_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شایـــد ایــن صندلـــی و میـــز مـــرا میفهمــــد ... !

هوالمحبوب:

دائمـــــا کار تـــــو این اســــت ،فقـــــط بـــنشینــــی

شایـــد این صندلــــی و مــــیز تو را میفهمــــد ...!

میزم کنار پنجره ی طبقه ی سوم است.همانجا که آرزوی خیلی ها ست تا بنشینند به قول خودشان در پنت هاوس شرکت و من در عین حال که اینجا بیشتر احساس امنیت میکنم ،آنقدرها هم کشته مرده ی میزم نیستم به خاطر مکان جغرافیایی اش.مخصوصن اینکه درست منتهی الیه جنوب غربی ِ واحد بازرگانی نشسته ام و عبور و مرور و آمد و شد این و آن را نمیبینم!

میزم کنار پنجره ی طبقه سوم است و دوستش دارم.حداقل خوبی اش این است که مثل آن اوایل آمدنم به شرکت درست در مرکز بخش قرار ندارم که همه به میز و مانیتور و کشو و داخل کیفم اشراف داشته باشند و محل اسکانم را مشاع قلمداد کنند و وسایلم را اموال عمومی!!

اینطور شد که وقتی پریسا به واحد نفت و گاز نقل مکان کرد و مهمان طبقه ی چهارم شد من کنار پنجره اسباب کشی کردم و برای خودم در پنت هاوس شرکت حکمرانی کردم!!!

گاهی آنقدر سرم شلوغ میشود که نه از منظره ی بیرون که دیگران آرزوی دیدنش را دارند لذت میبرم و نه دلم میخواهد در آفتاب گرم و سوزان که از پنجره سرک میکشد لم بدهم و چرت بزنم و نه حتی به کاکتوس های بامزه ای که فهیمه یک روز صبح برایم هدیه آورد نگاه کنم و یا حتی چشم انتظار آمدن کسی که نیست  باشم که به سمت شرکت می آید!!گاهی همین که وقتی اشک میریزم کسی به من خیره نمیشود و میتوانم حتی آرام و بیصدا بمیرم کفایتم میکند!

میزم را که کنار پنجره ی طبقه ی سوم است دوست دارم ولی نه آنقدرها که دیگران برای داشتنش له له میزنند و خوش به حالت که چنین جای دنجی مشغول کاری حواله ام میکنند و گمانم حداقل خوبی اش این است که مکان دنجی ست برای تجدید آرایش و یا اشک ریختن یا درد دل کردن همکارانی که یواشکی می آیند برای حال و احوال و درد دل  و حتی جایی دنج برای قرار دادن شمع هایی که تارا امروز صبح برایم آورد و گفت این ها را برای من درست کرده به پاس لبخند و شوقی که هر روز به چشمهایش تزریق میکنم...

میز شلوغم را که کنار پنجره ی طبقه ی سوم است با همه ی شلوغی اش دوست دارم و آنقدرها هم مهم نیست  که شاید ساعتها و حتی روزها میگذرد و من از پنجره به بیرون نگاه نمیکنم و به خودم نمیگویم که چه جای دنج و قشنگی سکنی گزیده ام و همیشه با خودم میگویم فردا میزم را مرتبا خواهم کرد و همیشه ی خدا هم فردا سرم شلوغ تر از امروز میشود و میزم درهم بر هم تر از هر روز...!

الی نوشت:

فردا آخرین روز ِ نمایشگاه صنعت برق در پایتخته،یادتون نره پایتختی ها!شاید منم یه لکه ی سورمه ای شدم میون اون همه 
آدم و شاید هم بست نشستم پشت میز کنار پنجره ی طبقه ی سوم،کنار کاکتوس ها و شمعها و فرم درخواستها و خریدها و ایمیلهای خوانده و نخوانده .همین!

انگــــــار نــــه انگــــــار ...!

هوالمحبوب:

یکـ)

- یه سوأل خودخواهانه بپرسم ؟

گفتم :هان، بپرس!

- تو اگه منو دوست داری و  میگی من ماااهم  ،پس چرا منو واسه خودت نگه نمیداری و داری میدیم به یکی دیگه؟!"

 گفتم :"بعضی  رابطه ها و آدمها با نگه داشتنشون پیش خودت خراب میشند و تو برای همیشه از دستشون میدی..."


دو )

دیشب کاری به غایت خنده دار کردم! کاری که نمیدونم چرا انجامش دادم اما  نتیجه ش بیشتر شدن حس حماقتم بود و البته که دستاوردی بالاتر داشت و  اون تأسف برای باورهایی  بود که همون بهتر که زنده به گور شد!

گمونم  همین یک ماه پیش بود و باغ فین کاشان که نرگس گفت من مطمئنم اون موقع ها گلشیفته ازدواج کرده بود و من در جواب گفتم البته که از اون بعید نیست و ادامه دادم که احساس شرمندگی میکنم از خودم وقتی یادم میاد به بعضی ها توی زندگیم بیشتر از بلیط و اعتبارشون بها دادم .

دیشب بعد از کار مسخره م به چند سال پیش فکر کردم و اینکه اگه دید و نگرش الانم رو نسبت به خیلی ها  داشتم هیچ وقت اینقدر ضعیف جلوه نمیکردم که دیگرون گمون کنند میتونند هر بازی ای که دلشون خواست سرم در بیارند و زندگیش کنند و من دل به دلشون بدم و درد بکشم.من حالا خیلی  بیش از پیش قوی بودم و با همه ی دردم برای خودم پادشاهی میکردم ولی باید برای بیشتر قوی تر شدن تلاش میکردم و زندگی!


سهـ)

هیچ کسی توی ذهن و فکر و زندگی ِ من نمیتونه نظر من رو در مورد بزرگی  یا کوچیکی ِ کسی دیگه عوض کنه یا تغییر بده الا خود ِ اون آدم.

وقتی کارها و حرفهای  کوچیک از آدمای به اصطلاح بزرگ میبینم اذیت میشم.درد میکشم و حتی تر غصه میخورم.غصه از طرز فکرو حساب باز کردنمو هزار کوفت و زهر مار دیگه که امید بسته بودم برای نفس کشیدن در فضایی که خیال میکردم آدمهای بزرگ را در خودش داره و حل کرده.امسال باورم نمیشد و نمیشه پرونده ی نیمه بایگانی شده ی گلشیفته و بچه ی جناب سرهنگ اینجور به دست خودشون بسته بشه.پرونده ی آدمهایی که خیلی قبلترها بهشون دخیل بسته بودم و  مدتها به خاطرشون اذیت شدم.اذیت و آزاری که  از مرز روز و ماه و سال گذشته بود و تنها به خاطر بودن "او" از چشمم افتاده بود.آدمهایی که من بزرگ تصورشون میکردم و متاسفانه سایه شون رو با خودشون اشتباه گرفته بودم !اینجوریا شد که بالاخره بت به اصطلاح بزرگ خودش را شکست و  اونقدر ناتوان بود که عرضه نداشت تبر رو بذاره سردوشش تا گناهش رو بندازه گردن ه ابراهیم!!!باید از آدمهایی که اعتقاداتت رو نشونه میگیرند حذر کرد و ترسید!


چاهار)

هیچوقت هیچ جا حتی اگه جوری دیگه به چشم می اومد و باور ،با علم به کوچیک بودن لقمه ای که سمیه و نسترن و معصومه و دخترهای دیگه برای دهنشون در نظر گرفته بودند کوچکترین دخالتی در نحوه ی دوست داشتن یا نداشتن و دست کشیدن  یا ادامه دادن عشق و علاقه شون در مورد آدمهایی که به قول خودشون بی سپرترین و بی نقاب ترین آدمها در برابرم بودند نکردم و نخواهم کرد. همونطور که هیچوقت دلم نخواسته و نمیخواد کسی در مورد لقمه ی منی که خودم تناسب یا عدم تناسبش با سایز دهنم  رو میدونم دخالت یا اظهار نظر بکنه.عشق و دوست داشتن اندازه بردار نیست.دوست داشتن فراتر از برهان و منطق و دلیل و استدلاله ...اصلن عشقی واقعی که با علم به کوچیک و حقیر بودن لقمه ت باشه و بمونه و روز به روز بیشتر بشه ستودنیه.حالا تمومه دنیایی که احمقند بگند خریته !

گور بابای تمام ِ دنیا:)


پنجــ)

تارا بهم میگفت خدا را شکر که اینقدر خوشحالی.تارا درست وسط  راهرو گیرم اورد و بهم گفت تو خیلی خوبی که با چیزها و اتفاقات کوچولو موچولو اینقد خوشحال میشی و روی بقیه تاثیر میذاری .و من برای تارا لبخند مکش مرگ من زدم و خندیدم و گفتم بوسم کنه!!!تارا گفت  تویی که از روزها قبل برنامه ریزی کردی و مثل روباه شازده کوچولو هرچی به ساعت چاهار نزدیک میشی بیقراریت بیشتر میشه،میدونی شازده کوچولوت عین خیالشم نیست؟میدونی شازده کوچولوت ...

میدونستم میخواد چی بگه که نذاشتم حرفش تموم بشه و ادامه بده و نیشم رو شل کردمو گفتم :"آره ! میدونم،چون اولین بارش نیست!شازده کوچولوم الان مشهده  و تا ساعت چاهار هم برنمیگرده و من باید فکر کنم چطور از ساعت چاهار عبور کنم که آب از آب تکون نخوره!"

تارا متعجب نگاهم کرد و منتظر موند حالت صورتم عوض بشه و وقتی زور زدم بی تفاوتیم رو ببینه، بغلم کرد و من خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و رفتم تلفنم رو جواب بدم بس که صداش روی مخ بود :)


شیــشـ)

حرف وفاداری و خیانت و محبت و این طور حرفها که اومد وسط ازم پرسید :"شما آدم وفاداری هستید؟"شکلات گلاسه م رو هم زدم و جوری که نگاهش رو ازم بگیره چشم دوختم بهش و گفتم متأسفانه به شدت وفادارم!

معلوم بود بیش از حد تصور داره مقاومت میکنه که عادی به نظر برسه که نیشش را شل کرد و گفت :"چرا متأسفانه ؟!"

دیگه نگاهش نکردم و شکلات گلاسه م رو سر کشیدم و زل زدم به قاشق کنار گیلاس و گفتم :"چون مَردَم رو به شدت وقیح میکنه!اونقدر که بدونه و مطمئن باشه هر بلایی سرم اورد من ازش نه دل میکنم و نه دست میکشم.میگم متأسفانه چون هیچ وقت نمیترسه از دستم بده و میدونه من همیشه سر جام هستم و هیچ تلاشی برای از دست ندادنم نمیکنه ولی ..."

که باز چهل و هشتا دندونش را انداخت بیرون و لبخنده پت و پهن زد و  گفت :"ولی چی؟"

و چون اصولن خواستگارها آدمهای مهمی نیستند ترجیح دادم ادامه ی "ولی" رو نگم و  جوری که دست پاچه بشه نگاش کنم و بگم:"ولی هیچی!همین!"

صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

هوالمحبوب:

امروز وقتی صبح بخیر گفتم و کاملن مشهود و مشخص شد که سرماخورده ام اعتراف کردم که روز غمگینی خواهد بود،چرا که نصف جذابیتم را از دست داده بودم و مکالمات تلفنی ِ کسالت باری می بایست در طول روز می داشتم!

صدایم سرماخورده بود و غمگین بودنم را مضاعف نشان میداد و هرچه میخواستم نشان دهم دختر خوب و بشاشی هستم صدای ِ سرما خورده ام انگشت شصتش را حواله ی من و این طرز فکر مسخره میکرد!

آدمهای زیادی پشت تلفن به من گفتند چرا سرما خورده ام و آخی! و من برای آنها هم اعتراف کرده بودم که متاسفم که نیمی از جذابیتم را از دست داده ام و مجبورند صدای سرماخورده ی غمگینم را تاب بیاورند و بدون آنکه خودشان متوجه باشند مجبورشان کرده بودم که بگویند من بدون صدای ِ جذابم هم دختر ِ جذابی هستم !!!

و همانا گمانم کاملن مشهودبود و  هست که من به دلیل سرماخوردگی خودم را به مظلومی و حیوونکی بودن زده ام که دیگران هی از من تعریف کنند و من هی توی دلم ذوق کنم ولی همزمان تظاهر کنم که آنقدرها هم مهم نیست و الکی هی بدقلقی کنم تا ملت هی قربان صدقه ام بروند :)))

الی نوشت :

سرما خوردگی را کم داشتم میان این همه اتفاق جذاب که بحمدالله حاصل شد 

درد دارد یک نفر را از ته قلبت بخواهی ...

هوالمحبوب:

درد دارد یک نفر را از ته قلبت بخواهی ... 

بعـد او از بی وفایی های محبـــوبـش بگوید!

از مردهایی که وقتی موهایت پریشان میشود توی صورتت ،سرشان را می اندازند پایین و حرص میخورند و میگویند :"بپوشون این شراره های آتیش رو!"،خوشم می آید.از مردهایی که وقتی خودت را توی آیینه چک میکنی نگاهشان را میدزدند خوشم می آید. از مردهایی که وقتی رژ لبت را پشت چراغ قرمز در می آوری که آرایشت را تمدید و تجدید کنی و از خجالت رنگشان می پرد و نگاهشان را میبرند به افقی که نیست و حرص میخورند که "اینا چیه آخه به خودت می زنی داری میری خونه دیگه؟!" و تو میگویی "خدا را چه دیدی،یهو یکی چشمش توی راه من رو گرفت و باس در نگاه اول دلبر باشم!" و او سرش را از خجالت و حرص می  ندازد پایین،خوشم می آید.

از مردهایی که وقتی بهشان زل میزنی نگاهشان را می اندازند زمین و وقتی بلبل زبانی میکنی و سر به سرشان میگذاری حرف توی حرف می آورند که نفهمی معذبند و شرم دارند خوشم می آید.از مردهایی که وقتی حرف میزنند و شیطنت میکنند نگاهشان را به هر سمت و سو میبرند الا تو و وقتی نگاهشان با تو  تلاقی پیدا میکند و تو میخندی، "کوفت دوست ِ عزیز!" حواله ات میکنند خوشم می آید.

از مردهایی که یک عالمه حس خوب به تو دارند و حتی حسشان را زیر و رو کنی ،"دوستت دارند" و لی  به زبان نمی آورند چون میدانند ابراز علاقه مسئولیت می آورد در برابر دلی که شاید از تو بلرزد،خوشم می آید.

من از مردهایی که حاضرند تمام عمر با خودشان و احساسشان بجنگند که مبادا تو یک ثانیه با خودت درگیر باشی ،خوشم می آید.

من مردهایی که هرکاری میکنند تا تو دلت  در لحظه ای که هستی و هستند از غم خالی شود ولی هیچوقت حیا را فراموش نمیکنند و حریم ها را ارج مینهند خوشم می آید.من از این مردها خوشم می آید و با تمام خوش آیند بودنشان ،هیچگاه دوستشان نخواهم داشت و چون قرار است هیچگاه دوستشان نداشته باشم برایشان با بدجنسی تمام از دوست داشتن کسی می گویم که دلم را یک روز ربود.برایشان از زخمی میگویم که نمیخواهم و قرار نیست به دست هیچ مردی خوب و درمان شود...و برایشان میگویم که من هیچگاه هیچ مردی را دوست نخواهم داشت بس که دوست داشتن را میترسم،بس که دوست داشتن ویرانم کرده و جایی برای هیچ کسی باقی نگذاشته،بس که دوست داشتن را دوست ندارم ...

الی نوشت :

به دیوار تکیه کن،

ولی به مردها ،نه ...!

که دیوار اگر پشتت را خالی کرد،سنگ است و گچ،نهایت سرت میشکند...!

ولی اگر مردی رهایت کرد،دلت میشکند،

روح و تمام زندگیت میشکند،

و زنی که بشکند ،

سنگ میشود

سرد و سخت،

که نه میخندد و نه میگرید..!

و این یعنی فاجعه..!

فاجعه زنی ست که از دلدادگی ترسیده ...!

منظومه ای از آتشم، آتشفشانی سرکشم ...

هوالمحبوب:

منــظــــومه ای از آتـــشــــم ، آتشـــــفشـــانی ســــرکـــشـــم

در کهکشـــانـــی بی نشــان ،خورشیــد گون رقصیـــده ام ...

شب که از راه میرسم دخترها را ردیف میکنم روبرویم که برایم از روزی که گذشت تعریف کنند.گلدختر را بغل میکنم و به حرفهایش گوش میدهم که شکایت بقیه را میکند که اذیتش میکنند و شروع میکنم مثلن دعوایشان کردن و بعد یک خوراکیه خوشمزه از کیفم در میاورم و بوسم را میگیرم و رهایش میکنم.شام خورده و نخورده و پای منبر میتی کومون نشسته و ننشسته میخزم در اتاقم محض درس دادن به دختری که شبها یکی در میان مهمان اتاقم میشود.

با چشمهای نیمه باز کلمه ها و جمله ها را ردیف میکنم و به فایلهای صوتی گوش میدهیم و تکرار میکنیم جمله به جمله.او که در خانه را میبندد چراغهای خانه تقریبن خاموش شده و من با همه ی خستگی ام شروع میکنم به چهره عوض کردن و ظاهری زنانه پیدا میکنم.موهایم را که بالا بسته ام باز میکنم و شانه و می بافمش و روبان قرمز و مشکی انتهایش وصل میکنم.شلوارم را در میاورم و دامن بلند و چین دار فرنگیس را که هدیه گرفتمش به پا میکنم و تاپ بنفش و سفید و گاهن سبز و یا گل قرمزم را به تن میکنم.روی تخت چهار زانو مینشینم و دست ها و پاها و زانوهایم را روغن بادام و گلیسیرین و کرچک و گاهی گلاب و روغن کنجد و زیتون میزنم و جوراب پارازین گلبهی ه خال خالی ام را به پا میکنم و عطر میزنم و برق را خاموش میکنم و اگر نا داشته باشم  کمی در تاریکی قر میدهم و بعد روی تخت میخزم وکیف میکنم مثلن از اینکه پاهایم از دامن میزند بیرون و بی خیال و با خیال ِ خیلی اتفاق ها تا بستن چشمهایم  آن متکای خرسی ام را بغل میکنم و  آرام اشک میریزم که خواب به کامم بگیرد.

صبح هنگام که با صدای آرام ِ آلارم گوشی ام بهوش میشوم،صدایم توی اتاق میپیچد که "و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست ..."و من کورمال کورمال موبایلم را دنبال میکنم که صدایش را خفه کنم و یک"مرض" هم حواله ی صدا میکنم و راهیه روزی میشوم که دلم نمیخواهد پیش بینی اش کنم...

صبحم با نگاه و جمله های میتی کومون شروع میشود و با آیت الکرسی و العصر موقع خروج از خانه و ورود به شرکت ادامه پیدا میکند.تلفن ها یک به یک شروع میشود.از فرنگیس که یک ریز شکایت میکند و گله که خسته شده و دیگر پایش را توی ِ آن خانه ی لعنتی نمیگذارد و من فقط گوش میدهم تا زنی که هیچوقت پایش را توی ِ آن خانه ی لعنتی نگذاشت تا احسان که عابر بانک کارتش را قورت داده و حالا چه خاکی به سرمان کنیم تا قوم یعجوج و معجوجی که هر دفعه با نقشه های جدیدشان سورپریزمان میکنند تا مردی که نذر دارد هر روز جمله های تکراری توی گوشم زمزمه کند که چه خبر ...کجایی...به سلامتی ...تا الناز که میگوید فاطمه دیر رسیده خانه و گوشی اش را جواب نمیدهد و هق هق من موقع شنیدن بوقی که صدای فاطمه را قورت داده تا آدمی که خیلی چیزها و رفتارها توی زندگی اش در قبال من عادی شده و عکس العمل من برایش تعجب آور تا الناز که سوال ها و صدایش مرا تا حد مرگ غصه دار میکند تا  دختری که چند میز آن طرف تر از من نشسته و من توی دلم برای هر نگاهش غوغاست و هی فکر میکنم باید چه کنم تا آرام شود تا همکاران و مهندسانی که فرصت یک لقمه غذا خوردن را از من میگیرند تا ....

روزم اینطور میگذرد و  تمام میشود و هر گاه فرصت کنم رو به پنجره ی کنار دستم میکنم و اشک هایم را قورت میدهم و دلم برای خودم میسوزد و "و توالصوا بالحق و تواصوا بالصبر " میخوانم و دم غروب و موقع تاریک شدن هوا بدنم را ورزیده میکنم با دستگاههای باشگاه تا فیتنس فرِک شوم و گاهی قدم میزنم تا شهلا،لباسهای قشنگم را می پوشم و وقتی آهنگ را میگذارد روی ولوم 100 و همه  به وجد می آیند و  او صدایم میکند و چشمک میزند، من با اشکهایی که به پهنای صورتم در حرکت است نیشم را شل میکنم و می رقصم ...آآآآآی می رقصم....آآآآی میرقصم تا تمام شود و شهلا هی قربان صدقه ام برود تا من بلند بلند با اشک بخندم....

کفش، ابتکار پرسه های من بود ! و چتر، ابداع بی سامانی هایم !

هوالمحبوب:

یکی از لذت های من رفتن به کفش فروشی ِ انس است آن هم عصرهای پنجشنبه،چه کفش خواسته باشم و چه نه!بی آر تی سواران میروم تا دروازه شیراز و بعد هم چندتا پاساژ اطرافش را ویندوز شاپینگ میکنم و قدم میزنم تا "انس" و کیف میکنم این همه جمعیت لباس و شال رنگی رنگی را که دست به دست هم آمده اند برای خرید کفش و کیف!

کفش ها را سیر نگاه میکنم و گاهی هم با اینکه احتیاجی به داشتنشان ندارم قیمتشان را سوال میکنم و جنسش را تست. و گاهی هم برای خالی نبودن عریضه توی پاهایم امتحانشان میکنم و توی آیینه خودم را برانداز میکنم و بعد میگذرمشان سرجایش و بعد میخزم روی یکی از صندلی های سنگی ِ فروشگاه و زل زنان و گاهی خانومانه پسران و دختران ِ جوان و مشتری های رنگارانگ فروشگاه را تماشا میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم و ذوق میشوم و بغض و خنده!

زنان و دختران ِ جوانی که مردهایشان با وسواس برایشان کفش انتخاب میکنند و روی صندلی مینشاندشان و به پایشان میکنند و به به و چه چه راه می اندازند و همسر یا نامزد یا دوست دخترشان ابرو گره زنان ناز میکنند که دوست ندارد این مدل و رنگ و ... را.

زنان و دختران جوانی که با اشتیاق رنگ و طرح انتخاب میکنند و مردشان عین ِ مجسمه ابوالهول کنارشان ایستاده که تنها کارت بکشد و پول پرداخت کند.

دختران جوانی که خودشان را مثل بچه گربه به مردشان می مالند و لوس وارانه و ناز کنان میخواهند از مردشان که فلان کفش را با فلان رنگ بخرند و مردشان لبخند به لب قبول میکند.

مردان جوانی که هی کفش  توی ِ پاهای سفید و سبزه و زشت و زیبای زنشان امتحان میکنند و مثل همسر یا نامزد یا دوست دخترشان عین ِ خر کیف میکنند .

و زنان میانسال و جوانی حتی که با مردشان به اطرافیانشان نگاه کنجکاوانه دارند که سلایق را بررسی کنند و یک جفت کفش ِ ساده و شیک میخرند چونکه خیال میکنند از سن و سال آن ها گذشته .

من روی صندلی ِ سنگی ِ فروشگاه همه را میبینم،دختر بچه های موبافته و موفرفری و مو بور و یا مو مشکی با مزه و زیبایی که دست در دست پدر و مادرشان می آییند و برای مادرشان به اصرار سلیقه به خرج میدهند که باید فلان کفش را بخرد و یا از مادر و پدرشان قول میگیرند که وقتی بزرگ شدند فلان کفش ِ قرمزِ تق تقی را برایشان بخرد...

من روی ِ صندلی ِ سنگی ِ فروشگاه همه را نگاه میکنم و ذوق و لبخند و هیجان و غصه و بغض را حتی با هم نفس میکشم و قورت میدهم و گاهی و حتی بیشتر از گاهی برق نگاه شادی و لحن قند توی ِ دل آب کن مردهایی که زنشان یا نامزد یا دوست دخترشان را تحسین میکنند که چه زیبا شده اند با این قشنگ ترین ِ کفش دنیا ترغیبم میکند که بلند شوم و آن به تعبیرشان قشنگ ترین ِ کفش ِ دنیا را به پایم امتحان کنم و هر هر به خودم بخندم که این کفش آنقدرها هم قشنگ نیست و آنچه آن را قشنگ جلوه میدهد برق نگاه و لحن ِ هیجان انگیز ِ کسی ست که تو را دوست دارد و دوستش داری و او که نباشد تمام دنیا زشت و مسخره است و باز نگاهم میلغزد روی ِ لبخندهایشان و قدم زنان میروم تا عصر پنجشنبه ی بعدی و دوباره "انس!" ...

تـــو غلط میکنـــــی اینگــــونه دل از مـــــا بِـــبَری ...

هوالمحبوب:

تـــو غلط میکنـــــی اینـگــــونه دل از مـــا بِــبَری

گـــور ِ بابای ِ دلــــی را کـــه بــه اغــــوا بــِبــَری!

اگر مـردی از رفتارتان تعریف کرد، از رنگ چشمهایتان که روشن است یا از طرز خندیدنتان که با مزه است و شکوفه های بهاری را جر واجر میکند،اگر علاقه تان به اعضای خانواده تان را ستایش کرد یا گفت که کاش خواهری،دوستی یا یک خری را مثل شما توی زندگی اش داشت،اگر بانشاطی و پر انرژی بودنتان را ارج نهاد یا گفت که کاش شما را زودتر از این ها دیده بود یا میشناخت،اگر اعتقادات و باورهایتان را تشویق کرد و روی ِ چشم گذاشت و یا از شما به عنوان زن زندگی کـُن یاد کرد،اگر به شما رساند و فهماند که خوش به حال مردی که شما را داشته باشد و یا اینکه آرزوی خیلی هایید،اگر تیپ و پوششتان را تقدیر کرد یا دلش خواست روز و صبح و شبش را با شما شروع یا تمام کند،اگر به شما مستقیم یا غیر مستقیم ابراز علاقه کرد یا جسارت و شجاعت و به قول خودش عشق به خرج داد و گفت که دوستتان دارد؛ نه شوق شوید و نه ذوق و نه حتی ته دلتان غنج برود یا خیال برتان دارد که قرار است اتفاق خاصی توی زندگی تان بیفتد و نه شاعر شوید و شعر.

فقط حیا و متانت را بگذارید کنار و شلوارتان را پایین بکشید و بشاشید توی عشق و عاشقی و این قبیل مزخرفات و خاطر نشان کنید که خدا روزی اش را جای دیگر بدهد که دکان شما ایز آف و یا اگر زیاد از حد پایبند آداب و ادب و متانت و وقار و خانومی هستید، به یک لبخند عاقل اندر سفیه که میچپانید توی صورتش به انضمام یک تشکر خشک و خالی و کوتاه که شمایی که همه میدانند خوبید و ماه را خوووب میبیند و دوست دارد بسنده کنید و یکجور ِ سر و سنگین و البته مرد سبُک کُن تفهیمش کنید که این مزخرفات مفتش هم گران است و دفعه ی اول و آخرش باشد دور و بر شما میپلکد و از این دری وری های ِ دختر خر کـُن حواله تان میکند که خودتان ختم این دغل بازی هایید و خلاص! ولی خب البته که ما همچنان روی شاشیدن تأکید ِ مؤکد داریم و همانا شاشیدن از اولویت هاست،باشد که رستگار شوید!

الــی نوشت :

یکـ)سینما رفتنه روزهای پنجشنبه را ترک نکنید ولو به قیمت از دست دادن جانتان بس که خووب نیستید!بروید بنشینید توی تاریکی و ...

دو)کسانی که خوب شعر میخونند و خوب شعر میدووند یه همتی بکنند اینجا (یا هرجایی که میشه سعدی خوند و دید )رو کلیک کنند و یه غزل از سعدی رو انتخاب کنند و صداشون رو بدون آهنگ و اکو و اینجور زلم زیمبوها رکورد کنند و فایلش رو برام بفرستند تا بعد براشون بگم ماجرا از چه قراره.لازم به ذکره غزل شماره 509 ماله خودمه و کسی دست بهش نزنه ها:)

 سهـ) ما توی زندگی مان یک جاهایی به فراخور شرایط پیش آمده حرف مفت هم زده ایم!آدمیزادیم و جایز الخطا! شرایط چنین حس و حرفی برایمان مشتبه نمود که کلمه اش کردیم و گفتیم!قرآن پیغمبر نیست حرفهایمان،که تقش در بیاید کافر مان شوید که!هی نیایید برای نقض بهمان حرفمان فلان خط از فلان مطلب از فلان پست در فلان تاریخ از وبلاگمان را توی سرمان بزنید.بابا غلط کرده بودیم یک روزهایی.خام بودیم و جوان ،افتاد ؟:) 

چاهار) توئیتر و اینستاگرام را دوست دارم.گمانم زیاد!بقیه ی شبکه ها و ترم افزارهای اجتماعی بروند به جهنم! 

پنجـ)امشب

 امشب 

امشب 

برای آرامش دل ها...

آرامش...

آرامش ِ دلها...

دعـــا لدفن ...

+ نیکولا را هم بخوانید...


زیـــــاد روی ِ مــــن و تــــــوبـــــه ام حساب نکـــــن ...

هوالمحبوب :

خـــــودت اجــــــازه نـــــده بعــــد از ایــــن گنــــاه کنـــــم

زیـــــاد روی ِ مـــن و تــــــوبـــه ام حــــساب نکــــن ...

خب یک چیزهایی را نمیشه گفت و حتی نوشت.یک چیزهایی رو به هیچ کسی نمیشه گفت حتی به خدا.اینطور میشه که اگه ملاحظات و تعاملات اجتماعی و ارتباطات کاریت نبود ،برای همیشه سکوت میشدی.اینطور میشه که سکوت گاه و بیگاهت رو میذارند سر بی توجهی ت،سر ِ سرخود معطلیت،سر غرورت ،سر ِ بی محبتی ت و تو دیگه واست مهم نیست کی چی در موردت فکر میکنه اونم وقتی هیچ کسی جای تو نیست.

شبهای قدر وقتی میخونید :" یَــا نُــورَ الـنُّورِ...یَــا مُنَـــوِّرَ الــنُّورِ... یَــا خَـالِــقَ النُّـــورِ...یَـا مُــدَبِّــرَ الــنُّــورِ... یَـا مُــقَـدِّرَ الـنُّـورِ... یَـا نُــورَ کُـلِّ نُــورٍ...یَـا نُـورا قَـبْـلَ کُـلِّ نُـورٍ... یَــا نُـورا بَـعْـدَ کُـلِّ نُـورٍ... یَـا نُـورا فَـوْقَ کُــلِّ نُـورٍ...یَـا نُـورا لَـیْـسَ کَـمِثْلِهِ نُـورٌ ..." یادتون بیفته من چقدر این فراز را دوست دارم و یک کمی زیاد الــی رو هم دعا کنید لدفن :)


الــــی نوشت :

یکــ) شعــر این پست را زیادی دوست دارم،انگار که خودم گفته باشمش.

دو ) فریناز جان ،پیغامت رو خوندم و فایلت رو گرفتم.الان وقتش نیست و نمیتونم این کار رو انجام بدم.ازت ممنونم که اینقدر خوبی و حتمن در اولین فرصت با همه ی ترسی که دارم ،از هدیه ات استفاده میکنم

سهــ) گله کردن و شکایت چیزی رو درست نمیکنه ،فقط باعث میشه صبر و تحمل و از همه مهمتر شخصیت آدم زیر سوال بره.

چاهار )این روزها با همه ی خستگی م زیاد شعر میخونم و این بیش از حد خوووب و البته درد آوره!:)

پنجـ) .... کاش میشد جای این نقطه چین ها را پر کرد :)

گل همه رنگش خوبه ...الـــی زرنگش خوبه!

یک عالمه نوشتم و بعد همه ش رو پاک کردم.بهتره هیچی نگم.بهتره مثل بقیه باشم،هان؟

آقا اومدیم اعتراف کنیم هیشکی ما رو نمیفهمه و این چس ناله هم نیس که خیال کنین داریم قیافه میگیریم که شما هی قربون صدقه مون برید و واسه القای حس همذات پنداری "منم همینطور" حواله مون کنیدا!

کلن ترجیح میدم حرف نزنم اما شما نمیدونین واسه منی که همه ی حس هام تلمبار شده روی همم رو-چه خوب و چه بد- توی دفتر یا اینجا مینوشتم،چقدر سخته دست به قلم و کیبورد نبردن.

فقط خواستم بگم توی شهر هو افتاده که الی ناراحته و رفته کنج عزلت پیشه کرده و چنین و چنان،اومدیم بگیم مردم حرف مفت زیاد میزنند و هیچ کس اونقدر گنده نشده بتونه ما رو بکشونه گوشه ی عزلت.اگه یهو اثری از آثارم پیدا نشد و به ملکوت اعلی پیوستم یه دلیل بیشتر نداشت.خودم رو گرفتم!

خودم رو از همه ی اونایی که حقم نبودند و خودم رو بهشون تقدیم کرده بودم گرفتم.آتیش که گر میگیره خشک و تر میسوزند،واسه همینه که چه حقتون بودم و چه حقتون نبودم،از برکت وجوده اونایی که خودم رو قرار بود ازشون بگیرم و پرده بکشم روی درونیاتم که سر سوزنی ازش باخبر نباشند و نشند،آتیشش پر دامن بعضیا که حقشون نبود رو هم گرفت.

همیشه از اولم الی همین بوده،وقتی قرار به خود بودنمه خودمو از همه ی اونایی که آزارم میدند میگیرم.این بزرگترین تنبیهه که هیچ وقت نفهمند چی فکر میکنم و چی توی دلم میگذره و دقیقن چه حسی دارم.این بزرگترین تنبیهه که صدام و نگاهمو ازشون دریغ کنم.که اونا رو توی حرف و فکر و احساسم دخیل نکنم.که خودمو دریغ کنم ! خلاصه اینکه ببخشید اگه آتیشش پر دامن شما رو هم گرفت!!!

فقط...فقط امیدوارم واسه درونیاتی که دیگه سعی میکنم کامل و جامع تعریفش نکنم و نشونش ندم کسی ازم بازخواست نکنه که اگه بکنه هم به شصت مبارکم!!!

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته و سلام :)

الی نوشت :

قابل توجه اونایی که توی این مدت باهام بودند و دستخطم رو چند تا خونه اونطرف تر میخوندند و گوش بودند:"ممنون که بودید و هستید.همین :)"

مـــوقـــــع وزن گناهانـــــم تـــرازو بشکنــــد...

هوالمحبوب:

احتمالــش میـــــرود روز قـــیامـــــت ناگهـــــان

موقـــــع وزن گنـــــاهانـــــم ترازو بشکنــــد ...

دیروز تمام میدان نقش جهان را زیر پا گذاشته بودیم.یک عالمه اصرار کرده بود برویم چهل ستون و گفته بودم آمادگی اش را ندارم و بگذارد برای هفته های بعد.گفته بود هیچگاه میدان نقش جهان را یک دور کامل نزده و دستش را گرفته بودم و برده بودمش توی بازارچه.یک عالمه معرق و منبت و خاتم و میناکاری و مسگری دیده بودیم و سفالگری.یک عالمه ادویه خریده بود و هاون سنگی برای سابیدن زعفران.از اول قرار داشتیم برویم برای احسان-شوهرش- از همان کوله پشتی ها بخریم که من هفته ی پیش برای خودم خریده بودم ولی همه چیز خریده بود الا کوله پشتی و هی به من گفته بود من هم خرید کنم و من گفته بودم به احتیاجاتم که رسیدم حتمن و انگار هیچ احتیاج نداشتم الا آرامش و آرامش هم که خریدنی نبود و چقدر خوب بود که او با من بود برای قدم زدن در میدان نقش جهان و مرور یک عالمه خاطره با هم !

گفته بود جالب است این همه کوچه پس کوچه و سوراخ سنبه اینجا میشناسم و گفته بودم یک روزهایی همین حوالی زندگی میکردیم و بعدها هم تا قبل از اینکه بیایم شرکت و بشویم همکار روزها میدان را زیر پاهایم شرمنده میکردم!

از ظهر هم گذشته بود و گرسنگی امانمان را بریده بود که زدیم به کوچه ای که او میشناخت و شدیم مهمان یکی از بریانی سراهای خوشمزه ی اصفهان که تا به حال نرفته بودم و میگفت مادرش متخصص کشف جاها و مزه های خوشمزه است.

میگفت مادرش تنها کسی ست که از مجالست و همقدمی و همراهی اش برای بیرون رفتن هیچگاه خسته نمیشود و بعد از مادرش هم من!

میگفت اینکه به هیچ چیزی که او پیشنهاد میکند نه نمیگویم موهبتی ست که تا به حال کمتر از طرف دوستانش نصیبش شده و اینکه یک عالمه جا رفته ایم و اینجا با هم نشسته ایم به بریانی و پیاز خوردن و اه اه و پیف پیف راه نمی اندازم و اعتقاد دارم :"اصلن زن باس موقع بریونی خوردن بوی پیاز دهنش همه را کله کنه!" زیادی خوب است!

یک عالمه دوغ خورده بودیم و سرمان داغ شده بود و دلمان خواسته بود برویم جایی دراز بکشیم زیر آفتابی که نبود و گفته بود باید برویم چای نبات بخوریم و وقتی گفته بودم :"من که چایی خور نیستم!" گفته بود فقط همینت بده و گفته بودم جهنم و ضرر و ما با شما زهرمار هم میخوریم و موقع خداحافظی یادمان افتاده بود نه چای خورده بودیم و نه زهر مار!

داشت رانندگی میکرد و من داشتم با تلفن فلان دروغ را با عوامل پشت صحنه هماهنگ میکردم محض جان سالم به در بردن که گفته بود اگه اون رووز که میگند دروغ ها برملا میشه فلانی ها بفهند چه دروغا که بهشون نگفتیم چی میشه ...؟ و خندیده بود!

او خندیده بود و من ترسیده بودم.سرم داغ بود از آن همه دوغ خوردن و دلم خواسته بود سرم را تکیه بدهم و یک عالمه بخوابم و او جاده را بگیرد و برود و ترسیده بودم.ترسیده بودم از برملا شدن دروغهایم آن دنیا.ترسیده بودم از برملا شدن کارهای یواشکی ام که قرار بود هیچ کس نفهمد.ترسیده بودم از خجالت کشیدن ها و رسوا شدن هایم وقتی فقط خدا میدانست و میفهمید و هیچ نگفته بودم.سکوت کرده بودم و پرسیده بودم:" توبه چی؟توبه بکنیم هم اون دنیا رسوا میشیم؟من توبه کردم از اونایی که فقط من و خدا میدونیمش.دروغهامم زیاد مهم نیست چون همه ش واسه حفظ جونم بوده ولی...ولی اگه توبه قبول نباشه چی؟اصلن اگه توبه م قبول نشده باشه چی...؟ "

و بعد یک عالمه ترسیده بودم و هیچ نگفته بودم تا ضبط بلند برایمان ترانه های دهه پنجاه و شصت بخواند و روی حلقه ی طلایی اسم فلانی را بنویسد و برود دستش بکند که قل بخورد توی سرنوشتش!