_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

WhaTe a NiCe RinGe T0Ne!

هوالمحبوب:

در بخش اجرایی با مهندس کاف مشغول توی سر و کله ی هم زدن برای تایید فلان درخواست بودیم و هیچ رقمه زیر بار نمیرفت گزارشش را برایش فرستاده ام و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم که صدای زنگ موبایلم من را از بخش کشاند به سمت میزم و هر چه گشتم موبایلم را پیدا نکردم.

رد صدا را گرفتم و روی میز آقای نون پیدایش کردم.سرش را گذاشته بود روی دستهایش و موج دار تکانش میداد و موبایلم کنار دستش خودش را از زنگ میکشت و سر آقای نون بدون توجه به زنگ موج های ریز میزد !

تعجبم وقتی بیشتر شد که تا خواستم گوشی ام را جواب دهم گفت جواب ندهم و بگذارم هی زنگ بخورد تا همه ی بخش بازرگانی پر از عطر و شمیم و صدای باران و آرامش پیانوی زنگ موبایلم شود!

حرفش به نظرم مسخره آمد و تا آمدم جواب دهم صدا قطع شد! احسان بود و می بایست زنگ میزدم که ببینم چه کار داشته.حرفم که تمام شد،طلبکار شدم که موبایلم روی میزش چه میکرده که گفت صدای زنگ موبایلم تنها صدایی ست توی بخش که آدم دلش میخواهد هی تند تند بشنود.برخلاف صدای زنگ موبایل مهندس ز که همیشه خدا روی اعصاب است و بارها خواسته ایم گوشی اش را پرت کنیم بیرون از گوشخراشی اش.گفت که زنگ موبایلم را برای مهندس ز و بقیه توی بخش بلوتوث کنم که صدای زنگ موبایلشان قدم زدن روی اعصابمان نباشد.

مهندس کاف میگفت برخلاف خودم که همیشه در حال حرف زدن و مایه ی بر هم ریختن آرامش و استراحت بقیه ام ،آهنگ پیشواز موبایلم همه اش آرامش است و خلاص!

اینطور شد که گفتم آهنگ موبایل هر کسی شخصی ست درست مثل مسواک آدم و حتی گاهن عنوان شده که از آن به اسم "ناموس" یاد شده و آدم که ناموسش را برای این و آن بلوتوث نمیکند که!و دلم نخواست بس که دختره خوبی هستم آهنگ موبایلم را بدهم دستشان و یا حتی بگویم که اگر بروند وبلاگم میتوانند با باز کردنش یک دل سیر همین آهنگ را هی گوش دهند و مستفیض شوند.

گذاشتم به جای اینکه آهنگی که بی نهایت دوستش دارم و با یک عالمه وسواس  انتخابش کرده ام بشود زنگ موبایل همه که از اعیار و اعتبار بیفتد بس که دم دستی میشود،خیال کنند خسیسم و یا حتی حسود.فقط قول دادم گاهی موبایلم که زنگ خورد دیر جواب دهم تا ذوقمرگ شوند از آرامش و صدای باران و پیانوش!

تکیــــه بــر پشتــی زده یــــار و صـــدای تــــار... فکــــرش را بکــــن!



از خانه که زده بودم بیرون به این فکر کرده بودم برای ناهار که بورانی اسفناج دارم و کمی هم خوراک مرغ آن هم بدون ذره ای نان باید چه کار کنم که چشمم به نانوایی خلوت سر کوچه افتاد و بعد از سال ها که از دوران طفولیتم میگذشت سر از جایی در آوردم که آن روزها توی صف طولانی اش قند و پولکی های توی جیبم را خرت خرت میجویدم تا نوبتم شود و نان هایم را با وسواس جمع کنم و راهی خانه شوم تا باز مامانی جیغش در بیاید که نان سوخته خریده ام یا خمیر!
نان های لواش و کنجدی اش را چیده بود روی پیشخوان و برای منی که آخرین بار نان به قیمت 10 تومان خریده بودم ،"450 تومان" زیادی عجیب و گران جلوه میکرد.
بوی نان توی سر و بینی ام میپیچید و حس خانم بودن عجیب سر به سرم میگذاشت.نمیدانم بوی نان بود یا فرح بخشی اول صبح یا چهارشنبه بودن ِ امروز و یا حرفهایم با خودم موقع بیرون آمدن از خانه که باید روزی خوب را شروع کنم که دلم خواست خانم خانه ی کسی باشم که صبحش را با خرید نان و صبحانه آماده کردن برایش شروع کنم و حتی وقتی کار به نخوردن صبحانه اش و میل نداشتنش برسد از اینکه قرار است برایش لقمه بگیرم و نسکافه یا چای در حلقش بریزم و گولش بزنم که او را به مقدسات دنیا قسم که فقط همین یک قلپ و همین یک لقمه است و بس،غرم نیاید و فقط ذوق باشم از این همه تلاش برای مرد اخموی اول صبحم که با همه ی کج خلقی ها و بهانه هایش بی نهایت دوستش خواهم داشت.
نمیدانم چه بود که دلم یکهو همه ی خوبی ها و بدی های یک زندگی معمولی دم صبح را خواست و خودم را به خاطر حسم زیاد دوست داشتم و نیشم شل شد و به خودم چشمکی زدم و "ان شالله همین روزها !" نثار خودم کردم و دو نانی که خریده بودم را تا کردم و داخل پلاستیک گذاشتم و همین که آمدم بروم چشمم به پسر شاگر نانوا افتاد که لبخندهای پت و پهن میزند و تنها حدسی که زدم این بود که یحتمل چشمکم را دیده و به خودش گرفته و هیچ نگفتم و خانومانه سر به زیر انداختم و دور شدم و باز ذوق مرگ از حسم از لپم یک نیشگون یواش گرفتم و خنده ام گرفت از تصور پسر شاگرد نانوای ِ دسته گل به دست در خانه مان که مادرش مدعی است من با چشمکم اوی سر به زیرِ چشم و گوش بسته را اسیر کرده ام و بعد هوای صبح چهارشنبه را به سیخ کشیدم و درسته قورت دادم و راهی ه یک روز سخت با امیدهای خوب شدم :)

قــــــــدم زدم که فـــــــــرامــــوش تـــر کنــــــم خــــود را ...!

هوالمحبوب:

حواسم به ساعت نبود و توی آفتاب روی پله نشسته بودم و لقمه ی نان و پنیرم را سق میزدم و به رفت و آمد آدمها نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر از اینجا خاطره ندارم که مرد مسافر به زن مسافر که پرسیده بود این دیگر چه جور ساعتیست گفت :"وقتی مستقیم روبروی حوض بایستی و نگاه کنی بهش میبینی سایه افتاده روی ساعت نه و بیست دقیقه!".اینطور بود که فهمیدم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح است که من نشستم این گوشه ی جلفا و به خاطره های نداشته ام از اینجا فکر میکنم.

آن هم جاییکه تقریبن همه ی اصفهانی های با کلاس و گاهن بی کلاس و در عین حال مدعیه کلاس اصرار دارند برایشان خاطره انگیز بوده و یا هست و اگر هم خاطره نداشتند و ندارند،همه ی عزمشان را جزم میکنند که خاطره بسازند تا بعدها برای بقیه تعریفش کنند و مثلن توی وبلاگشان بنویسند!!

همین سه چهار ماه پیش آن گوشه درست روبروی نیمکت با نفیسه نشسته بودیم ،آن هم نه برای خاطره درست کردن بلکه تنها برای اینکه جای دیگری نمیشد بی خیال آدمها نشست و اسنک خورد و به هیچ کس هم تعارف نکرد. اسنک خوردیم و بعد هم تخمه! باقیمانده ی همان تخمه های لحظه ی طغیانگری ام و نفیسه که وبلاگم را خوانده بود خوووب میدانست که همه اش را خورد تا موقع طغیانگری ام مثل آدم های لا ابالی در ملأ عام تخمه در حلقم نریزم!

همین چند ماه قبلترش هم با نرگس نشسته بودیم بستنی خوردن در همین تریای پشت سرم و کلی حرف زده بودیم و گمانم یکبار هم با صدیق از اینجا گذر کرده بودیم تا برویم کلیسا و خلاص!

من گمانم بی کلاس بودم و شاید هم حوصله ی با کلاس بازی نداشتم که اینقدر از اینجا کم خاطره داشتم و دلم خواست بلند شوم بروم به قدم زدن آن هم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح که یحتمل حالا دیگر بیست دقیقه نبود و مثلن شده بود بیست و چند دقیقه و یا حتی سی دقیقه! 

چشمم دختر کفش و کیف نارنجیه سیگار به دسته کمی آنطرف را گرفته بود که در آفتاب لم داده بود و سرگرم دنبال کردن خطوط و نقش و نگار صورت و آرایش همرنگ کفشهایش بودم که دلم نخواست بیشتر آنجا بمانم تا شاهد لبخندهای با کلاس و مرموز مردها که در پی صید کردنش بودند باشم!

راست دماغه نه چندان راستم را گرفتم و رفتم به سمت سی و سه پل تا خودم را مهمان یک فیلم کنم!خودم هم باورم نمیشد کارهای هرگز نکرده انجام دهم!اصلن نمیدانستم از کجا به ذهنم رسید بروم سینما.شاید موقعی که از پله ی اتوبوس داشتم لیز میخوردم و زن ها نگرانم شدند و مردها یواشکی خندیدند این فکر به ذهنم حمله کرد!

یادم نمی آمد تا به حال سینما رفته باشم به تنهایی یا مشتاق سینما رفتن باشم.همه ی آن پنج شش بار سینما رفتنه عمرم را دیگران دعوتم کرده بودند.آخرین بارش همین سال گذشته بود که با "او" (دهلیز) را دیده بودیم و بعد هم همه ی "میر" را قدم زده بودیم و اشانتیون نوشابه گرفته بودیم!!

بلیطم یک ساعت بعد را نشان میداد و میتوانستم توی این یک ساعت مغازه ها را زیر و رو کنم و تا آمادگاه قدم بزنم.قدم زدم و دلم نخواست به هیچ فکر کنم الا همان قدمهایی که زده میشد.

روی صندلی سینما که نشستم و به شاهکار(!) تهمینه میلانی نگاه کردم هم به هیچ چیز فکر نمیکردم.حتی وقتی دیالوگ ها و بازی رفتاریه "آتش بس" هم به نظرم مسخره می آمد و اینکه مرفهین بی درد هم چقدر با همسرانشان مسخره دعوا میکنند و بحث!

دلم نخواسته بود چیزی بخورم-مثلن بی ادبیه فیل یا چیپس که با کلاس ها فرنچ فریز صدایش میکنند یا مثلن ساندویچ که از الزامات دیدن فیلم در سینماست(!) و فقط چشم دوختم به صفحه و زیر یکی دو جمله اش را هایلایت کردم که یادم بماند برای روز مبادا و باز راست دماغه کوفته برنجی ام را گرفتم و تا خانه قدم زدم و باز هم رفت و آمد آدم ها و خرید کردنهایشان را دنبال کردم . حین قدم زدن با نفیسه هم موبایل به دست حرف زدم که میگفت نروم توی وبلاگم دری وری بنویسم که این امر مشتبه شود که حالم خوب نیست تا باعث شوم اویی که فکر میکند دلداری دادن بلد نیست و میترسد حرفی بزند که حال من بدتر شود،برود یک گوشه کز کند تا من تنهایی خوب شوم و این همه از هم فاصله بگیریم.

راست دماغ گردم را گرفته بودم و قدم میزدم به سمت خانه و به این فکر میکردم بهتر است این سینما رفتن را بگذارم توی برنامه ی پنجشنبه های سرگردانم آن هم درست وقتیکه برایم هیچ لذتی نداشت و ندارد و قرار گذاشتم در موردش فکر کنم!

رسیده بودم خانه و بساط ناهار را علم کردم محض رضای شکم بیچاره ام و سرم به شدت درد میکرد که میتی کومون گفت:"  باید روزی یک سیب بخوریم و به خاطر شرایط جوی خوردن یک سیب در روز الزامی ست." و وقتی لب هایم را کج و معوج کردم که من از سیب قرمز متنفرم و برایم مزه ی مقوا میدهد،از آن نگاههای شماتت باری که نمیشود در برابرش مقاومت کرد حواله ام نمود و امر فرمود تا چشم هایم را ببندم و فرض کنم سیب زرد که از علاقمندی های شدیدم است میخورم و من مجبور شدم کار ِ هرگز نکرده سیب قرمز گاز بزنم و هی عق بزنم و حواس خودم را پرت کنم که خیال برم دارد دارم سیب زرد سق میزنم تا نکند استفراغ کنم روی تمام دنیا . نه اینکه خیال کنید بچه نه نه و سوسول باشم ولی آخرش عقم گرفت و سیب را نصفه نیمه گم و گور کردم که برود به درک سیبی که مزه ی مقوا میداد!

همین حالا که دارم همه ی سعی ام را میکنم که حواسم به خواندن های نفیسه باشد و دختره خوبی باشم که غرغر نکنم توی وبلاگ و عر و عور راه نیندازم،به این فکر میکنم که سرگردانی و کلافگیه روزها و خود ِآدم،تو را به چه کارهایی وادار میکند.مثلن سینما رفتنی که هیچوقت به آن مشتاق نبودی و خوردن سیب قرمزی که از آن متنفری!

این یعنی اینکه شاید بعدتر ها به چیزهای دوست نداشتنیِ دیگری بر حسب اجبار متمایل شوم.آنقدر متمایل که وهم برم دارد علاقمند شده ام!!

گـــــر چشــــم روزگـــــار بــــر او فـــــاش می گریســـــت ...

هوالمحبوب:

گــــر چشـــم روزگــــــار بـــر او فـــــاش می گــــریســـت

خـــــون می گـــــذشـــــت از ســـــر ایـــوان کــربــــــلا ...

درست یادم نیست چه موقع بود و کی پرسید که آرزوم توی زندگی م چیه که من بهش گفتم من آرزویی ندارم و هر چی هست خواستن ه یک چیز یا تمایلم واسه ی اون در یک زمان ه مشخصه و اسمش آرزو نیست با این همه حسرتی که روی دلم هست و نیست...اما حالا دقیقن توی آخرین روز ماه صفر گمونم یه آرزو دارم که بدجور قلقلکم میکنه هر چی میخوام دل به دلش ندم...

این رو توی همه ی اون ده روز ِ اول محرم امسال هم درست وقتی به سمت شرکت قدم میزدم و "با اینکه از وقتی تو رفتی سخت آشوبم ..." گوش میدادم و نفس میکشیدم و نمی کشیدم هم یواشکی به خدایی که حواسش بود و نبود هم می گفتم!

بهش میگفتم آرزومه بعدها توی خونه ای که مهم نیست چقدره و چه شکلیه و کجاست و اسم ِ کی پشتشه ولی مأمنه منه، همه ی اون ده شب رو روضه بگیرم.

بهش میگفتم آرزومه پسری داشته باشم که اسمش "حسین" یا "محمد حسین" باشه-چون همیشه اسم های دو قسمتی رو دوست داشتم و دارم- و همه ی ده شب اول محرم، بودنش رو نذر آرزویی بکنم که مثل خون توی رگ هاش جریان دادم.

بهش گفتم آرزومه مردی که اسمش،ظاهرش،حوزه ی جغرافیاییه بودنش و یا رنگ چشماش مهم نیست و قراره که به اسم من سندش بزنه؛حتی اگه نمیتونه و نمیخواد من رو به آرزوم برسونه حداقل اونقدر خوب باشه که مانع رسیدن به آرزوم نشه.

بهش گفتم حتی اگه قراره بعدها وضعم اونقدر خوب نباشه که بتونم خیلی کارها بکنم ، دلم میخواد همه ی اون ده شب بوی آرزوم بپیچه توی استکان های چایی ای که توی مراسم روضه ی خونه ی من یا حتی کنارش میخورند.

دلم میخواست دقیقن روز آخر این دو ماه بیام و اینجا بنویسم دلم خونه و پسر و مردی میخواد که مال خودم باشند و من رو وصل کنند به هر چی که بوی حسین میده تا یکی از نذرها و شاید آرزوهام برآورده بشه :)

الــی نوشت :

محرم و صفر امسال زیادی سخت و خوب بود.اصلن چون زیادی سخت بود،خوب بود.همین!

بعـــد از سلام عـــرض شـــود خـدمـــــت شمــــا...


بعـــد از سلام عـــرض شـــود خـدمـــــت شمــــا

مـــا نیـــز آدمیــــــــم بــلا نـــسبــــت شمـــــــا ...

یکهو وسط آن همه آدم از من پرسید :"تو چرا هیچوقت سلام نمیکنی؟!"

جا خوردم!بقیه هم نگاهم کردند و من نیشم شل شد و بقیه گفتند حتمن حواست نبوده و ما میبینیم که الــی هر روز به همه ی ما سلام میکند. و او قسم میخورد که من حتی یک بار هم سلامشان نکرده ام!

نگاه ها خیره شد به منی که خیال میکردند برخلاف بقیه ی تازه از راه رسیده ها به قانون ِ مزخرف " اول بقیه باید به من سلام کنند بعد من اگه دلم خواست جوابشون رو بدم " پایبند نیستم و منتظر ماندند برای دفاع از خودم که گفتم :"ولی من روز اول که سلام کردم!"

با این حرف و انکار نکردنم بقیه مطمئن شدند که سلام نکرده ام ولی به همان اندازه مطمئن بودند که سلام کردن ِ هر روزه ام را شنیده اند که من لازم شد برایشان توضیح بدهم که من فقط دیدار اولم با هر آدمی سلام میکنم و تمام آن هایی که شنیده اند از من و خیال کرده اند سلام بوده ،"صبحتون بخیر" بوده!

دقیق شده بودند و با هم عین بچه ها نشسته بودند به مرور خاطرات تمام این سه ماه و خرده ای که همکارشان شده بودم و فهمیده بودند هر روز فقط صبح بخیر گفته ام و کشفشان را ذوق کرده بودند و بی ادبی ام را شماتت که گفتم :

سلام برای شروع رابطه و دیدار است و وقتی همیشه و همه جا آدمهای زندگی ام با من حضور دارند و از من دور نشده اند فراموشم میشود سلام کردن.برای همین برای از سر گرفتن گفتگوی دیروز و ادامه ی لبخندهای هر روزه ام صبح بخیر و احوالپرسی ام به راه است.

گفته بودند عجیب غریبم و گفته بودم چشمهایشان عجیب غریب میبیندم و آن ها برای اینکه مجبورم کنند عادت به سلام کردن کنم هر روز در سلام کردن پیشدستی میکنند تا به حکم واجب بودن جواب سلام،تنها به صبح بخیر گفتن بسنده نکنم!

الـــــی نوشت :

یکــ) صبح خود را با لبخند آغاز کنید.گور پدر دیشبش که جان کندید تا صبح شود!صبحتون بخیر و شادی :)

دو) قلبـــــــم برایـــــش درد می گـــــیـــرد...

سهــ) سر کار کامپیوترم در محل گذر است و هر کسی از کنارم عبور میکند نذر دارد چک کند مانیتورم را و حتی اظهار نظر در رابطه با هر چیزی دیده و یا دارم میبینم! این است که همین چند سطرها را هم با کلی تدابیر امنیتی مینویسم! عذرخواهمندم برای سر نزدن به وبلاگ هایتان.تدابیر امنیتی ام را که شدیدتر و قوی تر کنم میرسیم خدمتتان!

تــــوی "شیرینـــــی " مـــن اول،قنــــــدم دوم می شـــــود ...!

هوالمحبوب:

دوره ام کرده بودن که هااان !یک ماه آزمایشی کار کردنم تمام شده و باید شیرینی بدهم که راستکی استخدام شده ام و حقوق گرفته ام و من هر بار لبخند پت و پهن زده بودم و چشمهایم خط شده بود ولی این بار فرق داشت.حرف و خبرش رسیده بود به مدیر بخش و هو انداخته بودند که الی قرار است برای استخدام شدنش شیرینی بدهد و همین که حقوقش را گرفت به این مهم جامه ی عمل خواهد پوشاند!

بچه ها دوره ام کرده بودند که الوعده وفا و من یادم نمی آمد کی چنین قرار و مداری گذاشته و خیال کرده بودند وقتی اجتماعشان بیشتر از چند نفر شود ممکن است من مجبور به قبول کردن برای حفظ پرستیژ شوم و تحت تأثیر قانون نانوشته ی "هر که استخدام شد باید شیرینی بدهد" قرار گرفته و وا بدهم که وقتی مطمئن شدم شوخی ای در کار نیست و قرار است راستکی شیرینی بدهم ،خاطرشان را جمع کردم که آن کسی که باید شیرینی بدهد آن ها هستند که همکاری مثل من نصیبشان شده و گرنه من که از اولین روز کاری ام به استخدام شدنم و بودنم در آن شرکت مطمئن بودم!

الـــی نوشت :

 با ایــن متــــن خـــــون گریـــه کردم !

شنیــده ام تـــه فنجـــان قهـــوه ات دیــــروز ...

هوالمحبوب:

شنیـــده ام تــــه فنجـــــان قهـــوه ات دیــــروز

نشــــان آدمکـــــــی ناشــنـــــاس افتــــــاده ...

راست گفته که کار کردن حالم را عجیب خوب می کند.کار که میکنم تمام دنیا فراموشم میشود.همین که دور باشم از همه ی آنهایی که باید،همه چیز جدی میشود و به اندازه ی بهترین تفریح ها حتی از خسته شدن هم لذت میبرم.

خیر سرمان هم که هیچ وقته خدا هیچ کسی درکم نکرده که خیال برم دارد قرار است این بار درک شوم و خدا شکر هیچ وقت ناله نکردم (شما بخوانید چس ناله گلاب به رویتان!) که آآآی ملت چرا کسی درکم نمیکند و من بدبختم! و همیشه ی خدا هم خوشحال بودم برای درک نکردنشان بس که اعتقاد داشتم فهمشان به درک کردنم نمیرسد و یک مشت درک نکن (شما بخوانید دور از جانتان الاغ!) دورم را فرا گرفته اند و به قول میتی کومن مان:" هرچه مهمان خرتر برای صاحبخانه بهتر!"

ما که همیشه دستمان توی دل و جگر خودمان بوده اما اگر قرار باشد به خط سرنوشت ذیل عمل کنیم می بایست این روزها عین آدمهای خل و چل هی دست دراز کنیم تا شانس معلق جلوی چشممان را شکار کنیم و مردم ِ درک نکن اطرافمان عین ِ خر نیششان را شل کنند و به ریشمان بخندند و ما هم رویمان بشود و نشود که بگوییم در طالعمان آمده شانس جلوی چشم هایمان قرار است معلق شود و برای همین هی دستمان را برای گرفتنش دراز میکنیم!

این قضیه ی بهمن و اسفند زندگی مان را هم فقط خواجه نظام الملک ِ سمرقندی ِ توتون آبادی خبر نداشت که قرار شد از آنجا که موبایل ما همچنان زغالی ست و به این فسق و فجورهای وایبر و تانگو و اینستاگرام و وی چت و واتس آپ و لاین و غیره و ذلک مجهز نیست، عریضه ای بنویسیم من باب تغییرات ِ خفن زندگی مان در بهمن و اسفند که همه به آن واقفند و به پای کبوتر ببندیم و به سمتش روانه کنیم که او هم خبردار شود زمستان های این چند سالمان پر شده از آدم ها  و اتفاقات عجیب و طرفداران و مریدان و خواستاران ِ دل شیفته و گاهن جان شیفته که به طرفة العینی دُم شان را گذاشته اند روی کولشان و رد ماتحتشان را گرفته اند و در افق محو شده اند و هدفشان فقط گند زدن به آن موقع از زندگی مان بوده و لاغیر و برایمان بس عجیب و غریب بود که در تفأل ذیل مان حک شده  این طور فُرم و با همین یک جمله ایمان آوردیم که طالعمان را درست حدسیده اند!

و اما قسمت ستاره شناسی و نجومیه بحث که غیر از ماه و خورشید و آن ستاره ی همیشه نورانی و پررنگ که تازه اسمش را هم بلد نیستیم،هیچ خری را توی آسمان نمیشناسیم الا کلاغ ها و گنجشک ها که وقتی هم در دور دست پرواز کنند تشخیص کلاغ و گنجشک بودنشان هم برایمان سخت است چه برسد مثلن پولوتون یا نوترون یا الکترون بودنشان را بشناسیم حتی!حالا نزدیک شود یا دور ،که چه مثلن؟

این همه روز درست چرخیده عاقبتمان شده این ،وای به حال معکوس چرخیدنش که البت لازم به ذکر است به شصتمان هم نیست ولی خب عین احمق های خوش خیال امیدواریم شدیدن غریبا!

 و اما قسمت شیرین ماجرا همان قسمت های لایت شده ی فیروزه ایست که گفته همین دو ماه ِ آتی منتظر ِ عروسی یا زنجه موره ی من در پس و پیش ِ اینجا و آنجا باشید که گمانم خبرهایی در راه است که ما بی خبریم و الله اعلم و همان نه نه مرده ی فال بگیرمان!:)

راستی تا ما برویم در پی هماهنگی خودمان با تغییرات بنیادین هفته و ماه ِ پیش ِ رو و لذت بردن از کارهای جدی،شما از اینجــــا الـــی گوش کنید و اگر کـِیفی بود نثار روح ِ خفته ام کنید من حیث المجموع .و من الله توفیق!:)

خرچنگ متولدین تیر : خوب کار کردن به شکل عجیبی شادی آور خواهد بود. روی یک چیز جدی تمرکز کن و مطمئن باش به اندازه تفریح از اون لذت خواهی برد. حتی لازم نداری اینکار توسط بقیه درک بشه بلکه لذت خودت بسیار کامل خواهد بود. یک شانس جلوی صورتت معلق است و باید دستت رو دراز کنی و برش داری. نه فقط این هفته که کل بهمن و اسفند برای تو مواقع تعیین کننده ای بوده و هستن. مهمترین دلیلش هم اینه که سیاره پلوتو که نشون دهنده تغییره در خونه رابطه‌هات خواهد بود و ونوس بعد از توقف حرکت معکوسش، داره با سرعت به پیش می تازه. بعضی متولدین تیر حتی ممکنه عروسی کنن در این دو ماه و برای بقیه احتمال جدا شدن می ره. هفته و ماه پر هیجانی در پیشه و تو هم توان متوقف کردن تغییرات رو نداری پس باهاشون هماهنگ شو و از انجام کارهای جدی لذت ببر.


هوالمحبوب:

دنیــــا اگــــر هـــزار برابر تـــو را شکســــت

غمگیـــن مشـــو هزار برابــر سکووووت کن

بچه ی جناب سرهنگ یک بار آن روزها برایم نوشته بود :"سعی کنم مثل کتاب باشم ولی نگذارم کسی به صفحه ی آخرم برسد که وقتی کتاب به صفحه ی آخرش رسید فاتحه اش خوانده شده و میگذارندش گوشه ی کتابخانه تا گرد و خاک بخورد و دیگر کسی پـِهـِن هم بارش نمیکند!"

از همان روزها بود که نمیشد توضیح خواست ،از همان روزها که رابطه یمان تیره و تار شده بود و می بایست از نوشته هایمان حرفهایمان را تشخیص داد و من هیچ نمیدانستم منظور از کتاب من بودم یا او ولی برایش نوشتم :"کتابه خوبی که باشی و لذت بخش و پر از هیجان و بتوانی آنگونه که بایسته است و شایسته خواننده ات را جذب کنی،تمام هم که شدی و به صفحه ی آخرت رسیدند میگذارندت جلوی چشم تا هزارباره مرورت کنند و هر بار که میخوانندت انگار نه انگار صفحه ی بعدش را میدانند و با اشتیاق میروند تا برسند به صفحه ی بعدت.کتابه خوبی که در دستهای خواننده ی خوبی باشی هرگز تمام نمیشوی.درست مثل شازده کوچولو که هر بار که میخوانمش انگار بار اولم است و بغض میشوم هر بار سر فصل بیست و یکم ش که از حفظم."

نمیدانم تقصیر من است که بلد نیستم صفحه هایم را بگذارم دور از دسترس که تمام هم که شدم ولع خواننده ام را زیاد کنم یا تقصیر خواننده ام که حوصله ی خواندن ندارد و گاهی به فصل سوم و چهارم نرسیده ترجیح میدهد برود انگری بردز بازی کند و یا سرش را در ماتحت وایبر و اینساگرام و هزار کوفت و زهرمار مجازی فرو کند و به هر چه کتاب است بشاشد و یا اگر حوصله هم دارد و میل به کتاب خوانی،خواننده ی خوبی نیست و هدفش فقط خواندن است تا به فهرست افتخارات کتابخوانی اش یک کتاب دیگر اضافه کند تا بتواند در جمع روشنفکران کتابخوان یا کتابدان حرفی برای گفتن داشته باشد و راستش اصلن کتاب خواندن بلد نیست.ولی...

ولی را بی خیال!

این را میدانم که نه کتاب خوبی هستم و نه خواننده های خوبی دارم و گمانم به درد توی کتابخانه شان نشستن و گرد و خاک خوردن هم نمیخورم ،چه برسد پیشنهاد کردنم یا دادنم به دیگران برای خواندنم و گمانم باید بدهندم دست همان ماشین بازیافتی که در ازایم یکی دو تا بسته کیسه پلاستیک زباله میدهد!

الی نوشت :

راستش این روزها خوشحال نیستم ولی همچنان دختره خوبی هستم و آگاه باشید که هر کجا یک نیش باز دیدید و خنده های پَت و پَهن و دختری که به آن نیش و خنده آویزان است و بلند بلند حرف میزند من را زیارت کرده اید و زیارتتان پیشاپیش قبول 

درد وقــتی رســید و فرمــان داد ... مثل سربـــاز خــوب اطــاعــت کـــن !

هوالمحبوب:

به تـب و لــرز تـلــخ تنهــــایی ، به سکـــــوتـــی که نیســــت عــادت کـــن!

درد وقــتی رســیــد و فـرمــان داد ، مثـل سربـــاز ِخــوب اطــاعــت کـــن !

هرچقدر هم گول زورِ بازو و ممارستت را بخوری آخرش بالاخره خسته میشوی.هرچقدر بیشتر تقلا کنی بیشتر درد میکشی و زخمی تر میشوی.

گلشیفته بود میگفت :"وقتی از قله به پایین پرت شدی نهایتش این است که قرار است سقوط کنی و بمیری،دست و پا زدنت فقط زخمی ترت میکند.اگر قرار باشد نجات پیدا کنی خودش تو را به زمین نرسیده در آغوش میگیرد و اگر قرار باشد که نجات پیدا نکنی بهتر است فقط مغزت متلاشی شود تا اینکه تمام اعضا و جوارحت درب و داغان شود."

گمانم امر به سختی کشیدن است و التماس برای تمام شدنش فقط باعث میشود خودم را سبک کنم و بی جنبگی ام را فریاد!

دیروز بود به پریسا گفتم گور پدر عقلی که خیر سرش زیادی میرسد آن هم فقط در حرف!

عقلمان زیادی میرسد و در حرف زدن و کنار هم چیدن دلایل برای قبول یا عدم قبول یک رفتار و یا یک چیز،بی نهایت قهار ولی خبر مرگمان دلمان به طرفة العینی به همه ی عقل و دلایل و منطقمان می شاشد و خر خود را میراند.

تو نمیتوانی به دلت که بگویی از دیدن فلان کس یا شنیدن فلان چیز نلرزد،حالا هرچقدر هم منطقت شهره ی عام و خاص باشد و حرف زدنت دیگران را انگشت به دهن کند و "خوش به حالت که اینقدر میفهمی" و "همینکه خودت میدونی نصف بیشتر راه رو رفتی" نثارت کنند!

همه را داده ام دست خودش.افسار خرم را چپاندم توی دستش و گفته ام مرا به هر سمت بکشاند به همان سمت میروم.فقط گاهی وسط دعاهایم یواشکی و با صدای آرام "خدایا بی اثر باشد ...!" برایش میخوانم و زود هم غلط کردم و چیز خوردم حواله اش میکنم!

خسته کردن الـــی را دوست ندارم.هرچند به دوست داشتن من هم نیست.و گریه کردن هایش را هم حتی!حتی با اینکه می دانم این هم به اختیار من نیست.حالا هرچقدر هم نرگس بعد از دو سه ساعت حرف زدنِ او و اشک ریختن من بگوید تعجب میکند که این همه اشک را از کجا آورده ام و من فین فین کنان فقط خجالت بکشم و باز گریه کنم!

به این فکر میکنم که کار جدیدم را زیادی دوست دارم این روزها و جدا از ماه اول که اذیت میشدم از رفتارها و گفتارهای خاله زنکی و قضاوت مسخره ی دیگران،این روزهای ِکارم را هم زیادی دوست دارم که در محیطش تاثیرگزار بوده ام نه تاثیر پذیر و اینکه تا رسیدن به آخرش کلی راه مانده و امید به یک عالمه اتفاقات و روزهای خوب.

گمانم همین کفایتم کند که شبهای سنگینم را از خستگی زودتر با خواب به صبح برسانم.

به این فکر میکنم که قرار است فرانسه یاد بگیرم و مقاله نویسی تمرین کنم و به خاطر شنا هم که شده همان چند لحظه ی ماهی شدنم، مغزم را از همه ی فکرها خالی کنم تا تعادلم روی آب حفظ شود.

برای فرداهایم اگر زنده بمانم و امر به ادامه ی این زندگی لعنتی باشد،یک عالمه برنامه دارم و خودم را سپرده ام دست باد و منتظر هیچ چیز و هیچ کسی نیستم.

دلم با تمام آشفتگی و آشوبش آرام است و همه ی زورم را میزنم که دختره خوبی باشم! 

الــی نوشت :

یکـ) علت ننوشتن این روزها:عدم تمایل به دشمن به شاد شدن!

دو) وبلاگمان را بعد از مدتها با سیستم کارت صوتی دار خواندیم و چقدر حظ بردیم از آهنگش!بارانش را که به یاد الی ببلعید،روحم شاد میشود:)

فشــــــار وا نشــــدن را کلــــیــــد می فهـــمــــد ...

هوالمحبوب:

خب حرف زیاد دارم.زیادتر از همه ی روزهای زندگی ام.کلمه ها و جمله های زیادی هم برای نوشتن.چیزی شبیه گله،شاید دلخوری،شاید هم ...

اصلن یک عالمه نوشته ی چرکنویس دارم که قرار بود روزی که وقتش برسد به معرض عموم در بیاید و خودم اولین کسی باشم که کیف خواندنش را میکنم!خب میدانید؟من الـــی را شبیه شما میخوانم !مینویسم و بعد میروم "گودلیدی " را تایپ میکنم و مینشینم به خواندن!گاهی هیجان زده میشوم که ببینم آخر جمله هایش به کجا میرسد و گاهی دلم میخواهد آخرش خوب تمام میشد و کاش...

و گاهی هم بغض میکنم برایش و میخندم به تمام کسانی که منظور نوشته ها را نفهمیدند و اشک پس لبخندهای جمله ها را درک نکرده اند!

این روزها پر از نوشتنم.از سر کار رفتن و خاطرات با مزه و بی مزه و مزخرف و با حال آن گرفته تا میتی کومون و "اویم" و دغدغه ها و لحظه های سنگینی که تاب آوردنش کار حضرت فیل است !!!ولی ...

ولی ترجیح میدهم حرفی نزنم.حتی کلمه ای هم ننویسم تا تمام شود...

اهمیت تمام آن چیزهایی که در ظاهر مهم اند و در باطن نه و در باطن مهم اند و در ظاهر نه!

این روزها با خودم رو در وایسی دارم!با احساسم!با خنده ام!با گریه ام حتی...!

قرار نبود این ها را بنویسم.قرار بود زیر این عکس بنویسم که فشار وا نشدن را کلید میفهمد و بعد از آن روزی بنویسم که...

که نشد!که نمیخواهم بشود!که اصلن بی خیال!!

دختر و پسرهای خوبی باشید.غر هم نزنید.شعر هم زیاد بخوانید که دلتان آرام شود و یا حتی پر از غم ولی غصه نخورید،خب؟!

من که این روزها زیاد شعر گوش میدهم،کمی حسودی میکنم و دختره خوبی ام،همین...!