_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

سلام علیکـم تو خرسـی؟... تو که میبینـی پـس چرا دیگـــه می پرسـی؟!!!

هوالحبوب:

همیشه باید حواسم باشه گولش رو نخورم و توی بدترین وضعیت مالی م پولم رو خرج اونایی که تحریکم میکنه واسه گلدختر بخرم نکنم،درست مثل اون که باس خوب حواسش رو جمع کنه گول من رو واسه خریدن بستنی و ساندویچ و پن پن سه سوت نخوره که رژیمش به هم میخوره و با همه ی حواس جمعی مون هر دوتامون همیشه گول همدیگه رو میخوریم.

این بار هم تا دید من عین سنجد نیشم شل شده و دارم غش و ضعف میکنم و کتابا رو زیر و رو میکنم و هی خاطره ی همه ی قصه ها رو واسه اون و مغازه دار تعریف میکنم خیال کرد باز گولش رو خوردم! اما این دفعه اشتباه میکرد...همه ی اون کتابا رو واسه خودم میخواستم.از تک تکشون خاطره داشتم و خاطره ی خوندن و نداشتن هر کدومشون عین فیلم از جلوی چشمام رد میشد و بلند بلند واسه اون و مغازه دار تعریفش میکردم و مغازه دار هی طمع میکرد و کتابای بیشتری بهم معرفی میکرد و من خر ذوق تر میشدم .

مامانی و میتی کومون هیچ وقت اجازه ندادند  وقتی که بچه تر بودم کتاب قصه ی شعر داشته باشم.همیشه خونه مون پر بود از سروش نوجوان و کودکان و مجله ی باران و رشد نوآموز و دانش آموز و کتاب داستان های پدر و مادر دار و عبرت آموز و علمی ،فرهنگی ،هنری!

کتاب قصه ی شعر از نظر اونا مال بچه قرتی های نفهم بود که از کتاب خوندن فقط قر و فِرِش رو بلد بودند و بشکن و بالا انداختنش رو.حسرت به دل داشتن حسنی ما یه بره داشت و گربه ی من ناز نازیه موندم و فقط اجازه داشتم از دوستام قرض بگیرم و بخونم و پس بدم و یا اگه زیاد دوست دارم که داشته باشمشون از رووش مدل سازی و کپی کنم توی دفترچه ی نقاشی م!

من باید ایرج میرزا(!) و ابوالقاسم حالت و سعدی میخوندم نه کتابای گروه سنی الف!من حتی روز تولدِ نه سالگی م کتاب "ربه کا"ی دافنه دوموریه رو هدیه گرفتم نه "ده تا جوجه رفتن تو کوچه"!

و اینجوری شد که همیشه چشمم دنبال کتاب زهرا رضایی و سمیه سجادی و اعظم فتحی و فاطمه رجایی و اعظم ترابیان و آسیه رنجبر و ماندانا شاهین و ... بود!

اینجوری بود که همیشه دلم میخواست همه شون کتاباشون رو یه روز گم کنند تا من پیداش کنم و واسه خودم بر دارم.و اینجوری بود که تا توی اون زیر زمین چشمم افتاد به این کتابا یهو حسرت بچگی م تازه شد و همه شون رو با ذوق برای خود ِ خودم خریدم و حین خرید و معرفی مغازه دار شعر تک تکشون رو که حفظ بودم با نیش شل و پت و پهنم میخوندم و به قول نفیسه عین ندید بدیدها آبروی خودم و اون رو می بردم...!

+یکی دوتاش رو از قبل برای خودم خریده بودم :)

الـــی نوشت :

یکـ) اتفاق،اتفاق می افتد...

دو ) امـــروز رو به فال نیک میگیرم با همه ی احتیاط و اضطرابــم.خاطره تعریف کردنش بماند برای بعد که من یادم هست و شما نه :)

سـهــ) ...

ع ــشق است و همیـــن لذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

هوالمحبوب:

آن ع ــشـــق کـــه در پـــــرده بـــیـفــتــــد بـــــه چـــه ارزد؟

ع ــشق اسـت و هـمیـــن لـذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

یک روز ،آن اوایل که تقریبن اکثر کسانی که اینجا را میخوانند فهمیده بودند بالاخره توی دل الــی یک چیز تکان خورده و کسی هست که الـــی را به وجد و عشق آورده و قرار بود بالاخره دست از لفافه گویی بردارم و بنویسم که این جمله ها و کلمه ها و خواستن ها اثر فکر و تخیل نویسنده نیست و همه اش منشأیی واقعی دارد که مثل خون دارد زیر پوست الــی میدود،به شیوا گفته بودم بدم می آید مثل دخترهای دبیرستانی و احمق هی چپ و راست بروم و از عشق و گل و بلبل بنویسم و بعد قلب و تیر توی وبلاگم ول کنم و به روش همانهایی ملبس شوم که همیشه بدم می آمده و منعشان میکردم.بدم می آید از لب و لوچه ی یار بنویسم و سینه ی ستبر و حسرت آغوشش و این قِسم مسخره بازی های حال به هم زن که مختص اتاق خواب است و جدا از اینکه کلماتم را بی حیا میکند باید به این فکر کنم که اگر واقعن احساس قلبی ماست نباید چشم و گوش هر نامحرمی به آنها بخورد!

به شیوا گفته بودم بدم می آید "عق نویس" شوم که هر کسی پایش را گذاشت اینجا یا حالش به هم بخورد یا حسرت بخورد یا حتی از من متنفر شود که کسی هست که دوستش دارم و یا به ریشم بخندد که شده ام از این دخترهای قلب و تیر نویس!گفته بودم هر چند پست یک بار مینویسم از دوست داشتنش،آن هم آنطور که شایسته و بایسته ی من و اوست!

نه به خاطر اینکه دلم بخواهد بقیه بفهمند چرا که هیچ وقت تعداد این همه چشم ِ دوست و فامیل و همکلاسی ها و یکی دو تا از استادان دانشگاهم و یا حتی دشمنانم که الــی را اینجا می خوانند و میپایند برایم مهم نبوده و نیست و همیشه گفته ام اینجا دفتر خاطرات من است و این از سخاوت الــی ست که اجازه میدهد دفتر خاطراتش را بقیه بخوانند و "بقیه ی زندگی اش "حق گستاخی و جسارت  و دخالت به خاطر اتفاقات و بیان احساسات الــی را نداشته و ندارند.مینویسمش فقط به خاطر اینکه این حس هم شبیه تمام احساسات هیجان انگیزم درونم جا نمیشود و دلم میخواهد بنویسمش تا در جمله جمله اش خودم و حسم را بیشتر و بهتر کشف کنم...!

به شیوا گفته بودم دلم نمیخواهد تا دهانم را باز میکنم حرف "او" باشد و کسانی که میخوانندم و میشناسندم بگویند:" اَاَه این دختره دوباره شروع کرد!" یا برایم پیغام خصوصی نابجا بگذارند که :".............!"

ولــی شما که الــی نیستید که بدانید الــی با تمام مراعات کردن ها و حساسیت ها و اینکه باید دختره خوبی باشد نمیتواند این همه عشق و دوست داشتنش را در هزار توی پستوی دلش پنهان کند و نترکد!

کسی توی زندگی ام بود آن قدیمهایی که انگار هزار سال پیش بود که ادعا میکرد "هرگز عاشق نشده و اگر روزی عاشق شد آن را بلند فریاد میزند" و من همانقدر که از آن "رعیت تمام عیار" پر از دردم و حتی تنفر،این جمله اش را از میان همه ی جمله هایش باور دارم و ایمان که اگر عشق واقعی ست باید فریادش زد حتی اگر فلک از روی حسادتش بخواهد زیر و زبرش کند!

من شده ام همان آدمی که عاشق بودنش را بلند فریاد میزند و اگر پایش بیفتد "اوی ـش" را توی شلوغ ترین خیابان شهر رأس ساعت شش چاهارشنبه میبوسد و بوو میکشد.من شده ام همان آدمی که برق چشمهایم همیشه لویم میدهد و نمیتواند آنچه در سینه اش موج میزند را انکار کند.من شده ام همان آدمی که به خواستگارِ مثلن حسابی اش میگوید :"کسی در زندگی ام هست که آنقدر دوست داشتنش زیاد است که بودن و دوست داشتنش به من اجازه نمیدهد به پیشنهاد تو حتی سر سوزنی فکر کنم،چه برسد جواب مثبت یا منفی بدهم!که فکر کردن به هر کسی غیر از او حتی در مقام خواستگار خود ِ خیانت است!"و عین خیالش نیست برسد به گوش آنهایی که نباید یا اینکه تا آخر عمر کسی "عیال ـم" صدایش نکنند!!

شده ام همان آدمی که ساعت ها به یک عکس زل میزند،ساعت ها "اوی ـش " را بوو میکشد،ساعت ها نفس کشیدنش را می میرد.شده ام همان آدمی که شرم دارد از روزهایی که بدون او زندگی کرده.شده ام همان آدمی که به مخلیه ام نمیگنجید بشوم و باشم!همان که به مخیله آنهایی که مرا میشناسند نمیرسید!آن هم من، الـــــی!

کار از مقاومت و سرسختــی و نصیحت و خط و نشان کشیدن و "دختره ی پررو " و "خجالتم خوب چیزیه !" و "همینمون مونده بود!" و "خاک تو سرت الــی!" و "بیچاره شدی رفت!" گذشته. "من گوش استماع ندارم لمن تقول؟!" و هیچ چیزِ این قصه تحت اختیار و اراده ی من نیست و همه اش زیر سر عشق است و "او ــیی" که با خونم آمیخته و برای نبودنش باید که خونم را بریزند تا تمام شود و تمام شوم!

اگــر میتوانید بسم الله و گرنه داشتنش را برای الــی دعا کنید...


الــی نوشـــت:

یکـ) دلش خواب پریشان دید و ...

دو) امروز زاد روز میلاد کسی ست که من با تمام حرص دادنهایش بسیار دوستش دارم و باید الــی باشی تا بفهمی خواهرت را بیشتر از جانت دوست داشته باشی یعنی چه!النــازِ کله شق تولدت مبارکـــ

سهـ) میترا (آسیـه ) برای جواب دادن به سوالت باید یک عالمه الــی را مرور کنم و یک عالمه حرف بزنم.فقط دنبال فرصت مناسب می گردم و کمترین کلمه ها و اینکه "آدم است و سیب خوردن... آدم است و اشتباه..."

الـــی هستم،یک عدد بیکـــار !

هوالمحبوب:

+این مطلب به دلیل حیاتی بودنش با دقت خوانده شود!

خب پنج ماهی هست که به معنای واقعی کلمه بیکار شدم.از همون موقع که بعد از تعطیلات عید نوروز رفتم آموزشگاه تا برنامه ی ترمم رو بگیرم و فرمودند آموزشگاه رو به دلیل خوش جا بودنش میخواند بکوبند و جاش هتل بسازند و تقریبن تمومه پرسنلش بدبخت شدند! و بیشتر از اینکه واسه خودم حرص بخورم که چرا قبل از عید نگفتید که آدم فکر کار و برنامه ش رو بکنه از این حرص میخوردم و میخوردیم که اون مردهای زن و بچه دار که نون آور خونه شون هستند باید چه گلی به سرشون بمالند؟!

من به اندازه ی بقیه ی مربی ها احساس بدبختی نمیکردم.راسش اصلن احساس بدبختی نمیکردم.اینجا نشد یه آموزشگاه دیگه.توی این ده دوازده سال نصف بیشتره آموزشگاه های اصفهان کار کرده بودم و قرار نبود بیکار بمونم ولی باید تا تابستون صبر میکردم چون برنامه ی همه ی آموزشگاه قبل از عید بسته شده بود.

راستش خیلی وقت بود دیگه نمیخواستم تدریس کنم توی آموزشگاه و این ماجرا باعث شده بود بخوام به خودم تکونی بدم و بیشتر هم این سه ماه رو به چشم استراحت نگاه کردم اما از اونجایی که قرار بود استراحتم منجر به بی پولی م باشه و بشه کمی بیش از حد غیر قابل تحمل بود.

آره!دیگه دلم نمیخواست آموزشگاه تدریس کنم.هم واسه حقوق کم و فعالیت زیادش و هم اینکه به حد کافی شاگرد تحویل جامعه داده بودم که بشه جزو کارنامه ی درخشان زندگیم!!

اینجوری شد که ترجیح دادم با مدرک ارشدم کار کنم.کارشناسی زبان رو با کارشناسی ارشد مدیریت تلفیق کردم و یه رزومه ی قوی از این ده دوازده سال ترجمه و تدریس و اون چند سال بازرگانی خارجی کار کردنم و اون چند ماه مسئول R&D بودنم و دوره های تجارت بین الملل و سمینارهای CRM و غیره و ذلکی که گذرونده بودم نوشتم و ایمیل بازی و درخواست کار و مصاحبه های پشت سر هم من شروع شد و آخرش رسید به هیچ جا!

بعضی جاها پارتی بازی بیداد میکرد و بعضی جاها با اون همه به به و چه چه راه انداختنشون و باهاتون تماس میگیرم ختم به انتظار ِ بی ثمر و مسخره میشد و بعضی جاها "فقط آقا" میخواستند و بعضی جاها زووم میکردند روی من که تو با این زبونت فقط به درد فروش و انداختن جنسای بنجل ما به مشتری های بدبخت میخوری و بعضی جاهام دقیقن عین یه گاو بهم نگاه میشد که به درد این میخورم که گاو آهن بهم ببندند و زمینشون رو با چندرغاز شخم بزنم و نتیجه ش پز و افتخارم باشه که دارم توی فلان شرکتی که اسمش دهن پر کنه کار میکنم و بعضی جاهام کلن معلوم نبود چند چندند و بعضی جاهای دیگه هم که استغفرالله!

خلاصه اینکه با این چند ماه مصاحبه و ملاقاتهای پی در پی ، باز اول تابستون گول خوردیم و از یک آموزشگاه اونم با اصرار دوستمون که تو رو به قرآن به دادشون برس مربی ندارند برای ترم فلان سر در اوردم و از بس که ماشالا مردم شعور دارند و از شانس ما هم هرچی آدم تو خالی به پست ما میخورند با ناراحتی و اعصاب خوردی باهاشون قطع همکاری کردم و دیگه پشت دستم رو داغ گذاشتم توی هیچ آموزشگاهی کار نکنم!

همه ی اینا رو گفتم که بگم من الــی یک عدد انسان بیکار هستم که در جستجوی کار پدر و مادر دار هستم با حقوق مکفی و قانون مقررات مشخص و معین و با این وجنات و حسنات،دوستان محترم درصورتیکه چنین موردی یا مواردی سراغ دارند بنده رو در جریان بذارند!

الــی نوشت :
یکــ) اون عنوان پست رو به سبک اونایی بخونید که معتادند میخواند ترک کنند و میرند توی این همایشها میشینند میگند مثلن:" کاظم هستم،یک معتاد!چهل و هشت ثانیه است پاکم!"

دو) از پذیرفتن هرگونه پیشنهاد من باب برو واسه خودت آموزشگاه بزن و شاگرد خصوصی بگیر و بشین واسه خودت کتاب ترجمه کن و چرا نمیری دانشگاه درس بدی و قس علی هذا ضمن اینکه تشکر مینماییم،معذوریم و اعلام میکنیم ما دنبال پرستیژ و پز عالی و جیب خالی نیستیم و در حال حاضر هم شاگرد خصوصی داریم هم داریم کتاب ترجمه میکنیم و اینا هیچکدومش کار به حساب نمیاد و اسمش سرگرمیه!

سـهـ) هرکی فکر کرده من دلم میخواد پشت میز بشینم و حقوق میلیونی اونم مفت مفت بگیرم کاملن در اشتباهه.من کار و حقوق اندازه ی لیاقت و کفایت الــی و کاری که ارائه میده و حقشه میخوام.

چاهار) از کار کردن در شهری غیر از اصفهان به دلایل امنیتی و اینکه دختر باس ساعت نه شب خونه شون باشه حتی اگه درحاله مردنه،معذوریم!وگرنه تا حالا هزار دفعه رفته بودم عسلویه الان شده بودم سرکارگر یه طایفه کارگر بلوچ  و بهم میگفتند خانوم مهندس و داشتم دقیقن همین وقت و ساعت دلارهام رو میشمردم!

پنجــ) کامنت های کارهای پیشنهادیه این پست برای الــی خصوصیست و همگی در هیأت مدیره صنف بیکاران بررسی خواهد شد! و درصورتیکه نیاز به توضیحی از جانب اینجانب باشد حتمن اعلام و علنی خواهد شد :|

شیشـ)باقی بقایتان و این حرفا !:)


عیـــــد رمضـــان آمـــــد و مـــــاه رمضــــان رفـــــت ...

هوالمحبوب:

دلم نمیخواست بخوابم.دلم میخواست تا سحر بیدار باشم.میترسیدم بخوابم و بیدار نشم.بخوابم و دیگه بیدار نشم.نمیدونم کی چشمام بسته شد اما با چشمای خودم دیدم عقربه ی ساعت روی ساعت یک قفل شده بود.سحر قبل از اینکه گوشی م زنگ بزنه بیدار شدم.حتی قبل از اینکه فرشته زنگ بزنه.بعد از شب قدر بهش گفته بودم هر موقع سحرها بیدار میشه بهم زنگ بزنه.گفته بودم به گوشی م اطمینان ندارم که صدام کنه.گوشی م هر شب صدام کرده بود ولی من باز بهش اطمینان نداشتم.دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و منتظر بودم گوشی م زنگ بخوره،امسال سحر صدای آلارم گوشی م رو دعای عهد گذاشته بودم.از نواش خوشم می اومد.با اینکه هیچ وقت اونقدر هوشیار نبودم که ببینم چی میخونه و معنیش چیه اما از آهنگش خوشم می اومد.واسه همین گذاشته بودم که تا وقتی میخواد بیدارم کنه بخونه و من همونجور خواب آلود کیف کنم...

گوشیم زنگ خورد و دعا شروع شد و دلم نمیخواست صداش رو قطع کنم.هی خوند و گوشش دادم.به فرشته زنگ زدم که یعنی بیدارم و فرشته بهم گفت که دلش میخواسته سحر آخر زودتر از اون زنگ بزنم.بهش گفتم که ممنونم که زحمت این سحرهام گردنش افتاده و مرسی که هست.

یک ماه شده بود،یک ماه که هزارتا اتفاق جور واجور افتاده بود و من هنوز توان داشتم و زنده بودم.یک ماهی که زیاد از حد سخت بود و همین سحر آخریش بود.واسه اولین بار توی عمرم از تموم شدن ماه رمضون ناراحت بودم.نمیدونم چرا!نمیدونم واسه چی!اما ناراحت بودم.

گوشی م رو برداشتم و برای "او " نوشتم که به خاطر همه ی تحمل های امسال ماه رمضونش ممنونم.به خاطر همه ی غرها و غصه هایی که شنید و بعد صداش کردم تا قبل از اذان اونقدر آب بخوره که تا افطار کلافه نشه و باز صدای خواب آلودش من رو به ذوق دعوت کرد.

باز ماه رمضون امسال رو مرور کردم تا رسیدم به نفیسه.دوست دوره ی دبیرستانم که سه تا بچه داشت و دو شب قدر من رو برد یه مسجد خوب که من سرکیف باشم و بشم.همون مسجد که روی کاشیاش نوشته بود "لا اله الا الله ملک الحق المبین" و من همه ی شب قدر و موقع آرزو کردن زل زده بودم به کش و قوس خط نستعلیق جمله و با خدایی که اون وسط نشسته بود حرف میزدم.برای نفیسه هم نوشتم که ممنونم به خاطر اون دو شب و یهو یاد نوشابه ی سیاهی افتادم که دیشب افطار خریده بودم و از بس که هوا گرم بود فراموش کرده بودمش!

از راه رسیده بودم و از دست گرما و رییس مزخرف آموزشگاه کلافه بودم که با لباس خوابیدم توی حوض و چشمام رو بستم و گلدختر پر از ذوق و شوق پرید توی حوض و کنارم دراز کشید و شروع به آب بازی کرد و من زور میزدم که حالم خوب بشه و نوشابه ی سیاهی که خریده بودم توی کیفم جا مونده بود و سحر یهو یادم افتاد که چقدر با این نوشابه ی سیاه خوشبختم!

از پله ها اومدم بالا و سفره سحری رو پهن کردم.یخ ها رو ریختم توی کاسه و نوشابه ی سیاهم رو ول کردم رووش و احساس خوشبختی کردم!غذا رو گرم کردم و آروم خوردم.بغض داشتم.نمیدونم چرا!دلم هوای اون سه سحر شب قدر رو کرده بود که با فاطمه سحری خوردیم و من به زور غذا هل میدادم توی دهنش و اون با زجر میخورد و میگفت جا نداره و من اخم میکردم که اگر نخوردی با پشت دست میاد توی دهنت و اون میخندید!دلم هوای سحری خوردن با کسی رو داشت که دلم بیاد و یا حتی نیاد نوشابه ی سیاهم رو تعارفش کنم.دلم...

به قول فرشته :دل آدم خر است!" و انگار اگر دل من رو هم جزو آدمها حساب میکردی خر شده بود!

سحری رو خوردم و نوشابه ی سیاه رو هم و یه پارچ آب.پر از آرزو بودم.پر از دعا و بغض!پر از یه حس خوب همراه با یه حس آزار دهنده!

موقع رفتن به حیاط و وضو گرفتن ایستاده بودم بالای سر احسان.یک عالمه نگاش کردم و یاد سریال دیشب افتادم و بغضم بیشتر شد.یاد بهمن که یک هزارم احسان هم شعور نداشت و در عوض "مدینه" داشت و "روحی" و "دایی عزیز" و "هانیه" و "بابا جهان".و احسان هیچ کدومش رو نداشت.تمام سریال دیشب پشت سر احسان نشسته بودم و فیلم دیده بودم و زور زده بودم فین فین راه نندازم و حالا که خواب بود دلم میخواست تمام سحر فین فین کنم.یک عالمه نگاش کردم و بوسیدمش.نه از این بوسه ها که توی فیلم ها نشون میده.که رختخوابش رو ببوسم یا چادرش یا پاچه شلوارش رو.بالای سرش ایستادم و از اون بوس ها که برای گلدختر میفرستم فرستادم.

"بوس کیو"!

انگشتم رو بوسیدم و به سمتش شلیک کردم و پام رو گذاشتم روی پاش و بعد رد شدم.پاهاش گرم بود و من دلم گرم شد.

بالای سر پشه بند ایستادم و سایه ی فرنگیس رو دیدم.دنبال حسم بهش گشتم.دنبال فرنگیسی که همه ی این ماه رمضون...

چیزی نگفتم و فقط ممنونش شدم واسه خاطر سحری ها و افطاری های این اواخر.واسه افطاری دیشب و سحری حالا.نبوسیدمش و رد شدم.

فاطمه و الناز توی حیاط خوابیده بودند.بالای سر الناز نشستم و یک عالمه نگاش کردم.توی خواب هم مظلوم بود.توی خواب هم لجباز بود.این ماه رمضون زیاد اذیتش کرده بودم.بهش گفته بودم ازش توقعی ندارم اما انگار داشتم که وقتی می اومدم خونه و سفره ی افطاری در کار نبود ازش دلخور میشدم و غر میزدم.که وقتی حلوا پخته بود لب نزدم.که گفته بودم...!

بالای سرش نشستم و برای اون هم "بوس کیو" فرستادم و برای فاطمه هم به خاطر اون سه تا سحر که کنارم بود و واسه خاطر اون شبای قدری که دعا کردیم با هم و  باز رد شده بودم.

برق دستشویی را که روشن کردم و توی آیینه خودم رو دیدم.لاغر...با موهای نامرتب،چشمهای قرمز و دماغ آویزون و گردنبندی که فرشته بهم داده بود و حالا مال خودم بود!یک عالمه به خودم نگاه کردم.به گودی زیر چشمام و به رنگ پریده م و به خودم لبخند زدم و گفتم:"کرگدن خوب جونی داری ها!" و بعد خندیدم و دندونهای مسخره م رو به رخ آیینه کشیدم!

وضو گرفتم و هی آب خوردم که بغضم بره پایین و سـُر خوردم توی اتاقم و کتابچه ی دعای مامانی رو دست گرفتم و نشستم روبروی خدا و شروع کردم به خوندن و فین فین کردن!

بهش گفتم درسته اونی نشد و نمیشه که من میخواستم و میخوام اما خوبه که اونی هم نشد و نمیشه که خیلی ها میخواستند و میخواند!گفتم اگه اون نمیخواست و نخواد نمیشه و نمیشد.هیچی نمیشد.اگه اون نمیخواست من این همه طاقتت نداشتم.اگه اون نمیخواست من شب قدر نداشتم.اگه اون نمیخواست من این حال خوب رو نداشتم.اگه اون نمیخواست من اون پنجشنبه نمیرفتم قم و فرشته اون گردنبند رو روبروی معصومه بهم نمیداد.اگه اون نمیخواست...

حالم خوب بود و نبود و باز هی حرف زدم و فین فین براش به راه انداختم.درست مثل شب بیست و سوم.درست مثل اون شب ازش احسان رو خواستم و خوشبختی و عاقبت به خیریش و خلاصیش از شر ظلم و وحشی ها و گرسنه های دوروبرش که براش دندون تیز کردند.مثل اون شب الناز رو ازش خواستم و خوشبختی ش رو.مثل اون شب برای "او " آرامش خواستم و یه آخر خوب و تموم شدن غصه هاش.مثل اون شب اسم تک تک بقیه ای رو اوردم که دوسشون داشتم و یا حتی نداشتم.

مثل اون شب باز موقع برای خودِ الـــی چیزی خواستن ترسیدم.باز ترسیدم که شاید نباید بخوام.که شاید اونی که من میخوام استجابت دعای یک نفر دیگه باشه که از من شایسته تر و مستحق تر به داشتنه اونه.باز ترسیدم و نگفتم ته دلم کیه و چیه و باز گفتم "هرچی تو بخوای..." و دلم...!گفتم بهش که "دل آدم خر است!".بهش گفتم فرصت بیشتر دادن به من فقط باعث میشه بار گناه ها و سهل انگاری هام سنگین تر بشه و خبری از جبران اشتباه هام نیست و دلش رو بیخودی خوش نکنه و وقت تلف نکنه و کاش من رو زودتر می برد پیش خودش.باز براش یه عالمه حرف زدم و تا هوا روشن نشده بود کتابچه ی دعای مامانی رو چسبوندم به سینه م و از ته اونی رو خواستم که اون بخواد و دو رکعت قامت بستم به همه ی مهربونی ش...

الـــی نوشت :

یکـ)امسال ماه رمضون از همون ماه رمضون هایی ه که هیچ وقت یادم نمیره.

دو) چقدر این لحظه های آخر سخته...چقدر سخته...دل آدم خر است!

سهـ) عیدفطرتون مبارک ها...فردا این موقع من دارم بستنی میخورم!:)

چاهار)به خاطر بودنتون حتی اندازه ی یه اس ام اس و کامنت و ایمیل توی این ماه رمضون ممنون.همین...

همه پارسایـــی نــه روزه است و زهـــد... نه اندر فزونـــی نمــاز و دعـــاست

هوالمحبوب:

دیشب که نشستیم با فرزانه و مریم دنبال چند تا خاطره ی روزه خوریه دوران طفولیتمون،غیر از اون خاطره ی هشت سالگی م که یواشکی آب خوردم و مامانی یه دست کتک سیرم زد که درد و بلای مهناز طباطبایی بخوره توی سرت که تو تحمل چاهار ساعت آب نخوردن رو نداری و اون همه ی روزهاش رو گنده منده گرفته،هیچی یادم نیومد.کلن این مهناز روی مخ بود دختره ی لعنتی!آخه بزغاله دیگه آدم توی هشت سالگی روزه کله گنده میگیره؟با اینکه همیشه ی خدا درد و بلاش قرار بود بخوره توی سر من ولی همه ی دلخوشیم این بود که یه بار این بلا رو سرش اوردم و دلم خنک شد!

از ده سالگی که دیگه به سن تکلیف رسیده بودم،از همون کلاس چهارم که توی اولین روز روزه گرفتنم به مرضیه کامران فر به دروغ گفتم پارسال همه ی روزه هام رو گرفتم و کلی بهش پز داده بودم و وقتی اومدم خونه و به مامانی گفتم بهم گفت چون دروغ گفتی روزه ت باطله و بلند شو برو افطار کن و درد و بلای مهناز بخوره توی سرت و فهمیدم روزه گرفتن فقط به نخوردن و گشنگی کشیدن نیست، همه ی روزه هام رو درست و درمون گرفتم.شده بود نماز نخونده باشم ولی نشده بود روزه هه رو نگرفته باشم!اصلن نمیدونم چرا فکر میکردم نماز به مهمیه روزه نیست!

الان که فکر میکنم یادم نمیاد اصلن چرا تا حالا یه بار حتی یواشکی روزه م رو نخوردم،شاید بچه تر که بودم از مامانی میترسیدم و بزرگتر که شدم از کسی شبیه مامانی .چون مامانی گفته بود حتی اگه توی دستشویی هم که نباید هیشکی باشه غیر خودت هم که بری روزه ت رو بخوری اون میبینه.واسه همین میدونستم نمیشه از دستش در رفت و روزه خوری کرد.

الان دیگه بحث ترس از مامانی و شبیه اون نیست.الان با همه ی سختیش با همه مشقتش،با همه پوست و استخون شدن هام نمیتونم که نگیرم.نه اینکه عادت کرده باشم یا چون "باید" توی کاره،نه!

شاید این بار از خودم میترسم.از بی عرضه بودنم،از بلد نبودنم،از سرکشی کردنم،از نافرمانی برای اونی که باید فقط بهش گفت "چشـــم!" و اگه نگی چشم نه اینکه عذابت کنه،دلخور میشه و دلخوریش باعث ه خیلی اتفاق ها میشه.

حالا درسته بعضی وقتا ،بعضی چیزایی رو که گفته دور میزنم و به روی خودم و خودش نمیارم اما اون روزها ناآگاهانه و این روزها آگاهانه نمیتونم روزه و نمازش رو هرچند دست و پا شکسته و نصفه نیمه دور بزنم.نه به خاطر اون،به خاطر خودم!

همین...

الـــی نوشت :

یکــ) نرگــــــس تولدت یک دنیـــا مبـــارکمــون باشه.ممنون که به دنیا اومدی تا من نرگس دار بشم :*

دو) سحر خواب موندم،دقیقن پنج دقیقه بعد از اذان بیدار شدم و الان هم دلم نوشابه سیاه میخواد و بستنی و ژامبون و در حال حاضر هم از همه متنفرم!کسی دم پر من نیاد:|

سهـ) یادتون باشه ماه رمضون تموم شد یه افطاری به ما ندادین ثواب ببرید ها!از ما گفتن!

چاهار) از نماز و روزه ی تو هیچ مگشاید تو را

خواه کن ،خواهی مکن،من با تو گفتم راستـــی ...                "ناصر خسرو "

پنجـ) بعد از همه ی العفو ها ...اون ته ته ته ته اگه الـــی یادتون موند...اگه الـــی یادتون موند لدفن...

یک روز مــُحــَــرَم نشـــــود این رمــــضـان هــا ...

هوالمحبوب:

لـب تشنگی از حرمـت و حرمـان دو مقـام است

یک روز مــُحــَــرَم نشــــود ایـــن رمضــــان ها

همین دیروز بود،غرغر زنون تر از همیشه دم دمای افطار از سر کار به سمت خونه قدم میزدم و داشتم جمع و تفریق میکردم چند روز دیگه از ماه رمضون مونده و چند روز دیگه باس روزه بگیرم که یهو یادم افتاد همین دو سه ساعت پیش که دهنم تلخ شده بود و ترسیده بودم روزه م باطل شده و بغضم گرفته بود،واسه خاطر اینکه ناراحت نباشم بهم گفته بودی :"از خدااات باشه روزه ت باطل شده و میتونی بری افطار کنی و من اگه بودم خوشحال میشدم و به جاش قضاش رو زمستون روزه میگرفتم که روزها کوتاهتره و خنک تر ."و من گوله گوله اشک میریختم توی اتوبوس و میگفتم ولی من که قورتش ندادم و  زور میزدم پشت تلفن فین فین راه نندازم و چشمم به چشم اونایی که بهم نگاه میکردند نیفته که بخوام خجالت بکشم و وقتی گفتی روزه م سر جاشه و باطل نشده ذوق مرگ شدم و بال در اوردم و ملت به خل بودنم یقین کردند و رووشون رو ازم توی اتوبوس برگردوندند.

دم افطار بود و به خودم و این هوای گرم لعنتی و تشنگی غر میزدم و به این فکر کردم که خودِ روزه زیاد سخت نیست اما اگه این تشنگیه نبود،اگه این گرماهه نبود ،اگه میشد یه عذر شرعی مرعی جووور کرد یا یه مسافرت که بهونه دستم باشه و قضای روزه هامو زمستون بگیرم که روزهاش کوتاهتره و گرماش کمتر،اگه میشد...

که نمیدونم چرا خدا دلش خواست اون لحظه از خجالت بمیرم که چشمم رو انداخت به آب سردکن ِکنار نونوایی که نوشته بود "یا حسین " و من یاد یه جایی و یه روزی و یه آدمای ِ تشنه ای و یه گرمای هوایی افتادم و اینقدر از خودم خجالت کشیدم که نگـــــو...!

الــی نوشت :

یکـ)ماه رمضونتون مبارک!

دو)چرا اینقدر این دستخط قرآن ها بـَده؟آقا این خوشنویسیه یا قرتی نویسی؟کلن به جای تدبـّر در آیات مشغول تدبـّر در این هستیم که کسره و فتحه و ضمه ش دقیقن روی کدوم حرف باس باشه؟!

سهـ)بر شما باد دعا در این ایام برای دختری به نام الـــی و وابستگان.لدفن!

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل ...

هوالمحبــــوب :

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل

بـرگشـــته به روز آشنــــایــی با تــــــــو ...

فیس بوکم را دی اکتیو کرده بودم که مارکز زاکر برگ و دار و دسته اش همه جا داد و هوار راه نیندازند برای تولدم تا ملتی که تولدم را فراموش کرده اند خبردار کنند،توئیترم را هم.با خودم هم قرار گذاشتم توی وبلاگم هیچ ننویسم و در بوق و کرنا نکنم.از همان وسط هفته که گفته بود پنجشنبه میخواهد برود تولد دوستش و هیچ یادش نبود در همان پنجشنبه یک نه نه قمر دیگر هم که من باشم پا روی این کره ی خاکی گذاشته شصتم خبردار شده بود که امسال تولدم از همان سالهاست که باید زور بزنم دختر خوبی باشم و صبر کنم تا بعد مثلن دلم را خوش کنم به "هر کسی ز یادش رفت این تولد بنده ... تا خود قیامت هست رو سیاه و شرمنده!" گفتنم و بعد مثلن خانمی پیشه کنم که مهم نیست تا هم بیشتر خودم زجر بکشم و هم فراموش کننده ی تولدم!

یادش نبود،نه"او "و نه احسان که دلم میخواست یادشان می بود و حداقل برایم بهانه می آوردند که نمیتوانند برای تولدم کاری کنند به غیر از تبریک و یا تبریک هم نه،فقط اینکه به رخ بکشند به یاد داشتنشان را!

شب تولدم برخلاف هر سال،نیمه شب ننشستم به دعا و حافظ خواندن روی گل وسط قالی و سجاده ی قهوه ای رنگ بته جقه ام.همه را گذاشتم برای اذان صبح و فردایی که قرار نبود اصفهان باشم.شب را غمگین گذرانده بودم و به خودم گفته بودم مردها هیچ وقت هیچ تاریخی را به خاطر ندارند الا تاریخ چک ها و قسط ها و سر رسید بیمه اتومبیلشان و من اولین زن دنیا نیستم که تولدم فراموش میشود و نباید آنقدر ها هم سخت بگیرم و هی به خودم دلداری های مثلن منطقی میدادم.

صبح با احسان کل کل کرده بودم وقتی که خواسته بود امروز نروم و نگفته بودم شرم آور است که تولدم را فراموش کرده.راه افتاده بودم سمت قم،آن هم ساعت هشت صبح و دلم خواسته بود بروم پیش معصومه و هدیه ی تولدم را از او طلب کنم.هیچ کس منتظرم نبود و دلیلی نداشت عجله کنم.تا شب وقت داشتم برای رسیدن،همین که روبروی ضریح معصومه آرام میگرفتم و چند رکعتی نماز در آن مسجد گنبد فیروزه ای میخواندم و برمیگشتم کفایتم میکرد.راننده هم انگار میدانست عجله ای برای رسیدن ندارم که راه چهار ساعته را پنج ساعت طی کرده بود و چنان آهسته جاده را متر میکرد که داد همه را در آورده بود الا من که دیر یا زود رسیدن برایم مهم نبود.

"او" حوالی ظهر اس ام اس فرستاده بود که شب بد خوابیده و من مثلن دختره خوبی بودم که هیچ نگفته بودم و از او خواسته بودم تا شب هنگام که قرار است برود تولد دوستش استراحت کند. او از اس ام اس اشتباهی که صبح برایش فرستاده بودم حرف زده بود.همان که به کسی گفته بودم:"...عمرن یادش باشه!" و من همه ی وجودم اضطراب شده بود که اشتباهم را ماست مالی کنم که نفهمد امروز تولدم است.گفت دلش برایم تنگ شده و گفتم "من هم !" و همه ی وجودم غصه شده بود وقتی به یاد می آوردم که به یاد نیاورده.برایم همین نزدیکتر شدنم کفایت میکرد حتی اگر نبود، حداقلش این بود که فاصله ی کیلومتری مان کمتر و کمتر میشد.شاید اینطور دلم هم گول میخورد!

دلم نمیخواست در راه خواب باشم.موبایل به دست اس ام اس های "زهرا" که از بیمارستان برایم تولدم را تبریک گفته بود و"فرشته"، همکلاسیه قدیمی ام و شعر تبریک "ساغر "و شادباش "مریم"، اولین شاگرد دوران تدریسم که حالا معلم قابلی شده بود و تهنیت "سمیه" و دست و جیغ و هورای "ساره" و لبخند و آرزوهای خوب "هاله" و دلگیری و مبارک باد گفتن "شهرزاد" و تبریک "سوده "و مکالمه ی 24 ساعت رایگان درون شبکه ای همراه اول که به من هدیه شده بود را زیر و رو میکردم و تشکر آمیز جواب میدادم و به تماس "آزیتا" که مثل هر سال برایم آهنگ"هپی تولد" مینواخت و تبریک "نرگس" و "مادرش" که بسیار دوستش داشتم پاسخ میگفتم که باور کنم خیلی ها تولدم را در تقویم زندگی شان مهم میدانند و دل به دل "او"یم میدادم که تولدم را به یاد نداشت و میگفت دلش برایم تنگ شده و از فراموش کردن احسان حرص میخوردم و به جان نفیسه غر میزدم و خودم را به صبوری دعوت میکردم تا فردا نامحسوس پوست هر دویشان را بکنم!

بالاخره رسیدم."او"یم خواسته بود رسیدنم را خبر دهم که مثلن از نگرانی در بیاید و من روبروی ضریح وقتی با چشمهای پر از اشک هدیه ی تولدم را از معصومه میخواستم رسیدنم را خبر دادم و زل زده بودم به معصومه و به همه ی گناههایم اعتراف کردم و چادر مشکی فاطمه را روی صورتم کشیدم و برای معصومه از الناز گفتم و احسان و او و فرشته و فرنگیس و باقی که "او" اس ام اس داد برایش کاری کنم و وقتی پاسخ مثبتم را شنید دیگر هیچ نگفت.گمانم اپراتور ایرانسل با او چپ افتاده بود که پیامکش که از من خواسته بود بروم همانجا که قبلن برایم مشلول خوانده بود،دو رکعت نماز بخوانم را به من نرسانده بود که باعث شد تماس بگیرد.دلم میخواست با معصومه حرف میزدم نه او.حتی با اینکه داشتم از او برای معصومه حرف میزدم. گفت بروم همانجا که آن دفعه دعا خوانده بود و من سیر شنیده بودمش که منتظرم است و من خنده را با گریه آمیخته بودم و دویده بودم و آنجا در آستانه ی ورودی حرم خسته و خندان دیدمش و میان آن همه جمعیت نمیدانستم چه کنم الا خنده که پر از بغض بود و دزدیدن نگاهم !!

باورم نمیشد،گمانم رویا بود.خواسته بودم که برویم زیارت و نماز بخوانیم و برگردیم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.روبروی معصومه ایستاده بودم و برایش با خنده تعریف کرده بودم که "او"یم آمده و یک عالمه تشکر کرده بودم بابت هدیه ام و با پررویی گفته بودم الناز و خوشبختی اش همانی ست که به خاطرش این همه راه آمده ام و نباید فراموش کند که ...

که ... دختری شبیه فرشته ها را روبروی خودم دیدم که همان فرشته ی وبلاگم بود که هر روز صبح بخیر میگفتیم و همیشه همین جا شعر میشد.هم او که تا به حال ندیده بودمش و خبرش داده بودم عازم قمم تا تولدم را در آرامش و دعا سپری کنم و برایم باور ناپذیر بود که میان آن همه جمعیت که اگر مادرم را گم میکردم هم نمیتوانستم پیدایش کنم،او مرا دیده بود و شناخته بود.هم او که تا به حال مرا ندیده بود و میگفت در خواب مرا به همین شکل و قیافه دیده و از همین رو مرا شناخته!معصومه شوخی اش گرفته بود و کرور کرور شادی و هیجان را به خونم تزریق میکرد.

حرف زدیم و نماز خواندیم و آنقدر هیجان زده بودم که فراموش کردم با معصومه خداحافظی کنم.رفتیم همانجا که "او"یم دلفریب تر از همیشه نشسته بود و خنکای سنگفرش حرم را با تمام وجود با ذره ذره سلولهایم نفس کشیدم.من جایی بودم که از همه ی زمین بیشتر دوستش داشتم،بین دو آدمی که بودنشان برایم زیباترین بود آن هم درست وقتی که فکرش را نمیکردم.

ناهار را با هیجان و خنده و یک عالمه حرف جایی به پیشنهاد فرشته با "تنوع غذایی" (!)سپری کردیم و من از همیشه خوشحال تر بودم.فرشته واقعن فرشته بود و "او"یم همه ی زندگی ام و احسان هنوز به یادش نیامده بود نزولم به زمین را آن زمان که جرعه ی آخر نوشابه ام را سر کشیدم!

فرشته گفت که از دیشب میدانسته من می آیم و "او" یم گفته بود که از صبح سرگردان بوده و منتظر در برق آفتاب که من از راه برسم و من را غرق خجالت و شادی کرده.

فرشته دیگر رفته بود و"او"یم جایی میان مردها مشغول عبادت بود که من روبروی محراب ِمسجدِ گنبد فیروزه ای نشستم و برای امام خوبی ها از امروز و هر روز و اولین بار و آخرین بار آمدنم تعریف کردم و نماز طولانی اش را قامت بستم و برای تولدم حافظ باز کردم و "بیا و کشتی ما در شط شراب انداز..." خواندم و "ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا..."یش را بغض شدم و باز هدیه ی تولدم را از او خواستم و خواستم که بخواهد باز به دیدنش بیایم.

مشغول تعریف و دعا و شعر بودم که احسان به یاد آورده بود و برایم نوشته بود که "چقدر لعنتی ام که برای فرار از شیرینی دادن تولدم در رفته ام و پناه برده ام به معصومه و امام خوبی ها..." و به یاد آوردنش مرا به پرواز دعوت کرد.همان موقع بود که نفیسه برایم نوشته بود برای فردا دو صفحه متن برای شوهرش ترجمه کنم و با من قرار گذاشته بود که به محض رسیدنم خبرش کنم که برایم دو صفحه را بیاورد.توی صحن همان مسجد گنبد فیروزه ای بود که "او"یم کنارم نشست و کادوی تولدم را باز کرد و شعری که شده بود را پیشکشم کرد و محرم تمام ثانیه هایم شد.

هنوز هم به گمانم خواب بودم،زمانی که جلوی چشم امام خوبی ها و آن پرچم های سبز و آبی که باد به رقصشان در آورده بود،چادر به سر کشیدیم.گمانم تمام آنجا با ما به رقص آمده بودند و من همه ی گرما و سوزانی هوا را که آمیخته با عشق بود با عطشی وصف ناپذیر می بلعیدم و لذت می بردم.

هوا جهنمی گرم بود و من اردی بهشتی شده بودم و تمام جاده ی برگشت برایم پر از لبخند بود،پر از "هنوز باور نمی کنم"،پر "خدایا شکر"،پر از "دوست داشتن" که با رسیدنم به اصفهان و دیدن نفیسه آن هم آن موقع شب با آن جعبه ی بزرگ که کیک تولدم را باردار بود و به جای برگه های ترجمه توی دستانم جایش داد،عیشم کامل شد.

بغض داشتم زمانی که به آغوشش کشیدم و به نفیسه گفتم امروز بهترین روز تمام این سی و یک سال زندگی ام بود و ایمان آوردم که درست وقتی انتظارش را نداشته باشی،از راه میرسد...

الـــی نوشت :

یکــ) مامان نرگس گفت تولدم را به مامانی و میتی کومون تبریک بگویم.گفت تولد ما بر دیگران مبارک است و باید باشد.به دیگرانی که ما را دارند،حتی اگر دختر خوبی نباشیم :)

دو) این کیک با آن توت فرنگی های درخشانش هنر دستهای دختری ست که بی نهایت دوستش دارم.مرسی نفیسه ی من :*

سهـ) فرشته تو فرشته ترین فرشته ی روی زمینی.ممنون دختر:*

چاهار)به تو که میرسم همه ی واژه ها رنگ میبازند.اصلن سکوت کنم و توی چشمهایت نگاه کنم،خودت همه ش را میخوانی مرد دوست داشتنی ِ زندگی ام،نـــه ؟

+این که میبینید وبلاگتان نمی آیم یک دلیل بیشتر ندارد.

من تا پانزدهم تیر قسطی می آیم نت.

بعد از آن به دیده ی منت:)

یه سوزن به خودت بزن ... جـــوالدوز رو هم بکن توی چشمت!

هوالمحبوب:

هر چیزی و هر کسی رو خدا با طینت و درون و اعتقاد و باور و منم منم هایی که کرده و داره امتحان میکنه و اگه منم خودم رو آدم حساب کنم نباس از این قاعده مستثنی باشم.صدیق میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که کارایی بکنم که اگه کسی دیگه میکرد منعش میکردم.و من خوب میفهمیدم صدیق چی میگه.چون دقیقن همون کارایی رو داشتم میکردم که همین یکی دو سال پیش اگه به گوشم خورده که کسی انجامش داده تقبیح و سرزنشش میکردم و هزارتا تعبیر و تفسیر می اوردم که کم جنبه و بی ظرفیته!!

خدا همون موقع که داری منم منم میکنی و خودت رو تافته ی جدا بافته از تمومه دنیا تصور میکنی،چنان آشی شروع میکنه واست پختن که خجالت بکشی از اینکه انگشت اتهام و سرزنش واسه یکی شبیه خودت دراز کردی!

هر چقدر هم حواست باشه و بند تمبونت رو سفت بچسبی که نخوای همسایه ت رو دزد کنی(!) یه جا وسط بر بیابون که حتی فکرت بهش نمیرسه چنان لختت میکنه که فقط زمین رو گاز بزنی،مگه اینکه اونقدر پررو باشی که ککت هم نگزه.اون موقع است که رسوای عالمت میکنه تا بقیه یادت بندازند کی بودی و چی میگفتی و چی شدی و چی میگی!

واسه همین از من گردن شکسته ی گیس سفیده مغموم بشنوید،هیچ وقت تا جای کسی نبودید و کفش کسی را نپوشیدید در مورد کار و کردار و رفتارش قضاوت نکنید.کاش یادمون بمونه،کاش خودم یادم نره.کاش دیگه تا میام یکی رو سرزنش کنم یادم بیفته من هنوز به موقعیت اون نرسیدم،شاید اگه توی موقعیت اون آدم بودم بدتر از اون رفتار میکردم.

همــــواره بعضــــی چــیـــزها پنـــــهـــــان نمی مــــانـــد...

هوالمحبوب:

اخبــــــــار را شایــــــــد ولــــــی احســـــــاس را هــــــرگز

همــــواره بعضــــی چــیـــزها پنـــــهـــــان نمی مــــانـــد...

همین یکی دو ساعت پیش که پرسیده بود خوبی گفته بودم من همیشه خوبم و پرسیده بود اینو که میدونم منظورم روحیته و گفته بودم تا حالا دیدید من روحیه م بد باشه ؟ و پرسیده بود از زندگی راضی ای؟ و گفته بودم بعله! و گفته بود آدمیزاد هیچ وقت از زندگیش راضی نیست و من گفته بودم آخه من که آدم نیستم و یک عالمه خندیده بودیم و به من گفته بود که خوشش میاد هیچ وقت کم نمیارم و من گفته بودم خوش اومدنهاتون مستدام و بعد گوشی تلفن را گذاشته بودم و اومده بودم فیس کوفت(!) و میون ه اون همه شعر و متن و عکس و حرف مفت، به زنی که ندیده دوستش داشتم زل زده بودم و یک عالمه به چشمها و دستهاش و شکمش خیره شده بودم و بغض کرده بودم و یه عالمه حسودی،و دلم برای روزهای خیلی دور زندگیم که حتی هیچ خبری توش نبود تنگ شده بود و قبل از اینکه گریه و زاری راه بندازم به خودم گفته بودم که "من که آدم نیستم!" و روی تخت دراز کشیده بودم و باز دستها و چشمهای و شکم اون زن رو به یاد اوردم و باز حسودی کردم و دلم خواست...

نه!دلم نخواست!

الــی نوشت :

یکـ)خواب دیدم که ...

دو)من فقط کمی میترسم!

سهــ) Don't worry Honey!I have Maraz!


مـــؤمــنم کــردی بـه ع ـــشق و جـا زدی ، تـکلیـــف چیـست ؟

هوالمحبوب:

و علــی (ع) میفرماید:

شادی مؤمن در سیمای او،قدرت او در دینش و اندوه او در دل اوست.


آقا اجازه؟مؤمن زور و قدرت نداشته باشه قبوله یا حتمن باس زور داشته باشه؟

اگه مؤمن ه بی زور مؤمن حساب بشه،اگه تعریف از خود نباشه و در زمره ی ریاکاران محسوب نشیم در نهایت تواضع و فروتنی از همین تریبون اعلام میکنیم که ما خیلی مؤمنیم!


+بیست و هفت اردی بهشت 

++بـــا تــشـکــر از لیــنــک زن