_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

والعـــصــــر بخـــــوان که عصـــر پیــــداست ...

هوالمحبوب:

وقتی آن همه گریه کرده بودم و داد زده بودم و اشک هایم شره کرده بود و نفرینشان کرده بودم و به خدا التماس کرده بودم برای مجازاتشان و خدا صدایم را خفه کرده بود بس که داد زده بودم ...وقتی مردی که یونیفرم سبز داشت اشک ها و خجالت من را دید و نگاهم کرد...وقتی اشکهایم توی پیاده رو سرازیر بود و مرد جوانی که راهنمایی ام کرده بود کجا بروم سرش را به تاسف تکان میداد و "نچ نچ" میکرد...وقتی که به راننده تاکسی که نمیدانست با اینکه اینقدر آرام نشسته ام چقدر درد دارم و از توی آینه گفته بود:" مسیر بعدیت کجاست عزیزم؟!" و من گفته بودم لدفن خفه شود و همانجا که قرار بوده پیاده ام کند و او که فکر میکردم بزند روی ترمز و پرتم کند بیرون تا مقصد خفه شد بود ...وقتی اسمم را خواندند و نسبم را پرسیدند و حرف که شدم اشکم سرازیر شد و خجالت از سر و صورتم میریخت و باعث و بانی اش را از ته دل برای اولین بار در عمرم لعن و نفرین کردم...وقتی مردی که کچل بود بدون اینکه سر سوزنی جای من باشد دهان گشادش را باز کرده بود و میخواست مثلن نصیحتم کند...وقتی زنی که عینک داشت و تعجب کرده بود را با خودم توی اتاق بردم که خجالت مرا نکُشد وقتی با مردی که بوی ادکلنش گیجت میکرد تنهایم...وقتی روی صندلی نشستم و سمت چپ صورتم را رو به صورت اصلاح شده و سه تیغه اش گرفتم تا نگاهم کند و زنی که عینک داشت با من و او حرف "حقم" را میزد که مرد و زن بودنشان برایم مهم نباشد و برای من نمیتوانست مهم نباشد و برای مرد آرام حرف زدم و گریه کردم،همه اش گردنبندم را توی دستهایم محکم گرفته بودم و صلوات میفرستادم و ذکرهای درهم برهمی که بلد بودم را نجوا میکردم که زن گفت برای امتحانی که خدا برایم مقدر کرده باید صبور باشم.

زن گفت والعصر بخوانم.زن گفت برای آخری "خوب" دعا کنم.زن گفت نگویم نمیشود که خدا و کائنات گوش به زنگند برای "نشدن" آنچه باورم شده "نمیشود".زن گفت والعصر بخوانم و من والعصر بلد نبودم  که با اشک از ساختمان زدم بیرون...

من والعصر بلد نبودم که تصمیم گرفتم به نگرانی آن دویی که درگیر ماجرایشان کرده بودم پایان دهم و آرامشان کنم و خودم تنهایی به فکر چاره باشم وقتی هیچکدامشان "من " نبودند و کاری نمیتوانستند و نمیخواستم بکنند. من والعصر بلد نبودم وقتی بی پناه ترین موجود روی کره زمین بودم و هیچ کس را نداشتم محض پناه بردن و باید خودم را جمع و جور میکردم وقتی این همه تنها بودم.من والعصر بلد نبودم که خودم را توی سینما چپاندم و "مستانه" را دیدم و برای تحقیر زنی که حقش نبود با اینکه بغض خفه ام کرده بود نتوانستم اشک بریزم بس که درد داشتم.من والعصر بلد نبودم وقتی در تمام مدت فیلم به خدا میگفتم تو که کارگردانی قهارتر از اینهایی چرا پایان خوبت از راه نمیرسد.من والعصر بلد نبودم وقتی سوز سرما صورتم را متورم کرد و از "او" خواستم برایم والعصر بخواند تا بلدش شوم و پایم را محکم تر روی زمین بگذارم و "او" خواند و من تکرار کردم و یادش گرفتم.

و من والعصر خواندم تمام شبی که صبح نمیشد...

الی نوشت :

اینها را ننوشتم محض جار زدن و نگران و یا خوشحال کردن کسی! فقط خواستم آخرش به والعصر قسمتان دهم که کمی دعایم کنید.شاید خدا دلش خواست حرف یکی از شما را گوش دهد."من هنوز هم دختره خوبی ام!"همین :)

رج هـــای عمــــرم را دوبـــاره ســـر مـــی انـــدازم ...

هوالمحبوب:


بــا ایـــن کــلاف حســـــرت و نــــخ هـــای ای کـــــــاشــم
 مــــاه بلنـــــدم! می شــــود شــــال شـمــــا باشــــــــم ...؟!

یکی دو ساعتی مرخصی گرفته بودم تا زودتر شرکت را ترک کنم برای تعمیر مجدد گردنبندم که باز پاره شده بود در میدان نقش جهان و خرید کتاب از آمادگاه و زیر و رو کردن بازار گرم روزهای سرد زمستان و کمی قدم زدن البته!
بازار قیصریه و زرگرها را قدم زده بودم تا کنار همان حوض زیر بازارچه که دوستش داشتم و به طلا و نقره ها هم نیم نگاهی حتی نینداخته بودم و منتظر مانده بودم محض تعمیر و پس گرفتن گردنبندم.
پشت بندش قدم زده بودم تا آمادگاه و همان مسیری که چند ماه پیش قدم زده بودیمش را دوباره متر کردم تا کتابفروشی و کتاب فرانسه ام را که خریدم،در آغوشش کشیدم بس که دوستش داشتم و بعد هم چرخی زدم محض بو کشیدن و زیارت بقیه ی کتابفروشی های طبقه ی زیرین!
شال گردن آبی رنگ دستبافم را روی صورتم کشیدم و دست های دستکش دار را توی جیب کاپشنم فرو بردم تا سردم نشود من که اینقدر سرمایی ام و راست دماغم را گرفتم و بی خیال چهارده هزار تومان کل دارایی ام به سمت بازار رنگارنگ پالتوها و مانتوها روانه شدم و گوشی موبایلم را هم فرستادم ته کیفم بس که زنگ نمیخورد!
راستش نمیدانم اثر سردی هوا بود یا خستگی یا اطلاع از کل دارایی ام و یا آنی که هی میخواستم بدان بی توجه باشم و بگویم :"بی خیال!" که دلم نخواست بیشتر از این وقتم را پای زیارت پالتوهای خوش رنگ و لعاب بگذارم و یکهو هوس خرید کاموا و در هم فرو بردن تار و پودش برای شالی سورمه ای رنگ را کردم با کل دارایی ام!
این بار راست دماغم را کج کردم و پناه بردم به همان پاساژ پر از کلاف و رنگ که میان تردید و انتخابم میان سورمه های خوش رنگ و رنگ رنگ یاد حرف پریسا افتادم راجع به بافتنی کردن زن های خوش خیال و هنر دستهایشان که کسی نمیفهمید و قدر نمیدانست و کمی آنطرف ترش هم یاد داستان شال بافتنم و دقی که از شنیدنش کرده بودم افتادم که نمیدانم چرا از همه ی بافتن ها و شال ها و رنگ ها و میله ها متنفر شدم و گریه ام گرفت تا خانه توی اتوبوس آن هم وقتی مطمئن بودم دیگر هرگز کاموایی به دست نخواهم گرفت محض بافتن !
الــی نوشت :
یکـ) شــــال یـــارِ گلبهـــاری خوشبخت ...
دو) "تمام زنان دنیا برای مردی که دوست دارند شال میبافند،جز مــن که نشسته ام اینجا و برای تــو شع ـر می بافم!"
لازم به ذکر است این جمله که صرفا هم تزئینی ست،از منی که حتی شع ـر هم نمی بافم نیست ! :)
+عکس تکراریه شال بافتن آن روزهای الــی کنار شمعدانی ها:)

چقــــــدر فحــــــش در دهــــان مــــن است ...

هوالمحبوب:

حیـــــــــف زن هــــا و بچــــــه هــــا هستنــــد

چـقــــدر فحـــــش در دهـــــان مـــــن است ...!

اولش گمانم میخواستم خیلی چیزها بنویسم اما مثل همیشه آنی که میخواستم بنویسم با آنی که شما میخوانید زمین تا آسمان فرق میکند و من هم که خر ِ انگشتانم هستم و هیچ مهم نیست دلم میخواسته چه بشود و همین که انگشتانم دلشان این را میخواسته که بنویسند کفایتم میکند! و برای همین است که عنوان این پست کمی با محتوای اش فرق میکند و من از این بابت زیادی خوشحالم که فحش و فضاحت به راه نینداختم بس که خانومم به خدا!

فلذا گمانم باید بنویسم که سر کار برخلاف دیگر همکارانم سرم را زیادی شلوغ کرده ام که خداحافظی ِ یکی یکی شان دم غروب یادم می اندازد هوا تاریک شده و باید بروم خانه محض استراحت.

البته باید در این میان بگویم که دو جلسه ای ست کلاس فرانسه میروم و یک عالمه میخندم سر کلاس بابت یاد گرفتن و تلفظ هایم و مربی ام که مرد نازنین و کچلی ست هم با همه ی تلاشش که سعی میکند نخندد همه اش صورتش را به سمت تابلو میکند و از تلفظ و تعبیر و تفسیرم من باب ریشه ی لغات و طرز خواندنشان یواشکی و ریز ریز میخندد و گاهن "براوو!" هم حواله ام میکند و پشت بندش دو سه تا جمله ی پر از کلمات "ق" و "خ" دار برایم ردیف میکند که معنی جملگی اش این میشود که چقدر من باحال و خوب و خانم و مودب و موقر و باهوش و خیلی چیزهای خوبه دیگرم و البته لازم به ذکر است که من ترجمه ی همه ی جمله هایش را حدس میزنم بس که سورپریز میشوم از این همه "ق" و "خ" و از بابت تمجیدات حدسی ام زیادی خوشحال میشوم بس که با استعدادم!

و اما شب ها که به خانه می رسم ترجیح میدهم اگر جلسه و منبری از طرف میتی کومون برقرار بود به گوش جان نیوش کنم و آستانه ی دردم را ببرم بالا و بعد از آن اگر عمری بود و رمقی،با دخترها وقتم را بگذارانم بس که ازشان دور بوده ام تا برایم خاطره ی اتفاقات روزشان که گذشته را تعریف کنند و شب ها وقت خواب که مهم نیست خسته باشم و زود چشم هایم بسته شود یا آنقدر غلت بخورم که از نخوابیدنم کلافگی بغض شود و چنگ بزند به گلویم،بعد از یک عالمه فکر به حال و روز و داشته ها و نداشته هایم به این فکر میکنم که اینکه چیزها را جایگزین آدمها میکنم محض جان نکندنم خوب است یا بد! و فقط به این نتیجه میرسم که کرخ شدن و بی حسی ام را دوست دارم و جواب سوالم آنقدرها هم مهم نیست...!

+ پل شکسته!

لــــب وا که مـــی کنــــم ،سخنــــــم درد می کنـــــد ...!

هوالمحبوب:


شما که الــی نیستید که بنشینم برایتان بگویم که ...

داشتم فکر میکردم به فرض که الـــی هم بودید برایتان نمیگفتم که ...! راستش برای الـــی هم تعریف نمیکنم،حتی زمزمه هم نمیکنم.حتی دوره هم نمیکنم.حتی توی وبلاگ یواشکی اش هم نمی نویسم.

بعضی چیزها را نباید گفت.هــــرگــــــز نباید گفت.حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ات.حتی بعد از اینکه نفیسه اینجا را خواند و میپرسد قرار بوده چه چیز را نگویم. یا حتی "او" که سعی میکند نپرسد ولی بداند و احتمالن بعد از اینکه بداند چیزی هست که قرار است نگویمش به دعوایمان ختم شود! یا حتی وقتی هاله فکر میکند مثلن به او خواهم گفت و برایم قیافه ی مادرهای فداکار را میگیرد و میگوید با آن دو نفری که بهشان نگفته ام فرق میکند و غلط کرده ام که به او هم قرار نیست بگویم و من مثل فامیل دور فقط به او خواهم گفت :"سیر داغ بابا! "! یا نرگس حتی که نگران خواهد شد گمانم! حتی به خودت هم نباید بگویی. و میدانم من احتمالن مرض دارم که توجه همه را جلب میکنم به بودن چیزی و نگفتنش!

میدانید؟باعث شرمندگی ست حتی اگر بقیه قیافه درک کردن به خودشان بگیرند وقتی فقط قیافه گرفتنشان خنجر است توی وجودت!حتی گفتن یواشکی اش توی دلت هم باعث شرمندگی ست توی خلوتت!باید خجالت بکشی از حتی به ذهنت آوردن چه برسد به زبان یا نوشتن آوردنش!

میدانید بعضی چیزها حتی یواشکی و توی دلتان مرورش کردن هم حق شما نیست و باید بروید به جهنم وقتی اینقدر دنده تان پهن است که توی دلتان دنبالش میگردید وقتی کائنات هم مسخره تان میکند که بی رگید(!) و یا نهایتن اگر دلش بخواهد دل به دلتان بدهد "واقعن تو خجالت نمیکشی؟!" به جای مسخره کردن حواله تان میکند!

میدانید؟باید لب فرو بست،اصلن باید زبان درازتان را گره کرده و توی همه ی روزهایی که "خواستید و نشد " فرو کنید!

حتمن میدانید "نخواستن" با "نتوانستن" خیلی فرق دارد! اینکه "نتوانی" یک چیز است و اینکه "نخواهی" یک چیز و "نخواستن" غم انگیزترین کلمه ای است که ممکن است توی عمرتان شنیده باشید و شما الــی نیستید که برایتان بگویم که "نخواستن" چقدر غمگینانه است! و اصلن چه بهتر که الــی نیستید،چون الــی هم که بودید توفیری نمیکرد! 

بعضی حرف ها را باید با خود به گور برد و همان جا هم در سر و کله ی گور زد که مبادا دهانش را برای گورهای دیگر باز کند و شما را خجالت زده کند آن هم وسط گورهای دیگر!

عکس نوشت:

مسخره است اگر خیال کنید این زن ماشین لباسشویی نیاز دارد و شما الی نیستید که بدانید ماشین لباسشویی نغمه ای غم انگیز دارد حتی!

+

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

هوالمحبوب:

سفــــــــره ای دارم ولــــی خالــــی ز نــــــــان

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

"الفت" که دوید تا وسط کوچه و داد و هوار راه انداخت و همسایه ها را خبردار کرد که نور چشمش پیدا شده و همین روزها بر میگردد و مردهای ردیف جلو که زن نبودند و هیچکدام چشم به راه نبودند و گمگشته ای نداشتند و میخندیدند من اشک هایم را با پشت دست پاک میکردم که شوری اش شیرینی ِ دهانم را به هم نزند!

وقتی "الفت" پا برهنه پرید وسط کوچه و یک عالمه راه رفته بود و هنوز نفهمیده بود کفش به پا ندارد و مردهایی که زن نبودند و فهمیده بودند الفت کفش به پا ندارد و میخندیدند ،من اشک هایم را توی تاریکی سینما پاک میکردم و نان برنجی هایم که در عوض صبحانه برده بودم که تا بعد از ظهر از گرسنگی نمیرم و تند تند در دهانم لهشان میکردم،زهر مارم شد!

"الفت" که با اشتیاق دوید و قربان صدقه ی آزاده ی تازه از راه رسیده میرفت و شنید پسرش را هیچ کس ندیده و آزاده ی از جنگ برگشته نشانی از پسرش ندارد و گوشش کر شد و چشمش کور و توی خلأ نفس میکشید و کمرش خم شد و به دیوار تکیه داد و مردهای ردیف جلو که هیچ کدامشان نه زن بودند و نه مادر و نه چشم به راه ،آخی آخی راه انداخته بودند؛من هق هق میکردم وقتی این همه الفت بودم و میدانستم کوه امیدت یکهو متلاشی شدن یعنی چه!

"الفت" که گفت دلش میخواهد با استخوان های پسرش تنها باشد و روی تابوت دست میکشید و میبوسید و می بوییدش و قنداقه ی استخوان های یونس را در آغوش کشید و درست مثل آن وقت ها که یونسش نوزاد بود برایش لالایی خواند و بوسیدش،مردهای ردیف جلوی سینما که زن نبودند و مادر نبودند و چشم به راهی هم نداشتند و شاید توی عمرشان هیچ وقت منتظر هیچ کس این همه نبودند دیگر نمیخندیدند، انگار بــُغ کرده بودند همگی و صدای بالا کشیدن دماغشان را هم میشنیدم وقتی فشارم افتاده بود و دستم باز بی حس شده بود و قلبم را فشار میدادم و بلند بلند گریه میکردم و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم و اشکم تمام صندلی های سینما را خیس کرده بود...

من چقدر "الفت" بودم وقتی چراغ های سینما روشن شد و هیچ کس توی صورت کسی دیگر نگاه نمیکرد.من چقدر الفت بودم وقتی چشمهای مردهایی که زن نبودند قرمز شده بود و آرایش زن هایی که شاید مادر هم نبودند پایین چشمهایشان ریخته بود و صورتشان را به رنگ سیاهی سالن در آورده بود...

امرز از همان صبح ه اول وقتش که روز پر ماجرایی بود و من یک عالمه کار داشتم، تا سینما دویده بودم که دیر نرسم و با خودم "شیار 143" را ببینم و پشت بندش یک دل سیر روی نیمکت چاهارباغ بنشینم و گریه راه بیاندازم وقتی که این همه "الفت" بودم...!

+کمی دعا لدفن،خب ؟

میــــــدونــــی حالــــم ایـــن روزا بـــدتـــــر از همــــه ســـت ...

هوالمحبوب:

زنگ میزنم که نتیجه ی آزمونم رو بپرسم.سحر همکار قدیمی م که باز موقع مصاحبه در آموزشگاه دیده بودمش و شده بود مدیر آموزش فلان آموزشگاه،گفته بود هر وقت کاری داشتم به موبایلش زنگ بزنم تا پشت خطه شلوغ آموزشگاه معطل نشم.من هم زنگ زده بودم.آهنگ پیشواز داشت مثل همه ی موبایل های بعد از مرگ ِمرتضا پاشایی!

آهنگ پیشوازش من رو میبرد تا تلفیقی از لبخند و بغض.تا آخر منتظر موندم نه واسه اینکه سحر جواب بده ،فقط واسه اینکه تا جاییکه میشه آهنگ را گوش بدم.

اگر فکر کنید من هم تب مرتضا پاشایی گرفتم یا به خیل مشتاقان و هوادارانش پیوستم و بعد از مرگش شدم عاشق سینه چاکش و تا صدای ساز و آوازش رو میشنوم حزن و غم از دست رفتنش من رو میگیره،کاملن در اشتباهید.

میدونم اگه بگم نه دوسش داشتم و نه دوسش دارم ،یک عالمه آدم که بعد از مرگش تازه فهمیدند مرتضا پاشایی ای وجود داشته،پیدا میشند که میخواند من رو به وحشتناک ترین صورت ممکن بُکُشند و یا شایدم بخواند کاملن نامحسوس در یک حرکت انتحاری منفجرم کنند،ولی باز هم فرقی نمیکنه و قرار نیست حرفی غیر از این بزنم یا نظری غیر از این داشته باشم!

درست مثل اینکه همه ی دنیا فسنجون دوست داشته باشند ولی من از فسنجون بدم میاد و کسی نمیتونه غیر از اینکه طبق نظر و فرضیه و سلیقه ی خودش من رو بد سلیقه خطاب کنه ،کاری دیگه انجام بده یا چیزی بگه!

این ترانه و آهنگ فقط من را میبرد و میبره تا روزها و حس ها و آدمی که یادآوریش قشنگ ترین، زیباترین ،فرحبخش ترین و در عین حال غمگین ترین حس رو می نشوند توی دل و بند بند وجودم.من رو میبره و میبره تا اوایل روزهای عاشقی م که تازه از پیشش برگشته بودم و نیمه شب از شوق دوست داشتنش و حسی که نمیشناختمش خوابم نمی برد و بهم گفته بود این آهنگ رو از مرتضا گوش بدم و من اون شب و اون روز هزار بار بی وقفه گوشش داده بودم و هر بار که مرتضا خونده بود :"قول بده که تو از پیشم نری ..." من در خلوتی که "او" نبود اشک شده بودم و هر هزار بار آروم گفته بودم :"قول میدم!"

این آهنگ ،آهنگه همه ی اون روزهام بود که "او" برام میخوند نه مرتضا.واسه همین هیچ وقت با شنیدنش یاد مرتضا نیفتادم و نمی افتم.من با این آهنگ یاد "او" میفتم نه هیچ مرتضایی روی زمین و حتی زیر زمین! همه ی اون روزهایی که حالم از عاشقی و عشق دگرگون بود و توی خودم جا نمیشدم و میگفتم :"اگه عشق یعنی حالت خوب باشه پس چرا من حالم اینقدر بده و دلم آروم نیست "،این آهنگ بک گرانده لحظه هام بود.

وقتی شماره ی سحر را گرفتم ،بغض شدم و اشک از یادآوریه همه ی حس هایی که به داشتنشون می بالیدم و گمونم می بالم.سحر گفته بود به موبایلش زنگ بزنم که زیاد پشت خط نمونم و گمونم سر کلاس بود و نمیتونست موبایلش رو جواب بده که من اندازه ی تعداد انگشتای دستم بهش زنگ بزنم و منتظر بمونم تا سحر گوشیش رو جواب نده تا من فقط "بی هوا نوازشم کن " گوش بدم و دلم بخواد "او" یی که باید،اشک و غصه هام رو کم کنه و دلم هی تنگ تر بشه...

الـــی نوشت :

نشانه های سیمانـــی ...

کنــــار ِ صندلـــــیِ خالـــــی ِ پرواز دلتنگــــــم ...

هوالمحبوب:

تقریبن الان حسابش را که بکنی غیر از من و یگانه و منصوره و شاید هم مستخدم شرکت و نگهبان هیچ کسی توی این ساختمان چندین و چند طبقه ی چند اتاقی نیست.

همه همین یکی دو ساعت پیش به فاصله ی کمی از هم بند و بساطشان را برداشتند و زدند به چاک! رفتند در آغوش زن و بچه شان تا گل بگویند و گل بشنوند و از کار گله کنند و به همکارشان فحش بدهند! رفتند شام برای شوهرشان آماده کنند و هی غر بزنند از روزی که گذشت! رفتند همه ی کار و روزی که گذشت را بگذارند پشت در و به آدمهایی که از صبح کنارشان نبودند بپردازند.

همین چند دقیقه پیش صدای یگانه هم می آمد که به شوهرش میگفت بیاید دنبالش تا با هم بروند پیاده روی و گمانم مجتبی خسته تر از این حرف ها بود که یگانه قبول کرد خودش تنهایی عازم خانه شود.

منصوره اما هنوز مشغول تایپ و ارسال فاکس است که من دارم این خطوط را مینویسم و صدای دستهایش را می شنوم و انگاری که دلم نخواهد از اینجا دل بکنم و بروم بیرون!

انگاری که بیرون از این ساختمان همه چیز درست شبیه صبح و دیروز و دیشب و هر روز و هر شب باشد و حتی وحشتناک تر و من دلم نخواهد با هیچ کدامشان روبرو شوم. ترسو شده ام گمانم که پناه برده ام به این ساختمان سوت و کوری که صدای نفس کشیدنش هنوز می آید!


تقــــــویــــم مــــن اواخـــر پـــایـیـــز مــانـده اسـت

هوالمحبوب:

تقــــــویــــم مــــــن اواخـــر پـــایــــیـــز مــــانــــده اســـت

کــــاری بکــــــن،بــــدون تـــــــو یلـــــــدا نمی شـــــود ...

دیشب خوب نخوابیدم.یکی از آن شب های مزخرف بود که هر چقدر هم وسطش چشم میگشودی باز به صبح نرسیده بود و چشم که می بستی یکی از دردهای بیداری ات مینشست توی خوابت و تو مجبور بودی تا انتها به تماشا بنشینی.
هفده سال پیش را خواب دیدم توی آن خانه مان بودیم که حیاطش بزرگ بود و حوضش فواره داشت. بعد از ظهر بود و مامانی داشت پشه بند میگرفت. مامانی پشه بند توی دستهایش مانده بود و انگار افتاده بود روی تخت و من و احسان مثل کاغذ در خودمان مچاله شده بودیم و می لرزیدیم ولی زهرا مانتو خفاشی به تن با آن عینک کائوچویی روی چشم هایش بلند بلند میخندید!
سه سال پیش را دیدم ،سر دیگ شله زرد بودم و شله زرد ِ بیست و هشتم صفر را هم میزدم و موبایل به دست به زندگی با مردی  که یکی از بازیگرهای بازی ِ کثیف ِ گلشیفته بود "بله" میگفتم و درد میکشیدم و گلشیفته دندان هایش برق میزد و بلند بلند میخندید!
چند سال قبل را دیدم ،رد خون روی آسفالت کوچه حالم را به هم زده بود و من هی به دیوار خانه ها تکیه میدادم و استفراغ میکردم و احسان تلفنش در دسترس نبود.من پشت در اتاق عمل زجه میزدم و لخته های خون توی چشمهایم خوش رقصی میکردند و هی در اتاق عمل باز و بسته میشد و خواهر و برادرهای میتی کومون بلند بلند پشت در اتاق عمل میخندیدند!
چند ماه بعد را دیدم انگار،زنی که درست شبیه و هم نام یکی از شاگردهای افغان ِ زیبای ِچند سال پیشم بود و "مؤمنه " نام داشت، آمده بود سراغم و یک عالمه کاغذ همراهش بود و ادعا میکرد همسر بچه ی جناب سرهنگ است.میگفت نامه های عاشقانه ی من را از توی بساط او پیدا کرده و پیام های عاشقانه ی هر روزه ام را توی موبایلش خوانده و معرکه گرفته بود و شلوغ بازی که دست از سر زندگی اش بر دارم و من هرچه قسم و آیه میخوردم که سال هاست او را ندیده ام و نشنیده ام و هیچگاه در زندگی ام حتی یک بار به او نامه و پیام عاشقانه ننوشته ام و این ها همه ترفندهای مردهاست برای خود عزیز کردن و خود تحفه نشان دادنشان مقابل معشوق،باور نمیکرد و بچه ی جناب سرهنگ دندان های ردیفش را به رخ میکشید و بلند بلند توی چشم هایم میخندید!
چند سال بعد بود انگار،"او" میگفت با اینکه دوستم دارد ولی به خاطر مادرش که قلب و لوزالمعده و اثنی عشر یا چه میدانم شصت پایش(!) ضعیف است و گفته حلالش نمیکند اگر با فلان شخص ازدواج نکنی،مجبور است با کسی ازدواج کند که دوستش ندارد و دروغ میگفت و انتظار داشت باور کنم و به او حق بدهم و من این ترفندهای مردانه را هم از بر بودم و به او حق دادم برای زندگی اش تصمیم بگیرد و نگذاشتم فیلم هندی اش کند و حتی دلم هم برای خودم نسوخت وقتی میدانستم دیر یا زود اتفاق می افتد و کلاغ ها توی آسمان غوغا به پا کرده بودند وقتی دختری ریز نقش روبرویم ایستاده بود و بلند بلند میخندید!
این بار گمانم چند ساعت بعد بود و یلــــدا.انـــــار بود و شمع و حافظ و سجاده ی بته جقه ی قهوه ای ام.توی اتاقم نشسته بودم روی سجاده و حافظ دست گرفته بودم و گمانم میخواستم شعر بخوانم که میتی کومون با عجله و عصبانی دوید توی اتاقم و بیخ چادرم را گرفت و من را از موهایم گرفت و کشان کشان برد توی حیاط و گفت یا همانی می شوم که او میخواهد و یا باید گورم را از خانه اش گم کنم که همه ی بدبختی های زندگی اش زیر سر من است.از ریشه ی موهایم خون سرازیر شده بود روی صورتم و چادر گلدار سفیدم به رنگ قرمزی خوش رنگ و جگری در آمده بود! پا برهنه در کوچه پرسه میزدم و زیر باران خیس میشدم و هیچ کس نبود که به بودنش پناه ببرم و مستأصل ترین آدم روی کره ی زمین بودم وقتی همه ی دنیا توی صورتم بلند بلند میخندید!
تمام دیشب وقتی چشم هایم باز میشد و میدیدم همه اش خواب بوده و من مطمئن بودم به بیداری دیده ام همه را ،گردنبندم را توی دستم محکم میگرفتم و ذکرهای نصفه نیمه میگفتم و با اشک چشم هایم را روی هم می گذاشتم تا باز به خنده های بلند بلند کسانی که قرار بود به ریشم بخندند گوش دهم و تظاهر کنم ککم نمیگزد!
شب با تمام عظمت و آرامشش چیز مزخرفی ست وقتی نه تو را در آغوش میکشد تا آنقدر آرام شوی که چشم هایت را برای همیشه ببندی و نه به صبح میرسد که ذره ذره زجر کشیدنت را کیف نکند!
الــــی نوشت :
یکـ) گمونم میخواستم از یلدا بنویسم و امشب ، که نشد! راستی تا فراموشم نشده "یلداتون مبارک!" :)
دو )شله زرد بیست و هشتم صفر امسال هم هزینه شد واسه کسی که به پولش بیشتر از شله زرد احتیاج داشت.

چقدر گیر کنم بین فاضل و ژلوفن ؟!

هوالمحبوب:

از راه رسیده بودم و سر به سر همه گذاشته بودم و پریسا آمده بود و یک عالمه با بچه های قسمت بازرگانی در مورد خوراکی های مختلف حرف زده بودیم و اینکه چه چیزی با چه چیز دیگر ممکن است به مذاق و اشتهایمان خوش بیاید و  مهندس نون گفته بود:"دقت کرده اید تازگی ها دغدغه یمان شده کشف خوراکی های جدید ؟ "و من نگفته بودم این اثرات بودن کنار الــی ست و توی دلم کف کرده بودم از ذوق که حرف از خوراکی های جدیدی که میشود درست کرد و امتحان کرد مرا به وجد می آورد و هیچ نگفته بودم ولی همه فهمیده بودند اشتیاقم به خوراکی ها را و بعد نشسته بودیم سر کار و بارمان و فاکتورهای بخش مالی باز گم شده بود و من برای احقاق حق فروشنده ی آن پروژه ای که خرید کرده بودمش یک عالمه پله ها را رفته بودم بالا پایین و هربار هم سیخونکی به یگانه زده بودم و دنبال هم کرده بودیم تا پناهگاه آقای ف و هر بار هم یگانه علی رغم دفاع آقای ف به پناهگاه یورش برده بود و مرا یک فصل کتک زده بود و موقع رفتن بوسه ای روی لپم نشانده بود و من باز پله های مالی را رفته بودم و آمده بودم و هی به لاله لبخند زده بودم که "چطوری؟" که ااین بار صدایم کرده بود که شنیده دندان منصوره حسابی درد میکند و کمی صبر کنم تا برای التیام دردش ژلوفنی بدهد برایش ببرم تا کمتر درد بکشد و من این بار باز هم با نیش باز و مشتاقانه منتظر مانده بودم تا برود سر وقت کیفش و وقتی پرسیده بود چرا اینقدر هیجان داری،گفته بودم توی عمرم ژلوفن ندیده ام و دلم میخواهد این "ژلوفن ژلوفن" که این دخترها از دهانشان نمی افتد را به چشم ببینم و از نزدیک لمس کنم و او یک کپسول شیشه ای مانند قرمز که شبیه کپسول های ویتامین D ای بود که خانم اسلامی آن روزها میخورد را گذاشته بود کف دستم و گفته بود:" آخر تا به حال تا درد نکشیده ای و گرنه میفهمیدی ژلوفن چیست !"
و من محو ژلوفنی شده بودم که قرار بود به منصوره برسانم و دیدن رنگ شفافش کنجکاوی ام را به هیجان تبدیل کرده بود و دلم خواست به جای توضیح دادن به لاله یا حرف زدن از دردهایم که ...،غمم را با لبخند و هیجان قورت دهم و بدون اینکه سرم را از روی تاسف تکان دهم ، رنگ شفاف ژلوفنی که برای اولین بار دیده بودمش را بذوقم!

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد ...

هوالمحبوب:

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد

 خـُرَّم بــمـــان به دســـت دعـــا می ســپـــارمـــت

هــر جــا که مـی رســـی ز مـــن خستــه یــاد کن

هـــر جا که مـــیـروی به خـــدا می سپارمـــت ...

قرار بود بنویسم:" یکی از چهار چیزی که توی دنیا به من آرامش میدهد بعد از خواب و حمام و بلند بلند گریه کردن ،"جاده" است.میخواستم بنویسم جاده با تمام خاطره های تلخ و شیرینش و اینکه ممکن است تمامش را با اشک طی کنی نهایت آرامش است وقتی روی صندلی اتوبوس و یا ماشین پاهایت را توی بغلت جمع کرده ای و خط ممتد جاده را دنبال میکنی و هی میروی جلوتر."

بعد که توی حرم موبایلم را گم کردم و با فرشته دوان دوان برگشتیم ،میخواستم اینطور بنویسم و شروع کنم که :"خادم حرم که موبایلم را دستم داد گفت خدا رو شکر کن یک شیر پاک خورده موبایلت رو پیدا کرده "و قرار شد بنویسم:" وقتی موبایلم را دست گرفتم یواشکی رو به سوی گنبد زرد رنگ معصومه چشمکی زدم که یعنی فهمیده ام همه ی حرفهای یواشکی ام را شنیده و مطمئنم برایم دعا میکند."

وقتی با عجله به سمت اتوبوس دویدیم و اتوبوسی نبود که مرا به اصفهان برساند و من هم باید زودتر به خانه میرسیدم ، داشتم فکر میکردم بیایم از سه زنی که همراهم تا اصفهان توی ماشین به هم غر میزدند و حسابهای سالشان را با هم صاف میکردند که هر کدام به دیگری چقدر بدهکار است و نگاه نگرانم به صفحه ی کیلومتر شمار ماشین بنویسم که 160 کیلومتر در ساعت میرفت و من شونصد هزار صلوات میفرستادم که نکند در جاده بمیرم و میتی کومون وقتی شصتش خبردار شد،مرده مرده دارم بزند و سرم را برای اینکه درس عبرت آیندگان شوم سر در ورودی شهر آویزان کند!

نمیدانم قرار داشتم با خودم از کدامیک بنویسم که افتادن اسمش روی صفحه ی گوشی همراهم همه ی فکر و ذکر و قلمم را به سوی خودش متمایل کرد.

 اسمش همانطور که توی دلم نشسته بود روی گوشی ام نشست و میان غر زدن های سه مسافر ِزن و سرعت زیاد راننده و خیره شدن من به خط ممتد جاده و سردرد و زیر لب ذکر گفتن هایم گفت که عاقبت مسافر دیار و جاده ای شده که بوی خون و عطشش دنیا را فرا گرفته و در جواب "دوستت دارم " گفتنش،تنها "مراقب خودت باش" به گوشش خواندم و اشکهایم را در تاریکی شب حواله ی جاده و خط ممتد سفید رنگی کردم که به گلویم چنگ میزد و دلم خواست هیچ نگویم و ننویسم الا اینکه برای به سلامت برگشتن ِ مسافری که زیاد دوستش دارم و رخت چرک هایی که تا برگشتنش توی دلم می شویند، کمی دعا کنید.کمی زیاد لدفن.همین!

الـــی نوشت :

یکـ) هـیـــچ زنــی را! مــخصـــوصــن الـــی !

دو)مـن سوختم،همیشـه همینطور بوده است!