_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

پــــر نقــــش تـــر از فــــرش دلـــــم بافتــــــه ای نیســـت ...

هوالمحبوب:

خونه ی باباحاجی به دنیا اومدم.از اون خونه ها که دورتا دورش اتاق بود و بعد از عروسیه هر پسرش یه اتاق تقدیم به تازه عروس و دوماد میشد تا در جوار پدر خونواده و بقیه ی بچه هاش زندگی کنند.از اون خونه های پدر سالاری!

مامانی قصه ی شب و روز تولدم رو برام تعریف کرده .وقتی به دنیا اومدم میتی کومون از خوشحالیه سالم به دنیا اومدنم روی پاش بند نبوده.آخه قرار نبود سالم به دنیا بیام.نه اینکه دکترا گفته باشند یا سونوگرافی که اون روزا کاربرد نداشت نشون داده باشه.مامانی میگفت روز قبل تولدم اتفاقی افتاده بود که قرار نبود من زنده به دنیا بیام!مامانی همیشه میگفت سالم بودن بچه هاش صدقه سر بودنشه،صدقه سر رحمی که خدا در حق اون کرده !این رو اون روزا همیشه به میتی کومون میگفت.

خونه ای که بعدها میتی کومون با دستهاش ساخت و رفت که با تازه عروسش مستقل زندگی کنه رو خوب یادمه.اینجا بود و تا پنج شیش سالگی و تولد الناز اونجا بودیم و خاطراتش رو مو به مو یادمه.

وقتی میتی کومون عزمش رو جزم کرد که شهر و دیار پدریش رو ترک کنه ،دوران مستأجری ما هم شروع شد و ده یازده سال مهمون چند روزه و چند ماهه و چند ساله ی همه ی خونه هایی شدیم که تک تکشون رو از حفظ بلدم!

خونه ی سرسرا،خونه ی حاج خانوم مخابراتیه،خونه ی مهناز اینا،خونه ی خـِجول،خونه ی نه نه جان،خونه ی ارباب و خونه ی سیزده سالگیم که تا خریدیمش فصل جدید زندگیه من شروع شد و بعد از چند سال زندگیه اونجا میتی کومون شال و کلاه کرد که باس برگردیم اصفهان و باز بعد از چند تا خونه عوض کردن و مستأجری توی نصف جهان،مهمون همیشگی ه این خونه شدیم...

من و آجر به آجر همه ی خونه هایی که من رو دیدند و باهام زندگی کردند شاهدند قد کشیدن و همه ی پیچ و خم زندگی م رو.شاهدند همه ی بچگی و خنده ها و ترس ها و بغض هام رو.شاهدند همه ی یواشکی های الــی رو...

دیشب که داشتم آلبوم بچگی م رو ورق میزدم و خنده ها و گریه هامو زل زده بودم،دلم خواست پا بشم و برم به همه ی اون خونه ها سربزنم و حتی اگه شده زار زار گریه کنم به همه شون سلام کنم!

دلم خواست دست کسی که دوستش دارم و پشتم بهش گرمه رو بگیرم و ببرم همه ی اون خونه ها...و همون دیشب یه تصمیمه دیگه به تصمیم های آینده ی زندگیم اضافه کردم که یک روز وقتی که همه ی الـــی رو سپردم دست مرد زندگیم،دست خودش و الـــی رو بگیرم و ببرمش تک تک خونه هایی که من رو دیدند و شنیدند و بدون ترس و خجالت و با همه ی شهامتم قصه ی تک تک خونه ها و خاطره هایی که ازشون یادمه رو براش تعریف کنم تا دلم آروم بشه.تا همه ی لایه های یواشکی و صفحه های نخونده م رو ورق بزنه.تا اگه گریه م گرفت که اگه بغض شدم که اگه تاب نیوردم که اگه نتونستم خنده بازی کنم و لو رفتم نگران هیچی نباشم و پشتم بهش گرم باشه که حواسش بیشتر از خودم بهم هست.

دیشب دلم پرسه زدن توی همه ی اون خونه ها و خاطره های درد آورش رو میخواست،اونم نه تنها ...که خوابیدم.

الــی نوشت:

یکـ) خوش به حال و بد به حالــش ...!

دو)قرار بود چاهارده ساعت حرف نزنیم که نزدیم و بعدن نوشتیم و فقط خواستیم بدانید این الــی ست وقتی سه ماهه بود و من این رختخواب زرشکی رنگ را تا چاهارده سالگی داشتمش!

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

هوالمحبوب:

طــلــــب اگــر بکنـــم از شمــــا چـه مطـــلـــوب است

چقـــدر عــطـــر بـــهـــاری صحــــن مــرغـــوب است

و روزهـــــای ولـــادت کــــه مــــــیـــــرســـــد از راه

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

خوب من بلد نیستم دلم پر بزند برای صحن گوهرشاد و باب الجواد و سقاخانه ی اسمال طلا و گنبد زرد و نسیم خنکــی که "او ـیم " میگفت توی صحن تان می وزد و حال آدم را خوب میکند و همه ی آن ها که ندیده ام ولی زیاد شنیده ام،ولی بلدم تا صدای نقاره خانه تان می آیدم دلم دلش بخواهد!

بلد نیستم وقتی همه دلشان هوای شما را میکند و خاطره تعریف میکنند من هم بی صبرانه منتظر بمانم تا نوبت خاطره تعریف کردنم بشود و به قول لیلا آنقدر با آب و تاب و هیجان تعریف کنم که آدم دلش بخواهد پهن شود توی خاطره ام!

من بلد نیستم شب بیست و سوم ماه رمضان توی مسجدی که بانی اش خاطرات واقعی شما و معجزه هایتان را تعریف میکند و شنوندگانش زار میزنند،کف و ضعف کنم و جیغ و داد به راه بیاندازم و به یاد خاطراتی که با هم نداشتیم مویه کنم.

ولی بلدم سرم را به سمت جای فرضی تان بگیرم و میان التماس دیگران برای زیارت مجددتان به شما و خدا بگویم وقتی نمیخواهید و به دردتان نمیخورم که بخواهیدم و هیچ حس و همذات پنداری نسبت به خاطره های مردم ندارم همان بهتر که نشنونم و چشم هایم را ببندم و بخوابم.

من بلدم خاطره ی اولین بار معصومه و جمکران را هزاربار با آب و تاب و بغض تعریف کنم و برای لحظه لحظه بودنم آنجا اشک بریزم آن هم بدون برنامه!

بلدم هی وقتی روبروی خدا مینشینم و موقع خاطره تعریف کردنم میشود یاد گنبد خواهرتان بیفتم و گلویم دلش بخواهد بترکد از خرمن بغض هام.من بلدم دلم هی تند تند یاد نسیم مسجد گنبد فیروزه ای جمکران بیفتد و یاد گنجشکهایی که کنارت مینشینند وقتی تو برای صاحب مسجد شعر میخوانی و حرف میزنی.

من حتی بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم،میدانید که برادرها احساس خاصی نسبت به حرف های خواهرشان دارند و حتی اگر قرار است به حرف های خواهرشان عمل هم نکنند اما به خاطر دل خواهرشان هم که شده خووب گوش میدهند که دل گرمش کنند.

من بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم.درست مثل آدم هایی که شکایت احسان را به من میکنند و یا از من میخواهند از احسان بخواهم که فلان کار را برایشان انجام دهد.خب من نمیدانم شما هم مثل احسان با اینکه همه باور دارند و ایمان که احسان روی حرف و خواستن من حرف نمیزد به حرف های خواهرتان وقعی نمی نهید یا نه!من نمیدانم شما هم مثل احسان دلیل و مدرک و سند می آورید که اگر من قرار است مشکل گشا باشم میدانم که فعلن صلاح نیست کاری بکنم و باید کمی صبر کرد یا نه.اصلن من نمیدانم خود ِ آدم هایی که از خواهرتان میخواهند برایتان مهم است یا خواسته هایشان ولی "او ـیم" میگفت شما سلطان اید.

"اوـیم" همان شب که دلم نمیخواست در مورد شما حرف بزنم و بغض بودم و فهمید و به من گفت نمیداند چرا دلم از شما پر است و من گفتم اشتباه میکند و دلم پر نیست به من گفت که شما سلطان اید.به من گفت با شما حرف زدن اصول میخواهد.گفت شما شبیه خواهرتان نیستید،مــَردید و با معصومه که دختر است و دل نازک و با هر قالبی به حرفهایت گوش میدهد و واسطه ی اجابت میشود فرق میکنید.

به من گفت برای حرف زدن با شما باید خاک شد نه الــی که حرف زدنش با همه قلدرانه و کله شقانه است.به من گفت نباید موقع حرف زدن با شما لجباز بود و کله شق و یکدنده.به من گفت کسانی که با قلدری حرف زده اند را از همان راه که آْمده اند با لطف و مرحمتتان برگردانده اید و داغ دوباره دیدنتان را به دلشان گذاشته اید.به من گفت شما معجزه ها داشته اید برای همه و برایم از شما و خاطره هایش گفت.میبینید برای همه معجزه داشتید و خاطره.برای همه الا من!

همه ی خاطره ی من از شما برمیگردد به همان سیزده چاهارده سالگی که با زهرا و بابایش و احسان و الناز و میتی کومون آمده بودیم پیشتان!

همان موقع که من فقط گریه میکردم و نمیتوانستم به کسی حرفی بزنم.همان موقع که پاهایم که هنوز اثرش هست بدجوور زخم شده بود و نمیتوانستم درست راه بروم و میتی کومون با تمام سخت گیری اش برایم یک جفت دمپایی ابری قرمز خرید تا بتوانم راحت تر راه بروم.همان موقع که وقتی صبح توی صحن تان میخواست وضو بگیرد رو به سمت گنبدتان کرد و بغض کرد و طوری که من بشنوم به شما گفت :"من نمیدونم این دختره چشه!تو بگو باهاش چی کار کنم؟" و من که دلم برایش سوخته بود که بغض کرده دلم میخواست به او بگویم چه شده و هر چه زوور میزدم نمیتوانستم و بعد انگار که شما به دلش انداخته باشید چه در دلم و جسمم میگذرد،رو به من کرد و سریع زد به هدف و من از شرم مردم و گفتم درست حدس زده و او پشتش را به من کرد و اشک ریخت.

همان موقع که میتی کومون با حالا خیلی فرق میکرد.همان موقع که وقتی فهمید، دستم را گرفت و از صحن تان سریع آمدیم بیرون و آمدیم مسافرخانه و با من حرف زد و منتظر ماند تا حال روح و جسمم عوض شود!تمام خاطره ی من از آمدن پیشتان درد است و خجالت و شرم و سختی و مشقت،آن هم درست موقعی که من برای همه شان زیادی کوچک بودم و هیچکدامشان و حتی شما را نمیفهمیدم!

من هیچ چیز از صحن و بارگاه و کبوتران گنبدتان به یاد ندارم الا زنی که موقعی که چادر رنگی ام را بیرون از حرم تان تا میکردم در گوشم گفت :"فکر کردی امام رضا اینجا نمیبیندت که چادرت رو در اوردی؟!" و میتی کومون را تا آخر سفر انداخت به جان من که باید از خجالت بمیرم به خاطر این حرف!

آقـــــا!شما که حرف زدن برایتان آداب میخواهد و منِ بی آداب و ادب التماس های دنیا را برای دیدن و آمدن پیشتان کرده ام و شما اهمیتی ندادید،چرا شما که سلطان اید سخت ترید از خدای شبان که او برایش پاپوش و چارق میدوخت و گوسفندانش را فدایش میکرد و وقتی موسی گفت خجالت بکشد با طرز حرف زدنش،خدا خود ِموسی را فرستاد در پی اش که خدای شبان بزرگتر و آسانگیرتر است از خدای موسی به موسی و اینکه هیچ آدابی و ترتیبی مجو و هر چه میخواهد دل تنگت بگو؟!

من که نه گوسفند دارم که فدایتان کنم و نه هنر چارق و گیوه دوزی و یا حتی کفاشی که کفش هایتان را بدوزم و یا واکس بزنم که آنگونه بخواهم که بخواهید.من فقط یک زبان دراز دارم و یک کوه ادعا که به خاطر سلطان بودن شما همه اش را چال میکنم.آخر چرا همه ی آدم ها باید از شما خاطره داشته باشند و با شنیدن اسم صحن هایتان بغض کنند و با خاطراتشان دلم را بسوزانند و من فقط یابو آب بدهم و خودم را بزنم به خریت!

نکند گیر بدهید به اسم یابو و خری که در سطر قبل آوردم که در برابر سلطانی تان ادب به جا نیاورده ام؟نکند راستی راستی باور کردید چیزی بارم است؟درست است دوران سلطانی و شبانی تمام شده و من برای خدا چارق و کفش نمیدوزم اما راستش شعر زیاد میخوانم و خاطره هم زیاد تعریف میکنم.اصلن بین خودمان بماند گاهی با هم شوخی دستی هم میکنیم!!

ازخواهرتان بپرسید وقتی میروم دیدنش شبیه هیچ زائر دیگری رفتار نمیکنم.مینشینم به خاطره تعریف کردن برایش و با همه ی گستاخی ام با هم میخندیم و میگرییم گاهی.اصلن مسجد گنبد فیروزه ای جمکران که میروم به جای مفاتیح و کتاب دعا همیشه حافظ همراه دارم که فال بگیرم و با صاحب مسجد با هم بخوانیم! آقا شما دیگر من و اهن و تولوپم را باور نکنید.من از شبان هم شبان ترم به پنجره فولادتان قسم!

آقا! "او ـیم" میگوید باید دلم را از بغضی که به شما دارم پاک کنم.میگوید باید دلم را صاف کنم.میگوید باید آداب حرف زدن با سلطان را بلد باشم.میگوید با همه ی وجودم بخواهم که بخواهید نه با کله شقی!میگوید باید برای دیدنتان پا روی قوانینی بگذارم که اطرافیانم برایم ساخته اند.میگوید باید خاشع باشم و آدم نه الـــی.اما من و شما خوب میدانیم که فقط شما باید بخواهید که نمیخواهید!

آقا ... میشود بخواهید؟ من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم از شما بخواهد که بخواهید ،حتی از "او ـیم" که الان در آغوش شما جا خوش کرده و امشب کلی در حرمتان تولد بازی به راه انداخته و با تمام خستگی اش عشق میکند از کنارتان بودن و فردا وقتی برگشت یک عالمه خاطره از دیدارتان برایم دارد که تعریف کند و من هزار بار موقع رفتنش خواستم به او بگویم که از شما بخواهد و نتوانستم!

آقا میشود بخواهید بالاخره یک روز بیایم دیدنتان.اصلن دیدار هم نه!بیایم که فقط دعوایم کنید که ادب نداشتم و احترامتان را آنگونه که باید و شاید و در خور سلطانی تان بوده به جا نیاورده ام؟

آقا اصلن من را الــی و شبان هم حساب نکنید،من را همان سیاه رویی حساب کنید که اندازه ی نشستن روبرویتان هم نیست و حالا حالاها باید به اندازه ی تاریخ پدر جد بروکراسی بدود تا اجازه دهید حضورتان شرفیاب شود.میشود همان سیاه رو باشم که شما میدانید و اقلن بخواهید بیایم حرم تان غلط کردم راه بیاندازم و آب توبه تان را سرم بریزید و برگردم؟

آقا شنیده ام این چند روز حرمتان غوغاست.آقا شنیده ام سیر نمیشوند از دیدنتان و سیر نمیشوید از شنیدشان.آقا قول میدهم اگر خواستنم را بخواهید و بیایم هیچ هم نگویم که خاطرتان از خاطرات و گفتنی هایم مکدر شود،اصلن فقط مینشینم و نگاهتان میکنم و آب توبه هم روی سرم نریختید،نریختید!میشود بالاخره یک روز دلتان خواستنم را بخواهد؟میشود بخواهید لــــدفـــــن ...؟

+آقا!تولدتون اول به معصومه و بعد به بقیه ی آدم ها مبارک :)

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مغـــــرور ...

هوالمحبوب:

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مــغـــــرور

پشــــت ســـر مــــن حــــرف زیـــــاد اســــت ،مگـــــر نـــه ؟!

بعد از پنج ساعت انتظار یک مشت جمله های دری وری ِ بی ربط گفت و من با بغض و خسته از این همه امیدهای مسخره به خودم دادن سوار بی آر تی شدم و بی خیال تمام آدم های مسخره ای که منتظر بهانه اند تا به آدم زل بزنند سرم را به شیشه چسباندم و هی اشک ریختم.

احسان که زنگ زد بگوید توی عابر بانکم پول نشسته سعی کردم آرام حرف بزنم که نفهمد گریه دارم ولی فهمید و من هم که انگار دلم بخواهد بلند بلند گریه کنم هی غر زدم و گریه کردم و تلفن را قطع کردم و باز گریه کردم.

چندتایی اتوبوس عوض کردم تا بالاخره فهمیدم دلم میخواهد بروم نقش جهان.نه اینکه دلم هوای رفتنش را کرده باشد،نه!فقط دلم خواست یک جایی بروم برای انجام کاری هدف دار مثلن!

قدم زدم و از کنار چهل ستون رد شدم و نگاهش هم نکردم و فقط سنگفرش های پیاده رو را زل زدم.کنار آبسردکن ایستادم و یک کپسول رنگی رنگی انداختم بالا و به آب ِگرم آبسردکن فحش دادم!

پا توی بازار قیصریه گذاشتن برایم بیش از حد هیجان دارد ولی این بار دلم میخواست حتی هیجان زده نشوم.دستبندم را روی پیش خوان گذاشتم و توضیح دادم  برایم از کجاها و چقدر تنگش کند و گفت نیم ساعت دیگر بروم سر وقتش.

دلم هوای حوض بازار زرگرها را داشت اما ترجیح دادم جایی بروم که آنقدرها در چشم نباشم برای هرکاری که دلم میخواست انجام دهم.راه بازار را برگشتم و دو هزار تومن کف دست پسر تخمه فروش گذاشتم و روی چمن ها نشستم و تکیه بر ستونی دادم که میگفتند تیرک دروازه ی چوگان بازی دوران شاه عباس صفوی بوده.کفش هایم را در آوردم و جفت کردم کنار کیفم و درست عین لاابالی های سبکسر تند تند تخمه شکستم و عین خیالم هم نبود آشنایی،شاگردی یا فک و فامیلی مرا ببیند و تشخصم را به سخره بگیرد!

گور بابای همه شان کرده که بخواهند من را که عین لا ابالی های احمق ِ سبک سر نشسته ام به تخمه خوردن مسخره کنند یا شخصیت بی شخصیتم را دست آویز مزخرفات هر روزه شان کنند.دلم میخواست حتی پوسته تخمه هایم را تف کنم ولی گمانم آنقدرها طغیان نکرده بودم یا اگر کرده بودم هم هنوز برایم جا نیفتاده بود طغیانگرم که لیوانم را از کیفم در آورده بودم و پوسته تخمه ها را توی آن میریختم و حواسم بود روی چمن ها نریزم!

چشمم را انداختم روبرو،جایی که حتی چیز واضحی از آن نمی دیدم تا فقط چشمم به آدم های دور و برم نیفتد که می کاوندم.به دختر و پسری که گور بابای حق آزادی پوششان و اینکه به من اصلن ربطی ندارد،انگاری که بخواهند با هم رقابت عضلانی داشته باشند به بی شرمانه ترین شکل ممکن سینه هایشان را انداخته بودند توی لباس های تنگشان و علنن توی چمن ها به هم میپیچیدند و برای خودشان دری وری میخریدند و گه گاه به من نگاه میکردند و پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند!

یا زن عربی که با دو بچه ی کوچک سالش آمده بود کنارم نشسته بود و اگر حالم اینطور نبود حتمن راز چشم های غمگینش را با خنده می پرسیدم و برایش شیطنت و شوخی به راه می انداختم.

یا دو مرد دمپایی پوشی که دختر بچه هایشان سوار گردنشان شده بودند و کش های سرشان را به موهای پدرشان آویزان میکردند و گردن پدرشان را گاز میگرفتند و "بابا خانومه قشنگم" حواله ی پدرشان میکردند و پدرشان آن ها را که گمانم اسمشان "طلا" و "حنا" بود "طلایی" و "حنایی" صدا میکردند و آدم را یاد مرغ و جوجه های "خونه ی مادر بزرگه" می انداختند!

یا آن مردک مو فرفری که دود سیگارش را هی سمت من پف میکرد و دلم میخواست با لگد بزنم زیر ما تحتش که بفهمد آنقدر که او از توتون گندیده ی سیگارش لذت میبرد من نمیبرم!

گور بابای هر که چشمش به من می افتاد حالا چه عمد و چه غیر عمد!

به این فکر کردم که زندگی چقدر احمقانه است حالا هر چقدر هم من گل و بلبل صدایش کنم و "می مانم و با هرچه که شد می سازم...ای چرخ فلک من از تو لجبازترم " برایش بخوانم و خودم و بقیه و دنیا را گول بزنم!

سی و یک سال از زندگی ام گذشته بود و من هیچ چیز نداشتم و خسته شدم بودم از انتظار برای فردای بهتری که قرار بود هیچ وقت از راه نرسد و من اصرار داشتم که می رسد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود به من بگویند سلامتی دارم و خانواده و خانه ای که شب ها توی جوی آب خیابان نخوابم و صفا و صمیمیت و زبان دراز و چه سری چه دمی عجب پایی و آدم های دوست داشتنی(که هر جور حسابش را بکنی مال من نیستند و یحتمل نخواهند بود و من فقط بلدم به زور به خودم نسبتشان بدهم تا حس خوبی داشته باشم مثلن و گور بابای نیاز به تلقین ِ کاظم بهمنی! ) و این قبیل حرف های صد من یک غاز!

گور بابای همه ی آن هایی که آن لحظه که من را میدیدند یا میشنیدند یا میشناختند قرار بود از قصه ی مثلن درد آور زندگی شان بگویند که چقدر سختی کشیده اند تا انگار من احساس بهتری داشته باشند و نمیفهمند و نمیفهمیدند بدبخت تر بودن آن ها هیچ وقت به منی که شبیه لا ابالی های سبک سر آنجا نشسته ام و تخمه میشکنم و دلم میخواهد در ملأ عام به این دنیای نکبت بار بشاشم و پوسته تخمه هایم را تف کنم و حتی تر سیگار هم بکشم و ته سیگارم را درست عین عوضی ها روی مچم خاموش کنم ، احساس خوشبتی نمی دهد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود روزهای سخت زندگی ام و حرف های مفت خودم را به من یاد آوری کنند که مگه تو نبودی میگفتی که ...؟!

گور بابای همه ی آن هایی که میخواستند به من خدا را یادآوری کنند وقتی خودم بیشتر و بهتر از آن ها خدا را میفهمیدم و خودم گفته بودم که "هر که در این بزم مقرب تر است ... جام بلا بیشترش میدهند" و مرده شور مقرب بودنم را ببرند که خودم بهتر از همه میدانستم حداقل برای الــی مقرب بودنی در کار نیست!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود و هست وقتی این ها را میفهمند و میخوانند و میشنوند از الـــی تعجب کنند یا بگویند در شأن و شخصیت و تعریف و تصورشان از من نیست و مغزشان به آن ها دستور نمیدهد که الــی ها هم بلدند خسته شوند و لا ابالی بازی در بیاورند و یا حتی آرزویش را داشته باشند که بلد بودند !

خیلی بیشتر از نیم ساعت نشستم و تخمه خوردم و فحش دادم و همراه با صدای اذان گریه کردم و با " اشهد ان محمد رسول الله "اش صلوات فرستادم و باز پشت بندش فحش دادم و تخمه خوردم و آرام نشدم!

دستبندم را که اندازه ی مچــم شده بود پس گرفتم.تا بازار زرگرها قدم زدم تا کنار حوضش کمی آرام شوم اما انگار دلم آرام شدن نمیخواست و برگشتم.

اتوبوس که سوار شدم درست مثل پیرزن ها نشستم روی پله ی اتوبوس و به هر کسی که تذکر میداد بلند شوم تا عبور کند خیره خیره انگار که پر از فحش ناموسی باشم نگاه میکردم و عین خیالم هم نبود از غرهای زیر لبی که میشنیدم و حق الناس و فرهنگ شهروندی و یا دیدن کسی که بشناسدم!

اصلن کدام آدمی روی زمین مدعیه شناختنِ من است؟گور بابای همه ی مدعیان!

به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم و دلم میخواست بخوابم و دیگر نگران هیچ آدمی از نبودنم نبودم و بدم نمی آمد هرگز بیدار نشوم!

خوابیدم که فقط بیدار نباشم و خسته شده بودم حتی از فحش دادن،و تا صبح هزار بار خوابیدنم را دوره کردم بس که حرکت عقربه های ساعت جلوی چشمهایم خوش رقصی میکردند بی پدرها!!

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود ...

هوالمحبوب:

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود

این ســـــوت کـــــوچه گـــرد رهـــا عاشـــــقت شـــــود

از میتی کومون میترسم.وقتی که نگاهم میکنه میترسم.وقتی حرف میزنه،وقتی داد میزنه،وقتی سکوت میکنه و حتی وقتی خوابه میترسم.

از اینکه احسان نباشه میترسم.از اینکه نباشه اونقدر میترسم که وقتی به نبودنش فکر میکنم، زیاد گریه م میگیره. از اینکه از هر چی میترسم سرم بیاد میترسم و پیش خدا تظاهر میکنم از نبودنش نمیترسم و باز یواشکی عین کسایی که خیال میکنند میتونند چیزی رو از خدا قایم کنند،توی دلم میترسم!

از اینکه الناز خوشبخت نشه میترسم.از اینکه برای هیچ کسی مهم نباشه که خوشبخت بشه یا نشه میترسم.از اینکه به کسی شوهر بکنه که دوستش نداره و حتی خودش ندونه که دوستش داره یا نداره میترسم.از اینکه شوهرش نفهمه الناز کیه و چیه و چقدر باید خواستش و دوستش داشت میترسم.

از اینکه فاطمه رو ازم بگیرند می ترسم.از اینکه دوستم نداشته باشه می ترسم.از اینکه برای گلدختر اتفاقی بیفته میترسم.از اینکه مریض بشه،از اینکه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها بیفته،از اینکه بره توی کوچه و بدزدندش میترسم.

از اینکه "او ـیم " یک روز دوستم نداشته باشه میترسم.از اینکه اخلاقیات باعث بودنش باشه نه دلش میترسم!از اینکه دلش یه جای دیگه و پیش کسی لیز بخوره که من نیستم.از اینکه نباشه میترسم.از اینکه حق داشته باشه نباشه میترسم.

از اینکه برای مردی آشپزی کنم که عاشقش نیستم و یا لباس زیر مردی را تنها به خاطر اینکه محکوم به همسرش بودنم با لبخند بشورم و مجبور باشم برای خوشبخت بودنش و بدبخت نبودنم تظاهر به خوشبختی کنم میترسم.از اینکه کنار مردی که به اسمم سند خورده  بخوابم و وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشم صدای نفس هاش یا بوی تنش یا خطوط صورتش من رو به وجد نیاره و به جای تماشا کردنش دلم بخواد چشمام رو ببندم و بخوابم،میترسم.

از اینکه هیچ وقت مادر هیچ بچه ای نباشم و نام خانوادگی بچه م رو دوست نداشته باشم،می ترسم.

از اینکه خدا بخواد با گرفتن و نداشتن کسایی که دوستشون دارم من رو امتحان و یا حتی عقوبت کنه و من صبوری بلد نباشم،میترسم.از نبودن دعای مامانی بدرقه ی روزهام میترسم.

از آلزایمر میترسم.همیشه از اینکه یک روز آلزایمر بگیرم و مثل مامان بزرگ اعظم خاطرات زندگیم جلوی چشمام رژه بره و برای دیگران صحنه به صحنه ش رو تعریف کنم و همه بفهمند چی توی زندگی م که ندیدند گذشته میترسم!

از بد مردن میترسم.دوست دارم یک روز صبح از خواب بیدار نشم و یا نصفه شب وقتی میخوام برم دستشویی و هر چی تقلا میکنم پا بشم نتونم و نگران خیس کردن رختخوابم باشم و تازه بفهمم مُردم!! از مردن لای آهن پاره،از مردن توی تصادف،از له و لورده مردن و خفه شدن میترسم!از اینکه مردنم باعث سختی و درد کسایی که دوستشون دارم بشه میترسم.

از اینکه خدا بالاخره ازم نا امید بشه و من رو بذاره به حال خودم میترسم.از نابخشوده مردن میترسم.

از خیانت میترسم.از بی حیا شدن و قبح خیلی چیزها در چشمم ریختن و عادی شدن خیلی چیزهای غیر عادی در زندگی م می ترسم.از روشنفکــری میترسم!

از آدم حسود،از ریــا،از دعوا و صدای بلند و از شنیدن فحش های رکیک میترسم.از تعبیر خواب هام و از مردهای چشم رنگی میترسم! از ظلم کردن به آدم ها و بد بودن و نفرین میترسم.

از آخر و عاقبتم ،از آخرم و از اینکه...از اینکه با همه ی امیدم به آخری خوب،آخرش خوب تموم نشه میترسم.

از خــودم...از خـــودِ خــــودم زیادی می تـــرســم!

الــی نوشت :

یکـ) از سری پست های چالش مواجهه با ترس! ...

ساره و مــامــا رو به چالش دعوت میکنم.به نفعتونه قبول کنید وگرنه برد پیت و آنجلینا جولی رو به چالش دعوت میکنم ها!:)

دو) یک شب من به همه ی این ها فکر کرده بودم.

سهـ) پر از خالـــی ام!

+میترا گمونم ایمیل داری :)

حکــــایت من و دل قصـــه ی همــــان برکــــه ست ...

هوالمحبوب:

حکــــایــــت مــــن و دل قـصـــه ی همــــان برکــــه ست 

کــــه غیــــر عکــــس نصیـــبـــی نمی بــــرد از مـــــــاه ...

حرف از یتیم بودن میزد.از اینکه بی پدری درده.از اینکه آه دل یتیم عرش رو به لرزه در میاره و نمیشه ازش راحت گذشت.حرف از یتیمی میزد و اینکه کسی که بابا نداره یتیم ه.اینکه خدا هم از ظلم و کم لطفی به یتیم نمیگذره.اینکه وقتی چشمت به یتیم می افته باید شیش دونگ حواست رو جمع کنی و من به این فکر میکردم چرا کسی که بابا نداره یتیمه و کسی که مامان نداره چغندر هم حساب نمیشه!

اون از یتیمی میگفت و اشکی که اگر چشم یتیمی بچکه دنیا رو غرق میکنه و من به این فکر میکردم اشک و آه دل و چشمی که دعا و نگاه مامانش رو نداره غیر از زندگی خودش قراره کجا رو ویرون کنه و یا اصلن ویروون میکنه یا نه؟!

+ با عکس هایت گفتمان را دوست دارم...

آه دل مظـــلوم به سوهــان ماند ... گر خــود نبُـــرد، بُرنـــده را تیـــز کنــد

هوالمحبوب:

حرف این روزها نیست،من فلسطین رو از کلاس دوم ابتدایی شناختم.

همون روزا که ازش بدم می اومد چون همیشه توی دیکته به خاطرش هجده میگرفتم و فلسطین را مینوشتم فلصتین! و خانم سلیمیان به خاطر جابه جایی دو تا حرف ازم دو نمره کم میکرد و من باز با همه ی دقتم گند میزدم توی دیکته و دلم میخواست کاش فلسطین نبود که من این همه به خاطر دیکته م سرزنش نشم!

من فلسطین رو از کلاس پنجم شناختم که برای اینکه با کلاس جلوه کنم شبها کنار میتی کومون مینشستم به اخبار دیدن تا فردا بتونم در مورد اخبار توی کلاس حرف بزنم و پز بدم و هر شب غرقه به خون شدن آدمها و سنگهایی که پرت میکردند رو میدیدم و فکر میکردم چقدر زندگی من و فلسطین شبیه هم دیگه ست.

من فلسطین رو از دوره ی دبیرستان شناختم،از سیزده سالگی! از همون موقع که من نه جرأت داشتم و نه سنگ که برای دفاع خودم پرت کنم و نه بلد بودم به کسی بگم چه خبره که حداقل همدردی عمومی رو برای خودم بخرم و  فلسطین هم سنگ داشت و هم جرأت و هم همدردی عمومی!

من فلسطین رو از چاهار پنج سال پیش شناختم،وقتی وسط اون همه گریه دهنم رو باز کردم و داد زدم من فلسطینم!من فلسطینم که این همه سال اسرائیل خون به دلش میکنه و خدا و بقیه ککشون هم نمیگزه و فقط ازش استفاده ی سیاسی و تبلیغاتی میکنند که بگند ما مثلن خیلی دلسوزیم و خدا اجرمون بده و بعد همیان سوءاستفاده شون رو پر بکنند برای آینده شون!

من هیچ وقت دلم برای فلسطینی ها نسوخت،هیچ وقت براشون بغض نکردم و اشک نریختم و سینه سپر نکردم. و هیچ وقت هم بر ضدشون حرف نزدم و تریپ روشنفکری برنداشتم و نگفتم" چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!"

آدم هیچ وقت دلش واسه خودش نمیسوزه و برای خودش و مظلومیتی که هی سعی میکنه قایمش کنه که قوی جلوه کنه بغض نمیکنه.این اتفاق فقط وقتی میفته که راس راسی بریده باشی.درست مثل شب قدر که وقتی صورت خونیه افتاده روی خاک اون دختر بچه اومد جلوی چشمام و مامانش که موهاش رو چنگ میزد،خودم رو بغل کردم و برای خودم و مامان اون دختر بلند بلند گریه کردم تا شاید خدا هم که به ما از خودمون نزدیک تره دلش بسوزه و گریه کنه و شاید به خاطر آروم شدن دل خودش هم شده اونم سنگ پرتاب کنه و اتفاقی بیفته!

وقتی تو هم از یه لحظه ی بعدت و از داشتن داشته هات اونم درست یک دقیقه بعد از الانی که به خاطر داشتنتش خوشحالی مطمئن نباشی،میشی فلسطین.وقتی ندونی تا کی قراره کنار عزیزهات باشی و کی قراره از داشتنشون دل بکنی و دل بدی به خواسته ی خدایی که میخواد نداشته باشی،میشی فلسطین.وقتی هیچ وقت به هیچی مطمئن نباشی و با هزار تا ان شالله و دعا و التماس هیچ چیزی فرق نکنه ،میشی فلسطین.وقتی به بچگی و ناتوانی ت رحم نشه و مهم نیست چقدر ظرفیت و گنجایشش رو داری و باید خفه بشی و یا بمیری و یا تحمل کنی،میشی فلسطین.وقتی همدردی بقیه هیچ چیزی از دردت کم نکنه و فقط نمک باشه روی زخمت،میشی فلسطین.اون موقع میفهمی با دلهره خوابیدن و ترس از اینکه وقتی بیدار میشی هیچی مثل سابق نباشه یعنی چی.

اون موقع واسه فلسطین و هر کسی که شاید فلسطینی نباشه ولی خودش فلسطینه میمیری.اگرچه مردن هم کمه و هم دردی رو دوا نمیکنه.

الـــی نوشت :

یکـ) کاش میشد بفهمی خدا دقیقن منظورش چیه.از این همه فلسطین...از این همه اسرائیل...از این همه اتفاق

دو)اینکه به یکی بگی میشه رمز فلان نوشته ی وبلاگت رو داشته باشم عین اینه که بری خونه طرف ببینی در حمومش قفله،بعد بهش بگی میشه توی حمومتون رو نگاه کنم؟:)

سهـ) کاش میشد برای تو مــُرد.با اینکه هم کمه و هم دردی رو دوا نمیکنه!

چاهار) آسیه!یکی دو تا پست بعدی در موردش مینویسم،اگه زنده موندم :)


نــــور تـــویی،ســـور تـــویی ،دولـــت منــــصور تـــویــــی ...

هوالمحبوب:

یَـــــا نُــــورَ الــــــنُّورِ

 یَــــا مُنَــــــوِّرَ الــــــنُّورِ

 یَـــــا خَــــالِــــقَ النُّــــــورِ

یَــا مُــــدَبِّـــــرَ الـــنُّـــــــــورِ

 یَــــا مُـــــقَـــــدِّرَ الـــــنُّـــــورِ

یَـــــا نُـــــــورَ کُــــــلِّ نُـــــــــورٍ

یَــــا نُــــــورا قَـــبْــــلَ کُـــلِّ نُــــورٍ

 یَــــــا نُــــــورا بَــــعْــــدَ کُــــلِّ نُــــورٍ

 یَــــا نُــــــورا فَــــــوْقَ کُـــــــلِّ نُــــــورٍ

 یَـــــا نُــــــورا لَـــــیْــــــسَ کَـــــمِثْـــلِهِ نُـــورٌ 

من این" نور... نور ... نور..." شنیدن و بعد از یک عالمه مولای یا مولای"أنت القوی و انأ الضعیف و هل یرحم الضعیف الّا القوی "گفتن را زیادی دوست دارم.

آنقدر که پر از شوق شوم،آنقدر که پر از بغض شوم،آنقدر که پر از نور شوم،آنقدر که با بغض و اشک لبخند بزنم.

اصلن کاش از میان تمام جوشن کبیرها و مولای یا مولای های مناجات او،این دو فراز را به نام من سند میزدند تا تمام آدم ها موقع شنیدن و گفتنش هی تند تند یاد الـــی بیفتند.

الفبای دلـــت معنای "نشکن " را نمیفهمد...

هوالمحبوب:

نگاه شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلـــت معنای " نشکن " را نمیفهمد...

پنج سال پیش بود.نرگس حالش خوب نبود و من رفته بودم پیشش که حتی اگه کاری هم از دستم بر نمیاد،با هم گریه کنیم که دلش آروم بشه.

نرگس حالش خوب نبود و اولین بار اون شکلی توی زندگیم میدیدمش.نرگسی که همیشه کوه انرژی و قدرت و غرور بود اتاقش رو تاریک کرده بود و با موهای ژولیده و قیافه ی زار و چشمهایی که از بس گریه کرده بود شده بود اندازه ی یه عدس،بست نشسته بود توی اتاقش!

شب بدی رو گذرونده بود،خیلی بد.اونقدر بد که اگه حتی نمیگفت هم نمیتونستی نفهمیش.میگفت مطمئنه دیگه نمیمیره.میگفت مطمئنه اگه بدترین اتفاقای دنیا هم بیفته براش دیگه از درد و غصه نمیمیره.میگفت از بس شب بدی رو گذرونده و تا صبح درد کشیده و نمرده مطمئنه دیگه از درد کشیدن و نبودن اونایی که فکر میکرد اگه نباشند میمیره ،نمیمیره.

از اون موقع پنج سال میگذره و اون شب و اون روز برای نرگس خنده دار ترین شب و روزه زندگیش به حساب میاد و نرگس باز همون دختر مغرور و بی نظیره زندگیه منه و من خوووب میفهمم وقتی شبی با اون همه درد بگذره و صبح که از راه میرسه هنوز زنده باشی،یعنی اونقدر قوی بودی و هستی که اگه بدتر از اون هم سرت بیاد و نمیری یعنی چی!

الـــی نوشت :
یکـ) ما که دیروز فوتبال ندیدیم!خوش به سعادتتون که دیدید :)

دو ) اینجـــــا یک خبرهایی ست :)


حرف دکتــــــــر ها قبــــــول آرام می گیـــرم ولــــــی ...

هوالمحبوب:

حرف دکتــــــــر ها قبــــــول آرام می گیـــرم ولــــــی ...

حــــرف یــــک بیمـــــــــار را بیمـــــــار میفهمــــد فقــــط!

اون شاعره چی میگفت قبلنا؟ 

مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد...و در ادامه میگفت اگه قایمش کنم کجام میسوزه؟ 

میخوام سعی کنم خودم یادم بیاد و نَرَم از جایی تقلب کنم.واسه همین باید چند لحظه تمرکز کنم و از ذهن خلاق و ساعت فرمم کمک بگیرم تا یادم بیاد! 

آهان!شاعر میفرماید:" مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد ...اگر پنهان کنم ترسم،که مغز استخوان سوزد ."

حالا زیاد مطمئن نیستم " ترسم "بود یا "دانم" یا هرچی اما مهم اینه اگه بگه یه جاش میسوزه اگه نگه یه جای دیگه ش میسوزه.یعنی کلن غیر از درد اصلی که سوختنه یه درد دیگه هم هست که از اون سوختنه بدتره.اینکه ندونی دقیقن باید کجات بسوزه یا دقیقن میخوای کجات بسوزه!

جدا از این سردرگمی و کلافگی باید توی اون بحبوحه اونقدر استعداد و توانایی داشته باشی که با اینکه اسیر این دوتا دردی که یکی از یکی بدتره باید نوع دردت رو مشخص کنی که اصولن دردت چی هست اصلن که میخوای با بقیه سهیمش کنی و یا حتی نکنی!خب درد داریم تا درد.این درده ممکنه درد و آه و ناله خاک بر سرم ببین چقدر من بد اقبالم دنیوی و یا حتی اخروی و نداری و گرسنگی و بیکاری و زن و شوهر و بچه ی بد قلق داشتن و هزارتا معضل و مشکل دیگه باشه یا ممکنه از اون دردها باشه که بودنش یه درده نبودنش یه درده دیگه! 

و به قول یه شاعر دیگه روم به دیوار :" نبودنت یه درده ،بودنت رنج...چرا میره تو جلدت یهو شیطون؟!".که خب البت ما با قسمت بعدیش که سر به هواست میدونه و خیلی بلاست میدونه، اصلن و ابدا کاری نداریم و بهتره از موضوع اصلی خارج نشیم. 

داشتم عرض مینمودم که شاعر میفرمایند:"مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد ...اگر پنهان کنم ترسم،که مغز استخوان سوزد" و من الان دقیقن در چنین وضعیتی گیر کردم.

و من نمیدونم دقیقن کودوم احمقی فرموده حرف زدن آدم رو سبک میکنه؟ما که فقط با حرف زدن با در و همسایه و دوست و آشنا و این و اون و حتی شما دوست عزیز(!) و مرور دق مرگی هامون سنگین تر و غمگین تر از قبلمون میشیم.خلاص!

الـی نوشت :

یکـ)کامنتدونی درش بازه،اینم واسه اینکه نرید برامون حرف در بیارید این الـی تا اخماش میره توی هم نمیذاره دو کلوم اختلاط کنیم.

دو) اینکه نمیتونید کامنت بذارید به من ربطی نداره،گفته باشم :|

سهـ)راسی عیدهامون همینطور پشت سر هم مبارک :)

بایــد بــرای درک این دلشــــوره "مـــن " بـــاشـــی ... !

هوالمحبوب:

تــــوی دلــــم هر روز و هـــر شـــب رخـــــت میشـــوینــد

بایــد بــرای درک این دلشــــوره "مـــن " بـــاشـــی ... !

دیکشنری ها را ولو کردم روی تخت با یک عالمه ورق کاغذ و به اندازه ی یه الــی که بتونه بشینه جا باز کردم واسه خودم و زانوهام رو بغل کردم و زل زدم به شب وحشتناکه پاییزی ِ اون سال و حس خفه شدن بهم دست میده.همون شب که رختخوابم رو پهن کردم پایین تا با همه ی سختیش روی زمین بخوابم و از احسان خواستم روی تختم بخوابه و تا چشمام نا داشت و بسته نمیشد دعای هفتم صحیفه ی سجادیه رو میخوندم و التماسش میکردم که "با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" و زیر پتو آروم فین فین راه مینداختم که احسان بیدار نشه و هیچ نمیدونستم بیداره و زل زده به دیوار روبروش و هیچی نمیگه و انگاری نفس هم نمیکشه تا من راحت تر زجر بکشم!

آدم وقتی به اوج استیصال و درموندگی میرسه یادش میره چقدر خطا کاره و اصلن حق خواستن و دست نیاز دراز کردن طرف خدا رو داره یا نه.اون موقع است که دست به دامنش میشه و فقط التماسش میکنه جون خودش و تمومه وعده هاش آخرش خوب تموم بشه.که بزرگیه خودش را با حقارت و گستاخیه خودت مقایسه نکنه که واسه خاطر اینکه مستوجب عقوبت و دردی،با آدمهای مهم زندگیت مجازاتت نکنه.که آویزونه هر کسی که فکرش رو بکنه و نکنه میشه تا واسطه بشند بین اون و خدا برای آخره خوبش و من اون شب به همه ی دنیا التماس میکردم واسم دستاشون رو ببرند بالا شاید خدا به یکی از اون دستها نگاه کرد و دلش واسه تمومه درد اون شب سوخت.

گوشیم پشت سر هم زنگ میخوره و اس ام اس میاد.همکلاسی های سوم دبیرستانم طبق قرارِ چند سالشون امروز که فردای ِ93/3/3 باشه یحتمل با دو سه تا بچه ی قد و نیم قد فلان جای شهر قرار گذاشتند تا بعد از مدتها همدیگه رو ببینند و مثل دو تا قراره قبلی حتمن من باید شعری که سوم دبیرستان گفته بودم و اشک همه رو در اورده بود سر صف صبحگاه رو باز بخونم و مراسم بغض و اشک و لبخند راه بندازیم و چون قراره دختره خوبی باشم واسه عوض شدن حال و هوا بلبل زبونی کنم و طنازی تا بقیه به این نتیجه برسند که "پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟" و بعد هم خنده حواله م کنند!

زل زدم به اون شب سرد پاییز که میتی کومون هم مثل مرغ سرکنده بود و بی قرار.همون شب که تا صبح توی حیاط چمباتمه زده بودم و فرنگیس هی می اومد توی حیاط و میگفت :"چرا نمیری توی اتاق هوا سرده" و من هق هق میکردم و از جام تکون نمیخوردم و میگفتم:" آره خیلی سرده." و هیچ دلم نمیخواد جواب تلفن هام رو بدم که مجبور باشم با این قیافه م برم وسط آدمهایی که فقط براشون شعر بودم و خنده!

نرگس پیام میده که ترجمه ی مامانش رو باید واسه فردا آماده شده تحویل بدم و من زل زدم به نماز دو رکعتی هر شبه بعد از اون شب پاییز که به شکرانه ی خوب تموم شدنه همه ی سختیه اون چند شب،نذر ِ همه ی آرامشش کردم و بهش خبر میدم ترجمه ش آماده ست و نگران نباشه و باز میون اون شب تاریک پاییز بغض میشم.

زل زدم به همه ی روزهایی که گذشته و همه ی سهل انگاری هام و زمزمه ی "خدایا با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" که تند تند از دهنم میاد بیرون و ترجمه ی نصفه نیمه ی جلوی چشمام که اسم ساغر میفته روی گوشیم و صداش که میگه توی حافظیه ست و باید نیت کنم و بغضم که منتظر شکستنه و بردن همون اسمی که اون شب سرد و سنگین پاییز هزار بار تکرار کردم و سکوت ساغر و صدای آمیخته با ذوقش که " درد عشقی کشیده ام که مپرس..." و میون ِ بیت بیتش اشک میشم و باز فین فینم رو قایم میکنم و زل میزنم به اون شب سرد پاییز و هیچ به این فکر نمیکنم که حافظ هم با من بازیش گرفته!