هوالمحبوب:
سوده جونمون پیشنهاد دادن برم توی پیج احمقانه ترین اعترافات بنویسمش ،والا اول نفهمیدیم چرا ولی بعد که به عنوان احمقانه ترین اعتراف با بالاترین لایک معرفی شدیم تازه فهمیدیم خاک به گورم!
والا توی زندگی هیچ وقت برنده نشدیم نشدیم نشدیم وقتی هم شدیم ،شدیم به عنوان احمقانه ترین!
یعنی کلا شانس تو وجودمون کله ملق میزنه اساسی!کسی دلش بخت و اقبال خواست یه ندا بده کامیون کامیون خالی کنیم رو سر و رووش !
ده سال پیش بود ،تازه شروع کرده بودم به کار....توی یه آموزشگاه در فاصله ی چند کیلومتری اصفهان....
تازه دانشجو شده بودم و توی اون شرایطی بودم مثل همه که مثلا تا پزشکی قبول میشند همه بهشون میگند خانوم دکتر ،آقای دکتر و بعد درد و مرض هاشون عود میکنه و تو ترم اولی که تازه ذوق مرگ محیط دانشگاهی، باید مرضهای ناعلاج اطرافیان را دوا کنی و اگه هم نتونی، به ریشت میخندند که تو چه دکتری شدی پس؟
ما هم به محض اینکه رشته زبان قبول شدیم هی هر کی فیلم خارجکی میدید آویزونمون میشد خوب حالا چی گفت ؟داره چی میگه ؟چی شد؟ چی نشد ؟ و تا میگفتی نمیدونم زل میزدند بهت و سرشون را تکون میدادند به نشونه تاسف و میگفتند خاک به سر این مملکت با تحصیل کرده ش که تو باشی ! پس تو چی بلدی رعیت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا دانشگاه قبول شدم رفتم سر کار....عاشق درس دادن بودم ،نه اینکه عاشقش باشم ها! کلا تواناییش را داشتم و من عاشق به نمایش گذاشتن ِ تمومه توانایی هام بودم...معلمی باید توی ذاتت باشه که خدا را شکر توی ذات ما بود.ما کلا خونوادگی همچین یه خورده زیاد بالا منبر رفتنمون خوب بود و هست!
فقط یه اشکالی وجود داشت
اینم این بود که همزمان با توانایی تدریس باید علمش را هم داشته باشی که ما خدا را شکر فکر کنم زیادی عجله داشتیم...
توی اون آموزشگاه با توجه به قدرت سخنوری و استعداد ِ به دست گرفتن سکان و کلاس و کلا هدایت این کشتی ه عظیم قبول شدم ولی خوب یه خورده زیادی اطلاعاتم برای اون برهه کم بود.
کاش هیچوقت اولین شاگردهام را نبینم مجددا که نمیدونم ممکنه چی توی دلشون راجب من بگند ولی همون ها اولین تجربه های من بودند برای این الی شدن !....
ده سال پیش توی یه آموزشگاه توی چند کیلومتری اصفهان شروع کردم به تدریس.....کتاب اینترو (INTRO)درس میدادم...یه متنی داخل کتاب بود راجب کارهای روزانه .
یه دختری بود که داشت راجب کارهای روزانه ش حرف میزد و اینکه شبا تکالیفش را با لـپ تــاپ انجام میده....اون موقع ها که مثل حالا این همه کامپیوتر و لپ تاپ و مپ تاپ نبود که! من اصلا نمیدونستم لپ تاپ چیه؟!تازه یه کامپیوتر خریده بودم که از بس نمیدونستم باید چی کار کنم باهاش ،هی فقط روزی یه بار تمیزش میکردم که یهو خراب نشه!!!!!!!مثل این پسر بچه ها که هی دوچرخه شون را برق میندازند ها!
ما را بگی نمیدونستیم لپ تاپ چیه خوب!
رفتیم چک کردیم توی دیکشنری لغت به لغت >>>>> Lap = دامـــن
تاپ هم که حتما میشه تاپ دیگه ! >>>>Top = تــــاپ !
نتیجه این شد که حاج خانوم ِ مذکور شبا تکالیفشون را با تـــاپ و دامـــن انجام میدند!!!یعنی همچین شیک ، تاپ و دامنشون را میپوشند میشینند تکالیفشون را انجام میدند!دختره ی جلفه بی حیای از دماغ فیل افتاده ی تاپ شلواری!!!!!!!!!!!!!
وقتی بچه ها پرسیدند :خانوم پس چرا توی عکس کتاب بلوز و شلوار پوشیده ؟منم گفتم :خوب تصاویر کتابتون را اسلامی کردند! این کتاب را پسرها هم میخونند ،درستش نیست عکس دختر را با تاپ و دامن بذارند داخل کتاب!!!!!
و اینطور شد که دختری با تاپ دامن به انجام تکالیف روزانه اش میپرداخت!
هوالمحبوب:
توی کلاس نشسته ام...گرامر "Time Clause" را تدریس کردم وسپرده م بچه ها با هم تمرینها را حل کنندو راجبش با هم صحبت کنند...
عاشق این کلاس وبچه ها هستم حتی با اینکه شیطونن و حرص دربیار...اصلا من هرکی حرصم رو دربیاره بیشتر دوستش دارم...اصلا چون دوستش دارم حرصم رو درمیاره.....
دو به دو دارند تمرین میکنن و قراره الان به من جواب بدند.....
والا به جون بچه م من موندم تو این هوش وخلاقیت......
میپرسم:
"What did u do when u met your date for the first time؟"
نوبت غزل ه جواب بده و درعین حال که دختر گلیه خیلی شیطونه وبعضی وقتها عجیب گیج میزنه...میپرسه :"What does the date mean?"
میگم:It meanse dictionary..."
انگار نه انگار یه عالمه وقت داشته با دوستش تمرین کنه وجواب بده.....زود توی دیکشنری چک میکنه و میگه "Aha....when I met my date for the first time I ate it.......!!!!"
نگاهش میکنم ببینم داره باز مسخره بازی درمیاره یا نه...میبینم کاملا جدی میگه ویهو کلاس میره رو هوا.......!
تا یه ساعت نمیتونم جلوی خنده م رو بگیرم........تا آخر ساعت هی بهش میگم نوش جون واون فقط سرخ میشه از خجالت.......!
اینقدر ناراحته که وقتی ازش میخوام این جمله را کامل کنه کلاس رو باز با ناراحتیش به خنده وا میداره.....
Before I had my bank account.......
میگه:
Before I had my bank account,I didn't have any bank account
+یه کلمه ش رو هم ترجمه نمیکنم.....بابا یعنی اندازه این چندتا کلمه هم انگلیسی بلد نیستی؟
ای بابا... !
date:خرما ،تاریخ ، دوست دختر یا دوست پسرت...!!!!
هوالمحبوب:
توی تختم جابه جا میشم و آلفرد را میخوابونم کنار خودم!
امروز غزل توی کلاس «آلفرد» را به من هدیه کرد..میونه این همه درد که تلمبارشده بود روی دلم....
از صبح مشغول بودم....توی شرکت یه ذره حواسم پیش آقای س که مثلا برای من جلسه گذاشته بود تا با برنامه هاو استراتژی های پیشبردفروش شرکت آشنا بشم ؛نبود...همه ش وسط مبحث یاد می افتاد که حواسم نیست وباید دربرابر حرفاش عکس العمل نشون بدو گه گاه سر تکون میدادم .....
بعد هم راه افتادم به سمت آموزشگاه..فرصت وحوصله ی ناهار خوردن نداشتم ووقتی هم رسیدم آموزشگاه ؛توی موده سروکله زدن وخندیدن واین برنامه ها نبودم...
خودم میدونستم کسی به پروپام بپیچه گریه م میگیره وکلی آبروم میره.واسه همین تا خانوم افضلی گفت امروز چته؟..سریع گفتم اعصاب معصاب ندارم..کسی دوروبرم نچرخه ورفتم تو کلاس....
توی کلاس هم هی داشتم بچه ها راتحمل میکردم....دروغ چرا؟اصلا حواسم نبود دارند چی میگند ووقتی میپرسیدن خانوم واقعا این که خوندم درست بود؛تازه یادم میفتاد که حواسم نیست وتازه به صرافت میفتادم ببینم چی گفتند ونگفتند....
تقریبا آخرهای کلاس بود که مریم پرسید:خانوم میشه بگید چی شده؟
گفتم هیچی!
گفت بگید راحت میشیدها!
گفتم:وا!مگه من گفتم ناراحتم؟؟؟
گفت میشه بگید چی شده؟خیلی ناراحتید..معلومه....
بغضم گرفت یهو...اگه یه بار دیگه اصرار میکرد مطمئنم گریه م میگرفت....بهش گفتم:میشه ادامه ندی؟اون موقع تمام قوانینه کلاس به هم میریزه ودرست نیست
یهخو با زهرا شروع میکنن خاطره تعریف کردن...انگار که میخوان بهم بگند اونها هم پره دردند...دوستشون دارم.....محبتشون وتلاششون واسه آروم کردنم را دوست دارم اما اصلا نمیخوام عکس العمل نشون بدم وفقط لبخند میزنم وکلاس تموم میشه.....
ساعت بعد غزل یهو آلفرد رو از کیفش میاره بیرون ومیگه :خانوم این ماله شماست....
میگم :وا! مگه تولدمه؟؟؟
میگه:بله!
و میخنده......
یه خرگوش کوچولوی پشمالو که بلوز مشکی پوشیده ویه پاپیونه خوشگل زیر گلوش بسته...خیلی دوستش دارم..بغلش میکنم وخنده م میگیره ویه خورده دلم آروم میشه....
همه دارن سعی میکن غیر مستقیم من رو از این حال وهوا دربیارند ومن فقط ممنونم ....وسکوت میکنم....
عمه خیلی ناراحته...بهم میگه برم پیشش...از گرسنگی دارم میمیرم ولی بعد از کلاس میرم پیشش وبهش گوش میدم..میفهمه ناراحتم واون هم میپرسه...بهش میگم اومدم فقط گوش بدم نه اینکه حرف بزنم وبه عمه گوش میدم.....که سر وکله ش پیدا میشه......
گیر داده به کلماته جملات من...گیر داده به حرفهای من.....خودم دلم خونه...خودم دارم دق میکنم وحالا نگران غصه های اونم...بهش میگم :حرفام رو بریز دووور.
فوضولم وفوضولی میکنم ولی اون لجبازه....
دارم درد میکشم از درد کشیدنش و......
دیگر عصبانی نیستم...فقط متاسفم...برای حسم...برای اتفاقاتی که افتاده...برای تمامه خودم وتمامه خودش....
غزل یه کارت پستال بهم داده که روش نوشته: « کاری کن که عشق بخشی از خاصیت تو باشد نه اسم رابطه ی خاص تو با دیگری....»
برای غصه ش غصمه....برای ناراحتی اش ناراحتم.....ولی برای خودم هم.....
دارم حرف میزنم وصورتم را چسبوندم به شیشه ی پنجره.....ها میکنم روی شیشه ی سرد اتاق وتوی بخار جمع شده روی شیشه شکلک میکشم......
دلم درد میکنه......میگه عجله کردم ومن فقط ناراحتم برای درد کشیدنم ودرد کشیدنش....
حرفی ندارم ومهم نیست......مهم نیست که من اینجا دارم چه دردی را تحمل میکنم.....مهم نیست.....هیچ چیزی مهم نیست.....بالاخره یه روز من هم آروم میشم.....یاحداقل میتونم تظاهر کنم آرومم.....
توی تختخوابم جا به جا میشم و وآلفرد را میخوابونم کنارم....«آلفرد» را بغل کرده م...صورتم را میچسبونم به صورتش ...از خودم خنده م میگیره ...عینه دختر بچه های چند ساله.....میبرمش زیر پتو و روی صورتش گریه میکنم تا خواب یواشکی بیاد سراغم......