_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خوبت شد؟؟؟؟!!!

هوالمحبوب: 

 

همین رو میخواستی؟ 

خوبت شد؟ 

دلت خنک شد؟ 

کیف کردی؟ 

وقتی اس ام اسش رو میخونم زود کتابم رو باز میکنم وگوشیم رو میذارم زیر مبل وانگار نه انگار داشتم از صبح غر میزدم... انگار نه انگار به اندازه ی تمومه زندگیم رفتارش بهم برخورده....انگار نه انگار طلبکار بودم یا هستم بابت گیج شدنم..بابت اینکه نمیدونم چی غلطه چی درسته...بابت اینکه تمومه رفتاره به نظر خودش درست؛درده که هجوم میاره طرف من ...... 

از تو اس ام اسش صدای دادش میاد... 

قشنگ میشنوم سرم داد زده! 

خجالت میکشم ...خیلی خجالت میکشم....

دروغ چرا؟ 

میترسم!!! 

وقتی یکی سرم داد میزنه میترسم...لال میشم 

دست خودم نیست.... 

به خودم میگم خوب شد حالا؟ 

یه حرف رو که صددفعه تکرار نمیکنن بچه ! حالا برو زنگی شو برو رومی شو برو هر غلطی میخوای بکن برو اینقدر غر بزن تا بترکی!!!! 

اصلا انگار نه انگار تقصیره اونه که من رو گیج کرده 

تا صدای دادش رواز تو اس ام اسش میشنوم....گوشیم رو قایم میکنم و سرم رو میبرم تو کتابم و نفسم در نمیاد و جیک نمیزنم  

حتما باید یکی سرت داد بزنه تا آروم بشینی یه گوشه صدات درنیاد؟ آره؟؟؟

خوبت شد؟؟؟!!!!

شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی....

هوالمحبوب:  

ترگل ورگل میکنم واز زیر تخت سجاده ی قهوه ای رنگ رو که نقشه بته جقه داره درمیارم.همونی که« بچه ی جناب سرهنگ» واسم از مشهد سوغات اوورد.همونی که از داشتنش 4 سال داره میگذره وفقط شبای خاص بازش میکنم و رووش آروم میشم....پهنش میکنم همونجا روی گل وسط قالی وعطره داخل جانماز رو برمیدارم ومیکشم روی سجاده وجانماز وخودم وچادر سفید گل منگلی....کتابچه ی دعاهام رو میذارم سمت راستم وحافظ رو میذارم سمت چپم....

چادر میندازم سرم و میشینم روی سجاده...سرم رو میگیرم بالا وبهش میگم:به من ربطی نداره امشب سرت شلوغه وخاطرخواهات ازآسمون وزمین ریختن سرت و وقت نداری....من واسطه ماسطه قبول ندارم....اگه کسی رو فرستادی حرفام رو گوش بده ویادداشت کنه وبعد بذاره تو نوبت که هروقت وقت کردی بخونی، کاملا دراشتباهی.....فرشته بی فرشته.....بپر بیا پایین کارت دارم....با خودت کار دارم..بیا پایین.....

تمومه سجاده رو بو میکشم ونفسم رو با تمومه وجود هل میدم پایین....لپ سمت چپم رو میذارم رو سجاده و مثل همیشه خودم روواسش لوس میکنم....حسم میگه الان سرم رو زانوهاشه...هیچی نمیگم...هیچیه هیچی....با خودم میگم :الانه که صداش دربیاد وبگه منو تو این همه کاروبار کشیدی پایین که هیچی نگی وهمینجور سرت رو بذاری رو زانوهام؟؟؟..من کار دارما......

ولی باز هیچی نمیگم وفقط گریه میکنم.....مگه نمیگن تو صدای دله همه رو میشنوی....پس بشنو.....

گوشیم رو از بعد ازظهر خاموش کردم، که سیل عظیمه اس ام اسهای تکراری بهم یاد آوری نکنه که منو امشب یادت نره وهی من رو به خودش مشغول کنه.....فکر کردن من کسی رو یادم میره...من تمومه آدمهای زندگیم یادم هست.....حتی احمد،پسر همسایمون که وقتی سه سالم بود تو کوچه موهای منو کشید یا عبدالله که باباش بستنی فروشی داشت ومنه 4 ساله همیشه باهاش مهربون بودم تا وقتی میرم در مغازه باباش،بهم بستنی بده.....

تمومه آدمهای زندگیم رو مرور میکنم وبعد نیم ساعت سرم رو از روی زانوهاش برمیدارم وچشم میندازم روبه روم ، که نشسته وزل زده بهم....الهی بمیرم که چقدر صبوری میکنه......

میخوام دعا کنم...میخوام واسه ی تمومه آدمهای زندگیم دعا کنم اما....اما دستم خالیه.....

به واسطه ی چی یا کی یا چه کاریم چیزی بخوام؟..نکنه به خاطره بدیه من خواسته ی آدمای زندگیم رو اجابت نکنی؟؟؟؟

تو که لجباز نبودی.....تو که خوب بودی...تو که همیشه حواست بود....نکنه باهام لجبازی کنی؟؟؟...لجبازی کاره منه...کاره الی....خدا که لجبازی نمیکنه بچه!!!!

به خاطره من نه،به خاطره فداکاری وصبوریه "فرنگیس" ،به خاطره معصومیت "فاطمه" ،به خاطره مظلومیت "الناز" ،به خاطره خوبیه "احسان" ،به خاطره مهربونی "عمه "، به خاطره نگرانی های قشنگه "بچه ی جناب سرهنگ" ،به خاطره پاکیه دله "محمد حسین" ،به خاطره نجابت "هانیه" ،به خاطره لبخندهای "نفیسه "،به خاطره غروره لذت بخش "نرگس"، به خاطره دله شکسته ی "صدیق" ،به خاطره سجاده ی پر از ربنای "فرزانه "،به خاطره معصومیته تمومه معصومها ومظلومیته تمومه مظلومهات وبه خاطره خوبیه تمومه خوبهات وبه خاطره مقدسیه تمومه مقدساتت ،به خاطره تمومه دلهای شکسته که تو توشون خونه کردی وبه خاطره همه ی خوبیهات وبه خاطره خداییه خودت دعاهای خوبه  آدمای زندگیم رو بر آورده کن .

دعاهای قشنگه :

فرنگیس،احسان،الناز،فاطمه ،نفیسه ،بچه ی جناب سرهنگ ،نرگس، محمد حسین ،هاله ، فرزانه ، عمه معصوم ،هانیه ،مانیا، باباحاجی،مامانی ، هویدا ؛ زینب ،سمیه ، زهرا ، مهسا ، آزیتا ، مهدیه ، فرشته ، مهندس ، فهیمه ، سوده ،شیرین ،لاله، سید ، عمو جعفر ،نغمه ، خوشبو ، آقای قاسمی ،آقای اسدی، مژگان ،فائزه ،خانم منصوری،کاظمی،ملکی،حائری،خانم شادانی ،جباری،شهبازی ،آزادمنش،پورکیوان،خانم بهارلویی،ستاره ، عمو اکبر ،عمو ناصر ،عمو بهرام ، عمو بهمن ، عمه اعظم ،عمه فرزانه ، عمه اشرف ، عمه سکینه ، خاله ها ودایی ها ، بچه هاشون ، فریبا ، اعظم ،سارا و سمانه، دلارام ، مرضیه ، طاهره ، سعیده ،علیرضا ، رضا ، سپیده ، مریم  ، صدیق ،رولی؛سینا؛ آرش کمانگیر، سمیرا عمو، امیر، مهدی، محسن ، نیلوفر،آریوِِ؛ مانی، آرین،عادل،  یگانه، صفورا، غزل، بهاره، خانم سامانی ،رسولی ، افضلی ، عسگری ، عاطفی ، اسدی ، میرزایی ،فاطمه ، رحیمه ، آچیلای ، بابا نرس ،ساربان؛پردیس ،مهران ،راشا ،بچه های Bey ،مغفوره؛دخترشرقی؛باشلق؛ نگار ، علی ، فرنوش؛فرحناز،آقای میاندار،غفاری ،باعزم،جمال شرف،فلاح،حسینی،چاووشی،سلیمی ، مینا، مهناز، بهناز، لیلا، سارا، غزل وبهنام ، آتــنا ، محمود ، همسایه ها ، همون احمد و عبدالله؛فاطی ، دلــیله ، بچه هاشون ،شوهراشون ،زنهاشون،مامانهاشون ،باباهاشون ،داداشهاشون،آجی هاشون،برای زنده ها ومرده هاشون ، برای همه وبرای بــــابــــا !

باز نوبته خودم که رسید هیچی نگفتم وباز براش شعر خوندم:

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که دراوبینم

یه گوشه ازصفای سرشت تو

راضی مشو که بنده ی ناچیزی

عاصی شود به غیر تو روو آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را

درپــــای جـــــام بــــــاده فرو آرد

دل نیست این دلی که به من دادی

درخون تپـــــیده آه رهایـــــــــش کن

یا خالی ازهوا وهــــــــوس دارش

یا پایبنـــــــده مهرووفایـــــــــــش کن....

خدا همیشه وقتی این شعرروواسش میخونم ،خوشش میاد... 

هیچکدوم از دعاهای مخصوصه امشب رو نمیخونم ؛دعایی که دوست دارم رو میخونم : 

« مولای یا مولای انت الدلیل وانا متحیر و هل یرحم متحیر الا الدلیل.....مولای یا مولای.....  »

بازم خدا خوشش میاد .واسش حافظ میخونم و باز سرم رو میذارم رو زانوهاش.....

فقط یه هفته....

هوالمحبوب

 

تو باشی چی کار میکنی؟وقتی باز باید این جمله های یکدست و تکراری رو که بیست وچندساله دارن به خوردت میدند روبشنوی وصدات درنیاد....وقتی باز مجبوری به چیزهایی توجه کنی که هیچ ربطی به تو نداره ولب از لب باز نکنی...وقتی مجبوری پاسخگوی چیزها وکسایی باشی که حتی تو عمرت ندیدیشون...وقتی مجبوری فقط به جرم اینکه هستی و وجود داری درد بکشی ولاغیر....

وقتی مجبوری بغضت رو هی با قورت دادنه آبه دهنت هل بدی پایین وهی به خودت بگی یه خورده دیگه تحمل کن الان تموم میشه....الهام یه خورده دیگه....

وقتی تمومه اینهایی که داری میشنوی رو "واو" به "واو" حفظی وخودت داری جلوترازگوینده واسه خودت تکرار میکنی.....وقتی داری توی دلت به خدا التماس میکنی که"جونه خودت تمومش کن تاکم نیوردم ویه چیزی نگفتم.....

وقتی باز داری خودت رو به صبر دعوت میکنی وبه خودت میگی:الهام شکایت نکنی ها!از توبعیده وباز هی تکرار میشه وتموم نمیشه....

توباشی جای من چی کارمیکنی؟توباشی جای من وهرروز به امیده فردا بیدار بشی که شاید تموم شده باشه وباز روز ازنو وروزی از نو باز همون آش وهمون کاسه چیکار میکنی؟

تو باشی جای من چی کار میکنی وقتی تمومه این بیست وچندسال به امیده اون "آخر" ی داری زندگی میکنی که میگن خوب تموم میشه وهنوز اون "آخر" نیومده وتو هنوز از رو نرفتی ،چی کار میکنی؟؟؟

من......هیچی...هیچ کاری نکردم.....

فقط وقتی تموم شد به خودم نهیب زدم اگه گریه کنی میزنم تو سرت ها!..بعدهم پریدم وسط اتاق ونشستم روی گل وسط قالی....همونجا که همیشه میشینم وبا خدا حرف میزنم....همونجا که همیشه موبایلم آنتن میده...همونجا که میشینم وفکر میکنم.....

میپرم میشینم روی گل وسط قالی ...بدون سجاده...بدونه جا نماز...بدون چادرسفید گل گلی...بدون وضو....بدون تسبیح.....بدون کتابچه ی دعا که قشنگترین دعاها توش نوشته...بدون سرووضع مناسب که شایسته ی دیدن وخواستن باشه......

میشینم وچشم میندازم اون بالا..بغضم رو قورت میدم ومیگم:میخوام بهت ظلم کنم....میخوام ظلم کنم بهت.....مگه نمیگن اگه چیزی رو از خدا بخوای که زمینه ی اجابتش رو فراهم نکردی به خدا ظلم کردی؟؟؟میخوام بهت ظلم کنم....میخوام یه چیزی بخوام که محال عقلی نداره....مگه تو خدا نیستی؟؟مگه نمیگن همه کاری ازدستت برمیاد؟هاااان؟

میخوام بهت ظلم کنم.......لیله الرغائب من حالاست.....ساعت 6:15 بعد ازظهر....الان که میخوااام...میخوام بهت ظلم کنم........

میشه فقط یه هفته...جون خودت فقط یه هفته....فقط یه هفته جای من رو با یکی دیگه عوض کنی؟؟...جون خودت مهم نیست کی باشه یا چی باشه..نمیخوام جای نرگس باشم که همیشه بهش حسودیم میشد یا جای نفیسه یا جای یکی از بچه های عمه معصوم یا عمو بهرام..نمیخوام جای کسی خاص باشم.....فقط یه هفته جای من رو با یکی عوض کن......اصلا جای من رو با آقا رضا بقال که همیشه حرص قسط های آخر ماهش رو میخوره یا با آقا رحیم که خونه نشینه ودلش به نقاشی وکاردستی خوشه.....یا خانومه همسایه که همیشه خون دل میخوره واسه جهاز دخترش که آماده نشده .....یا جای زهرا که از دست شوهرش داره درد میکشه.....جای هرکی دوست داری بذار.....حتی حاضرم جای اون گدای سر خیابون بذاری که بچه ش همیشه خوابه وخودش داره یه نون خشک سق میزنه وهمیشه اون چنان با درد نگاهت میکنه که دلت میخواد بمیری......یا جای مامان بزرگه اعظم که آلزایمر داره وهمیشه با اینکه سالهاست شوهرش مرده اما عصر به عصر حیاط رو آبپاشی میکنه .چایی دم میکنه ومیشینه چشم به راهه حسینعلی وشب که نیومد با گریه واشک میخوابه.....جای هرکی دوست داری بذار...ازالهام بودن خسته شدم.....

فقط یه هفته....جونه خودت......فقط یه هفته...... 

 

**************************************************************** 

 پ.ن:

** من هنوز درگیره گلنارم ها! فقط یه جاش اذیتم میکنه...اونجا که میگه : نیابی ای کاش نصیب از گردون.....!!!!! 

مگه آدم اونی که دوستش داره رو هم نفرین میکنه؟؟؟؟؟؟ 

حالا به فرضه محال وحشتناکترین آدم روی زمین از آب دربیاد!!!!امن که میگم اگه داره نفرین میکنه معلومه اصلا از اول دوستش نداشته وخیال میکرده داره!!!! آخه آدم کسی رو که دوستش داره یا داشته نفرین میکنه؟؟؟؟؟ عجب!!!!

وهرسازی که میبینم....

هوالمحبوب: 

 

زل زدم به روبه رو...اصلا انگار نه انگار یه عالمه کتاب نشسته که همینجور دست نخورده باقی مونده وهی داد میکشه آهای پس من رو بخون!!مگه تو امتحان نداری بچه؟؟!

توی خونه اعلام کردم که هرکی باهام تماس گرفت بگن که خونه نیستم تا مثلا بشینم درس بخونم ولی انگار اصلا واصلا درس خوندنم نمیاد!

نمیدونم این چه سریه که هرموقع کتابات رو باز میکنی تمومه خاطرات ریزو درشتت هجوم میارند طرفت وتو رو باخودشون میبرند...اصلا خودت هم نمیدونی چند ساعت توی خاطرات غوطه وری..ولی اون آخر اشکی که قل میخوره از چشمت پایین تورو به خودت میاره که بسه دیگه وباز یه ناخونکی میزنی به کتابات که مثلا شرمنده ی خودت نشی......

دلم میخواد حرف بزنم.....خیلی دلم میخواد حرف بزنم...حرف زدنم میااااااد....دلم میخواد خیلی حرف بزنم وفقط حرف بزنم بدونه اینکه کسی حرفم رو قطع کنه یا بهم دلداری بده یا آخی آخی واسم راه بندازه...دلم میخواد یکی مثله خودم حرفام رو گوش بده که دقیقا همون کاری رو بکنه که من موقع گوش دادنه حرفه این و اون میکنم.....فقط گوش بده وهیچی نگه واون آخر سر که احساس کرد دلش خالی شده از حرف وحدیثای تلنبار شده..بحث رو به شوخی بکشونه وبگه :بسه دیگه لوس بازی!! وتوی دلش وقتی دید میخندی کیف بکنه وبگه خداراشکر که دلش آروم شد ....وبعدش هی حواسش باشه بهت ولی هیچی نگه وبه رووت نیاره که چی شنیده یا اصلا شنیده یا نشنیده؟!!!!

گوشیم زنگ میخوره...احسانه....دوسه روزی هست ازش خبر ندارم....باهم کلی حرف میزنیم....حرفای روزمره ولی مهم....اونقدر مهم که اون آخر سر بهم میگه :نمیخوای با یه خداحافظی خوشحالم کنی؟؟!!!!!!

وقتی بهم غر میزنه کجایی؟چرا یه سر نمیزنی دفتر؟!، خوشحال میشم...وقتی غر میزنه که فکر کردم مردی خداراشکر که خبری ازت نیست یا باهام دعوا میکنه ازذوق توی پوسته خودم نمیگنجم....وقتی باهام حرف میزنه دلم میخواد بمیرم.....دلم براش تنگ شده...خیلی....

سرم را باز میبرم تو کتابام وباز تمومه روزهای زندگی جلو چشمم رژه میره..کتاب رو ورق میزنم وصفحه ها رو میشمارم که تاچندساعت دیگه قراره چند صفحه بخونم وباز.....

نوشته: حواست کجاست لامسب!"........بیسواد، لامصب رو با "س " نوشته !...خنده م میگیره...میگم هیچ جا.....حواسم هیچ جا نیست بیسواد!!!

یکی میخواد به خودش بگه حواست کجاست که تاریخ رو سا ل 1380 زدی به جای اینکه 90 بزنی!!!!

حواسم هیچ جا نیست..حواسم پیش خودمه....دارم درس میخونم...مگه نمیبینی؟؟؟؟؟!!!!  

 

***********************************************************  

پ.ن : 

۱. فرداشب لیلة الرغائبه...شبه یه عالمه آرزوی قشنگ وباز من موندم که چی آرزو کنم...مثله همیشه حرفی نمیزنم به خدا  ولی تازگی ها دلم میخواد بمیرم!!!! شاید این رو آرزو کردم!!!!وشاید هیچ!!!!معنویت خونم تازه گی ها کم شده....نمیدونم شاید دارم گم میشم!!!! 

 

۲. « دختر شرقی »آدرس وبلاگت رو واسم بذار این دفعه که اومدی....ندارمش!!!!

کوچه ی ارغوان....

هوالمحبوب: 

اینقدر خوابم میومد که حد واندازه نداشت

سابقه نداشت حتی اگه از بی خوابی داشتم میمردم بیشتر از ساعت 9 بخوابم.اما این دفعه فرق میکرد...انگار کوه کنده بودم وکلی خوابم میمود..خواب اومدنم یه طرف این نگرانیهای گاه وبیگاهم یه طرف....گوشی رو برداشتم وخواب آلود دوتا اس ام اس دادم وباز اون دنده خوابیدم .نمیدونم چقدر خوابیدم اما توی همون خواب وبیداری شصتم خبردار شد حالا حالاها قصد بلند شدن ندارم..واسه همین گوشیم رو از سایلنتی دراوردم وبه خواب شیرینم ادامه دادم..فکر کنم کنار رودخونه بودم وخوشحال ومسرور...شایدم توی یه جنگل پر از درخت..شایدم کوه وشاید هم .....که یهو زنگ موبایلم منو از آسمون هفتم پرت کرد پایین وشیش متر پریدم بالا وتا چشمم به گوشی افتاد مثل فنر از اتاق پریدم بیرون وپریدم تو دستشویی وداد کشیدم دارن از شرکت زنگ میزنن.....!!!!

ساعت 11 بود .مامان گفت خوب جواب بده.گفتم بابا جون زنگ نزدن حالم رو بپرسن که! باید میرفتم شرکت خواب موندم حواسم نبوده!!!!!

خلاصه تند تند کارامو کردم وساندویچ پنیر وخیار خورون پریدم تو کوچه....این دفعه که گوشیم زنگ خورد جواب دادم وگفتم متاسفانه گوشیم سایلنت بود صداشو نشنیدم.!!!!! من الان اومدم تعاونی فلان وبعد که به N   تا بانک سر زدم میام شرکت!!!!

من چقدر فعالم ها!!!!!!

به شونصدتا بانک سر زدم و شرایط ضمانت نامه بانکی رو بررسی کردم و بعد هم رفتم همون دوتا تعاونیه مذکور که قرار بود دیروز سر بزنم ونرفتم وموندم خونه!!!!!

گرمازده وخسته وگرسنه رفتم شرکت وپام رو گذاشتم ابتدای کوچه ی " ارغوان "!!!! شرکت آقای "س " توی کوچه ی " ارغوان" هستش وهمین منو آروم میکنه!!!!

دلم درد میکنه.....واسه تموم انکارهایی که میکنم وکردم...واسه تمومه......

"ارغوان " آرومم میکنه و پا میذارم توی شرکت وتوی یه جلسه ی 3 ساعته با رئیس شرکت و به این نتیجه میرسیم که از دوشنبه رسما باید توی کوچه ی " ارغوان " کارم رو شروع کنم!!!از دوشنبه که من از دانشگاه  با پشت سر گذاشتنه امتحانی نه چندان جالب برگشتم....

تاخونه با خودم حرف میزنم..کلی با خودم درد دل میکنم...باخودم به خاطره اذیتهایی که کردم دعوا میکنم....خودم رو واسه تمومه سرزنشهایی که از خودم شنیدم لوس میکنم...تموم آدمهای زندگیم رو مرور میکنم وبا یادآوریشون تحسینشون میکنم....روی خاطره های زندگیم از اون تیرماهه لعنتیه به عرصه ی ظهور رسیدنم تا همین الان که توی اتوبوس نشستم وفکر میکنم ،زووم میکنم و به خودم میگم:بی خیال...بی خیاله تمومه خیالها.....

راس راسی هیچیم وچیزی کم......!!!!

میرم خونه تا به درسهام برسم . خونه ای توی کوچه ی "اردیبهشت" تا شاید یکی دوروزه دیگه فصل جدیدی رو توی "ارغوان" شروع کنم.... 

********************************************************* 

پ.ن:

1.ازبس گلنار رو گوش دادم دارم دیوونه میشم

2.امتحانهام شروع شده وباز یه قید وبند دیگه که نمیذاره مثل خودت رفتار کنی.بدم میاد از تمومه اونچه که حرف ورفتار واحساسم رو محدود میکنه

3.تو میشنوی صدای چشمانم را؟ ....تو میبینی دلهره ی جانم را؟....تو حرمته چشمه من نگه میداری؟.......تو حرمته خود ندیده می انگاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گلنار.....

گلنار 

گلنار 

کجایی که ازغمت ناله میکند عاشق وفادار ؟ 

گلنار 

گل نار

کجایی که بی تو شد دل اسیر غم ؛ دیده ام گهر بار  ؟

گلنار 

 گلنار 

دمی اولین شب آشنایی و عشقه ما به یاد آر  

گلنار گل نار

درآن شب تو بودی وعیش وعشرت وآرزوی بسیار  

چه دیدی ازمن حبیبم گلنار 

که دادی آخر فریبم گلنار ؟

نیابی ای کاش نصیب ازگردون 

که شد ناکامی نصیبم گلنار  

بود مرا درد دل شب تار آرزوی دیدار 

تا به کی پریشان تا به کی گرفتار ؟ 

یا مده مرا وعده ی وفا رازه خود نگه دار 

یا به روی من خنده ها بزن؛ قلب من به دست آر  

چه دیدی ازمن حبیبم گلنار؟ 

که دادی آخر فریبم گلنار 

نیابی ای کاش نصیب ازگردون 

که شد ناکامی نصیبم گلنار .....

لب خودبگشا لب خودبگشا  به سخن گلنار 

دل زارم را مشکن گلنار 

نشدی عاشق نشدی عاشق

زکجا دانی 

چه کشد هرشب 

دل من گلنار...... 

 

 

 

******************************************* ********************

* ممنون گیتاریست عزیز؛تا خود ٍخود ٍ صبح هی این آهنگ رو گوش دادم. معرکه بود ؛ دلم آروم شد . انگار خود ٍ من داشتم میخوندمش...ممنون...ممنون...  

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ.....

هوالمحبوب: 

 

حتما وقتی اولین بار شنیدی کلی خندیدی....کلی مسخره کردی..کلی غش وضعف رفتی....اما من وقتی شنیدم فقط گفتم الهی بمیرم براش وکلی رفتم تو فکر....کلی دلم براش سوخت...کلی باهاش همذات پنداری کردم..کلی هی تصویر سازی کردم وهی دلم براش کباب شد

کلی هی یاده تک تک مراحلی که گذرونده بود افتادم وهی مغزم سوت کشیدو واسش خون دل خوردم..آخر سرهم براش گریه م گرفت وموندم حیرون....

ماره میگه:بسوزه پدرعاشقی!

میگن :چه طور چی شده؟

آهی میکشه ومیگه :چی میخواستی بشه؟یه چندوقتی عاشقه ماره همسایه شده بودم  نه اینجور بدجوووووووووووور ،بعد کاشف به عمل اومد حاج خانوم شیلنگ تشریف دارن!!!!!

(حالا بخند.......)

یعنی عاشقه هیچی....

یعنی تمومه احساست رو که شاید یه عمر منتظره کسی بودی که براش خرج کنی خرجه هیچی کردی.کاش اقلا مارهمسایه نامرد از آب درمیومد..کاش خیانت کرده بود....کاش سر به هوا بود..کاش معتادشده بود..کاش دروغگو بود....کاش اهل قر وفر بود..کاش اهله زندگی نبود..باباجون میفهمی؟اصلا هیچی نبوده که بخوای واسش اما واگر بیاری....

ماره قصه ی ما عاشقه هیچی شده....هیچی!

دلم درد میگیره اونم با تمومه وجودوقتی حس میکنم عاشقه هیچ شده...حتی شکایتش رو به خدا هم نمیتونه بکنه که دلش آروم بشه....چون خدا هم ازش تعجب میکنه که من الان باید خرخره ی کی رو بگیرم که دلت رو شکونده؟

حتی درددل هم نمیتونه بکنه که آروم بشه..حتی برای نبودنش گریه هم نمیتونه بکنه یا منتظره برگشتش باشه.حتی شعر هم نمیتونه براش بخونه یا خیلی سال بعد از تجربه ی اولین عشقش واسه بچه هاش تعریف کنه.که شاید بشه درس عبرت یا بشه قصه ی دل انگیزه لیلی ومجنون .عاشقه هیچ شده.عاشقه هیچ!

درد آوره که وقتی درمورده عشق باهاش حرف میزنی تمومه حسه قشنگ عاشقی رو میفهمه وحس میکنه وباتمومه سلولهاش لمسش میکنه شرحش میده..اشک میریزه وباعشق تفسیرش میکنه ولی به اسمش که میرسه آه کشیدنش دله سنگ رو هم آب میکنه....

خیلی سال پیش بود که این لطیفه رو شنیده بودم.....اون روز دلم سوخت واسه ماره وامروز که باز شنیدم فقط گریه کردم برای ماری که عاشقه هیچ شده!هـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــچ!

تو اگه نباشی....

هوالمحبوب: 

 

داشتم با آتنا حرف میزدم که محسن،شوهر زینب زنگ زد...بالاخره بعد یه ماه به این نتیجه رسیده بود بیاد کتابهارو بگیره ببره بده خانومش واسه امتحانا آماده بشه.....

بهش گفتم میدم فاطمه بیاره سره کوچه.فاطمه همیشه  مسئول کتاب وجزوه رسوندن وبرگه رد وبدل کردن وکارای من سر کوچه س..دفعه های قبل هم فاطمه این کار رو انجام میداد....ساعت 2 بعد ازظهر بود...

بهش گفتم :بدو آجی دوچرخه ت رو بردار..کتابهای منو ببر سر کوچه که اون دفعه بردی واسه دوستم، بده به دوستم وبیا.زود لباس پوشید ودوچرخه ش رو برداشت ورفت ومنم داشتم با آتنا شیطونی میکردم که یهو محسن زنگ زد وگفت پس خواهرتون کو؟

گفتم الان میرسه..باز مشغول کارای خودم شدم که باز تماس گرفت وباز من همون حرف رو زدم....یه ربعی بود رفته بود ودیگه داشت نگران کننده میشد..اون هم این موقع ظهر...این دفعه که زنگ زد زود لباس پوشیدم وپریدم تو کوچه...تا سر کوچه فقط داشتم حرص میخوردم..مامان گفت شاید اشتباهی سر کوچه اردیبهشت رفته...رفتم سر کوچه اردیبهشت..اونجا هم نبود...محسن رو دیدم..گفت ندیدیش..گفتم نه! وقرار شد با هم دنبالش بگردیم....کوچه پس کوچه ها رو میگشتم وفقط گریه میکردم....وسط کوچه سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:جون خودت با من بازی نکن....خدا از این بازی ها با من نکن...توروخدا!اگه فاطمه یه چیزیش بشه یا شده باشه؟!الهام بمیری که خودت عرضه اینکه بری سر کوچه رو نداری بچه رو میفرستی...تنبل بی عرضه...خدا بگو چی کار کنم؟همون کار رو میکنم..فقط جونه خودت یه بازیه تازه شروع نکن...قوزه بالا قوزش نکن..جون خودت....خداا

گرمم بود وحالم بد بود....دستم باز دوباره داشت درد میکرد..دوروزه دستم بی حسه...انگار خواب رفته وباز داشت اذیتم میکرد....گرمم بود..گریه میکردم وبه خودم غر میزدم وبا خدا حرف میزدم....محسن زنگ زد پیداش نکردید؟ گفتم نه! میرم خونه ببینم اونجاس!

ای مرده شوره این کوچه پس کوچه های قدیمی روببرند...خونه ی ما توی یکی از همین پس کوچه هاس که هرموقع یکی باهامون کار داره واسه اینکه گم نشه خودمون باید بریم سراغش پیداش کنیم بیاریمش...خودم اولین بار10 سال پیش که اومدیم توی این خونه تو کوچه گم شدم ووقتی ماشین بابا رو پیدا کردم فهمیدم خونمون کدومه..کوچه هامون مثل تونل آلیس در سرزمین عجایب میمونه...حالا داشتم فقط حرص میخوردم که یهو مامان زنگ زد....فاطمه اومده خونه! تو کجایی؟

پشت گوشی هق هق زدم زیر گریه وگفتم فقط میکشمش بذار پام برسه خونه...پوستش رو میکنم وتلفن رو قطع کردم...زینب زنگ زد:الهام چی شده؟ گفتم هیچی!فاطمه پیدا شده الان کتابها رو برمیدارم میام . وزینب داشت بهم ارامش میداد ..رسیدم خونه کتابا رو گرفتم وتاچشمم به فاطمه خورد که از لای در اتاقش داشت منو یواشکی نگاه میکرد دلم اروم شد..بهش چشم غره رفتم واز خونه زدم بیرون....

کتابها رو دادم به محسن واصلا نمیدونم چی گفت وچی شنیدم وخداحافظی کردم.....اومدم خونه وهی قربون صدقه خدا رفتم..با عجله اومدم توی خونه ورفتم تو اتاقه فاطمه....

الهی بمیرم سر لپاش گل انداخته بود ازگرما وسرش رو ازناراحتی انداخته بود پایین وزیر چشمی نگاه میکرد...مامان گفت فکر کرده سر اون کوچه باید میرفته..اشتباهی رفته...سرم رو برگردوندم ازش ورفتم توی اتاقم و بهش گفتم زود بیا پایین کارت دارم...ترسیده بود..میدونست قراره دعواش کنم که سکته م داده بود...

اومد تو اتاق ونشست رو مبل دم در اتاق....سرش پایین بود....لپای گل انداخته ش دلم رو زیر رو میکرد...سرتا پاش رو نگاه کردم خدا را شکر کردم..مرسی خدا....سرش رو بالا کردو بهم یواشکی نگاه کرد...روی تخت نشستم وبهش گفتم بیا اینجا جلوتر بایست رو به روم...اومد ایستاد..گفتم :کجا رفته بودی سکته کردم....تو که منو کشتی....بابغض گفت فکر کردم باید برم سر کوچه اردیبهشت....واشکش از گوشه چشمش سر خورد پایین....دستام رو از هم باز کردم وجادادمش تو بغلم وزدم زیر گریه... ..سرم رو گذاشتم رو موهاش وگفتم:اگه یه چیزیت میشد چی کار میکردم آجی؟؟تو چرا حواست رو جمع نمیکنی چی بهت میگم؟آرووم گفت ببخشید....محکم بوسیدمش وگفتم دیگه اذیتم نکنی ها..اگه یه چیزیت بشه آجی دق میکنه..باشه؟..اشکاش رو پاک کرد وگفت باشه.....

حالا یه دونه منو بوس کن بپر بالا سردرسهات دختره ی لوسه سربه هوا....آروم میره بیرون از اتاق وبلند میگم خدایا شکرت....

همه ی هستی من؛ آیه ی تاریکیست....

   هوالمحبوب: 

   خسته شدم 

   میخوام تمومه زندگیم رو بالا بیارم 

   تمومه اونچه از زندگی سهمه من بوده وخورده م 

   تمومه اونچه که از زندگی داشتم  

   تمومه روزهایی که از اون تیر ماه لعنتیه ۶۲ ثبت خورده به اسمه من 

   تمومه روزهایی که خندیدم وگریه کردم 

   میخوام بالا بیارم تمومه ۳۶۵ روزه این بیست وچند سال را 

   تمومه نگاهایی که کردم ودیدم.تمومه حرفایی که گفتم وشنیدم.. 

   تمومه ضربانهای قلبی که تپید 

    تمومه خوشبختی وبدبختیم رو....

   تمومه خودم رو 

  تمومه الی رو......  

 

 

      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

   * به من هیچ ربطی نداره من رو همیشه خندون دیدی...همیشه بشاش دیدی...همیشه بی غم دیدی...همیشه درحال مزاح دیدی.....همیشه حاضر جواب وزبون دراز دیدی.....همیشه دختره خوب یا بدی دیدی...همیشه انرژی گرفتی از خوندنم وشنیدنم...همیشه شارژ شدی یا غرق شدی...نمیدونم تمومه این چیزایی که گفتید ومیگید ومن هم ممنونه شنیدن ودیدنش هستم.....اما.....من هم آدمم...حال این روزهای من اینه...تحملم کنید.....سکوت کنید....ممنون

نفسم میگیرد....

هوالمحبوب: 

 

نمیدونم چرا...اما داشتم میرفتم دانشگاه....فکر کنم دلم برای دکتر حضوری تنگ شده بود. 

همه ی بچه ها بودند....مثل اون روزها که همه بودند....آقای قاسمی..مانیا...عمو جعفر...لاله...هانیه...سید...زینب...فائزه...نغمه...خوشبو....غفاری....مثل سرکلاس دکتر گرد یاکلاس دکتر حسینی که همه بودند..نمیدونم کی بهم خبر داده بود اما داشتم میرفتم دانشگاه...خودم تک وتنها.... 

نمیدونم سید کجا بود یا کجا جا مونده بود..شاید خودش رفته بود قم واز اونجا رفته بود...شاید رفته بود شب پیش دوستاش واونها هم اغفالش کرده بودن که نره دانشگاه ومن باز باید حرص میخوردم... 

هی بچه ها اس ام اس میدادند چرا نیومدی؟...چرا دیر اومدی ؟...و من هم هی داشتم حرص میخوردم که بابا دارم میام.توی راهم..الان میام....خیلی هیجان زده بودم...دلم برا همشون تنگ شده بود ..حتی غفاری!!!! 

بالاخره اومدم توی دانشگاه وتند تند سلام کردم واز پله ها اومدم بالا ویه سلام نصفه نیمه به آقای طالبی وپریدم تو کلاس وبلند سلام کردم.....همه سرشون را برگردندوند وسلام کردند وباز خیره شدند به جلو ..استاد حضوری بهم گفت:باز که دیر اومدی!  واون هم سرش رو برگردوند به جلو...فکر کنم بچه ها داشتند ارائه ی یکی از شاگردا رو میدیدند که همشون حواسشون به اون جلو بود....یه خورده بهم برخورد...هیشکی حواسش به من نبود...نمیدونستم چه خبره! 

نشستم اون ته کلاس کنار هانیه.بهش گفتم چی شده؟! 

گفت:خودت الان میفهمی.....! 

ویهو سکوت شکسته شد.... 

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است.... 

 

قلبم داشت می ایستاد! 

تو نشسته بودی اونجا پشت میز وداشتی شعر میخوندی وهمه داشتند بهت گوش میدادند...حتی Presentation که هیشکی رو آدم حساب نمیکنه...همه غرق شده بودن!!!!  

اینجا چی کار میکردی؟؟ ؟؟

هانیه داشت گریه میکردو خانوم منصوری داشت ذکر میگفت واستاد داشت لبخند میزد....حتی غفاری هم ساکت نشسته بود ومن....... 

نمیدونم چرا اما نفسم بالا نمیومد....انگار کلاس روی سرم داشت سنگینی میکرد..انگار داشتم میمردم....حسم گم شده بود...قاطی پاتی شده بود...نمیدونستم خوشحالم....غمگینم...هیجان زده شدم....شوکه شده بودم!!!!  

 نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست

 

مسخ شده بودم فکر کنم....داشتی میتازوندی....آروم وباوقار....و من هنوز شوکه بودم... 

 

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی...

 

کم کم به خودم اومدم..وقتی که آقای قاسمی از من پرسید این کیه ؟ومن  گفتم نمیدونم!من که تازه اومدم....!!!! 

کم کم مغزم داشت لود میکرد زمان ومکان رو و تو همچنان داشتی میخوندی..... 

 

وهمه غرق شده بودند توی صدا ونگاهت ...و من..... 

بلند شدی که بری..کجا؟نمیدونم....من حتی یه کلمه هم حرف نزدم....همه دورت جمع شدند وداشتند با تو حرف میزدند ومن هنوز اون ته کلاس نشسته بودم و داشتم تقدیست میکردم...داشتم فکر میکردم...داشتم با خودم حرف میزدم...و داشتم..... که از خواب بیدار شدم.... 

 

ساعت یک ونیم شب بود ومن دلم تنگ شده بود..... «که گفتی در خواب تورا دیدم واز خواب پریدم....»