_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گریـــــه آرامـــم که نـــه ...امـّـــا صبـــورم میکنـــد ...

هُوَالمحبوب :

گــریــه آرامـــم که... نـــه... امـّــا صــبــورم میکــنـــد 

بغــض ها هـر لحــظه مــن را از تــو دورم مـی کنـد ...

"کیمیا" از آن دسته فیلم هاست که من بودنش را دوست دارم.نه چون فیلم دندان گیر یا خاصی ست،نه! فقط چون همه ی خانواده ام رأس ساعت نه و نیم مینشینند پای تلویزیون و یک ساعت تمام ،صدا از کسی در نمی آید و به برکت بودنش گوش شیطان کر و چشمش هم کور (!)در آن مقطع ،ساعتی خالی از فریاد و غرغر میتی کومون را سپری میکنیم...

"کیمیا " که شروع میشود همه زل میزنند به دلهره و اضطراب و دل نگرانی ِ کیمیا برای پیدا کردن پدرش و من رود رود اشک میریزم و آرام نفس عمیق میکشم که کسی نفهمد که چقدر دلم برای الی میسوزد، و به حال کیمیا که زور میزنند مظلوم و بیچاره نشانش دهند غبطه میخورد!

کیمیا برای آزادی ِ مادرش که پای ِ چوبه ی دار است و زندانی،خود را به آب و آتش میزند و من یاد ِ دختر سیزده ساله ای می افتم که حق نداشت برای مادر ِ در اسارتش اشک بریزد یا بی قرار باشد و جلوی چشمش میگفتند "مادرت را می فرستیم بالای دار ! " و میخندیدند و او جرأت اعتراض و اخم نداشت که اگر اینگونه میشد باید پیه ی کتک و فحش به تنش می مالید و بعد به حال ِ کیمیا غبطه میخورم!

کیمیا توی هر کوی و برزن سرک میکشد که نشانی از پدرش پیدا کند ، "آرش" و "پیمان" خودشان را به هر گورستانی میزنند که کمک حالش باشند و عشقشان را به او ثابت کنند و در و همسایه و فک و فامیل از برادر کوچک  و خانه ی کیمیا نگهداری و سرپرستی میکنند و من دختری را به یاد می آورم که تک و تنها بود و نمیدانست چطور سر خواهرش را بشوید،خودش را حمام کند و یا قالی ِ ای که چندین و چندبرابر هیکلش بود را آب بکشد و از پشت بام بکشد بالا ... حلبی روغن ِ بیست کیلویی ای که جلوی چشمهای عمه و شوهر عمه اش توی سرش میخورد و موهایی که در دستان پدرش چنگ میشد را به خاطر می آورم و هق هق بیصدا گریه میکنم و به حال ِ کیمیای ِ"نگون بخت!!" غبطه میخورم!

جنگ میشود و دسته دسته آدم ها در ویرانی ِ خرمشهر غرقه به خون میشوند و می میرند و بوی خون تمام شهر را میگیرد و "کیوان" را جلوی چشمهای کیمیا میبرند و میزنند و کیمیا ضجه میزند و دست و پایش بسته و نمیتواند کاری بکند و منی که خوب این حس و حال را میفهمم به بهانه ی دستشویی رفتن میروم توی حیاط و دختری را به یاد می آورم که جلوی چشمهایش برادرش را نابود و کبود کردند و آنقدر زدند که رد ِ خون ِ روی آسفالتهای کوچه هرگز از جلوی چشمهایش پاک نمیشود و حق نداشت اشک بریزد یا اعتراض کند و هنوز که هنوز است بو و رنگ خون حالش را دگرگون میکند و به حال ِ کیمیا غبطه میخورم!

"سلما" دوست صمیمی ِ کیمیا کشته میشود و کیمیا تا مدتها بی هوش و بی قرار و از خود بیخود است و مادر و دوستانش مثل پروانه دور و برش میچرخند و من اشک ریزان یاد ِ "مامان حاجی " می افتم که جلوی چشمهایم دراز کشیده بود و میگفتند مرده و من برای همان دو سه قطره اشک ریختن و ناراحتی و گیج بودنم که تا مدتها همراهم بود و از ترس مخفی اش میکردم مدت مدیدی بس طولانی موأخذه میشدم و مسخره و در حمام اشک میریختم و بعد مجبور میشدم دوش بگیرم که قرمزی چشمهایم را گردن ِ حمام کردنم بیاندازم و یاد کلمه و ماهیت ِ"دوست" می افتم که کلمه و آدم ِ ممنوعه ی زندگی ام بود و هست و ارتباط با او غیر قانونی است و  به حال کیمیا غبطه میخورم!

"آرش" برای رسیدن به کیمیا هرکاری میکند و تن به هر حقه و کلک میدهد و همه جا همراه و همگام اوست که سر از جیک و پوکش در بیاورد و هیچ جا هیچ کسی پشت کیمیا را خالی نمیکند و وقتی روبرویش می ایستد و پشت پا میزند به پدر مزور و بی صفتش  و میخواهد هیچ رقمه کسی را که دوست دارد از دست ندهد حتی به دروغ ،من به بهانه ی نماز خواندن پناه میبرم به اتاقم و سرم را روی سجاده میگذارم و هق هق برای دختری که صدها برابر ِ کیمیا درد کشید و دلش میخواست به همه ی دنیا پشت پا بزند و کسی که دوست دارد را از دست ندهد و یک مشت حرفهای درد آور و رفتارهای مرگ آور نصیبش شد اشک میریزم و به حال کیمیا غبطه میخورم...

"آرش" سیلی میزند توی صورت کیمیا و این جنایت(!) هزاربار اسلوموشن تکرار میشود در جای جای ِ فیلم. تمام دنیا بسیج میشوند تا پدر ِ آرش را دربیاورند و کیمیایی که عزیزکرده ی خانه ی پدریست را نجات دهند و "آرش" به غلط کردن و شام پختن و از دل کیمیا در آوردن می افتد و من در لحظه لحظه ی فیلم اشک میریزم و آب میخورم تا از یادم برود دختری که هزاربار دلش شکست و له شد و بدنش کبود شد و هیچ کس حتی دلش نخواست و نیامد دردهای وارده بر او را کمتر کند و هرکسی به فراخور بودنش در زندگی اش دخترک را خرد کرد و به حال کیمیا و حتی "آرش" داشتنش غبطه میخورم!!

"پیمان" ،کیمیا را سوار ماشین میکند و میبرد دنبال آزاده،پدر و پلیسِ لب مرز هم نگران کیمیا هستند و میگویند برود مسافرخانه و همه دست به دست هم میدهند تا خدشه ای بر روحیه و روان کیمیا وارد نشود و من توی ِ جاده برای کسی که هیچ کس نگران شب بیداری ها و دلنگرانی هایش نبود و نمیدانست کجای شهر را دنبال گمشده اش بگردد،گریه میکنم و به حال کیمیا غبطه میخورم!

کیمیا دختر و پسرش را رها کرده و دنبال "آزاده " اش میگردد و زمین و زمان را به هم میدوزد."رها" به دنبال کیمیا میرود تا آن سوی ِ مرزها و من یک جاده ی آسفالت را به یاد می آورم و بغض و سکوت ِ دختری که نمیدانست برای چه دارد دنبال مادرش میگردد و کسی که نبود دلداری اش دهد و در آغوشش بکشد یا برای تظاهر هم شده دل به دلش بدهد که میفهمد چه دردی میکشم و قدم های پر از دردم را در آن شب زمستانی که زیاد هم دور نیست به یاد می آورم و به حال کیمیا و "رها" غبطه میخورم!

"شهریار" میرود تا "رها" را به مادرش برساند،میرود تا کنار رها باشد.میرود تا "آرش" را متهم کند که چه بر سر دخترش آورده.میرود تا با همه ی ناراحتی اش پشتیبان رها باشد .میرود تا کنار رها باشد و من آن روز زمستانی را به یاد می آورم که تلفنم توی پیاده رو زنگ خورد و منی که مستأصل بودم و به وجود شهریار کنارم نیاز داشتم را به رفتن به دفتر مشاور دعوت کرد که مشکلاتم را هضم و حل کنم و وقتی خنده ام را شنید گذاشت به پای به سخره گرفتنش و هیچ فکر نکرد حلّال همه ی دردهایم اوست که باید بدون هیچ تعارف و سوأل و جوابی کنارم باشد و یک بار و فقط یک بار نیاز و دردم را بفهمد.من "شهریار" میخواستم که بدون گفتن هیچ جمله و کلمه ای فقط در آغوشش اشک بریزم تا آرامم کند ولی او ...

من به یاد تمام دردهایی که تنهایی کشیدم و کسانی که مرا با همه ی ادعاهایشان نفهمیدند و همه ی دنیا به جهنم ،"شهریار" هم حتی (!) و راحت ترین راه را انتخاب کردند،اشک را قلپ قلپ سرمیکشم و به حال کیمیا و رها غبطه میخورم!

رها در پی کشف مادرش میرود و کیمیا در پی آرامش رها و شهریار در پی انتقام و پیمان در پی آرامش و آسایش کیمیا و آرشی که عقیم است در پی از دست ندادن رها و مشفق در پی حفظ آرش و همه ی دنیا در پی رساندن عاشق به معشوق و تحقق دادن آرزوی کیمیا برای رسیدن به او ...و من تمام طول سریال به این فکر میکنم که کیمیا دقیقن چه چیزی در زندگی اش نداشته وقتی دختری را میشناسم که هزار برابر بیشتر از او نداشته و هیچ کسی دل به دلش نداده و حالا همه ی آرزویش از بین ِ همه ی نداشتنی های ِ دنیا "اویی" ست که هر روز بیشتر از دیروز چطور نخواستنش را بلد است و هیچ نویسنده و کارگردانی پیدا نمیشود که قصه اش را جوری به سرانجام برساند که حداقل یکی از آرزوهایش برآورده شود و تا صبح به همه چیز فکر میکند و اشک میریزد و به حال کیمیا غبطه میخورد ...!


الــــی نوشت :

"نیکو " از همان آدم هاست که با اینکه مدت کمی ست میشناسمش اما زیاد دوستش دارم و دلم میخواهد هی خودم را برایش لوس کنم بس که دوست داشتنی ست.حرکات صورتش وقتی دعوایم میکند برایم بی نهایت دلنشین است و چشم هایش که عجیب میخندد او را خواستنی تر میکند برایم.خودش نمیداند دوست داشتنم را ولی دلم زیادی دوستش دارد.

جسمـــی شکستـــه و روحـــی پر از خراش ...

هوالمحبوب :

من هیچ کاری نکرده بودم! 

اینکه قبل از اینکه ماجرا را تعریف کنم من را مجبور میکند از این جمله که "هیچ کاری نکرده بودم" استفاده کنم این است که تا به یاد دارم و داشته ام در این قبیل اتفاقات به جای اینکه گردن دزد را بگیرند ،گردن صاحبخانه را میگیرند که چرا به پشت بام خانه اش رسیدگی نکرده که باعث شده دزد از پشت بام داخل خانه بیفتد و دست و پایش آسیب ببیند!!!

از همان موقع که هشت سالم بود و سر ظهر دنبال احسان میگشتم توی کوچه که بیاید خانه ناهار بخوریم این موضوع را فهمیدم که اصولن تقصیر من و امثال من است تا متجاوز ،از همان روز که دنبال احسان توی کوچه میگشتم و آن مرد قد بلنده ریشو من را گوشه ی دیوار نیشگون گرفت و وقتی رنگ پریده دویدم و آمدم خانه و مامانی فهمید من را با دمپایی سیاه و کبود کرد که "مگه هزار بار نگفتم پیرهن آستین بلند بپوش برو توی کوچه ؟؟؟!!حالا خوبت شد؟؟؟!!"

...اما این بار "من هیچ کاری نکرده بودم!"و آستین پیرهنم هم بلند بود!!! آرایشم معمولی بود و حتی از ریخت و قیافه افتاده بود!با پریسا سیتی سنتر را زیر پا گذاشته بودیم و موقع ناهار رژلبمان را با موساکو خورده بودیم و از هم خداحافظی کرده بودیم و آمده بودم خانه.

روسری مشکیه گل گلی ام  را زیر گلویم گره کرده بودم و دکمه های پالتوی سیاه و سفیدم را بسته بودم و شلوار مشکی ام با اینکه  رنگ عشق بود هم جلب توجه نمیکرد!تقریبن بعد ازظهر بود و من نه بلند بلند حرف میزدم و نه بلند بلند میخندیدم و نه برای کسی چشم و ابرو می آمدم و نه ناز و غمزه راه انداخته بودم که متهم شوم مقصرم!!!

موبایلم توی این دستم بود و پاکت چیزی که خریده بودم توی آن دستم و کیف خانومانه ام روی مچم آویزان بود و داشتم به "او" فکر میکردم و تا خانه قدم میزدم.

من همیشه ی خدا موقع پیاده روی به "او" فکر میکنم و اگر حسابش را بکنی تقریبن با احتساب سه چهارساعت قدم زدنم در طول روز غیر از موقع هایی که با هر فرصتی سر کار به "او" گاه و بیگاه فکر میکردم، به "او" مشغول بودم و به کسی کاری نداشتم و داشتم حرفهایی که هیچ گاه نه قرار بود و نه فرصت میشد به "او " بگویم را با خود مرور میکردم و گه گاه غصه میخوردم و کمی هم قند توی دلم آب میکردم که یکهو نگاهم به کسی مشکوک که به من نزدیک میشد جلب شد و نمیدانستم چقدر رفته بود و آمده بود که کوچه خلوت شود و گمان کردم قرار است متلکی بگوید و برود . 

راهم را به سمت آن طرف کوچه کج کردم که صدایش را نشنوم که ناگهان به من حمله ور شد و نمیدانم چه شد که پرت شدم وسط کوچه و تمام قدرتم را فریاد کردم و سرش هوار کردم و فقط زور زدم دستش به سمتم دراز نشود که بخواهد لمسم کند یا موبایلم را از چنگم در بیاورد یا کیفم را بدزدد یا پاکتم را کش برود ولی او بی محاباتر و گستاخ تر از این حرفها بود و دستهایش به سمتم یورش میبرد که میان دست و پا زدنم راهی برای خود باز کند و من حتی به یاد نمی آورم چه میکردم که مبادا به من دست تعدی اش نزدیک شود و فریاد میزدم و فحش میدادم ‍!

فحش هایی که شاید برای او هیچ نبود وقتی به "کثافتِ بیشعور" و "برو گمشو حیوون" ،"وقیح ِ پست فطرت" ختم میشد ولی برای من تنها وسیله ی دفاعی بود و عجیب بود که توی این کوچه عریض و طویل هیچ کس به سراغم نیامد برای کمک و من نمیدانم دقیقن چند ثانیه یا چند دقیقه بود میجنگیدم که برایم ساعتها گذشته بود و تمام نمیشد و او نمیرفت...

فریاد آخرم گمانم تمام کوچه را پر کرده بود که پا به فرار گذاشت از ترس و من داشتم سکته میکردم و هنوز نمیدانستم چه شده.فقط تمام قدرتم را جمع کردم تا سرم را برگردانم و با نگاهم موتور سواری که از کنارم گذشت و گفتمش حساب مردک ِدر حال فرار را برسد،تعقیب کنم که چه بر سرش می آورد و  وقتی دیدم از کنارش گذاشت و برایش دست تکان داد ، بغضم توی گلو خفه شد و به زور از جایم بلند شدم و تا خانه با سر و روی خاکی سلانه سلانه رفتم و صدایم هم در نیامد...!

کلید را توی در چرخاندم و خودم را ولو کردم روی مبل.حتی نمیدانستم باید به چه چیزی فکر کنم.کمی که گذشت بلند شدم و دست و صورتم را شستم و همانطور آرام مثل بهت زده ها لباس هایم را عوض کردم و خاک لباس هایم را تکاندم.گمانم نیم ساعت گذشته بود که توی آیینه به خودم زل زده بودم که کم کم فهمیدم چه شده بود و تازه داشتم هوشیار میشدم!

هنوز بغضم توی گلو خفه شده بود و صدایم در نمی آمد.انگار نه انگار من همان دختر یک ساعت پیش بودم که وسط کوچه فریاد میکشید و تقلا میکرد که کسی دست تعدی به سمتش دراز نکند.قیافه ام زیادی مظلوم و حیوونکی به نظر می رسید و بغضی که نارس بود داشت خفه ام میکرد ولی گریه ام نمیگرفت!

نمیدانم چرا ولی لبخند زدم و از لبخند زورکی ام توی آیینه تعجب کردم!گمانم "خودم" که توی آیینه به من زل زده بود خوشحال بود که دست آن مردک به او نرسیده بود،گمانم خوشحال بود که از خودش دفاع کرده بود ولی تلخی لبخندم آزاردهنده تر از این حرفها بود.

نشستم و یک عالمه فکر کردم که باید برای چه کسی درد دل کنم و حرف بزنم که گریه ام بگیرد.گریه ام نمی آمد و هنوز شوکه بودم و راستش "هیچ کس " را نداشتم که به او پناه ببرم یا حرف بزنم!هیچ کس که به آغوش امنش پناه ببرم و اصلن حرف نزنم و فقط گریه ام بگیرد...

هیچ کس نبود و تازه فهمیدم چقدر تنهایم! و اینطور شد که دراز کشیدم و چشمهایم گرم شد تا کمی از دنیا کنده شوم و حتی نگران قضا شدن نمازم نباشم!

تمام آن دو ساعت کابوس دیدم.کابوس مردی که به من حمله کرده بود و هیچ کس کمکم نمیکرد.کابوس یک گله گرگ که مرا می دریدند و من به جای آن ها زوزه میکشیدم و هیچ کس کمکم نمیکرد.توی خواب دیدم که آن مرد مرا وسط کوچه کتک میزد و به پاهایم لگد  میزد و به تکاپو افتاده بود که راهی برای تعرض به من باز کند و من فقط دست هایش را پس میزدم و او کوتاه نمی آمد که از خواب پریدم!

از خواب پریدم و مچ پای چپم درد میکرد و تازه دیدم که کبود شده و دستم خراش برداشته و ناخنم برگشته بود !

هوا تاریک بود و اذان مغرب را هم خوانده بودند و من هنوز داشتم خفه میشدم.لباس پوشیدم و برای اینکه تنها باشم به خانه ی همسایه ی پیرمان پناه بردم که مدتها بود خانه نبود و کلیدش را سپرده بود به ما!

نمیدانم چند رکعت قامت بستم ولی تا جان داشتم نماز خواندم و به بی پناهی ام فکر کردم و بغض کردم و به خودم نهیب زدم که اشک برای چه  وقتی درست زمانی که نیاز به کسی کنارم داشتم تنهاتر از همیشه بودم!

نمیدانم چقدر گذشته بود که توانستم بنشینم کنار خواهرهایم و با آنها شوخی کنم و بگو بخند راه بیاندازم و بازی کنم و حواسم را پرت کنم و پیش خودم هم تظاهر کنم هرچه بوده تمام شده!

 "او" که زنگ زد دلم نمیخواست حرفی بزنم و چیزی از اتفاقی که افتاده بود تعریف کنم.دلم نمیخواست برای هیچ کسی تعریف کنم که چقدر احساس بی پناهی و تنهایی و بدبختی کرده ام وقتی مردی به خودش اجازه داده بود سرم در ملأ عام بازی در بیاورد و من همه ی زورم را زده بودم که با همه شوکه شدنم خودم را جمع و جور کنم و از خودم دفاع کنم و هیچ کس هیچ غلطی نکرده بود...!

ولی نمیدانم چه شد که بعد از هفت هشت ساعت زبانم باز شد و تعریف کردم چه شده و اشک ریختم...تلفن که قطع شد انگار که مجرای گریه ام باز شده باشد  و آنقدر گریه کردم و برای غصه دار بودنم غصه خوردم که خواب مرا به جای همه ی بی پناهی ام در آغوشش پناه داد و تا صبح هیچ خوابی ندیدم الا دهلیزی تاریک که هیچ نداشت به جز عمقی که هر چه میرفتی به انتهایش نمیرسیدی...


الی نوشت :

یکـ) پست های "این قصه سر دراز دارد" را ادامه خواهم داد اما بر خلاف میل باطنی ام "رمزدار"! که علت رمزدار شدنش را در پست های آتی توضیح خواهم داد.در صورتیکه تمایل به خواندن دارید برایم آدرسی چیزی بگذارید محض اطلاع پیدا کردن از رمز ورود.لازم به ذکر است که سنجیده رفتار کنید:)

دو) من هر کامنتی بنویسید را تایید میکنم و پاسخ میدم ،مگر اینکه قید کنید که علنی نشه.پس خواهش میکنم وقتی به چنین چیزی آگاهید ادای سورپریز شده ها رو در نیارید وقتی تایید کامنتتون رو میبینید و یا بیرون از وبلاگ برام پیغام پسغام بذارید که "تاییدش نکن!". اتفاقات وبلاگم فقط توی وبلاگم قراره اتفاق بیفته.زبونم مو در اورد بس که بیرون از وبلاگ تذکر دادم که مراعات کنید و مثل یک خواننده رفتار کنید. 

سـهـ) "سپنتا" از اونجایی که آیدیتون رو پیدا نمیکنم لطف کنید تلگرام بهم پی ام بدید.کمی اورژانسیه !ممنون

چاهار ) کامنت ها و حرفهایی که برام پایین این پست به صورت شناس و ناشناس گذاشتید رو خوندم و تک تکش رو لمس ، درک و حس کردم و باهاش همذات پنداری کردم .ممنون که من رو محرم دونستید :)

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ...؟ !

هوالمحبوب:

مـــردم چه میکننـــــد که لبخنــــد می زننــــد ...؟!

غــــم را نــمی شــــود که به رویــــم نیــاورم ... !

یکی دو روزی که گذشته بود با تمام شادمانی ام غمگین بودم.هوا مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و من از هوای سرد و گرفته ی زمستانی،همیشه ی خدا متنفر بودم.زمستان نفرت انگیز است و مرا که به شدت سرمایی بودم فلج میکرد و من از یک عالمه لباس پوشیدن زمستان ها محض سرما نخوردن متنفر بودم!

این روزها صبح ها به زور بیدار میشدم و دلم میخواست همچنان میخوابیدم و سرکار نمیرفتم.دلم میخواست با "او" کمی یا حتی خیلی حرف میزدم و یا کمی غر غر میکردم که آرامم کند.یکی دو روز گذشته دلتنگی ام آنقدر زیاد شده بود و مرا تحت سلطه ی خود قرار داده بود که مستعد ساعتها گریه کردن بودم ولی عین آدمهای سرخوش لبخند میزدم و خنده ام به راه بود.حتی دیشب درست وسط سریال کیمیا دل وا مانده ام آنقدر گریه کرد که گمانم شرحه شرحه شد ولی لبهایم لبخند میزد و فیلم تماشا میکرد خیر سرش!

واقعیتش این بود دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم که "الناز" و "او" را برمیداشتم و با خود میبردم به دور دست ها.جاییکه دردهایشان را تمام کنم و از شادمانی شان خوشبخت ترین آدم دنیا شوم ولی آیا آن ها هم با منی که دغدغه و نگرانی و دوست داشتنم بو.دند احساس خوشبختی میکردند؟!واقعیتش این بود با تمام علاقه ام به آدمهای اطرافم دیگر هیچ کسی برای مهم نبود الا الناز و او. و کاش میتوانستم به جبران همه ی نداشته هایشان برایشان یک دل سیر بمیرم.

یکی دو روز بود که غمگین بودم و منتظر تلنگر برای دنیا دنیا اشک ریختن و غر زدن که امروز صبح وقتی به زور خودم را سرکار میرساندم توفیقش حاصل شد!

رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده ی اخبار میگفت که در فلان بیمارستان شهرستان در اندشتمان دکتر بخیه ی تازه زده شده ی دختر چهارساله را به دلیل نداشتن پول مجددن کشیده و از بیمارستان بیرونش کرده.گوینده میگفت که برف جاده ها را مسدود کرده و ...

راستش دیگر نمیشنیدم گوینده دقیقن چه میگوید بس که سرما تا عمق وجودم رسوخ کرده بود و میلرزیدم و اشک میریختم و به دنیای نامرد و وحشی ِ این روزها ناسزا میگفتم و قربان باحالی ِخدا بروم که فقط نشسته بود ،نگاه میکرد و احتمالن لبخند میزد!!!

+ میخواهــم برای تو دختـــر خوبـــی بشوم 

گیــــرم که جوان گشــــت زلیخـــــــا، به چه قیمـــــــــت ... ؟!

هوالمحبوب:

شماره اش که افتاد روی موبایلم و جوابش را دادم بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و صدای گریه اش پیچید توی موبایل و گوش بیرونی و درونی ام  و قسمت حلزونی شکل گوشم را به ولوله وا داشت و گمان کردم طایفه و قبیله اش را در دم سونامی در خود فرو برده که گفت مهرداد به او زنگ زده و گفته که آماده شود بروند بعد از یک هفته با ماشین دور بزنند و شام بخورند و عاشقانه رد و بدل بکنند و تا او آمده آماده شود و لباس بپوشد ،زنگ زده که در راه تصادف کرده و باید ماشین را ببرد صافکاری و گردششان موکول شده به روز و شبی غیر از امشب و اینطور شده که گریه و زاریش به راه شده!

غر میزد و گریه و گلایه که شانس نکبتی اش را ببین که  خیر سرش با چنین پسر بی مبالاتی  دوست شده که ادعا هم میکند عاشقانه دوستش دارد و ایضا مدعی است همین روزها دسته گل به دست با خانواده برسند خدمت پدر و مادرش. غر میزد و گلایه و گریه که نکند مردی که ماشینش از او برایش مهم تر است که به جای گردش بردن او ،نگران صافکاری ماشینش است مرد مطمئنی برای آینده اش نباشد!!!

غر میزد و گریه که توی همین نیم ساعتی که از تماس مهرداد برای گشت و گذار تا اعلام تصادفش گذشته ،او دلش را صابون زده که چه کند و چه نکند و حالا هم که توی ذوقش خورده با فلان دوست اجتماعی اش میرود شام توی فلان رستوران تا منتهی الیه مهرداد بسوزد که صافکاری ماشینش را به او ترجیح داده!

من گوش دادم و برخلاف میلم دلداری اش دادم و هی گفتمش که حق دارد.میدانید؟ آدمها در این شرایط دلشان میخواهد حتی اگر حق ندارند هم بگوییشان که همه ی حق های دنیا را صاحبند و کند ذهن تر از اینند که کسی بگویدشان که خدا را شکر کند که مهردادش سالم است و خسارت به جانش نیامده .حوصله ندارند بگوییشان که دارند زیاده روی میکنند و زیادی شلوغش کرده اند و اتفاق خاصی نیفتاده که اینقدر داد و هوار راه انداخته اند.دلشان نمیخواهد چیزی جز "حق با توست" بشنوند وگرنه خیلی  حرفها داشتمش که بزنم.

دلداری اش دادم و هی گفتمش تا آرام شود و خندیدنش را که شنیدم خداحافظی کنان مکالمه را تمام کردم و یک دل سیر برای خودم اشک ریختم و دلم آرام بود که نگفتمش من کسی را میشناسم که دو سه مرتبه تقویمش را برای فلان روز و فلان دیدار چک کرد و  وقت آرایشگاه گرفت و موهایش را رنگ کرد و ابروهایش را برداشت و لباس خرید و ساعتها وقت صرف کیف و کفش خریدن کرد که ظاهری تکراری نداشته باشد و  آراسته به نظر برسد و خوراکی های خوشمزه مورد پسند کسی که دوستش میداشت را خرید و برخلاف میلش چون میدانست "او" ناخن های آراسته دوست دارد مانیکور کرد و کاغذ کادو خرید و چیزهای بامزه ای که خیال میکرد "او" را خوشحال میکند میانشان پیچید و میز رزو کرد و توی گوگل مپ نقشه ی فلان مکان تفریحی  ای که تا به حال ندیده بود را بارها چک کرد و تصور کرد کجای کدام مکان چقدر قرار است به او خوش بگذرد و فلان روز مرخصی رد کرد و فلان مأموریتش را کنسل کرد تا تنها "او" را یک دل سیر ببیند و پیه ی چند صد کیلومتر جاده را به تنش مالید و خیلی بیشتر از نیم ساعتی که دخترک به اصطلاح منتظر مهرداد مانده ،تدارک و نقشه و برنامه ریخت و هر دو سه بار دلشکسته تر از قبل فقط زور زد دق نکند و نمیرد وقتی همه ی برنامه هایش به هم ریخت و هیچ کس نه جبرانش کرد و نه از دلش در آورد و به زبان هم که آورد بازخواست شد و  هیچوقت هم برای سوزاندن منتهی الیه کسی یا آرام کردن دل نا آرام ش نخواست و نتوانست با فلان مرد اجتماعی یا غیر اجتماعی  بروند جبران مافات!

خوشحال بودم که دلداری اش داده بودم و گفته بودم به فردا و فرداها فکر کند که اینقدر با مهرداد بروند گشت و گذار که از همه ی گشت و گذارهای دنیا خسته شوند و به اشک ها و غر زدنهای الانش بخندد و مکالمه ام را تمام کرده بودم و خودم بعد از یک دل سیر گریه به "الی" گفته بودم "بی خیال!مهم نیست!"

تحمل کردن این راز از من زن نمی سازد...

هوالمحبوب:

تحــــــمـــل کـــــردن ِ ایـــن راز از مــــن زن نمی ســــازد

که روزی خستـــه خواهـــد شـد دل از اندوه طولانــــی ...

عمو جغد شاخدار درست میگفت.میگفت وقتی برای آدمی که سیر است چلو کباب ببری با مخلفات و سفره ی رنگین بچینی و تدارک ببینی،به چشمش نمی آید و سفره و غذا و زحمت و اشتیاق و اشتها و تمام محبتت را پس میزند.عمو جغد شاخدار می گفت تقصیر تو نیست که چلو کباب برایش برده ای،نان و پنیر هم که میبردی همین آش بود و همین کاسه.تقصیر او هم نیست که سیر است.او تا خرتناقش خورده یا به او خورانده اند و چلو کباب خوشمزه ی تو همه را انگشت به دهان هم که بکند و آرزوی خیلی ها باشد ،دل او را میزند و به چشمش نمی آید.

تقصیر تو نیست...

او سیر است...

یا اطرافیانش او را سیر کرده اند و یا از تو سیر است و با تمام درد و اهمیتش آنقدرها مهم نیست که تو خود را این همه برای آدمی که محبت و رنج و اشتیاقت را توی بوی کباب و سبزی ریحان و سفیدی دوغ و لقمه گرفتنت نمیبیند،آزار دهی.او سیر است و اصرار تو به دهان بردن حتی یک لقمه حرمت و اعتبار و شخصیت و وجهه ات را میشکند و کبابت را از اعتبار و اهمیت می اندازد.

راست میگفت ...

من اگر تمام عزمم را جزم کنم که مستقیم یا غیر مستقیم به او بیاموزم که موقع غذا خوردن چطور قاشق و چنگال به دست بگیرد یا به جای لیسیدن دستش بهتر است دستمال استفاده کند یا دوغ را هورت نکشد یا بکشد ،با همه ی توقعاتی که درست است ،موفق نخواهم شد.میهمان من مدتهاست سیر است...

حالا من هر شب هم تا دیر وقت بیدار بمانم و وقتی از راه رسید یا حتی نرسید سفره ام را بر حسب احساس و نگرانی و عشق و دوست داشتنم پهن کنم و بیارایم و به این فکر کنم مگر میشود این سفره اشتهای آدم را تحریک نکند و قلقلک ندهد و معلوم است که بالاخره دلش رضایت میدهد دل به دل سفره ام بدهد درست مثل آن روزها ولی او هر شب سیرتر از شب قبل سفره ام را پس بزند و حتی داد و هوار راه بیاندازد که "حالش به هم میخورد از بوی کباب"،چه برسد به اینکه بخواهد بنشیند برایش توضیح بدهم چطور و با چه مشقت و اشتیاقی به خاطر او سفره انداخته ام و او هر بار یا از سر سیری یا از سر دلزدگی بزند کاسه کوزه ی سفره را به هم ،آخرش با همه ی صبوری و بد قلقلی و غر زدن و چشم پوشی و غصه خوردن و نادیده گرفتن و به خودم دلداری دادن و باز دوباره تدارک شام مفصل و یا ساده دادن، یک جای قصه کم می آورم و دیگر گرسنه ترین موجود روی زمین هم که بشود رغبت پای گاز ایستادن و یا حتی تلفن کردن برای غذا آوردنش از رستوران سر کوچه حتی به خرج جیب خودش را هم نمیکنم و لگد میزنم به تمام سفره ها و شام ها و چلو کباب ها و نان و ریحان ها و ...

الـــی نوشت :

یکـ)مولای یا مولای

انت القوی و أنأ الضعیف

و هل یرحم الضعیف الا القوی...؟!

دو )خدا میخوام قوی تر از این ها باشم و بشم،لدفن !

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

هوالمحبوب:

صبــــر ایــــوب مثـــالـــــی ست که ما صبـــــــر کنیـــم

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

آمده بود بالای سرم و کنار میزم ایستاده بود و سلام کرده بود و من نیم نگاهی به او انداخته بودم و صبح بخیر گفته بودم و  لبخند زده بودم که نیشش شل شد و چشمانش برق زد و گفت :"خدا را شکر که امروز خوبید " و من لبخندم را کشدار تر کردم و چشمانم را دزدیدم که نشان دهم خوبم و پشت بندش گفت بروم پیشش که با من کار دارد.گفتمش کارش را همین جا بگوید و او گفته بود که باید حتمن بروم سر میزش و من را با خودش کشانده بود ته سالن که صبحانه مفصل چیده بود و انگار نه انگار این دو روز با او بداخلاقی کرده بودم و وسط اشکهای یک ریزم که پرسیده بود چه شده داد زده بودم که در جایگاهی نیست که حق چنین سوالاتی را از من داشته باشد و حق ندارد این امر به او مشتبه شود که میتواند خودش را به من نزدیک حس کند برای پرسیدن علت اشک هایم!

همه نشسته بودند.مهندس میم،مهندس عین،تارا،مهندس کاف و...همه برای لبخند و سلامم دست زدند و گفتند چقدر خوشحالند که میخندم.برایم لقمه گرفتند و به زور بعد از سه روز لب به غذا نزدن قسم و آیه جور کردند و شکلات صبحانه و لقمه پنیر و گردو در حلقم گذاشتند!

واقعیت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود و من همان آدم دیروز و پریروز و پریشب بودم که دلش میخواست بمیرد ولی خجالت کشیدنم از لطف آدمهایی که بد رفتاری ام را در این چند روز تحمل کرده بودند و بلا استثنا آمده بودند کنار میزم و دلشان خواسته بود برایشان حرف بزنم و من فقط گریه کرده بودم و زبان باز نکرده بودم و محبتشان را به زور هم شده بود نثارم کرده بودند و رفته بودند ،مانع میشد بخواهم لبخند نزنم و باز بازیگری را شروع کرده بودم!

دیروز مهندس نون با آن همه ابهتش زنگ زده بود و جان خودش را قسم داده بود که بگویم چه مرگم است و من نالان تر از این بودم که از قسم دادنش خنده ام بگیرد که چقدر خودش را مهم تصور میکند!گفته بود دلش نمیخواهد مرا اینگونه ببیند وقتی همیشه خدا لبخند بوده ام و بلبل زبانی!مهندس میم گفته بود از دخمه ام بیایم بیرون و گفته بودم حالم که خوب شد می آیم!اوسایم صدایم کرده بود و توی راهرو جلویم را گرفته بود و اصرار کرده بود بخندم و قطره های اشک سر خورده بودند پایین و او دست پاچه شده بود و گفته بود اگر دلم نمیخواهد نخندم ولی حداقل گریه نکنم!مهندس ط آمده بود نشسته بود کنار میزم و برای عوض شدن فضا یک ریز فحش داده بود به باعث و بانی ِ غصه هایم و روی پاهایش زده بود مثلن که دارد نفرین میکند تا من بخندم و گفته بودمش لطفن بلند شود برود!مهندس کاف ِ مدیر عامل که مرا هیچوقت دوست نداشت احضارم کرده بود محض آرام کردنم و من از همه ی دنیا متنفر بودم که با پریسا دعوا کرده بودم،به فهیمه بد رفتاری کرده بودم،جواب احسان را نداده بودم و "او" را که عزیزترین ِ زندگی ام بود را از زندگی ام جدا کرده بودم و سه روز فقط اشک خورده بودم و گاهن آب که وقتی"او" به گلویم چنگ می انداخت ،خفه ام نکند!

این چند روز فقط هق هق کرده بودم و برای اینکه خفه نشوم فهیمه با اصرار به من آب داده بود و محل سگ به خوراکی های خوشمزه ای که روی میزم همکارانم ردیف کرده بودند که بخورم تا نمیرم ،نگذاشته بودم!

حالا کنار کسانی که همه ی سعیشان را میکردند که باز شاد باشم ایستاده بودم و به حرفهایشان گوش میدادم و هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز به کثافتی و گهی ِ دیروز و هر روز بود ولی من لبخند میزدم بس که خسته شده بودم از نگرانی و حرف دیگران محض آرام کردنم.خسته شده بودم که همه حتی مهندس ز که من به خونش تشنه بودم مرا به خلوت فرا میخواندند تا تحسینم کنند از این یکسال و بعد دلشان بخواهد آرامم کنند و من به بی ادبانه صورت ممکن صحنه را ترک کنم و فقط اشک بریزم.خسته شده بودم که همه ی دردهایم سر جای خود نشسته و آغوش هیچ کس،نه پریسا و نه فهیمه نه شیدا و نه تارا نه خانم وکیل و نه یگانه و نه حتی خانم حدادی که باورش برای به آغوش کشیدنم سخت بود مرهم زخمم نیست و دردم را برای این همه بدبخت بودنم بیشتر میکند.

من خوب نبودم،من داشتم جان میکندم و کاش به جای اینکه همه بدون استثنا به من بگویند تمام دیشب برای دیدن لبخند دوباره ام برایم دعا کرده اند ،میگفتند تمام شب برای مردن و خلاص شدنم دخیل بسته اند...

من دوست داشتنشان را میفهمم.من نگران شدن واقعی شان را میفهمم،من می دانم که دوستم دارند و حتی میدانم بعضیهایشان حسرت داشتنم را دارند وقتی نگاهشان از نگرانی چیزی فراتر میرود ولی...ولی با همه ی دختر خوب بودنم که صد البته نیستم-دلم میخواست همه ی دنیا از من متنفر میشدند تا میرفتم به جهنم و هر کاری دلم میخواست میتوانستم بکنم...

من دوست داشتن و نگران شدن و علاقه و محبتشان را میفهمم و با همه ی شرمندگی ام از بد رفتاری ام با آنها دلم میخواهد به آرامی ِ برگی که از درخت میافتد ،بیفتم و بمیرم....

عکس نوشت :

آره ارواح شیکمت!

گفته بودی که زود می آیی ... قول دادی درست قبل غدیر !

هوالمحبوب:

تمام دردها و بغض ها و غصه ها و گله ها و ناله ها و غرها و زخم های دلم را میگذارم یک طرف و چشمم به جنازه هایشان که می افتد انگار که زبانم لال عزیزترینانم روی دستهای مردم لا اله الا الله گویان جابجا میشوند و خودم را نمیدانم چطور و به چه منظور میگذارم جای آنها که چشم و گوششان به شنیدن و دیدن بهترینشان به گوشی تلفن و زنگ در خشک شده و  درست میان مراسم آبگوشت خوران و طنازی های گلدختر و زل زدن دخترها و فرنگیس و میتی کومون به صفحه ی بی جان و پر از جان تلویزیون،زار زار میزنم زیر گریه و دلم به اندازه ی تمام بریانی ها و کبابی های دنیا جلزو ولز میکند و میسوزد...آی میسوزد...آی میسوزد...آی میسوزد...

الــی نوشت :

یکـ)لعن الله قوم الظالمین به حق شریف ترین عرب محمد(ص) و آل بلند مرتبه ش

دو)متنفرم از تمام آن هایی که به این حادثه خندیدند و مضحکه اش کردند و قصه ساختند و دلشان خنک شد و حسادت چشمشان را کور کرد.گور پدر روشنفکر بازی تان کرده وقتی اینقدر جان آدم ها برایتان بی ارزش است.وقتی دلتان برای چشم و گوش های منتظر و خون به جگر نه میسوزد و نه میتپد...!

سهـ)متأثرتر از آنم که چیزی بنویسم و بگویم آن هم درست بعد از این همه روز نگفتن و ننوشتن...

"فَـقَـــد إستَمسـَــکَ بِالعُروَةِ الــوُثقـــی " ...

هوالمحبوب:

دست او جــــز ســر زلــــف تـــو بـه جایــــی نــــرود

"فَـقَـــد إستَمسـَــکَ بِالعُروَةِ الــوُثقـــی " این است ...

"خاک تو سرت!"...این جمله ای بود که تا همین حالا که چیزی از روز نگذشته من یک عالمه از پریسا و شیدا و یگانه و فهیمه و لاله و بقیه ی همکارانم شنیدم.همه شان نگاه تأسف بارم کردند و صورتشان را کج و معوج کردند و گفتند :"خاک تو سرت!" و من باز غصه خوردم و آمدم نشستم پشت میزم!

موهایم را کوتاه کرده بودم.موهای بلندم را که همه دوستش داشتند و خودم بیشتر.موهای قشنگ و خوشرنگم را که بلند شده بود و وقتی میبافتمشان از مقنعه ام میزد بیرون و همه به اسلام دعوتم میکردند که جمع کنم این اسباب انحراف را و من میانداختمش توی یقه ام و باز گرمم که میشد سرک میکشید از پشت مقنعه ام.موهایم را کوتاه کرده بودم و به جای رقصیدن روی کمرم و پز دادنم ،روی شانه هایم دهن کجی میکرد و غصه ام بود و همه تا میدیدند بدون استثنا میگفتند که خاک بر سرم! حتی یگانه که هیچ چیز مرا دوست نداشت و میگفت موهایم را دوست داشته!

موهایم را کوتاه کرده بودم.موهای بلندم را که فاطمه برایم میبافتشان و گلدختر برای رقابت با فاطمه شانه شان میکرد.موهایم طفلکی بودند و من بیشتر که از موهایم طفلکی تر بودم.

اولین بار درست ده ماه پیش خواستم که از ته بزنمشان.همان روزها که حالم خوب نبود درست مثل حالا.همان موقع که خیلی چیزها درونم شکسته بود و همه ی خواسته ها و احساساتم درونم له شده بود و آن که باید نمیفهمیدش و من مثل همین حالا زجر میکشیدم.رفتم خانه ی هاله و گفتم موهایم را بزند.گفتم سگ بشاشد توی موهایی که قرار است هیچ کسی نبیندش و برایش نمیرد.گفتم موهایم را مرده شور دست بکشد اصلن وقتی دست کسی که باید میانشان بازی نمیکند.هاله کوتاهشان نکرد.هرچه خواستم و هرچه خودم را مصر نشان دادم ولی این بار ...

این بار خودم را هل دادم توی آرایشگاه تازه افتتاح شده ی محله مان .همان که هیچ کسش مرا نمیشناخت  که بخواهد مراعاتم را بکند و یا نصیحت و به تازه عروس آرایشگر گفتم  بریزدشان پایین.چشمهایم را بستم و گفتمش تمام که شد خبرم کند و صدای قیچی انگار رگ های قلبم را میچید که شنیدم گفت :"مبارک باشه! " و من چشمانم پر از اشک بود که بازشان کردم و خودم را توی آیینه دیدم .موهایم ریخته بود روی زمین که خم شدم و یک دسته اش را برداشتم و بوییدمشان و دلم برای خودم و موهایم سوخت.

موهای قشنگم روی زمین ریخته بود و آرایشگر با جارو و خاک انداز جمعشان میکرد و میخندید که من موهایم را میبوسم و گریه میکنم و میگویم حقشان بود کوتاه شوند وقتی هیچ کس قربان صدقه شان نمیرفت...

آرایشگر شماره اش را داد تا توی گوشی ام ذخیره کنم و از این به بعد بروم سراغش بس که دوستم داشت و من از او متنفر بودم که موهایم را سر بریده بود عین جلادهای بی رحم و به جای همدردی با من میخندید!

آمدم خانه با دلی پر از غم و اولین "خاک برسرت!" را از فاطمه و الناز شنیدم و تنها گلدختر بود که ذوق داشت از موهایم که میتوانست راحت تر شانه شان کند و وقتی اشک هایم را دید با همان شیرین زبانی اش رفت آیینه را آورد و خواست خودم را تویش نگاه کنم که هنوز موهایم سرجایش هست و فقط قدش اندازه ی سبزی خوردنهای داخل باغچه شده که زود بلند میشوند...

دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر کـــلافـــه میــــشـــوم و دســــت می کـــشـــم

از ایــــن ردیــــف و قافــــیه هایی که مدتــــی ست ...

چاهار شنبه ها را دوست دارم،حتی اگر تمام دنیا و آدم هایش دوست نداشتنی باشند!اینطور میشود که از راه میرسم و با همه سلام و حال و احوال میکنم و بعد کمی صبحانه پشت میزم میخورم و بعد کوله پشتی ام را میگذارم جلوی صورتم و محتوایش را میریزم روی میز و از میان کاغذها و خودکارها و عطرها و لوازم آرایشی و تسبیح و آیینه و دفترچه ی یادداشت و قرص ها و کپسول ها و کرم ها و هزار خرت و پرت دیگر چندتا کاغذ مچاله شده را جدا میکنم و بعد از مدتها زنگ میزنم به هانیه که همین یکی دو هفته با اکبر برود "پرسپولیس" که نزدیک خانه شان است و یک شام درست و حسابی مهمان من با مردش بعد از مدتها به دور از دغدغه های بچه داری بخورد و میگویم که تیر ماه  سفارش و رزروش کرده بودم و هی فراموش کرده بودم خبرش کنم.با هانیه یک عالمه حرف میزنیم و قول میدهم خیلی زود در پایتخت و توی خانه ی کوچک و نقلی اش ببینمش و قرار میشود مدارک رزرو غذا را برایش ایمیل کنم.

یک کاغذ پاره ی دیگر را جدا میکنم  و یادم می افتد پریسا دلش میخواست با احسان برود "صورتی داغ" و چون نتوانسته بود مرا با خود برده بود و یک عالمه کیف کرده بودیم،برای همین تلفن را بر میدارم و داخلی اش را میگیرم و میگویم این یکی دو هفته تا موعد کاغذ پاره ام سر نیامده ،هرگاه که  احسان فرصتش را داشت مهمان من شام یا ناهار بروند "صورتی ِ داغ" پیتزا خوران و دعایش را بکنند به جان من که برسد به روح ِ شوهر ِ مرحومم و خواهر ِ جز جگر گرفته اش!

یک بار خیلی قبل تر ها که من زیاد با دوستانم کافی شاپ میرفتم و خوراکی های جدید کشف میکردیم ،نفیسه گفته بود هیچوقت کافی شاپ نرفته.نه آن هفت سال و ده ماه که با محمد دوست بود و نه این ده سال که با محمد زندگی کرده بود.میگفت محمد اهل کافی شاپ رفتن نیست و نبوده.برای همین یک روز نفیسه را با خودم بردم کافی شاپ و او اولین کافی شاپ رفتن را با من تجربه کرد و کلی با هم خندیدیم.برای همین این بار یک کاغذ پاره ی دیگر را به اسم نفیسه بر میدارم تا با محمد بروند "تریا نیمکت" باز هم مهمان من که یکی دو ماه پیش محض تجربه ی یک کافی شاپ تازه رزروش کرده بودم و میگذارم از مسافرت که برگشت مستنداتش را بدهم بروند عشق و حال مثلن و بعد هم بیایند به من غر بزنند که "این دیگه کجا بود؟!"

چاهارشنبه ها را بدون توجه به اینکه چقدر همه چیز غم انگیز و نخواستنی است دوست دارم ،اینطور میشود که بدون توجه به تمام اتفاقاتی که دیگر آنقدرها هم مهم نیست ؛جای همه ی جاهایی که چند ماه است منتظرم برای رفتنش ،کسانی که دوستشان دارم را شریک میکنم در هیجان و احساسی که شاید بیشتر و بهتر از من بلدند با کسی که دوستش دارند مزمزه کنند...

الی نوشت :

یکـ) غواص ها را که آوردند و از کنار گلستان شهدا و آن همه جمعیت رد شدم ،توی خیابان و درست وسط خیابان بدون توجه به بوق و جیغ ِماشین ها قدم میزدم و گریه میکردم.دلم خون بود از تصور زنی که میان این همه جمعیت یاد خاطرات عاشقانه اش با یکی از این دست بسته های شهید می افتاد و حتی نای اشک ریختن هم نداشت.خودم را گذاشته بودم جای مادرشان،جای همسرشان،جای نامزدشان یا جای دختر همسایه شان که عاشقش بوده و تا خود ِ خانه راه رفتم و گریه کردم.اینطور شد که برخلاف قانون خانه ساعت ده شب رسیدم و توبیخ شدم و باز گریه کردم برای از دست  دادن کسی که عاشقشان بوده و اینکه از دست دادن عشق بسیار سخت است!

دو ) مردها هرگز سه چیز را به هزار چیز ِ دیگر در زندگیشان ترجیح نمیدهند،حتی اگر در جایگاه خدایشان باشی :خوابشان ،خوراکشان و مادرشان!

سهـ) هیچ کس برای ناخن های کج و کوله ات هرچقدر هم که مظلوم باشد نه می میرد و نه غش میکند.دوره دوره ی ناخن های مانیکور شده و قد کشیده ی رنگ رنگی ست خواهر!اصلن خیلی ها  به خاطر ِ همین ناخن هاست که عاشق میشوند!

چاهار ) گمانم  ایـــن را زیاد گوش داده اید!

دلبرت وقتـــی کنــــارت نیســــت ،کوری بهــــتـــر است ...

هوالمحبوب:

تـــوی قــــرآن خــــوانده ام یعــــقــــوب یـــادم داده است 

دلبرت وقتـــی کنــــارت نیســــت ،کوری بهــــتر است ...

خسته تر از این بودم که بشینم به درس دادن ولی مجبور بودم.مجبور بودم که نشستم به توضیح ریشه ی لغت ها و اینکه نقش هرکدومشون چیه و کجا باید استفاده بشه و اون با دقت و البته سختی گوش میداد و یادداشت میکرد.از من جوونتر بود و سه تا بچه داشت.شونزده هفده سالگی ازدواج کرده بود،درست وقتی هنوز دیپلمش رو نگرفته بود.خونواده اش رو میشناختم،مذهبی بودند.مامان بزرگش من رو بهش معرفی کرده بود و مامان و خاله هاش همگی دوستم داشتند و همه شون ازم به عنوان یه پارچه خانوم یاد میکردند که هر دفعه وقت میکردند یه طرفدار از سمتشون برای به گردن انداختن ِ طوق ِ "غلامی" به سمت خونمون روونه میشد و بعد با یه ماجرای ساده و یا حتی پیچیده تموم میشد و من تا یه مدت باید سرم رو مینداختم پایین و خانومانه نصیحتاشون رو گوش میدادم و غلط کردم و دفعه ی آخرمه نثارشون میکردم و باز روز از نو روزی از نو!

شوهرش کار درست و حسابی نداشت و بعدها که زندگیشون شروع شد کم کم پله های ترقی رو تی کشید و در لوای استخدام یه شرکت رفت تا عازم دیار غربت بشه واسه فروش محصولات غذایی به کشور ِ دوست و برادر ارمنستان و قرقیزستان و ترکمنستان و تاجیکستان و بقیه ی "ستان " ها!

بچه ی دومش که به دنیا اومده بود دیگه دیپلمش رو گرفته بود و نشسته بود به بچه داری و زندگی و شوهرش ماهی یه بار برمیگشت پیشش و اونم خانومی میکرد.یکی دوبار رفته بود روسیه پیش شوهرش که تنها نباشه ولی چون بچه هاش بزرگ شده بودند و سطح تحصیلیه روس ها پایین بود و فرهنگاشون خط و خش داشت محض خاطر ِ بچه ها برگشته بود.بچه ی سومش که کمی بزرگتر شد،شوهرش واسه اینکه کمتر دلتنگی کنه ترغیبش کرد بره دانشگاه و کنکور بده و اون حالا ترم چندمه جامعه شناسی بود که من روبروش نشسته بودم.

خوشگل و جوون و خانوم بود.ترگل ورگل و شیک و انگار نه انگار سه تا بچه داشت و از من جوون تر بود.واسم که تعریف میکرد زود شوهر کرده و توی دست و پای شوهرش بزرگ شده و قد کشیده دلم واسش میسوخت و نمیتونستم خودش و خونواده ش رو درک کنم که هنوزم که هنوزه دختر و پسرهاشون رو زود شوهر و زن میدادند.

هوا که کم کم تاریکتر شده و نور چراغ ضعیف تر،تحمل نکرد یه صفحه دیگه درس بدم و گفت تمومش کنیم.گفت چشماش اذیت میشه و بقیه رو بذاریم واسه جلسه بعد.خنده م گرفته بود که چقدر این پولدارا سوسول و قرتی اند که نمیدونم چرا ازش پرسیدم چرا چشتون درد میکنه که گفت واسه اینکه قطره ش گیر نمیاد و باید تحمل کنه.گفت داروی چشماش توی ایران واسه خاطر ِتحریم کم گیر میاد که پرسیدم چشه و گفت چشماش آب سیاه اورده بس که گریه کرده!!!

نمیتونستم تصوری از علت گریه کردنش داشته باشم و اینکه ممکنه چه مشکلی داشته باشه وقتی همه ی زندگیش رو به راهه که بغض کرد و گفت درد دوری ِ مردش سوی چشماش رو گرفته و مُرده بس که این پونزده شونزده سال گریه کرده از این همه دلتنگی.

اون میگفت و من دستاش رو گرفته بودم که گوله گوله اشک میریختم و بهش میگفتم میفهمم و اون بهم میگفت نمیفهمی ،تا شوهر نکنی و دوستش نداشته باشی نمیفهمی.انشالله شوهر میکنی و دوسش داری و میفهمی چقدر درد ِ نبودن کسی که دوسش داری.حالا نمیفهمی.خیال میکنی میفهمی.هیچ کسی نمیفهمه من چه میکشم و همه میگند تو که راحتی شوهرت پیشت نیست و من دق میکنم تا صدای زنگ گوشیم بلند بشه و زنگ بزنه و بگه داره میاد پیشم.

گفت دکتر گفته نباید گریه کنه چون کور میشه و هی اشکاش را پاک میکرد و من به جاش یواشکی هق هق میکردم و اون ازم معذرت میخواست که ناراحتم کرده و قربون صدقه م میرفت که اینقدر مهربونم که باهاش همدردی میکنم!!

میگفت نمیفهمم چی میکشه و من که دستاش رو محکم تر میگرفتم و میگفتم که میفهمم رو آروم میکرد که صدای زنگ گوشیش بلند شد و گل از گلش شکفت و صداش پیچید توی گوشم که "سلام محمدم ..."

بند و بساطم رو جمع کردم و زود تنهاش گذاشتم تا با محمدش همکلام بشه و دلش آروم تا یادش بره باید گریه کنه.گوشیش دم گوشش بود که صورتمو بوسید و زمزمه وار خدافظی کرد تا من تا خونه اشک بریزم و هی دست بکشم به صورتم و اشکای بی رنگ را روی سر سبابه ام قل بدم و نگاهشون کنم...

شب که چراغ خاموش بود و من درازکش و بی اهمیت به رنگ اشکام نفس میکشیدم بهم پی ام داد که آقای فلانی (محمدش) داره میاد و یک هفته دیگه یک ماه پیششه و اونقدر خوشحاله که خواسته با خبر دادنش به من ،منم دیگه غصه ش رو نخورم.بهش گفتم که خیلی خوشحالم و میفهممش و اون باز بهم گفت که تا جاش نباشم نمیفهمم و من چراغ را روشن کردم و باز به صورتم دست کشیدم و به سر انگشتای سبابه م نگاه کردم که اشکی بود اما سیاه نه...!