هوالمحبوب:
وسایلم رو آماده میکنم.قاشق و چنگال بر میدارم ولیست وسایل مورد نیاز رو مرور میکنم.خنده داره اما هیجان دارم!درست مثل اون روزها که دنده ام میخارید واسه یه کاره یواشکی که توش هیجان باشه وهمون یواشکی بودنش کلی به ذوقم می اوورد!بانرگس هماهنگ کردم،فردا ساعت 5:30 ترمینال.خیلی خسته ام فردا باید میومد وپیشنهاد مامانه نرگس بود ومن هم توی هوا قاپیدم.دلم یه ذره شده بود واسه همه چی!چقدر این روزها حالم بد بودوهست.
.....درست مثل اون روزها که در اوج درد خودم رو سپردم به روزی که داشت میومد .خودم پره هیجان بودم ودرد.میدونستم فردایی که داره میاد واسم لازمه.داشتم میمردم از این همه فشار وخودم صدای قرچ قوروچ استخونهام رو میشنیدم.داشتم آب میشدم وصدام تو حلقم خفه شده بود ودر نمیومد که فرنگیس ونازی من روراهی اون سفر یه روزه توی قشنگترین ماه سال یعنی اردی بهشت کردند ومن فقط منتظره فردا بودم که به قول سید فقط برم!خودم پره تمومه حسهای سنگین بودم که نصف شب SMS زد که واسه فردا اضطراب داره ومن به آرامش دعوتش کردم وگفتم هرچی باید بشه میشه ونگرانی فقط لحظه ها رو سنگین میکنه.حق داشت! داشت جایی میومد که همه واسش غریبه بودن،حتی من!ولی میدونستم خودش بلده جای خودش روچه طوری باز کنه ومن فقط باید دور میبودم وتماشا میکردم.اینطور کمتر نگران میشد.وفردا قشنگترین روزه تمومه زندگیه من بود
وامشب.......
امشب بعد ازاین دوسه سال باز اضطراب دارم،پای کامپیوتر نشستم ودارم خودم رو باسرگرم کردن گول میزنم.منتظره فردام تا فقط برم!یادم رفته فردا فقط نرگس همراهه تمومه لحظه های منه وفقط اون میدونه که فردا چه خبره ومن!خنده ام میگیره اما هر چند دقیقه یکبار گوشیم رو بر میدارم،منتظرهSMS هستم که در جواب بگم نگران نباش هرچی باید بشه میشه،فردا حتما یه روزه خوبه،بگیر بخواب فردا خواب میمونی ها!واون فردا تابهم میرسه به جای سلام بگه سْقٍت سیاه که صبح خواب موندم ومن فقط به این فکر کنم که امروز هر اتفاقی بیفته من باید به آرام بودن وکاهش اضطراب امروز کمک کنم!
امشب دلم نمیخواد بخوابم ،حالا اونکه نگرانه منم ونرگس حتما خوابه که بهش SMS بدم که واسه فردا اضطراب دارم تا اون بخواد چیزی بگه!خودم به خودم میگم:هرچی باید بشه میشه،فقط قول بده دختره خوبی باشی!
پ.ن .یه جمله از مرحومه مغفوره : گاهی همه خوبی یک رابطه به این است که درست در جای مناسب قیچیش کنی و نگذاری که دنبالهش به دور گردن خاطرهها بپیچد و تاریک و سیاه و تلخشان کند.
هوالمحبوب:
یعنی یکی میخواد به من بگه فوضولی؟مرض داری؟میمیری فوضولی نکنی؟آخه به تو چه؟کسی از تو کمک خواست؟هیشکی آدم تر از تووشجاعتر از تو وپترس تر از تو نبود؟یهو واسه ما میشی مگا من(Mega Man!)
حالا خوبه خدا را شکر قطاری چیزی نمیخواست بخوره تو سخره وگرنه یهو لخت میشم بندوبساطم رو آتیش میزدم جلو قطارتا یه ملت رو نجات بدم بعد یهو میدیدم دوربین مخفیه کلی آبروم میرفت با اون وضع اسفبار وبعد کلی همه واسمون حرف در میوردند که دیدی این فقط منتظره یه قطاره رد بشه خودش رو بذاره در معرض عموم!!!!!! فک کن گشت ارشاد واسه هرکدوم ازاعضایی که مرتکب جنایت شده بود کلی تعبیروتفسیرمینوشت وحال میکرد یهو یه دفعه برگه جریمه هاش تموم شده!
والا!!!
ما اگه شانس داشتیم بهمون میگفتند شانسی خانوم!
شده مثل اون یارووه که به زور میخواست پیرزنه رو از خیابون رد کنه ،حاج خانوم با عصاش زد توسرش گفت من همین حالا اونور بودم،مرض داری؟!
صبح خوشحال وخندان راه افتادم برم دفتروهی به خودم میگم امروز باید دختره خوبی باشی!گوربابای هرچی غصه است،امروز از اون روزاست!به این فکر کن باید این کارو بکنی واون کارو بکنی ومن خودم را دوست دارم واز این خزعولات آنتونی رابینزو یه ماچ به خودت بکن وصدتا خیرات بده واین جور امثال وحکم!
سوار تاکسی شدم(وای که این چندوقته ما چقدر وضعمون خوبه هی سوار تاکسی میشیم!سد خندان دونفر!!!!!)
جونم براتون بگه،سوار تاکسی شدم وخیره به گذر ماشینها وعابرها که یهو یه خانوم وآقای پیر واسه تاکسی دست تکون دادندو راننده هم مهربو و و و و ون،ایستاد واسشون!
هوالمحبوب:
خودم رو میشناسم.اصلا چون خودم رو میشناسم ومیشناختم این چهار پنج روزه اونقدر خودم رو مشغول کردم که فرصت یک ثانیه فکر کردن رو هم نداشته باشم!یاتوی دفتر بودم وسرچ توی اینترنت وسروکله زدن با احسان یاتوی آموزشگاه وتوحلق خانوم جباری!!شبها هم که پای خطابه های پایان ناپذیروادامه داره میتی کومون (!) وقبل از فرصت فکر کردن به چیزی چشمام روی هم میرفت .خدا خودش تمومه خوبی ها رو نصیب نرگس کنه که تنها همدم وهمصحبت اون روزها واین روزهامه .روم نمیشه راجب دلمشغولی هام وفکرمشغولی هام باهاش صحبت کنم.مثلا خدا قبول کنه یه سال به عمرم اضافه شده و باید ادای آدمای عاقل رو در بیارم!!همین که چاهارتاخاطره از این واون تعریف کنم وچندتا فحش به فلانی وبهمانی بدم واون تائید وتفسیروتعبیرکنه واسم کافیه!نفیسه که این روزها مشغوله علی کوچولوه،اونقدر که حتی تولد من رو یادش رفت ووقتی فرداش خواست عذر خواهی کنه واز دلم در بیاره موضوع بحث رو عوض کردم که یادش بره یادش رفته،شاید منم یادم بره!!(گاهی وقتا عجیب از خودم تعجب میکنم!)
امروز غروب زود اومدم خونه تا ترجمه های عقب موندم ورو راس وریس کنم،توی راه توی همون فاصله ای که از الهام جدا شدم وباهاش خداحافظی کردم.دقیقا از سر کوچه تا در خونه تمومه حرفها وخاطرات این چندوقت رو با تمومه جزئیات تو ذهنم مرور کردم
ادامه مطلب ...