_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گــــل هــــای ِ ریــــزِ صورزتــــیِ روی بالشـــــم ...!

هوالمحبوب:

تا صبـــح گریـــه می کنـــم و غنچـــه می دهنــــــد...

گــــل هــــای ِ ریــــزِ صورتــــیِ روی بالشـــــم ...!

گفته بودم صابون به سرم نمیزنم و گفته بود تنها راه خلاص شدن از پوسته پوسته شدن سرم همین صابونی ست که تجویز کرده.با اکراه قبول کرده بودم و رفته بودم خانه و حمام و تست و افاقه کرده بود و دیگر حتی نیاز به نرم کننده و حالت دهنده و سرم مو هم نبود و موهایم ظاهر و باطن خوبی پیدا کرده بود و تنها ایرادش بویش بود که بوی گَله میداد!! 

انگار که یک گله گوسفند را ول کرده بودی لا بلای موهایم تا بچرند و برای منی که به بوها حساس بودم بدترین اتفاق بود!

موهایم مدتی بود حجمش کم شده بود،گاه به گاه به صورت خودجوش میریخت و اگر یک روز حمام رفتنت به تاخیر میفتاد با پوسته شدنش آلارم میزد!

حالا آقای دکتر صابونی تجویز کرده بود که همه معضلات موهایم را حل کرده بود و تنها ایرادش بویی بود که من دوست نداشتم و به قول دیگران خودم حساس شده بودم ولی به هرحال دوستش نداشتم...

رفته بودم مطب و نوبتم که شده بود تا مرا دید با لبخند بلند شد و گفت فرق وسط به موها و صورتم می آید و گفتم مدل جدید بستن موهایم ماحصل خلاص شدن از رد برف های روی سرم است و حالا که به مدد تجویزش فرق وسطی شدم،آمده ام برای بوی صابون هم راه حلی بیاندیشد که بوی گوسفندی اش حالم را به هم میزند!!

خنده اش گرفته بود و گفته بود سخت میگیرم و گفته بودم سخت یا آسانش را نمیدانم ولی میدانم که بوی موهایم را دوست ندارم.

موهایم را برده بود زیر ذره بین و یک عالمه چوب لای موهایم کرده بود انگار که دارد گوسفندان گله را آزمایش و بررسی میکند تا جهت جلوگیری از تب مالت مایه کوبی شان کند(!) و بعد از یک عالمه کنکاش و انگار هسته ی اتم شکافتن و به خودش تحسین گفتن و مرا به به و چه چه کردن پرسید: ازدواج کردی ؟

- نه!

- نامزد یا دوست پسر چی ؟

صورتم به تعجب و اخم ملایمی رفت و گفتم :چطور ؟

- اگه نداشته باشی مشکل حادی نداری!

- در مورد موهام یا کلن توی زندگی ؟

- در مورد موهات!

- چه ربطی داره؟

- ما مردها خستگی مون را لابلای موهای زنمون ،دوست دخترمون،نامزدمون و هر زنی که توی زندگیمون باشه در می کنیم.واسه همین واسمون مهمه موهاش بلند و شکیل و خوشبو و با طراوت باشه. اگه مردی توی زندگیت نیست زیاد حساسیت به خرج نده تا دوره درمانش طی بشه ولی اگر هست میتونم یه قطره واست بنویسم که باید از عطاری بگیری تا بوی موهات رفع بشه.گرچه به نظر من موهات بوی بدی نمیده...

کمی فکر کردم و دیدم حسرت به دل چه چیزهای کوچک و بزرگی در زندگی مانده ام و انگار این آدم ها نازل شده اند فقط برای تشدید دردهایم!موهایم هرگز برای مرد زندگی ام به دردم نخورده بود و شاید اگر علاقه ی شخصی ام نبود ،یک تیغ میکشیدم به تمام موهایم تا بروند به جهنم !

اینطور بود که لبخند شدم و تشکر کردم بابت تجویزهایش و گفتمش نیازی به قطره و عطر و عود و گل و بلبل  نیست و بویش را تحمل میکنم تا پایان دوره ی درمان و پشت بندش شب بخیر به خیکش بستم و نرم نرمک روانه ی خانه شدم ...

الی نوشت:

فکر میکنم بهتره در کامنتدونی رو کلن مهر و موم کنم و هرکی خواست واسم کامنت بذاره یا حرفی بزنه ،اون بالا در قسمت«تماس با من» حرفش رو بزنه.واقعیتش اینه خیلی سعی کردم بعضی از کامنتها را نادیده بگیرم یا حتی اهمیتی واسش قائل نشم ولی متاسفانه بشر گستاخ تر از این حرفاست و متاسفانه تر اینکه، زن و مرد هم نداره.کامنتهاتون توی این هشت سال می مونه واس خودم و میخوام بدونید گاهی مرورشون برام بی نهایت لذت بخش بوده ولی دیگه نمیتونم مثل سابق دل به دل بچه بازی یه عده معلوم الحال بدم.حرفی بود در قسمت«تماس با من» منتظرم .همین...

ایـــــن واژه هـــــا صراحـــــت ِ تنهایـــــی مـــن انـــد ...

هوالمحبوب:

باز پخش ...

1393/11/01 | 18:22

نشستم درد و رنج هایم را شمردم.نشستم و اسمشان را حک کردم توی ذهنم و گذاشتم روبروی چشم هایم که همیشه بدون نیاز به حک کردنشان،میدیدمشان. شمردمشان.هشت تا!

همین قدر زیاد و همین قدر مثلن کم!هشت تا که شاید تعدادشان کم باشد ولی عمق دردشان بیشتر از حد تصور است.هشت تا که یکی اش هم زیاد بود،چه برسد هشت تا!هشت تا که اهمیتشان هم اندازه ی هم بود و نمیشد اهم و غیر اهم کرد.دروغ چرا؟آن هشتمی که خودم بودم را هم نخواستم از درجه ی اهمیتش کم بکنم حتی با اینکه آنقدر ها هم مهم نبود و شاید هم اگر میخواستم به این فکر کنم که هیچ چیز و هیچ کسی از خودت مهم تر نیست درجه ی اهمیتش از بقیه ی هفت تا بیشتر بود...

ولی خب از آنجا که من آدم منصف و کمی هم باگذشت و پترس هستم،برای همین خودم را هم در سطح آن هفت تا گذاشتم.می خواستم سبک سنگینشان کنم و یکی دو تا شان را خط بزنم ولی نمیشد.همه شان به یک اندازه به روح و جسمم چنگ میزدند و زندگی ام را کـِشانده بودند تا ...

بهتر است ولش کنید و بی خیال بقیه ی جمله شوید،ها؟!

نشستم و جلوی چشمم ردیفشان کردم و به هر کدامشان فکر کردم و درد کشیدم و بغض کردم و اشک ریختم.خب البته که با اشک ریختن هیچ چیز تغییر نمیکند اما من دلم خواست اشک بریزم و ریختم!نشستم و دلم خواست یکی شان،فقط یکی شان را که درجه ی اهمیتش باید از بقیه بیشتر می بود را حل کنم و یا اگر حل نشدنی بود حداقل کمش کنم.یکی از آن هشت تایی که روی تمام روزهای زندگی ام سایه انداخته بود و چاره اش فقط و فقط دست خدایی بود که غیر ممکن ها را ممکن میکرد.خدایی که امر کرده بود به داشتن هشت تایش توی زندگی ام آن هم اینطور و با این شدت و غلظت! و انگاری دلش هیچ نمیخواست الا تمام شدنم آن هم با این همه درد!

باید چه کار میکردم؟باید چطور رها میشدم؟باید چطور زندگی میکردم و تاب می آوردم.دروغ چرا؟این همه سال دنبالم بود و هی گفته بودم :"آخرش خوب میشود و تمام "و هر بار تعدادش کم که نشد هیچ ،بیشتر هم شد و من گمانم دیگر از حد ظرفیتم خارج باشد وقتی این روزها اینقدر درونم بی تاب است .یعنی باید در موردش با کسی حرف میزدم؟یعنی باید دنبال چاره میگشتم؟یعنی باید حل نشدنی هایی که حل نمیشد و نباید میشد انگار را حل میکردم؟باید درد دل میکردم و برای هر کدامشان ضجه میزدم؟ باید آنقدر خون گریه میکردم که تمام شوم؟باید از چه کسی کمک میخواستم وقتی هیچ کس من نبود و مرا نمیفهمید وقتی من نبود!باید چه میکردم وقتی همه اش توی هر ثانیه ی زندگی ام بود و من دیگر طاقتش را نداشتم بس که بلند بلند جلوی این همه چشم خندیده بودم و با این همه هشت تای درد آلودم خودم را درگیر زندگی و دغدغه های بقیه ای کرده بودم که ...

گمانم این بار هم بهتر است ولش کنید و بی خیال بقیه ی جمله شوید،ها بهتر نیست؟!

موبایل که زنگ خورد دلم میخواست بمیرم بس که خوب نبودم.تلفن را برداشتم و دلم خواست حرف بزنم.حرف زدن حالم را خوب میکند.حرف زدم و وقتی صدای نگران پشت خط دلش میخواست آرام شود و خیالش تخت از من و روزهایم،از دغدغه ها و دردهایم حرف زدم محض آرام شدن خود ِ الی و شریک کردن آدم زندگی ام که نگرانم بود .

میدانید آدم هایی که دوستت دارند از حرف نزدنت اذیت میشوند و تو باید حرف بزنی و دروغ هم چاره ساز نیست،پس باید راستش را بگویی و البته نه همه ی راست ها را!بعضی از آن راست ها را-مثلن هشت تای اولش را- باید بگذاری برای خودت. تو باید در اوج درد هم به فکر کسانی باشی که در زندگی ات نشسته اند! و من از نهمین و دهمین و یازدهمین و دوازدهمین و بقیه ی چندمین ها حرف زدم...!

دست گذاشتم روی خستگیه این روزهای کار و روزهای تکراری ام.دست گذاشتم روی شلوغ بودن سرم در شرکت و حجم سنگین کار.دست گذاشتم روی کل کل کردن یک روز در میان آقای کاف با من و روی اعصاب راه رفتن آقای ط سر پروژه ی لعنتی مدیرش که خیال میکرد زیادتر از من حالی اش است! دست گذاشتم روی واریز اشتباه دو میلیون و هفتصد هزار تومنی که به شرکت فلان واریز کرده بودم و مدیر عامل خواسته بود پوستم را بکند و من از ترس اینکه نکند سرم داد بزند بغض کرده بودم و یک عالمه زوور زده بودم تا گریه ام را قورت بدهم و نگذارم بفهمد با این همه بلبل زبانی ام ترسیده ام! دست گذاشتم روی بی اجازه سرک کشیدن های این و آن توی شرکت در حریم شخصی و کشوی کمد و مانیتورم! دست گذاشتم روی دست درازی های الف توی ظرف غذایم! دست گذاشتم روی غذاهای بدمزه ای که فرنگیس به تازگی می پخت و غرغر کردن هایش که خسته شده از وضع زندگیه بدون لبخندش! دست گذاشتم روی بی حسی تند تند دستها و خواب رفتن پاهایم که گمانم چیزی ام شده و آخرهای عمرم است. دست گذاشتم روی تاول زدن بی دلیل ِسر انگشتم ! دست گذاشتم روی یأس های فلسفی و خودشناسی های پیچاپیچ. روی پاپیچ شدن این و آن وقتی تو قرار است هیچ نگویی.دست گذاشتم روی تمام چیزهایی که دغدغه بود ولی جزو آن هشت تا نبود تا به ندای زندگی مسالمت آمیز و دوست داشتنی ای که قرار بود با بقیه شریک و همدرد باشیم و دوست داشته باشیم و دوست داشته شویم و پشت پناه و این قبیل مزخرفات لبیک گفته باشم...!

دست گذاشتم روی همه ی آنهایی که نــُه بود و ده بود و یازده و اجازه دادم دلم از چیزهایی که درد نبود خالی شود و آدم هایم آرامم کنند و بخندند و مسخره ام کنند که "دختر این ها که درد نیست و درست میشود!".اجازه دادم دل نگران دغدغه های مسخره ام باشند و دل نگران دردهایی که مطمئن بودند حل میشود و یادم بیاندازند که باید بروم خدا را شکر کنم که دردهای آن ها را ندارم.اجازه دادم حس خوب همدردی نوش جانشان شود و اینکه کنارم هستند را باور کنند.

و هشت تایم را بغل کردم و هی جویدم و قورتشان دادم و بالا آوردمشان و باز جویدم و قورت دادم وقتی هیچ کس جز من نمیتوانست اینقدر هنرمند باشد با این همه هشت تای پر از درد که تمامی نداشت...

بعدن نوشت :

حال این روزهای من است این پست و البته که حال همه ی روزهایی که از زندگی ام گذشته تا همین حالا...راستش آن روزها این پست را از سر درد و استمداد نوشتم و نتیجه اش..

درست فردای بعد از همین پست بود که یک عالمه گریه کردم و آدمهایم را غربال!

یک چیزهایی بماند بین خودمان الی! بین خودم و خودت ،خب؟

حرفها دارم برای این پست.حرفها دارم برای تمام حرفهایی که کلمه هایش را انتخاب میکنم و درست وسط حرفهایم محکوم میشوم به پرحرفی!

تقصیری ندارند! کم حوصله شدند آدم ها! کم حوصله شده...


که کَس آن راه نَدانَد...!

هوالمحبوب:

و اگر بر تو بِبَندد همه رَه ها و گُذَرها...

رهِ پنهان بِنمایَد، که کَس آن راه نَدانَد...!

هر چقدر هم بخندی و زبان درازی کنی و بلبل زبانی کنی و بی خیالی و خونسردی به خرج بدهی و مانتو رنگ رنگی تن کنی و آرایش کنی و جلوی چشم آدمهایی که خیره شده اندت شیک کنی و بلند بلند حرف بزنی و خوبم خوبم حواله این و آن کنی و مثلن به شصتت هم نباشد؛ یکهو وقتی همه میروند فلان کارگاه آموزشی که حضور همگی همکاران الزامی ست و تو دلت بودن در آن جمع و هیچ جمعی را نمیخواهد و مینشینی پشت میزت که آقای فلانی برایت رانی می اورد و کیک چون در کارگاه نبودی و پذیرایی نشدی؛

موقع باز کردن در رانی که بلد نیستی مثل همیشه خودت بازش کنی و دستک ش میشکند و از رانی جدا میشود ؛ 

حرصت در می اید و میگویی :«وعه! هزار دفعه گفتم من بلد نیستم در رانی را باز کنم خودمو یکی باید برام باز کنه» و میزنی زیر گریه و تمام این یک هفته را گریه میکنی...تمام فشار این یک هفته را ...همکاران بیشعورت را ...دعوا و کدورتت با «او»یت را ...خواهرت را ... برادرت را ... حقوق کوفتی ات را ...مادرت را ... آینده ی مبهمت را ... مینی کومون لعنتی ات را ... دلتنگی ات را ... شب های سنگین و بی حست را ...گذشته و امروز و فردایت را...دلتنگی ات را ... دل تنگی ات را ... دل تنگی ات را ... همه را میریزی توی دستک شکسته رانی ای که هرگز دلت نمیخواسته خودت به تنهایی بازش کنی و یه دل سیر گریه میکنی تا همکارت با قیچی به جانش بیفتد که :«ببین درش باز شد، گریه نداره که...!»


ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

هوالمحبوب:

هـــر کــــی یـــارش نـــرفته بـــاشه سفــــر،ایـــن چشـــاشـو به در نمـــی دوزه

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

 شب رفتنت برایت نوشته بودم یک عالمه حرف دارم ولی حرفم نمی آید.نوشته بودم میخواهم چیزی بگویم ولی حتی نمیتوانم.نوشته بودم تا بروی مشهد جان میکنم تا برگردی.نوشته بودم تا برگردی هیچ نمیگویم ولی مراقب خودت باش...

و هیچ نگفتم تا برگردی.حتی دیروز که نصفه شب راننده آمد تا برویم پایتخت محض بازدید پیشرفت فلان پروژه از فلان کارخانه و من لال بودم تا کارخانه و هی هوای آلوده ی پایتخت را قورت میدادم که همان هوایی ست که تو نفسش میکشی و به یاد تمام آن نیمه شب هایی که مسافر پایتخت بودم و برایم مینوشتی "آیت الکرسی " و صدقه یادم نرود و انگار میدانستی فقط آیت الکرسی خوب بلدم و تا رسیدنم به پایتخت نگران بودی،با خودم و خودت از صدقه سر ورژن جدید تلگرام چت کردم و هی دلم غصه خورد و تنگ شد و چون گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی تمام آمدن و رفتنم به پایتختی که تو نبودی سکوت بودم تا برگردی...

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتم چه خوش درخشیدم در کارخانه ی خانم مهندس فلانی و بخدا یک سر سوزن هم زبان درازی نکردم و یک عالمه هم خانم بودم(!) ولی ... ولی گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتمت چقدر خانم مهندس فلانی صاحب کارخانه که پولش از پارو بالا میرود بد تیپ و چاق و بدقیافه بود و با دهان پر حرف میزد و هی چیز می لنباند و بیشتر از من حرف میزد حتی و دیگران به خاطر خر پول بودنش تحمل میکردند و الکی لبخند میزدند !

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و خون دل میخورم از انتظار و همین نیمه شب وسط گریه هایم از دلتنگی برای تو و "آقا "برایت این را فرستادم تا روبروی حرمش که نشستی بگذاری گوش دهد و کاش یادت نرود که بگویی الی این را داده و باز هیچ نگفتم تا برگردی...

من هیچ نمیگویم ولی میشود همین حالا که هیچ نمیگویم و هیچ نگفتنم این همه طول کشیده درست مثل نبودنت، بیایی و کلمه  شوی توی موبایلم و بوزی توی گوشهایم؟

اصلن نمیخواهم برایم بنویسی یا بگویی که جایم خالی ست یا دلت تنگ شده یا کاش بودم یا حتی کاش نبودم توی زندگی ات وقتی این همه مرا به یاد می آوری و مکدر میشوی!

میشود فقط برایم بنویسی "چرا نیستی ؟" یا اصلن بنویسی "کجایی؟" یا حتی هیچکدامشان .فقط یک پیام خالی از کلمه بفرستی تا دلم برای سکوتت برود ...؟

اصلن من هیچ نمیگویم و تو هم نمیخواهد هیچ بگویی و بنویسی ولی میشود حال دلت زوود خوب شود و  دلت آرام شود و دل آرام برگردی ...؟

دو هفته ای ست که ظرف نبات مان خالی ست....

هوالمحبوب:

دو هـــفتــه ای ست که ظــرف نبات مان خالیــست

و چای میـــخورم و حســــــرت "خــراسان" را ...

راستش را بخواهید یک عالمه کلمه قطار کرده بودم محض شیرین زبانی شب تولدش که بیایم اینجا و هرجا جار بزنم  وقتی همین دو هفته ی  پیش بعد از بیست سال چشمم به گنبد طلایی اش گره خورد و درکش کردم ولی...

ولی نمیدانم چرا دلم رضا نمیدهد محض گفتنشان جلوی این همه چشم،انگار که بترسم حق مطلب ادا نشود و انگار که نگران این باشم که حتی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. 

میدانید بعضی حرفهای گفتنی،میشود راز و نمیشود حتی برای خودت زمزمه کنی چه برسد برای نزدیکترینت حتی.

میشود سکوت که فقط اشک کفافش را میدهد و تند تند بدون حتی کلمه ای از دلت می وزانی به دلش! درست مثل تمام سکوت دو هفته پیش آن چند روز که سراسر حرف بود با آقا...!

فقط این را بدانید میخواهم پز بدهم و بگویم آقای خراسان مرا زیاد دوست دارد،برای همین است که دردش را به جان میخرم حتی اگر محکمتر از این بزند!!!

چرایش هم بماند برای بعد و شاید هرگز حتی...!

میگویم آقاااا! «مامانی» آن روزها صدایتان میزد «غریب الغربا» وسط پختن کباب شامی که گریه اش میگرفت میان نجواهای زیر لبش.«او»یم باد به غبغب می اندازد و صدایتان میکند «سلطان». و یک عالمه ادم صدایتان میزنند «ضامن آهو» و من نمیدانم  چه صدایتان بزنم و نمیدانم چرا زبانم بند می آید محض صدا کردنتان و همه اش اشک میشوم اسمتان که می آید.

آقا ! من دلم برایتان تنگ نه ...تنگ نه ... خون است ها!

تولدتان خیلی مبارک آقای خوبی ها...همین!

عکس نوشت:

عکس را خودم گرفته ام.بخدا خودم گرفتم.خودم روبروی گنبدش جان دادم و عکس گرفتم که بعدها که دیدمش باورم شود خواب ندیده ام...بخدا راست میگویم.همین یکی دو هفته پیش بود.همان دو هفته پیش که ظرف مان هنوز نبات داشت!!!

موزیک نوشت :

تمام دیشب ایـــن موزیــک را گذاشته بودم سمت حرمش،درست روبروی چشم هایم ،خودم را درست توی تمام صحن هایی که همین دو هفته ی پیش قدم زده بودم حس میکردم و گوش میدادم و اشک میشم.نمیدانم میشود از راه دور ایــن برایش گذاشت تا بفهمد چه میکشم و چه میگویم یا نه،ولی سپرده ام اگر یادشان بود توی صحن ،روبروی گنبد طلایی اش بگویند "الی این را برایت فرستاده !"

ایـــــن را گـــوش دهید ...


و من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی خواب نبوده ام دیده ام...

هوالمحبوب:

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! بعد از بیست سال!من و تو! آن هم با قطار!خواب دیدم تمام راه با تلفن حرف میزدم که کلافه شده بودم از این همه تماس از شرکت و تو خودت را به خواب زده بودی درست کنار دستم و متلک می انداختی که چقدر زنگ میزنند این ها!

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من همه بغض بودم بعد از بیست سال مشهد آمدنم را و همه شوق بودم کنار تو بودن را وقتی به یاد می آوردم ده سال پیش خانم بهارلویی مستخدم آموزشگاه برایم دعا کرده بود توی حرم که مشهد رفتنم فقط با مَردَم باشد ولاغیر و من از ذوق و ترس داشتم می مردم از استجابت دعای خانم بهارلویی.

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من از کنار تو بودن جان میکندم از خوشی و گنبد حرم دیدن را با تو تاب می آوردم وقتی این همه گیج و سر درگم بودم و باورم نمی آمد!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد!من و تو! و من کنار گنبد زرد رنگش تو را نشانش دادم که تمام تمنایم مردی است که عاشقانه دوستش دارم و عکس رنگی دونفره ی من و تو را ثبت کند برای روزی که قرار است عکس را ظاهر کند و قاب گرفته بگذاردش توی دستهایم...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد و من چادر به سر کنارت قدم میزنم تا حرم و هی سکوت میشوم و هی نگاهت میکنم جسته گریخته و هی قدمهایت را میشمارم و نفس میکشم و تو به من هی می گویی چقدر ساکت و خانم شده ای و من هی به "آقا " میگویم من از تمام فلج های دنیایی که شفایشان داده ای و میدهی فلج ترم وقتی "اویم" را نداشته باشم و قسمش میدهم به ابهت و شکوه مثال زدنی اش که شفایم دهد وقتی این همه اشتیاق و تمنای شفا یافتن دارم و مطمئنم اشتباه نیامده ام! 

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو! خواب دیدم رفته ایم توی بازار و تو برایم مردی به خرج میدهی و سلیقه میشوی در انتخاب سوغاتی ها.تو برایم مثال زدنی میشوی موقع غذا خوردن.تو برایم پرستیدنی میشوی موقع قدم زدن در سوپرمارکت و خرت و پرت خریدن.تو برایم تمام خوبی های دنیا میشوی و خوشبختی وقتی سرت را روی پاهایم میگذاری و تلویزیون تماشا میکنیم و به کارگردان و بازیگرهای ابله فحش میدهیم.تو برایم آرزو و بغض میشوی وقتی لج میکنی و با خستگی ات میروی گوجه بخری برای شام و من این غر زدن یواشکی ات را میپرستم.تو برای خون میشوی توی رگ هایم وقتی میگویی نوازشت کنم و من ناشیانه ناخن هایم را توی سر و دستت فرو میبرم.و برایم چون هوا میشوی محض نفس کشیدن وقتی اسم و فامیلم را صدا میکنی پشت سر هم که:"بررررررو،من خودم این کاره ام !"تو برایم بی همتا میشوی وقتی از غرغرم توی آشپزخانه به ستوه میایی و میگویی:"چته تو؟؟؟!!" و  کمی بعد با بوسه از دلی که به دل نگرفته در می آوری!

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو! و من این با تو بودن را ،این حواس جمع بودنت،این مهربان بودنت،این مرد بودنت،این در آغوش کشیدن و نگاههای مهربانانه کردنت را،این آرام خوابیدن و خر و پف کردنت را،این بی قرار رسیدن به خانه ات را،این اخم وسط خوابهایت را و این صبر و تحملت را می میرم.

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و تو برایم عطر و سجاده خریدی و دعای خانم بهارلویی بعد از ده سال اجابت شد که کاش با مَردَت بروی مشهد و برایت همان سجاده ای را بخرد که دوستش داری...

خواب دیدم رفته ایم مشهد ! من و تو ! و تو تمام سوراخ سنبه های حرم را نشانم می دهی و توی صحن های دوست داشتنی ات مرا جای می دهی و برایم زیارت نامه می خوانی و من آرام نگاهت میکنم و اشک می شوم این همه خواستن را و تو هی می گویی ام چقدر مسخره سکوت شده ام و من هی می گویمت دارم با "آقا" حرف میزنم و تو هی مهربان و زورکی نگاهت را از من میگیری تا هی با او حرافی کنم!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و شب ها بعد از زیارت و رسیدن به خانه دست هایت را میگذاری زیر چانه و مراسم ماسک و کرم زدن و روغن کاری دست و پایم را کنجکاوانه نگاه میکنی و مسخره بازی در می آوری و من هی میخندم و می نشینم کنار پاهای خسته ات تا فلان روغن را به خوردشان بدهم و دلم برای ماساژ دادن و نوازش کردن قدم هایی که زده ای کنارم غنج برود و بغض شوم و غر به جانت بزنم که چرا حواست به پاهایت نیست عزیز جان؟!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد ! من و تو ! و من صبح که چشم در صورتت باز میکردم دلم اشک میشد و لبخند و ضعف میرفت که چقدر خوب است و "خوشا صبحی که چون از خواب خیزم ...به آغوش تو از بستر گریزم !" و هی غرقت شوم تو معصوم خوابیده ای و من برای فین فین راه نینداختن میروم اتاق بغلی و هی یواشکی سرک میکشم خوابیدنت را و مینشینم بعد از چند ساعت کنارت و تا بیدار شوی و همانطور زل زنان به خط و خطوط چهره ات در حالیکه هنوز با "آقا" حرف میزنم که چطور دلش می آید که نیاید و نخواهد ،غرق خواب میشوم و با صدایت که از خواب بیدار میشوم یکسره حرص میشوم که چرا خوابم برده و خوابت برده!!!...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من "آقا" را به تو قسم دادم که استجابت دعایم شوی ...

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من با همه ی بی ایمانی ام ایمان داشتم که زور "آقا" از همه بیشتر است و یک روز قاب عکسم را که تو دست روی سینه ات گذاشتی محض سلام آخر دادن،میگذارد توی دستهایم و من به چادر سر کردنم که شلخته است زیرزیرکی میخندم...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من  از خواب میپرم  و تا به هم رسیدن چشمهایم اشک میشوم از این همه دوری وقتی کنارم نیستی  و جاده را متر میکنم تا استجابت دعایم...

با خنده دارم عکس سه در چاااار میگیرم ...!

هوالمحبوب:

با خنــــده دارم عکــــس ســه در چـــار میگــیرم

اما غمـــم هر بار شـــش در هشـــت می افتــد...!

بازی ایتالیا و آلمان بود.از آن بازی ها که جان میداد دراز بکشی جلوی تلویزیون روی پاهای مردت و تخمه بخوری و پوسته اش را تف کنی و زل بزنی به تلویزیون و وقتی فوتبال دوست نیستی کم کم از کسلی بازی خوابت ببرد و با گل اول آلمان و داد و هوار عزیز جانت که خوار و مادر هیتلر و چشم آبی ها را مورد تفقد قرار داده از خواب بپری و سرت را جابجا کنی روی زانوانش و آرامش کنی که همسایه ها خوابند ،آرام تر! و در امن ترین مکان دنیا باز زل بزنی به صفحه تلویزیون و چشمهایت کم کم گرم شود تا گل بعدی!

من اما خودم را که سحری نخورده به بیست و چندمین روز ماه رمضان قامت بسته بودم کشان کشان به خانه رساندم و حرص خوردم که خانم فلانی ،فلان همکاره فلان سال ه فلان آموزشگاه توی پیاده رو مرا میبیند و صدایم میکند و با دیدن حال زار و ناتوانم می ایستد که سراغ این چند سال را از من بگیرد و باز مثل همیشه از خواستگاران الدنگش حرف بزند که همه هنوز خاطر خواهش هستند و او دم به تله نداده  و ارواح شکم عمه اش !!

خودم را به زحمت و خستگی درست دم غروب رسانده بودم خانه و در راه منزل ،زنانگی ام بر من غلبه کرده بود و کلم قرمز خریده بودم و کاهو و سرکه ی سیب تا بساط خانمی ام را هر وقت که شد،در خانه ای که هیچ اختیارش را نداشتم عَلَم کنم بس که دلم کدبانویی طلب میکرد!

پاهایم را که توی حوض آبی رنگ حیاط هل دادم و موهایم را شانه کردم و گل قرمز رنگ سنجاق مو را بستم انتهای بافت موهایم و پیرهن گل من گلی ام را به تن کردم و افطار کردم،خودم را هل دادم توی آشپزخانه و با تمام خستگی ام هوس ترشی درست کردن به سرم زد که با حفظ مسائل امنیتی شستم و خرد کردم و سرکه ریختم و دبه دبه ترشی انداختم و جای غر زدن از ناخنک های مَردَم که خانه را به گند کشیده بس که خرده کلم ها همه جا ریخت و پاش میکند، یک خط در میان میتی کومون را که پشت به من نشسته بود و اخبار میدید دید زدم که مبادا کدبانوگری ام را به هم بزند قبل از آنکه کارم تمام شود!

شاید باید کیک درست میکرد و قهوه برای شب که قرار است بنشینم با  اوی ِ دوست داشتنی ام فوتبال ببینم و پاپ کورن درست کنم که کثیف بازی در بیاوریم موقع تماشا و برای هم کرکری بخوانیم و منی که هیچ فوتبال را نمیفهمم چون حریف اویم نمیشوم بروم توی تیم اوکه هی داد بزنیم  گُـــــــــــــل و موقع گل خوردن هی فحش  کشدار بدهیم به نیاکان تیم مقابلمان!.... ولی ایستادم به ظرف شستن و با الناز و فاطمه یواشکی حرف زدن و اثرات جرم ترشی درست کردنم را محو کردن و از بین بردن و پشت بندش درازکش شدن روی تخت که خستگی ام در برود و خدا را شکر کنم که اویی در کار نیست که این همه زحمت بکشم محض تدارکات فوتبال دیدنمان و بعد یکهو زنگ خانه را بزنند و دوستانش قطار قطار بریزند داخل خانه و من چانه و فکم کش بیاید و غمگین شوم وقتی باز هم کسی زورش از من و کارهایم بیشتر است!

دراز کشیدم و اینطور الکی خودم را گول زدم و شکر به خورد خدا دادم و بغض قورت دادم و به جهنم که خیلی چیزهایم را قرار نیست هیچ کس درک کند!

فاطمه که گفت میتی کومون و فرنگیس چادر چاقچور کرده اند بروند فلان جا ، کف و ضعف کردم و به محض بسته شدن در پشت سرشان،بساط سالاد ماکارونی را به پا کردم که دخترها دوست داشتند و میخواستم فردا که خانه نیستم هی سالاد ماکارانی به خوردشان برود که گل دختر برگه ی تبلیغاتی فلان مهدکودک را که تراکت پخش کن انداخته بود داخل خانه آورد و با نیش شل گفت که :"مامان گفته من امسال میروم مدرسه و این هم کارنامه ام است!!!" و من از ذوق برایش مردم و نمره های ساختگی اش را تحسین کردم و گفتم که جشن بگیریم محض شاگرد اول شدن بهترین گلدختر دنیا که فاطمه را فرستادم برود آن موقع شب چیپس و ماست بخرد، سس مایونز و  این قبیل مزخرفات تا دور همی جشن بگیریم وقتی اینقدر کلافه بودم و توی خودم جا نمیشدم.

جشن گرفتیم و هی سالاد ماکارونی خوردیم و چیپس و ماست مزمزه کردیم و خاطره تعریف کردیم و بلند بلند خندیدیم و من برای خنده های گلدختر و اتفاقاهای قشنگ زندگی الناز و شیطنت های فاطمه و جای خالی ِ اوی ِ دوست داشتنی ام مُردم و وقتی نمیتوانستم  روی زانوانش وسط فوتبال دیدن و فحش دادن به آلمان به خواب بروم،بغضم را قورت دادم و به شب بخیری اکتفا کردم و رفتم که با غصه هایم غرق خواب شوم و دلم را به آن دوتا دبه ی مزخرف ترشی و یک تغار سالاد ماکارونی خوش کنم که بی او با تمام زنانگی ام زهر هلاهل بود و بس...!

الی نوشت :

یکــ) عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت ...

دو ) آخ جوووون از فردا هی تند تند چیز میز میخوریم!!:))

سهــ) گذشته ام را با آدمهای دوست داشتنی اش حتی با تمام درد و سنگینی اش دوست دارم.

چاهار) ماه رمضان امسال را دوست داشتم.زیاد!

پنجـ) کمی دعا لدفن...

ششــ) بی شک تو یکی از بهترین های زندگی ام بودی :)

 

دلقکـــــی گشتـــم که مشهـــور است شیرین کاری اش ...!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیـن خودمان بماند آقــا...!

هوالمحبوب:



هرچـــند که بیمــار تــو هستیم همه
دیـوانه ی دیــــدار تـــو هستیم همه
بیـن خودمان بماند آقــا عمری ست
انگار طلبکار تـــــو هستیم همه...!

آقا نمیدانم‌کسی هست روی این کره خاکی که اندازه ی من ضربان قلبش به شماره بیفتد از دیدن گنبد فیروزه ایه مسجدتان؟! نمیدانم کسی هست که هر سال درست موقع تولدتان که میشود تمام مسیر آمدن تا خانه ،شعرهایی که برایتان دکلمه کرده را هزاربار گوش بدهد و عاشق خودش بشود که چقدر قشنگ برایتان شعر خوانده و اشک بریزد که چقدر دوستتان دارد؟!!
 آقا نمیدانم کسی هست در تمام دنیا که اندازه ی من این همه دوستتان داشته باشد ولی این همه سرکش باشد و شرمنده که آنی نباشد که شما خواسته اید؟!
آقا! من شما را زیادی دوست دارم.من اسمتان را میمیرم با همان فتحه ی نشسته روی «میم»تان!
آقا!تو را به بزرگیتان ...تو را به خوبیتان که بی حد و حصر است ...تو را به تمام اردی بهشت های بودنتان ...تو را به مادرتان که نمی شود به او قسمتان داد و شما توجهی نکنید ...تو را به رأفت و مهربانی خدایتان قسمتان میدهم،نشود روزی برسد که دوستم نداشته باشید؟! من برای اجابت دعاهایم در محضر خداوند روی وساطتتان حساب کرده ام ها،خب ؟

الی نوشت :
شهاب عزیز،اصغر جان فرهادی و ترانه ی نازنین! چقدر گوارا بود این همه غرور و افتخار.دست مریزاد.همین !


چـــرا آشفتــــه می خواهـــی خدایـــا خاطر ما را ...؟

هوالمحبوب:

پنجره را که باز کردند و کنارش جمع شدند و به حرف من که"ببندید پنجره رو سردم شد !" توجهی نکردند و هی بوی باران را استشمام کردند و مرا به تماشا و کیف کردن باران دعوت کردند تازه به پشت سرم که پنجره ی رو به خیابان بود نگاه کردم و یاد صبح افتادم و گفتمش :"تو که همه عزمت رو جزم کردی چشمم رو سر حساب بیاری و قدرتت رو نشون بدی ،پس چرا دلت نمیخواد واسم کاری بکنی آخه؟یعنی اینقدر سخته ؟..."

قدم زنان صبح آمده بودم تا شرکت و خودم را چپانده بودم توی سوپری محل که یک بسته کلوچه بخورم و یک عدد نان و پیتیکو پیتیکو بتازم تا سر کار که وقتی از فروشگاه آمدم بیرون چشمم به خانم شرکت پایینی افتاد که بارها توی غذا خوری دیده بودمش و حتی با یگانه نشانش کرده بودیم برای مهندس کاف که این بار که از مأموریت آمده پیشنهادش کنیم که شاید طالعشان با هم جفت در آمد...!

غیر از فامیلش و اینکه به نظر دختر خوبی می آمد هیچ چیز از او نمیدانستم.با هم همقدم شدیم و راستش دلم نمیخواست حرفی بزنم که جمله ی مشترک تمام آدم هایی که با هم حرف مشترک ندارند به زبانم آمد که فقط سکوت حکمفرما نباشد:

- چقدر هوا خنکه ! یه روز سرده کاپشن می پوشی یهو گرم میشه! یه روز گرمه لخت و پتی میای بیرون ،یهو سرد میشه!

که گفت :"هوا از دیروز خیلی بهتره!آفتابی و مطبوع و صاف! یه لکه ابر هم توی آسمون نیست و این یعنی اینکه هوا خیلی خوبه!

رسیده بودیم به عمارت شرکت و داشتم زیر لب ذکر میگفتم و نمیخواستم در بحث کسل کننده ی هوا که خودم شروعش کرده بودم دیگر شرکت کنم که سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت :اگه خدا این چندتا تیکه ابر کوچولو رو بچسبونه به اون چندتا تیکه ابر و یه بارون ببارونه ،خیلی خوب میشه!این هوا یه بارون میخواد که آدم سر حال بیاد!"

که گفتم :" بارون دیگه واسه بهار!باس تا اون موقع صبر کنید!بارون کجا بود؟"

که گفت :"واسه خدا این کارا کاری نداره.اون اگه بخواد همه این ابر کوچولو همدیگه را بغل میکنند و هوای به این صافی میشه نم نم بارون!"
که گفتم :"واسه خدا خیلی کارها کاری نداره،فقط ایشون نه دلش میخواد نه دلش میاد !" و خداحافظی کردیم و جدا شدیم ...

بعد از ظهر بود و خدا هم دلش آمده بود و هم خواسته بود و از میان تمام کارهایی که از دستش بر می آمد برای امیدوار کردن من و برای ثابت کردنش به من که کافی است فقط او بخواهد ،"باران" را انتخاب کرده بود...!