_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حــــال بـــدی دارم که میفهمـــی ، حالـــی شبیـــه مادر ِ هرزه ...

هوالمحبوب:

حـــال بـــدی دارم که میفــــهمـــی ، حالـــی شبیـــه مـــــادر ِ هــــــــرزه

این روزهـــا ایـن شاعـــر ِ بدبخــت ،قصـد خریــــد ِ یـک کفـــن دارد ...

آدم ِ خانه ماندن نبودم ولی جایی هم برای رفتن نداشتم.خانه برای ماندنم زیادی تنگ بود و بیرون برای قدم زدن زیادی گل و گشاد!

شال و کلاه کردم و رفتم نشستم روی صندلی آرایشگاه! کسی نیامده بود و من منتظر بودم.زن میانسال کنارم غر میزد که چرا هنوز کسی نیامده و من نای لبخند زدن هم نداشتمش.برای من اما انتظار زیاد هم سخت نبود،منی که همه ی عمرم را انتظار کشیده بودم. عجله هم نداشتم ولی دلم هم یک جا بند نمیشد که میخواستم زودتر از آنجا بروم.

سادات از راه رسید و بغلم کرد و مرا نشاند روی صندلی ِ آرایشگری اش و میان آن همه زن دست به سر و صورتم کشید و نو نوارم کرد!خواست توی آیینه نگاه کنم و نظر بدهم ولی دروغ چرا آنقدرها هم برایم مهم نبود که تشکر کردم و وقتی خواست تا جایی مرا برساند،یکی نبودن مسیرمان را بهانه کردم و خداحافظی و کمی قدم زدم و برگشتم خانه.

نمیدانم تخت و اتاقم را دوست داشته باشم و یا متنفرشان باشم بس که مرا به گریه دعوت میکنند! تا عصر در آغوششان گریه رد و بدل کردیم که دلم خواست بزنم به سینما!

خواستم خودم با خودم تنها باشم محض دیدن ِ فیلمی که زیاد هم مهم نبود اسمش چیست! برای همین همراهی هیچ کسی را کنارم نپذیرفتم و حرکت "احمقانه " ام را صدا کردند"رفتار مقتدرانه"!!!

منتظر بودم،یک عالمه منتظر بودم و محض ندیدن آدمهای دست در دست نشسته در لابی سینما،چشمم را به زمین و کفشهایم دوختم و چیک چیک مظلومیتشان را تصویر گرفتم...!

خیلی گذشت تا صدایمان کنند بفرماییم داخل که فیلم قرار است شروع شود و باز هم دروغ چرا؟ دلم نمیخواست بروم داخل سالن سینما و خودم هم نمیدانستم برای چه آمده بودم...!

لعنت به ذهن و این اخلاقه مسخره ام! لعنت به همه سینماهای دنیا آن هم درست عصر ِ پنجشنبه!

تمام مدتِ "عصر یخبندان" میخ کوب بودم و وقتی عسل آن آخری ها به منیر گفت که :"اولاش هی قربون صدقه م میرفت و حالا بهم میگه گه خوردی ..."و بعد بلند شد و رفت سمت در و به فرید ِ فرضی گفت که خودش گه خورده و جمعیت مردند از خنده ،من میان صداهای خنده های احمقانه شان هی دستمال کاغذی خیس کردم!!!

شب تولدم خودم را برده بودم سینما که از دلش تمام روزهای سالی که گذشته بود را در بیاورم و نتوانسته بودم!

بعد از اذان و بعد از افطار روبروی خدا نشسته بودم و روی سجاده کلی زور زده بودم خودم را لوس نکنم و اشک نریزم که نشد! وقتی سر خم کردم و گفتمش :"خیلی اذیتم کردی! یادت باشه خیلی اذیتم کردی " و بعد از یک دل سیر گریه کردن گفته بودم :"اشکالی نداره،دستت درد نکنه" خندیده بودم!

نخواسته بودم منتظر پیامها و تبریک های این و آن بمانم که خوابم برد و انگار خدا دست به کار شده بود که رأس ساعت دوازده درست مثل شب سال تحویل مرا صدا کرده بود که "بیخود باس پاشی و با حرکت عقربه ی ساعت درد بکشی!" و من جشن تولدم را با فرشته که لحظه شماری اش میکرد جشن گرفتم!

لعنت به ذهن  دقیق و مرورگرم که تمام شب درد بودم تا سحر. درد بودم که گفتمشان محض رضای ِ خدا و این دل ِ وامانده برای افطار برویم تولد بازی و خواستم که پریسا کنارم باشد و با هزار نقشه مورد ِ قبول واقع شد!

همراه اول به من یک روز مکالمه ی رایگان داده بود و من به شصتم هم نبود وقتی دلم حرف زدن نمیخواست.جمعه بیش از حد طولانی بود و پیامهای تبریک مانند دشنه سینه ام را خراش میداد!

شب تولد بازی بود و فرنگیس هی حرص میخورد که اینقدر ریخت و پاش لازم نیست و مگر شکم ما چقدر جا دارد و من دلم میخواست مانند لا ابالی ها و شرابخواران قهار تمام پس اندازم را بدهم و به تمام خوراکی ها و نوشیدنی های دنیا چنگ بزنم که بالاخره یکی از آنها بغضم را درسته غیب کند که اینقدر سخت نفس نکشم و مدهوشانه برای دوربین هی شکلک در می آوردم و میخندیدم...

+تولدم با تمام مبارکی اش (!) بالاخره تمام شد :)

همیشه روزی من رزقِ دیگران باشد...

هوالمحبوب:

غــــم مــــرا دگــــران بیشتـــــر میــخورنــــد از مــــن

همیشـــــه روزی ِ مـــن رزق ِ دیگـــــران باشــــــد ...

اینها را که همین الان مینویسم قبلش به همه ی کسانی که آمدند پیشم گوش دادم که یعنی فرمایششان متین و بعد الکی لیخند زدم و همه شان فهمیدند باید بروند پی ِ کارشان و لال مانی بگیرند!

از راه که دیر رسیدم و با کسی خوش و بش نکردم و خزیدم پشت میزم و خودم را توی آینه چک نکردم و جواب حال و احوال کسی را ندادم همه فهمیدند باید سر به سرم نگذارند.ولی مهندس تازه وارد-همان که خوش تیپ است و پریسا میگوید امکان ندارد دوست دختر نداشته باشد و بقیه میگویند سرخود معطل است و من هم که متخصص رینش به سرخودمعطل ها هستم-این را نمیدانست که آمد کنار میزم تا آدرس فلان شرکت ایتالیایی را بگیرد و دید من دارم فین فین میکنم و دست پاچه شد و پرسید خانوم فلانی چه شده و من نمیدانم چرا گفتم سر درد دارم که رفت همه را خبر کرد محض کمک و همه باید می آمدند بگویند بس که روزه میگیری سلامتی ات تق و لق میخورد و بخواهند روزه ام را بشکنم تا من دهن به دهنشان نگذارم و لبخند تلخ بزنم تا بروند به جهنم!

دیر رسیده بودم،سحری نخورده بودم و در عوض تا دلت بخواهد اشک قورت داده بودم موقع سحر!

چشمهایم را به زور باز کرده بودم وقتی آلارم گوشی ام دعا میخواند،کشان کشان خودم را چشم بسته رسانده بودم توی آشپزخانه و زیر قابلمه مرغ و برنج ها را روشن کرده بودم و خرما توی بشقاب چیه بودم و فلاسک آب یخ سر سفره گذاشته بودم.یک عالمه سر و صدا کرده بودم که فرنگیس بیدار شود و برنج ها و مرغ ها را کشیده بودم توی ظرف.

چهار زانو نشسته بودم سر سفره که اسم فرشته افتاده بود روی گوشی ام که مثلن بیدارم کند برای سحری که خواب نمانم و گفته بودم بیدارم ...که پی ام ت رسید ساغر!

یک عالمه نوشته بودی.شبیه بقیه که یک عالمه نوشته بودند و گمان برده بودم مثل بقیه خواسته ای تولدم را تبریک بگویی که ...

تبریک گفته بودی و یک عالمه حرف دیگر هم زده بودی.دستهایم میلرزید و همه ی اجسام اطرافم.سرم را خم کردم و گذاشتم توی بشقاب و فقط اشک ریختم.داشتم خفه میشدم.خواستم آب بنوشم که نشد و تمام محتوی معده ام که ماحصل تولد دیشب بود را توی کاسه ی دستشویی بالا آوردم!

خودم را توی آیینه نگاه نکردم که دلم برای خودم بسوزد.حتی به پی ام هایی هم که فرستاده بودی نگاه نکردم که ندانم دقیق باید چه غلطی بکنم.زانوهایم را بغل کردم و اشک قورت دادم و تند تند آب خوردم که خفه نشوم تا صدای اذان بپیچد توی حیاط!

فرنگیس بیدار نشده بود که اذان گفتند و برنج ها را دوباره توی قابلمه ریختم و خرماها و مرغ ها را هم توی یخچال و تا طلوع صبح و روشنایی هوا اشک قورت دادم و بغض های گنده گنده!

ساغر...ساغر ! من باید به تو چه میگفتم؟باید از خواندن حرفهایت چه احساسی میکردم؟...ساغر...ساغر...

من دوست ندارم کسی بفهمد من لبخند ِ توی عکس هایم نیستم.من دوست ندارم آدم ها دوستم داشته باشند.من دوست ندارم به خاطر ِ دوست داشتنم حرف های رک و بی رحمانه بزنند.من دوست ندارم تو بگویی این من بودم که او را ...

تو راست میگویی ها ولی من دوست ندارم هیچ کس ...هیچ کس ...هیچ کس ِ هیچ کس حرفهای بی رحمانه و رک به من بزند که او را ...

شما که الی نیستید...هیچ کس الی نیست و کاش که هیچ وقته خدا نباشد...اصلن من دوست دارم بروم به درک بروم به جهنم!

ساغر...تو و آدم های دوست داشتنی ِ اطرافم زیادی خوبید و از سر من زیاد.من دختره خوبی نیستم .بخدا به جان گلدخترم من دختره خوبی نیستم اما ...

خوب نیستم...خوب نیستم...خوب نیستم ساغر...ساغر ...ساغر

کســــی که بی محابـــــا دل ببنــــــدد،کـــــم مقصــــر نیســت ...

هوالمحبوب:

هــمیشـــــه آن کســــی که رفتــــه را نفــــرین نبـــــایــــد کــرد

کســــی که بی محابـــــا دل ببنــــــدد،کـــــم مقصــــر نیســت ...

این مردها که طرف مقابلشون یه دختره عوضیه که هر لحظه سرش به یه آخور بنده و در مقابل ابراز علاقه ی پسره تره هم خورد نمیکنه و پسره از همه ی جیک و پوکش خبر داره و به خاطر علاقه ش صداش در نمیاد و نازکتر از گل بهش نمیگه و هرکاری میکنه که علاقه ش رو بهش ثابت کنه و یک چشمش اشک ه و یک چشمش خون و دخیل میبنده به هر مقدساتی که به دستش بیاد که مهرش بیفته به دل دختره و این همه افسارگسیختگی و بی وفایی و پایبند نبودن رو میبینه و چشماش رو میبنده و زبونش به آزرده کردن باز که نمیشه هیچ ،التماسش به خدا و هر بنی بشری برای اثبات علاقه بیشتر و بیشترم میشه... این مردها که خار به پای طرفشون بره انگار تیره که به فلبشون خورده...این مردها که طاقت بغض و درد طرف مقابلشون رو هرچند عوضی باشه ندارند فتوشاپنــد؛نــــه؟

الـــی نوشت :

یکــ) ...

دو ) تولدم مبـــارکــــ ...

آخـــــرش یــک شــب گلــــوی بغـــض را خـــواهــــم گرفـــت ...

هوالمحبوب:

آخـــــرش یــک شــب گـلــــوی بغـــض را خـــواهــــم گرفـــت 

مـــن که هـــر شــــب گــریــــه هایـــم را تــمــــاشا کرده ام ...

من که همیشه ی خدا خنده و هرهر و کرکرم به راه است و تمام آدم های اطرافم من را به همین نام و نشان میشناسند این روزها زیاد گریه میکنم و  خدا را شکر هیچ کس هم نمیفهمد!

چندین و چندبار در روز و هزاران بار درشب و آنقدر اتفاقی و ناگهانی که فرصت دست زیر چانه زدن یا دستمال دست گرفتن هم پیدا نمیکنم.آنقدر بدون برنامه ریزی که خودم هم هول میشوم الان باید چکار کنم؟!

"این روزها" که میگویم خودم هم نمیدانم دقیقن کدام روزها! حتی نمیدانم از کی شروع شد و کی قرار است تمام شود.فقط به ذهنم رسید از "این روزها" استفاده کنم محض استفاده از قیدی پدر و مادر دار که یک پروسه ی زمانی را نشان دهد و جمله ام هم شیک به نظر برسد!

خب البته که علتش را هم با همه ی دانستنم دقیق نمیدانم!شاید پیر شدنی که همه اش در پی انکارش هستم یا تمام شدن طاقتی که اصرار دارم پایان ناپذیر است و یا سنگین شدن بار و اتفاقات روی شانه هایم که تظاهر میکنم به شصتم هم نیست!

هرچه هست و از هر زمان که شروع شد خوب میدانم "این روزها" بیشتر از پیش شده و تنها راه چاره  هم محل سگ به آن نگذاشتن است تا از کم محلی دق کند و بمیرد!!!

وقتی صبح به سمت شرکت قدم میزنم و به ساختمان چندطبقه اش که میرسم گردنبندم را محکم توی دست میفشارم و آیت الکرسی و والعصر میخوانم و روزی خوب را برای شروع میخواهم...

وقتی پله ها را چند تا یکی بالا میروم و نیشم را شل میکنم و در آستانه ی ورود رسا سلام میدهم و توی آینه ی آسانسور مقنعه ام را مرتب میکنم و یادم می افتد دوربین آسانسور احتمالن رویم زووم کرده و برای دوربین علامت ویکتوری میفرستم...

وقتی به محض ورود درست وسط شرکت کوله پشتی به دوش دست به کمر می ایستم و لبخند پت و پهن میزنم و شیطنت میکنم و بلند صبح بخیر و "از جلوووو نظاااااام...خبر دار!من اومدم!" سر میدهم و بقیه ی خواب آلود از با نشاط بودنم اول صبح حرص میخورند و میپرسند اول صبحی چه خورده ام...!

وقتی مهندس ر تا چشمش به جمالم منور میشود ،چشمان ریزش را ریزتر میکند و میگوید آدم مرا که داشته باشد پیر نمیشود! و من بدشانسی اش را با لبخند بدجنسی به او متذکر میشوم و سرم را به بهانه زیر میز میبرم و بغضم را قورت میدهم...

وقتی اولین تماس تلفنی تمام فضای بخش را پر میکند و صدای بلند حال و احوال کردنه من با فلان مهندس فلان شرکت خواب را از سر همه میپراند و صدای آنطرف خط سرزندگی ام را تحسین میکند و من با نیش باز گلوله ی اشکهایم را تند تند با انگشت سبابه ام توی صورتم پخش میکنم و آرایشم را همزمان در آینه وارسی....

وقتی موقع رفتن به آشپزخانه محض پر کردن ماگم به آبجوش یا آب یخ به تمام سوراخ سنبه ها سرک میکشم و دندانهایم را ردیف میکنم که لبخند شوند و صبح بخیر و چه خبر حواله ی همه میکنم...

وقتی مهندس فلانی تماس میگیرد که کاش در بهمان همایش بودم و حالا هم که نبودم انشاالله در نمایشگاه پاییز حضور به هم رسانیم و او در عوض هدیه ی همایش را داده است به یک فلانیه دیگر که به دستم برساند و خاطر نشان میکند آدم با صدای من روزش را با انرژی آغاز میکند و خوش به سعادت همکارهایم...

وقتی آقای صاد که پیر ِ مشهور ِ شرکت است در پایتخت،از چندصد کیلومتر آنطرفتر یکهو وسط سفارش دادنم در باب فلان تجهیز "شما حالتون خوبه که؟"نثارم میکند و تمام محکم و با نشاط بودنم را زیر سوال میبرد و من خودم را جمع وجور میکنم که "مگه قرار بوده بد باشه ؟" و او با "کاش مثل همیشه خوشحال و سرزنده باشین ...!" پاسخم را میدهد که برویم سروقت کار و بارمان...

وقتی به خاطر مشغله فراموشم میشود حرف زدن و لبخند زدنم را و سرزدن های جسته گریخته ی این و آن محض چک کردن ِ اینکه چرا ساکتم شروع میشود و من شیطنت وار لبخندم را سنجاق میکنم به صورت  غمگینم و اعلام میکنم به کوری ِ چشم دشمنان زنده ام و حالا حالا از محضرم باید مستفیض شوند و کمی خودم را لوس میکنم که گرسنگی به من غلبه کرده و آن ها برایم خوراکی های خوشمزه ردیف میکنند ...

وقتی موقع ناهار کمی دیر از راه میرسم و لاله و یگانه و شیدا و حمیده و گاهن آن پریسای ورپریده با "زود باش یه کم حرف بزن ..." غذا خوردنم را همراهی میکنند و من مینشینم به حرف زدن در مورد روزی که گذشت و هی یادآوری ام میکنند که غذایم سرد شد...

وقتی پریسا همکلامم میشود و کار به خاطراتِ یواشکی میرسد و سرزنش بار نگاه کردنش را از من میدزدد و "شاید خیلی هایی که باید باشند رو نداری ولی در عوضش یه عالمه دوست خوب داری"زیر گوشم زمزمه میکند و همیشه ی خدا نگرانم است...

وقتی با آزیتا رهسپار خانه ی مهدیه میشویم و یه عالمه جنگولک بازی در میاوریم و یک عالمه حرفای مورد دار میزنیم و من گوش میشوم وقتی آیین زناشویی را برای هم دیکته میکنند و حسرت میشوم وقتی اخلاقهای خاص مردشان را ردیف میکنند و از لذت بخش ترین پروسه ی زندگیشان زجر آور یاد میکنند...

وقتی حرص میخورم از این همه شاعر که با معشوق های کج و معوجشان این همه شعر و انتظارها و اشتیاق داشتنشان را به شکیل ترین شکل ممکن نثارشان میکنند ولی چشمهای روشن من در هیچ بیتی ننشسته...

وقتی در پیاده رو قدم میزنم و و پشت ویترین کفش فروشی مرد کوتاه قد و مو مشکی را میبینم که دست دخترک را میکشد که "بیا بریم این صندل صورتیه را پات کن،من دلم میخواد توی پات ببینمشون!" و دخترک مو شرابی را با آن هیکل گنده اش مینشاند و صندل به پایش میکند و دخترک ناز میکند و غر میزند...

وقتی با فرزانه و ندا روی چمن های پارک مینشینیم به حرف زدن این روزهایمان که چقدر با همه ی شیطنتمان حیوونکی هستیم که نمیتوانیم کسی یا چیزی را که دوست داریم داشته باشیم و لعنت به خانومی پیشه کردنمان که اسباب دردسر است و من میزنم به خط خاطرات بامزه تعریف کردن و آنها صدای خنده شان با من گره میخورد و میرود به آسمان...

وقتی دختر تپلوی مو خرمایی از دور به سمت سی و سه پل با چشمان براق میدود و دستانش را باز میکند و در آغوش پسر قد بلندی که منتظرش بوده میپرد و دستانش را روی صورتش میکشد و دلتنگی اش را ابراز میکند و به نگاه عابران وقعی نمینهد و من با عشق نگاهشان میکنم...

وقتی باد خنک کولر تاکسی توی صورتم می خورد و خواننده میزند زیر آواز که "وقتی که به جای تو ...یکی دیگه منو آروووم میکنه غمگینم..." و من عینک آفتابی به چشم میزنم و چشمهایم را میبندم...

وقتی با نرگس چیس و پنیر میخوریم و او از تپش قلبش و خاطراتی که خیلی وقت است نشنیده ام حرف میزند و میخواهد من از روزهای گذشته حرف بزنم و من نیشم را برایش شل میکنم و تند تند بستنی ام را بالا می اندازم محض ِ خنک شدن ِ گلوی ِ مشتعلم...

وقتی چند ده کیلومتر میروم تا محله و شهر بچگی ام تا دوستان کودکی ام را ببینم و حال و هوایم عوض شود و همگی به من میگویند چقدر خوب است که مثل همان روزهای کودکی دیوانه و شادم و بعد مینشینیم به خاطره بازی...

وقتی سین برایم از حرفهای قبل از خواب که همه اش مرور روزی ست که گذشت و دعوای پتویه حین ِخواب خودش و مردش میگوید و من ذوق میشوم از این همه دوست داشتن و خدا را هزار بار برای همه ی عشق های دنیا شکر میکنم...

وقتی کتاب دست میگیرم و خروار خروار شعر میخوانم و مخاطب واقعی ای برای این همه شعر نمی یابم و لبهایم برای لبخند یاری ام نمیکند و با خودم شوخی های خرکی میکنم...

وقتی بعد از کار دلم خانه رفتن نمیخواهد و با فرنگیس و فاطمه و الناز و گلدختر میزنیم به پارک و پا دراز میکنیم کنار حوض در تاریکیه شب و تخمه میخوریم و خاطره تعریف میکنیم و میگویم کاش میشد تا ابد همینجا می ماندیم...

وقتی نیمه شبها تا تنفس صبح بالشتم را گاز میزنم که صدایم هق هق نشود و از اتاق بیرون نرود و دنده به دنده شدن هم چیزی از طولانی بودن شب کم نمیکند...

همه ی این وقتها خستگی ِ چشمهایم را که تازگی ها مُد شده بهانه میکنم و با پشت دست اشکهایم را سُر میدهم روی صورتم تا خوووب به خورد ِ پوستم برود،بس که برای شفافیِ پوست مفید است (!!!) و فی الفور بلند بلند میخندم که مبادا کسی شکی به بغضی بودن ِ اشکهایم ببرد و برایم نسخه ی فلان قطره ی چشم را از فلان داروخانه تجویز کند...!

+ماه رمضونمون مبارک :)

+ چقدر برای محیا خوشحالم

ایـــن داستــــان عاشـــقانــــه نیســـت!

هوالمحبوب:

اصلن یکی از دلایلی که دلم نمیخواد هیشکی بدونه من خوبم یا بد همینه.اینکه وقتی بدونند حالت خوب نیست چشمشون تو رو میکاوه و میری زیر ذره بین و اگه یهو واقعن یا ظاهرن صدای خنده ت را شنیدند یا دیدند مواخذه ت میکنند که چرا میگی حالت خوب نیست وقتی این همه خوبی ؟یا میگند واسه چی واسه ما بدی برای بقیه خوبی؟ یا میگند واسه چی ما رو نگران میکنی ؟ یا کلن و به هر حال چون بلد نیستند چی باید باشند و چکار کنند،همه جوره طلبکارت میشند!

اگه بدونند واسه چی حالت بده همه ی اتفاقا و حال های بدت رو به همون موضوع ربط میدند و اگه ندونند واسه چی حالت بده شروع میکنند به فرضیه سازی و قصه پردازی!

از پیامها و شعرها و اس ام اس های عاشقانه بگییییییییییییییییییر تا خیانت و من با تو همدردم و مردها همه شون کثافتند و لیاقت ندارند!!!

کلن بغض و درد آدمها رو توی قصه های عاشقونه خلاصه میکنند و بعد هم که میخواند بهت دلداری بدند وعده به ورود آدم لایقتر توی زندگیت میدند!

واسه آرامش خاطر خودشون از سر و کولت بالا میرند و تلفنت از زنگ نمی ایسته و وقتی دلت حرف زدن نمیخواد قیافه ی آلن دلونی به خودشون میگیرند و گاهن هم فیلم هندیش میکنند!

 دیروز داشتم با خودم فکر میکردم کاش...کاش ....کاش زندگیه منم مثل بقیه بود.کاش عادی بود.اون موقع مثل همه، زندگیم در گیر بی پولی و خیانت عشقم و بی وفایی یارم و ناسازگاری همسرم و معتاد بودن پدرم و شهریه نداشتن خواهرم و بی جهاز موندن اون یکی خواهرم و نازایی برادرم و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه که مردم درگیرشند میشد و بعد میگشتم دنبال صبر و دلداری دادن خودم و راه چاره و شروع به ناله و داد و هوار کردن و آآآی ایها الناس چقدر من بیچاره م! ولی...

ولی حالا وقتی به جیب بی پولم نگاه میکنم،به نداشتن کسی که دوسش دارم فکر میکنم یا چشمم به حوزه ی اختیارات و سر و سامونه نداشتم می افته یاد این می افتم که یه عالمه درد دیگه هست توی زندگیم که مهمتر و درد آورتر از این چیزای پیش پا افتاده ایه که برای عالم و آدم مهمه و براش سوگواری میکنند و یا من را به آخر خوبش وعده میدند. 

اگه در شرایط عادی و یه زندگیه عادی بودم حتمن چله نشین عزاداری برای هر کدوم از این پیش پا افتاده های مهم میشدم اما هیچ کدوم از اینا با همه ی مهمیش واسم مهم نیست وقتی آتیشی عظیمتر از اینها داره میسوزوندم و خدا همچنان میگه وقتش نرسیده که تموم بشه!

چقدر خوبه فقط یه الـــی توی ِ دنیاست...چقدر خوبه! برای من نه ها! برای دنیا! دنیا همین یه دونه بسشه! بقیه ی آدماش گناه دارند!همین:)

الــــی نوشت:

یکــ) نمیدونم دقیقن از کی اما تصمیم گرفتم قصه م رو بنویسم.همه ی قصه م رو از اون سه شنبه ی آبان ماه تا آخرش.یکی از همین روزا برگه های آچار و اتود فیروزه ایم رو دست میگیرم و اونقدر مینویسم تا تموم بشه.همه ش رو راست و پوست کنده مینویسم و حتمن بعدش هم باید برم پای میز محاکمه واسه افشای اسرار! گمونم حتی اگه اسم آدمای قصه رو هم عوض کنم بازم فرقی نمیکنه وقتی بوی گند حضورشون از صد فرسخی داد میزنه کی هستند و چی هستند.اون موقع که همه از کتابم خوششون میاد و ازم میپرسند از کجا این قصه را الهام گرفتم ،به هیچکی نمیگم این قصه از من الهام گرفته!


دو) دلم شکسته خدایا! مرا اجابت کن

به حق حرمت أمن یـُجیب بعضی ها ...


سهـ) بابا تو خوبی، حله ؟:)

رحــــــم کــــن بر دلـــــم که مسکیــــن اســــت ...!


هوالمحبوب:



ترحم کن بر کسی که سرمایه اش امید به تو و اسلحه اش گریه است...

" فراز چندم دعای کمیل"


کــــــــارم از گریـــــه گذشته ســــت بدان میخنــــــدم ...

هوالمحبوب:

خنـــــده ی تلــــــخ مـــــن از گریـــــه غــــم انگـــــیزتـــر است

کـــــارم از گــــــریه گــذشـــتــــه ســـت ،بــــه آن میخنــــدم ...

پریسا برایم چای زعفرانی ریخته بود و گفته بودم من چای خور نیستم و او گفته بود چای زعفرانی فرق میکند و با کیکی که او پخته و تعارفم کرده بود فقط چای زعفرانی میچسبد و باید بخورم.یگانه هم چای را که دیده بود دستم ،صدایم کرده بود آش بخورم و قاشق داده بود آن یکی دستم و آقای نون گفته بود خدا شانس بدهد که چقدر همه هوایت را دارند و من جوابش را نداده بودم چون که تازگی ها از رفتارهایش خوشم نمی آید بس که حرص در بیار است.

با زری و یگانه نشسته بودم به آش خوردن و خاطره ی یکی از پیر و پتول های عاشق زندگی ام را برایشان تعریف میکردم و از خنده مرده بودند بس که من از خنگ بازی هایم گفته بودم که اسم هاله افتاد بود روی گوشی ام،گفته بود میخواهد چیزی بگوید و باید شش دانگ گوشم را در اختیارش بگذارم و از دبیرخانه آمدم بیرون در خلوت که گفت از من بیشتر از همه ی زندگی اش متنفر است!گفت از اسم و صدا و شماره تلفن و قیافه و نوشته هایم متنفر است.گفت که از رفتارم متنفر است که در حالت استیصالش قرار داده ام که نه میتواند از من بپرسد چه خبر و نه میتواند نسبت به من بی تفاوت باشد.

میدانستم همه اش به خاطر نوشته های وبلاگم است.میدانستم همه اش به خاطر این است که آخرین بار به او گفته بودم یاد بگیرد چطور وبلاگم را بخواند و به جهنم که آدرس وبلاگم را به خواهر و جاری و فک و فامیلش داده ولی حداقل بلد باشد به حریم خصوصی ام که او را به آن راه داده ام احترام بگذارد و در برابر پست هایم سکوت کند و تا نخواسته ام خودم حرف بزنم از من توضیح نخواهد.بلد باشد سکوت کردن را.بلد باشد نپرسیدن را.بلد باشد دور بودن را وقتی من دلم انزوا و حرف نزدن و سکوت را میخواهد بس که خوب نیستم.بلد باشد بلد  بودن را.بلد باشد زیاده خواهی نکند و بیشتر از سهمی که در زندگی ام دارد از من نخواهد.بلد باشد به خاطر کنجکاوی یا نگرانی یا هر کوفت و زهرمار دیگری حالم را بدتر نکند وقتی دلم حرف زدن نمیخواهد.بلد باشد چطور بلد باشد...

او میگفت از من متنفر است و من فقط میخندیدم بلند بلند و وقتی حرفهایش تمام شد تلفن را قطع کرد و من وقتی هم که کاسه ی آش یگانه را میشستم یکی در میان حرفهایش را مرور میکردم و باز بلند و یواش برای خودم میخندیدم.حتی وقتی چای زعفرانی پریسا را که روی میزم سرد شده بود بدون کیک سر کشیدم و به دردهایم فکر میکردم که دلم نمیخواست برای احدی بازگویشان کنم و مزه ی چای زعفرانی به نظرم گــُه می آمد!

آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق ... تا خیالت بشود تخت، به هم می ریزد!

هوالمحبوب:

امروز که وفات معصومه بود یادم افتاد به سال قبل که همین روزش با "او" بحثم شده بود.بحثم شده بود و یک عالمه گریه کرده بودم که فیلم فجر را به منی که این ده روز خواسته بودمش و نبود ترجیح داده.که تماسهای چند بار در روزش را به یک تماس در روز تقلیل داده و هیچ فکر نکرده سهم من از این ده روز اندازه ی یک مکالمه ی درست و درمان هم نبوده.نمیدانم چرا اینقدر پرتوقع بودم و این ها را گفته بودم و این را خواسته بودم که باید همه ی زندگی اش باشم ولی بحثم شده بود که همه ی زندگی اش از من مهمتر است و چرا باید یک عالمه وقت صبر کنم تا او از راه برسد و دلش بخواهد بخوابد!دعوایمان شده بود و من تلفنم را قطع کرده بودم که چرا باید مرا کمتر از همه ی افراد زندگی اش بخواهد و پشت بندش هم خاموش!آن هم منی که هیچ وقت تلفنم را روی کسی خاموش نمیکردم.بس که حالم خوب نبود!

آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بمیرم و هی غصه خورده بودم برای سال قبلترش باز هم درست شب وفات معصومه که برای اولین بار او را زیر آن پل عابر پیاده دیده بودم و شبش رفته بودم زیارت معصومه ی سیاه پوش و برای آدمی که نمیدانستم یک روز میشود همه ی زندگی ام دعاهای قشنگ قشنگ کرده بودم.یاد سال قبلش افتاده بودم و دلم درد گرفته بود بس که اشک ریخته بودم تا فردا که گوشی ام را روشن کردم و ایمیلم را چک و فهمیدم او هم اندازه ی من شب بدی را گذرانده.

باز با هم حرف زده بودیم.همیشه همینطور است،وقتی گمان ببرد حالم بد است حتی اگر عصبانی هم باشد با من به آرامی حرف میزند ولی بحث که جلوتر میرود باز دعوایمان میشود.آن روز هم همانطور شد و آخر دعوا آشتی کردیم و من از جشنواره ی فیلم فجر متنفر شدم وقتی باعث شده بود با "او بحثم شود...

امسال درست همین شب و روزی که سیاه پوش شدن روزهای معصومه است شبیه همان سال دعوایمان شده.انگار که باید همیشه هر سال وفات معصومه بشود مطلع یک چیز بین ما! چیزی فجیع تر از سال قبل. امسال گمانم فیلم فجر هیچ باعث بحثمان نشود وقتی که خیلی وقت است سر و ته حرفهای روزمره مان یک مکالمه ی چند دقیقه ایست حول و حوش مسائل مسخره که من سعی میکنم جذاب تعریفشان کنم و هیچ به من برنخورد این همه نبودن و ندیدن و نخواستنش!

به این که فکر میکنم به خاطر فیلم فجر دعوایمان شده بود خنده ام میگیرد آن هم این روزها که خیلی وقت است اگر ساعتها هم با هم حرف نزنیم اتفاق خاصی نمی افتد.وقتی از آن یک سال تا کنون یک روز نه چندان سرد و گرم آبان چند ماه پیش به منی که خواسته بودم کنارش باشم گفته" آدم ازدواج کردن نه با من که با هیچ کس نیست (!)"و پشت بندش هم حرفهایی که دلم بدجور سوخت و هرچقدر هم دلم میخواهد خوشحال باشم نمیتوانم حتی با اینکه به همه ی آدم ها حق میدهم برای زندگیشان تصمیم بگیرند حتی اگر به قیمت نخواستن من تمام شود.

شما که من نیستید بدانید چقدر دلم میخواست سال قبل بود و سر فیلم فجر بحثمان میشد که چرا اینقدر که حواسش به اکران فلان فیلم است به چشمهای منتظر من نیست.شما که نمیدانید چقدر دلم میخواست همین پارسال بود که نمیدانستم قرار نیست هیچوقت زن زندگی اش نباشم و به احمقانه ترین صورت ممکن برای یک جشنواره ی مسخره بلوا به پا کرده بودم! میدانید؟ندانستن و اینکه ندانی کجای زندگیه چه کسی هستی و خیال برت دارد همه ی زندگی حالا و آینده و حتی گذشته اش هستی برایت توقع ایجاد میکند و خودت را محق میدانی و این محق دانستن حس شیرینی- توهم شیرین!-به تو میدهد.مگر چند پست قبلترم را نخوانده اید؟هااان؟

شما که نمیدانید همین دو روز پیش که مستانه به من گفته بود الـــی خیلی قشنگ عاشق شده بودی ،من بغض کردم وقتی که پشت تلفن به او گفته بودم:"آره! خیلی قشنگ!" و وقتی گفته بود رفتارم شبیه آدم هایی نیست که وقتی آنقدر قشنگ عاشق شده بودند می بایست برای به سرانجام نرسیدنه آنچه میخواستند درب و داغان تر از این حرفها باشند و من به او جوری که نفهمد در حال انفجارم گفته بودم:"وقتی ندانی برای کدام دردت باید عزادار باشی،میرسی به بی حسی و من الان بی حس ترین آدم روی زمینم بس که قدرت ناله کردن هم ندارم!"

شما که من نیستید که با این زبان درازتان یک عالمه حرف توی دلتان مانده باشد که حتی نمیتوانید به خودتان هم بزنید چه برسد به دیگران تا بفهمید چقدر درد دارد این همه سکوت.

نباید این حرفها را میزدم،میدانم.به خاطر نرگس که اینجا را میخواند و وقتی میفهمد با "اوی" سابقش به هیچ رسیده ام هرچقدر هم تظاهر کند متاسف شده ،ته دلش غنج میرود!به خاطر فک و فامیل لعنتی ام که کاری جز سرک کشیدن توی زندگی ام ندارند و از این وبلاگ کنده نمیشوند محض دشمن به شاد شدنم! به خاطر سید و گلشیفته و همه ی آن احمق هایی که دست زیر چانه زده اند محض دیدن آخر قصه و نیشخند کردنم که خودشان مستحق ترین موجوداتند به نیشخند شدن! همه را میدانم ولی...

ولی من همانم که همین دی ماه سال قبل هم که همین جا و درست توی بیستمین شبش خواستنش را فریاد کردم ، هیچ کسی برایم مهم نبود الـــا "عشق است و همین لذت اظهــــار و دگـــر هیـــچ..."و به جای خودم را در لحاف پیچاندن و پنهان کردن قشنگ ترین حسم در طول کل زندگی ام ، اظهارش را بزرگترین موهبت میدانستم.

بهتر است بی انصاف نباشم،او بین تمام آدمهای زندگی ام برایم زیادی خوب بود.حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدنش برایم زیادی خوب بود.حرفهایش وقتی نا آرام بودم و حتی نصیحت هایش که در فلان موقعیت چگونه باشم و چطور رفتار کنم. دوستــم داشت خب ولی فقـــط همیــــن. فقط "دوست" خوبی بود و خجالتم می آید از اینکه به چشم مرد زندگی ام نگاهش کردم یا رویش حساب باز نمودم یا دلم خواست که ...!

می دانید؟ گمان میکردم میتوانم برایش زیاد باشم.بزرگ باشم آنقدر که نیاز به داشتنم را حس کند و یا مرا در زندگی اش کم داشته باشد ولی خب تعریف آدم ها از داشتن و نداشتن و دوست داشتن فرق میکند و قرار نیست من در زندگی اش همانی باشم که خیال میکنم!

من خواستم ... نشد ... هزار بار خواستم ... نشد ... دلم را بغل کرده ام و نگاهش هم نمیکنم که خجالتش را بکشم و به این فکر میکنم که هنوز هم دوستش دارم یا نه ولی چیزی توی دلم به بدترین شکل شکسته و من نمیدانم باید برای کدامیک از هشت تا درد زندگی ام سوگوار باشم . شاید برای همین است که دلم بدجور برای زیر آن پل عابر پیاده تنگ شده...

پـــروانــه ها در پیـــله دنیــــا را نمی فهمنـــــــــد...

هوالمحبوب:


از من پرسیده بود مرد ایده آلم کیست و من گفته بودم مرد ایده آل وجود ندارد و در نتیجه مرد ایده آل من هیچ کس نیست و او باز پرسیده بود ترجیح میدهم چه مردی را کنارم و در زندگی ام داشته باشم و من دلم مردی که یک عالمه بزرگتر از خودم بود را خواسته بود که نه پولش از پارو بالا برود و نه توی جیبش کک کله معلق بزند. مردی که بداندم و بفهمد وقتی چون منی را در زندگی اش دارد چه به دست آورده و البته که سردی و گرمی روزگار را چشیده باشد و اگر زنی هم توی زندگی اش بوده - که حتمن بوده - ترجیحن مرده باشد که سایه و حضورش روی زندگی ام سنگینی نکند. 
مردی که اگر عاشقش هم نشدم حداقل آنقدر مهربان باشد که مهربانی اش را دوست داشته باشم. مردی که وقتی کنارش راه میروم همه خیال کنند دخترش هستم و او هی دلهره داشته باشد که نکند نگاه و حرف مردم زندگی مان را بلرزاند یا نکند من آنقدر سست پیمان باشم که بروم پی عیش جوانی ام و یا او آنقدر برایم کم باشد که دلم را بزند و من میان دلهره های نگفته اش که از چشم هایش میخوانم برای کسی که به خاطر داشتن و آرامشم تلاش و جنگ کرده از آن لبخندهای گل و گشاد بزنم که گور پدر همه ی حرف ها و حدیث ها وقتی که او همه ی آدم های نداشته ی زندگی ام است حتی با اینکه شاید عاشقش هم نباشم!
گفته بود من احمقم،درست مثل نفیسه که گفته بود زده ام به سیم آخر مثلن که خل بازی در آورده ام ولی من همه ی حقیقت را گفته بودم ، آن هم درست همین روزهایی که حرف هایم به جای اینکه از دهانم کلمه شوند و بیرون بیایند اشک میشوند و از چشم هایم نیمه های شب سر میخورد . هیچ کس من نبود و نیست که بفهمد چقدر دلم کسی را میخواهد که "قدش از درخت های خانه ی معمار بلند تر باشد و از برادر سید جواد که رخت پاسبانی پوشیده است هم نمیترسد..."،حالا هر چقدر هم اصرار داشته باشد مرا میفهمد و درک میکند و میشناسد ...

راستش ؛ دلم .... مثل یک نماز بین راه خسته و شکسته است!

هوالمحبوب:

گفته بودم همه ی امیدم به خدای ِ فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّة شراً یَرَه است.گفته بودم او با همه ی قدرت و زور و توانایی اش در برابر خدای من مثقال هم نیست و من مرده و او زنده ولی آآآآآی آخرش دیدن دارد،آآآآآی آخرش دیدن دارد!

گفته بودم همه ی امید و دلبستگی و پشت گرمی ام به خدای ذره بین به دست است که او از حرفم عصبانی شده بود و حمله کرده بود به سجاده و جانماز گوشه ی اتاقم که همیشه پهن بود.

رفته بود به خیال خودش قدرتش را نشان بدهد و بگوید مرده شور طرز فکرم را ببرند.خواسته بود قدرتی که همه ی زندگی ام را سیاه کرده بود به رخ بکشد که مهر جانمازم را که یادگاری آن روزهای حیات مامان حاجی بود و رویش یک عالمه سجده کرده بود،آنقدر روی کتابخانه  فلزی زد که خرد و خاکشیر شد.تسبیح یادگار آن مسجد گنبد فیروزه ای اردی بهشت آن روزها را پاره کرد و مهره هایش درست عین دلم روی قالی و تخت ریخت.

خواسته بود بفهمم او از همه ی خداهای دنیا قدرتمند تر است که کتابچه ی یادگار مامانی را که برای آرامش خواب شبهایم زیر بالشتم پنهان کرده بودم را ریز ریز کرد.خواسته بود باورم شود اگر او نخواهد خدا کاره ای نیست وقتی همه ی زورش را روی سجاده و جانمازم خالی میکرد و آن ها پاره نمیشدند...!

با همه ی دردم خنده ام گرفته بود که مستأصل بود از اینکه جای دقیق خدا را نمیداند و دستش به او نمیرسد و گرنه دست می انداخت گردن خدا و خفه اش میکرد تا حساب کار خود را بکنم که امید به خدایی بسته ام که امر کرده به این بودنم.گردنبندم را توی یقه ام انداخته م که دیده نشود که نکند پاره اش کند و محکم از روی لباسم توی دستهایم گرفتم و والعصر خواندم تا زودتر به تواصوا بالصبرش برسم!

مهره های تسبیح و خاک مهر روی زمین ریخته بود که جانماز و سجاده و چادرم را زیر بغلش گذاشت و از اتاق زد بیرون و من هنوز والعصر میخواندم و زور میزدم لبخند روی لبم را پنهان کنم...!!

امشب دلم میخواست مثل سنـّی مذهبان بدون مهر نماز بخوانم وقتی مهرم نبود.مثل نمازهای مسافرت بدون تسبیح ذکر بگویم و مثل نمازهای بین راهی بدون چادر و سجاده قامت ببندم و بدون کتابچه ی دعای زیر بالشتم چشم هایم را برای خواب ببندم و گور پدر کابوس های گاه و بیگاه،تا صبح شوق و درد را با هم ببلعم ولی خودم را راضی کردم که دختره خوبی باشم و خودم را وابسته و محدود به تعلقات نکنم وقتی همیشه امر بر نداشتن بوده.

میدانم نمیتوانید درک کنید قامت بستن روی جانماز و سجاده و مهری که آن ِ تو نیست چقدر با همه ی آرامشش غربت دارد.حالا هر چقدر هم سجاده ی قهوه ایه بته جقه یا سفید بقچه پیچ زیر تختت منتظر نشسته باشند برای رویشان نشستن!

انگار با لباسی که از آن ِ تو نیست رفته باشی مهمانی،انگار همه اش دلت بخواهد زود برگردی خانه و با همان لباس های نداشته ات چشم هایت را روی هم بگذاری.

میدانم نمیتوانید درک کنید چقدر دلم مهر و تسبیح و کتابچه ی دعایی که روزها و شبهای زیادی مرا شنیده بودند و بو کشیده بودند تنگ شده،نماز امشب به گمانم زیادی غربت دارد،درست مثل نمازهای بین راه و من باید به این فکر کنم این ها همه وسیله اند درست مثل آدم ها آن هم درست وقتیکه خدای فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره من بدون کوچکترین آسیبی نشسته و به من لبخند میزند!