_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بهوش باش که هر نقطه دام دایره ای ست...

هوالمحبوب: 

دیگه دیرم شده.مهدی عمو وسمیرا اصرار میکنند من رو برسونند اما دلم نمیاد مزاحمشون بشم وبهشون میگم :ای بابا !کاری نداره که میرم سر خیابون سوار میشم ،سر کوچه پیاده م میکنه راحت! شما پیش احسان بمونید وبعد سر فرصت برید خونه...ناراحت میشند اما قبول میکنند ومن راهیه خونه میشم....

موقع افطاره  پرنده توی خیابون پر نمیزنه وبالاخره یه ماشین گویا دلش میسوزه وتصمیم میگیره دررکابش طی طریق کنیم وبه مقصد برسیم..

سوار میشم وبعد از یه ربع میرسم سر کوچه وکرایه رو تقدیم میکنم وتا میام از ماشین پیاده بشم ،بقیه پولم را همراه با کارت ویزیتش بهم میده وبهم میگه خوشحال میشم باهام تماس بگیرید. 

معمولا وقتی توی شرایط غیر منتظره قرار میگیرم ،عکس العمل نشون نمیدم. واسه همین تشکر میکنم وخداحافظی....

بقیه پولم را میشمارم که ببینم درست بهم داده ومیذارم داخل کیف پولم وتا میام کارت ویزیت رو به ملکوت علی بپیوندم پشت کارت رو میبینم که اسمش رو نوشته وتاکید کرده شماره اوله کارت ماله اونه!! یهو به صرافت میفتم ببینم طرف کی هست وچه کاره ست....آخه اصلا حتی نگاهش هم نکردم ببینم کیه ویا چیه؟!تا کارت ویزیت رو میبینم خنده م میگیره وکارت رو میذارم توی کیفم ومیرم خونه....

الهی ی ی ی ی !  قبلش روی کارت مشخصاتش رو نوشته وحتما یه عالمه از این کارتها توی داشبوردش داره که قراره یه عالمه آدم باهاش تماس بگیرند(امان از دست این آقایون!) 

همه سر وته یه کرباس وهمه فتوکپی برابر اصل ودرست شبیه هم!!!! بعد هم حتما بهت میگن تو اولین بودی ونفهمیدم چی شد وچی نشد ویهو اومدی ویهو بردی دل از من به یغماااااا و از این خزعولات!!! 

اونایی که میشناسی توزرد از آب درمیاند؛اینا که دیگه بماند!!

فردا که بعد از کار میرم به احسان سر بزنم ،کارت ویزیت رو از کیفم در میارم وبهش میدم ومیگم:به آقا حمیدرضاتون بگید از این به بعد یا کرایه رو حساب نکنند ویا اگه حساب کردند حرمت  راننده تاکسی بودنشون رو نگه دارند ودیگه ابراز علاقه به آشنایی واز عشقه تو من مرغم ،باور نداری قد قد نکنند!!!!!!بعد هم بهش بگو توکه بلد نیستی وسواد نداری انگلیسی بنویسی ؛نذر داری انگلیسی اسمت و مشخصاتت رو بنویسی که ضایع بشی؟؟!

کلا وقتی براش تعریف میکنم کلی میخندیم.همکاره احسان هستش وقرار شد وقتی واسه تحویل جنس اومد دفتر ،احسان واسه رسوندنه خواهرش ازش تشکر کنه وکارت ویزیتش رو بهش پس بده 

      یعنی فقط قیافش دیدن داره ها!!!عجب!!!!

سفرت سلامت اما....

هوالمحبوب:


ازراه که میرسم ومیگم به خدا تمومه بدنم درد میکنه ،یهو با فروه میزنن زیر خنده !میگم چرا میخندید؟ میگه از صبح تا حالا از بس این جمله رو شنیدم وگفتم دارم بالا میارم!!!!فروه هم میخنده ومیگه :حق داری الهام!خوب منم اگه پرت شده بودم توی آب دست کمی از تو نداشتم!!!

لم میدم روی صندلی ومیگم:ولی خداییش احسان می ارزید ها!با اینکه کلی پول دادیم وکلی هم کلاه سرمون رفت و از اوتوبوس جا موندیم ومجبور شدیم تا پلیس راه با دنده هوایی برونیم تا برسیم بهشون وبا اینکه نه از پذیرایی خبری بود ونه از امکانات رفاهی وبا اینکه راننده انگار میخواست بره دنباله زائو که اینقدر با سرعت و بد رانندگی میکرد وچند بار حالمون بد شد و با اینکه هندونه مون جا موند توی ماشین وبا اینکه من پرت شدم توی آب وتا شب کلی لرزیدم و با اینکه  مجبور شدیم واسه دیروز روزه نگیریم واستغفرالله..اما می ارزید....به تمومه خنده های از ته دلمون می ارزید.میدونی چند وقت بود از ته دل نخندیده بودم؟میدونی چقدر دلم گرفته بود؟؟؟به خدا میارزید...بقیه ش مهم نیست....

احسان میخنده ومیگه دیشب تا روی تخت دراز کشیدم صبح ساعت 8 چشم باز کردم واصلا متوجه نشدم چه طور صبح شد!

بهش میگم :اولین شبی بود بعد از این همه مدت که تخت خوابیدم وحتی یه بار هم بیدار نشدم.اونقدر خسته بودم که حتی نای خواب دیدن رو هم نداشتم!

و هرسه میخندیم! من واحسان وفروه!

......

وقتی "بابا اسی "،owner  رووم منار جنبون ، گفت اردوی یه روزه ی "چشمه ناز سمیرم" در پیشه ودعوت کرد تا همسفر بشیم .مثل قرقی چسبیدم وقبول کردم .بعد هم به احسان گفتم وبعد هم به مهدی عمو ...

همه خسته بودیم.من داغونه روزهایی که گذشته بود واحسان خسته از فشار کار..

من خسته از کابوسهای شبانه واحسان خسته از نامردیه روزگار...

من خسته از شبهای پر ازدردی که تا صبح با اشک گذرونده بودم وتا صبح رسونده بودم واحسان از یه عالمه کاره نکرده....

تصمیم گرفتیم بریم ..حتی با اینکه من دلم شوره روزه ای رو میزد که قرار بود نگیریم...ولی لازم بود برم....دیگه وقتش بود یه خورده حال وهوام عوض بشه...

وهمسفر شدیم...."مهدی ومحسن عمو " هم اومدن و"سمیرا " زن مهدی و"فروه " دختر عمه ی محترم!کلا خونوادگی ریختیم سر اردو!!!!

صبح اینقدر دست دست کردیم و لفتش دادیم که از اتوبوس جا موندیم واین هیئت نامرده محترم بی ما حرکت کردند وقرار شد پلیس راه بهشون برسیم.یعنی عملا وعلنا چند ده کیلومتر با دنده هوایی آقا مهدی ما را به فیض رسوند ویه خورده از اون چهارده هزار تومن ناقابل به هدر رفت....

کلی توی اتوبوس شلوغ بازی در اوردیم والبته که در محضر "بابا اسی"  و"منصور _13" هم مستفیض شدیم....

تمومه طول سفر یاده "بچه ی جناب سرهنگ " بودم..بعد از چهار سال ، این اولین اردوویی بود که بدون اون می اومدم .دقیقه به دقیقه یادش می افتادم والبته که دیگه از حس ناراحت کننده ای بهم دست نمیداد،خبر نبود.برعکس از به یاد اوردنش خوشحال بودم واز اینکه توی یکی از برگهای زندگیه من جا خوش کرده والان حضورش رو توی اردو حس میکردم،حس خوبی داشتم.

دقیقا چهارسال پیش بود ،مرداد ماه،همین ماه لعنتی وبنفش، که با هم رفتیم "سمیرم" ."مهدی عمو" هم اون موقع بود...آزیتا،مهدیه،مینا ،فرشته،من ،اون ،امین ،پپرو  واون "فرانک ِ لعنتی"!

اون رووز خیلی خوش گذشت .حتی با اینکه توی اوتوبوس جا نبود ومجبور شدیم نوبتی بایستیم والبته که همیشه این "بچه ی جناب سرهنگ " بود که همیشه حواسش بود وترجیح میداد بایسته تا بقیه راحت باشند...اون روز هم من داشتم به دست "بچه جناب سرهنگ"خفه میشدم..وقتی که رفتم بهش آب بپاشم و اون جا خالی داد وبعد کله ی من رو گرفت زیر آبشار تا خفه م کنه!!!!!!!

چهارسال میگذره  ومن الان با احسان همسفرم وخاطرات چهارسال پیش..یادش بخیر!

احسان که فقط شیطونی کرد وسمیرا هم هی با احسان کل مینداخت وما هم که فقط میخندیدیم...کلی ظرف شکوندیم وکلی چیز میز خوردیم در حد انفجار! وخدا قبول کنه روزه هامون رو!!!!!

موقع ناهار ،یاد "بچه ی جناب سرهنگ " افتادم.همیشه وقتی میخواستیم چیزی بخوریم بهم میگفت یه لقمه بگیرم برای اونایی که کنارمون هستن..همیشه حواسش به همه بود...صداش اومد توی گوشم:"الی یه لقمه میگیری واسه اینا که کنارمون نشستن؟انگار ناهار نیوردن!!"

گفتم:چشم!وبعد خودم از چشم گفتنم خنده م گرفت...

یه لقمه گرفتم واسه دختر وپسر جوونی که کنارمون نشسته بودن وبه محسن گفتم واسشون ببره.محسن خجالت میکشید وخودم واسشون بردم و این شد باب آشنایی و اونا هم اومدن توی گروه ما.یه خواهر و برادره گل!"امیر " و"الناز" .

آرووم وساکت ومهربون وماخوذ به حیا وماااه!

کلی با هم بازی کردیم وبعد هم احسان بساط جوجه را به پا کرد...مثل همیشه موقعه "کارت بازی" من مثل خنگها فقط نگاه میکردم واز رابطه ها چیزی سر در نمیوردم....باز صداش تو ی گوشم بود که :اینقدر زوور نزن یاد بگیری!نمیتونی!خودم باید یادت بدم!..."

والبته که هیچ وقت فرصت یادگرفتنش پیش نیومد....

سفر تموم شد و برگشتیم سوار اوتوبوس وباز با بابا اسی ومنصور وحرمت سبز و الهام و کیوان و مهران و بقیه بچه ها همسفر شدیم وباز کلی توی اوتوبوس آتیش سوزوندیم وکلی خاطره تعریف کردیم وکلی هم کیف کردیم.....

بعد هم پلیس راه پیاده شدیم تا باز دررکاب مهدی و رانندگیه خفنش تا اصفهان با اون ماشینه قشنگش،طی طریق کنیم....

کلی عکس گرفتم از لحظه به لحظه ی این مرداده لعنتی ولی قشنگ.تا توی همین یکی دو روزه بذارمش توی فیس بوک وکلا آبروریزی بشه ها!!

موقع خواب ،باز یاده"بچه ی جناب سرهنگ "  افتادم....همیشه قبل از خوابیدنش ،"اس ام اس " میداد وتشکر میکرد از اینکه باهاش همسفر بودم وتشکر میکرد که بوده ،که بودم....

گوشیم رو برمیدارم وقبل از خواب به "بابا اسی" پیام میدم که ممنونم واسه تمومه امروز..واسه خنده هایی که مدتها بود یادم رفته بود..انگار که یه عمر بود....

چشم به عکس "بچه جاب سرهنگ " میندازم وبهش میگم :نیومدی..خیلی خوش گذشت..کاش به تو هم خوش گذشته باشه امروز.شب بخیر!"ومیخوابم..بدون اینکه چشمام منتظر جواب بمونه ،بسته میشه....ومیخوابم....

می ارزید.....به تمومه خستگیش می ارزید.....کلی خسته م وکلی خواب آلود وکلی بدنم درد میکنه ولی می ارزید....

بعد از این همه روزای سخت لازم بود...واسه برگشتنم لازم بود....تا صبح یه سر خوابیدم.بعد از مدتها آرووم خوابیدم وشنبه آغازه یه روزه خوب ولی پر از خستگی.....


دیشب خواب "بچه ی جناب سرهنگ" رو دیدم..بعد از خیلی وقت....میخندید....مثل همیشه میخندید و من دلم براش تنگ شده بود..من هم خندیدم ورفتم....



من که مرداب شدم...کاش تو دریا بشوی...

هوالمحبوب:

همیشه نوشتن آروومم میکرد.همیشه.

همیشه یه دفتر داشتم که اتفاقهایی که توی وجودم جا نمیشد رو توش مینوشتم.بعد خودم مینشستم میخوندمش وراستش کیف میکردم.انگار نه انگار که خودم نوشته بودم.همیشه دلم میخواست بدونم آخره نوشته چی میشه وهی دنبالش میکردم وگاهی باهاش میخندیدم وگاهی اشک میریختم....

هیچ وقت هم سانسور نمیکردم چیزی رو..اگه قرار بود چیزه نامربوطی نگم ،جوری مینوشتم که بد نباشه ولی همیشه حقیقت رو مینوشتم.واسم مهم نبود کسی بخونه اما هیچ وقت دلم نمیخواست کسی بخونه تا اینکه اون اسفند ماه لعنتی باعث شد تمومه نوشته هام رو بدم به "بچه ی جناب سرهنگ" تا همه رو بخونه وبفهمه از کجا به بعد اشتباه کرده ودچار سوءتفاهم شده...شاید نباید خیلی چیزها را میفهمید اما به قول خودش اون "کتابچه " رو دادم بهش تا اینکه تا خوده صبح بیدار بمونه ودنباله جواب سوالاش بگرده وبفهمه کجا چی اشتباه شده.... 

روزی که بهم بعد از چندماه پسش داد.گفتم :نمیخوامش!ولی با درد ازش گرفتم.توی یه سوراخ سنبه ای قایمش کردم وبعد.انگار همین چندماه پیش بود که بادرد وآه سوزوندمش.نمیخواستم دوباره بخونمش.نمیخواستم چیزی که دیگه ماله من نیست ویکی دیگه ازش سر در اورده رو داشته باشم.یک سالی که گذشته بود را..سالی که قشنگترین ساله این همه سال زندگیم بود را با درد سوزوندم وبه پاش نشستم وبا فاطمه اشک ریختم.

از اون روزبه بعد  که دفترچه م رو تقدیم کرد و چهارسال میگذاره،هیچ وقت دیگه توی کاغذ چیزی ننوشتم.عاشق مداد بودم وکاغذ...که بنویسم درددل کنم باهاش ولی از اون روز به بعد هیچ مدادی دست من رو لمس نکرد.راستش میترسیدم بنویسم.از خودم دیگه مطمئن نبود.درسته که اون کتابچه خیلی چیزها رو حل کرد وآروووم . ولی من هیچ وقت دلم نمیخواست کسی از من وحرفهای دلم ونوعه حرف زدنم ونگاهم به اطرافم سر دربیاره... 

به خودم دیگه اطمینان نداشتم وبا خودم میگفتم :باز میخوای بشینی بنویسی و تا تقی به توقی خورد راه بیفتی دفترچه ت رو واسه اثبات حقانیتت بدی این و اون بخونن؟؟؟؟  

از اون روز رفتم سراغ کامپیوتر.جایی که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتم .تنها نوشته های من توی اینترنت همون ای میلهای به قول "فریبای عمه" سالی یه باره نوروز وشب تولدم وشب یلدا بود که مینوشتم ومینشستم ومینوشتم وبعد واسه ادد لیستهام میفرستادم وبعد کلی به به وچه چه میشنیدم والبته اصلا برام مهم نبود.مهم این بود من تمومه احساسم را در مورده این لحظه های قشنگ دارم منتقل میکنم. ولی از اون رووز.انگار خرداد بود که شروع کردم به نوشتن.واز همون اول هم به خودم گفتم:الهام !واست مهم نباشه کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه!مهم اینه بدونه اینکه فکر کنی کسی میخونه بنویسی.اون موقع دیگه به خاطره اونی که میخونه نه سانسور میکنی ونه رو دروایسی .... 

ونوشتم...ودوباره نوشتم وبعد دوباره از سرم افتاد....رفتم دانشگاه واونجا "سید " بود که ازم خواست باز بنویسم.ازم خواست بنویسم ومن باز شروع کردم به نوشتن..... 

نوشتن همیشه آرومم میکنه.همیشه آروومم میکرده.همیشه... 

پای خیلی ها اینجا باز شد....خیلی ها که خودم بهشون گفته بودم وخیلی ها که بر حسب اتفاق اومده بودن وخیلی ها که بقیه بهشون گفته بودن...هیچ وقت روزی که احسان اومده بود اینجا رو خونده بود یادم نمیره..کلی پیشش خجالت کشیدم وچند وقت ننوشتم ولی باز به خودم گفتم :مهم نیست!احسان هم یکی از بقیه آدمها.احسان میدونست من بعضی چیزها را ازش قایم میکنم ویا بهش نمیگم یا وقتی باهاش بحثم میشد خودخوری میکنم ومیام اینجا مینویسم.واسه همین میومد اینجا رو میخوند واسم کامنت میذاشت وباهام شوخی میکرد ویا بقیه بچه ها! 

همیشه نوشتم ونوشتم.گاهی یهو نصفه شب که داغون بودم وخوابم نمیبرد پامیشدم ومینوشتم وبعد که چند بار میخوندمش میرفتم بخوابم.واسم مهم نبود ونیست کسی ازم سر دربیاره یا چی فکر کنه.مهم خودم بودم که آروومم. 

یه عالمه رووز گذشته.خیلی وقته داغونه حرف زدنم.خیلی وقته دارم دق میکنم از حرف زدن.انگار اگه برای دنیا هم حرف بزنم کمه واسم.... 

نمیتونم بنویسم.نمیشه بنویسم.باید مراعات کنم ودهنم رو ببندم.اونی که میاد اینجا رو میخونه ناراحت میشه.اونی که میاد اینجا رو میخونه یهو واسه اثبات حقانیتش به کسی دیگه بخواد من وغروره من رو نادیده بگیره ومن را زیر سوال ببره.درسته که نمیشنوم و به گوشم نمیرسه ولی حسم که نمیتونه خنگ بشه و منو میکشه. 

حرفای دوشب پیش "شیوا" ونشستنه چندساعته ی اون تا صبح پای نوشته هام ترغیبم کرد برم باز از اول بخونمشون.... 

از اواخر اردیبهشت نوشته هام یه جوره دیگه شده..یه رنگه دیگه شده...اولین روز اردیبهشت رو با آریو افتتاح کردم.الهیییییی !یادش بخیر منتظر بود تا اردیبهشت بشه وبهم بگه مبارکه!انگار مثل من منتظر بود.ازش ممنونم.گرچه زود قضاوت کردوازم خواست قضاوت نکنم!!!!!....واااااااااااااای آخرین پست اردیبهشت دیووونه م کرد.سه بار سره خوندنش حالم بد شد و آخر سر مجبور شدم ناتموم رهاش کنم.... 

دلم تنگ شده...برای اون قدیم قدیما.دلم تنگ شده نصفه شب با "سید" راه بیفتیم بریم دانشگاه وهی توی راه سر هم دیگه رو بخوریم وبعد دمه صبح صبحونه ای که مامان گذاشته رو بخوریم وباز هی حرف بزنیم .بعد بریم قم،حرم و یه دله سیر زیارت کنیم .بعد یه خورده کنار اون ستونه بشینیم ونشستنی چرت بزنیم ومنتظر بشیم هوا روشن بشه و بریم کله پاچه بخوریم و بعد با آقای اسدی هماهنگی کنیم وبریم دانشگاه.دلم تنگ شده هی توی دانشگاه جمع بشیم و یه بحث سیاسی رو علم کنیم وسرش داد و بیداد راه بندازیم وبعد آخرش بخندیم.دلم تنگ شده گوشیم رو دست بگیرم و از آقای قاسمی که مثل همیشه خوابه عکس بگیرم وبعد کلی بخندیم. 

دلم تنگ شده.خیلییییییییییییییییییییییییی.... 

ولی حتی دانشگاه هم من رو داغون میکنه.یاده اون نیمکتهای سیمانی..اون سقاقخونه ی دانشگاه..اون کبابیه جلوی دانشگاه..اون چمنهای دم در دانشگاه که باید مثل یه آدم well-educated رفتار کنی و از روشون رد نشی....یاد حرم و یاده قم ویاده اون گنبد فیروزه ای!...یاد کلاس دکتر فراهانی..یاده همه ی ساوه.... شاید واسه همینه که وقتی نتونستم انتخاب واحد تابستونی بکنم ،؛واسه یه ترم اضافه تر شدنم به قول "زینب" کولی بازی راه انداختم... 

به "سید" هم گفتم :حاضرم بمیرم اما پا توی اون دانشگاه نذارم.رفتن توی اون جاده من رو میکشه.نشستن توی اون اتوبوس وشمردنه دقیقه ها  تا برسم به مقصد.... 

وقتی انتخاب واحد تابستونیم درست شد انگار خدا دنیا را بهم داده بود.به احسان گفتم:واسه این دوتا امتحان من رو میبری دانشگاه؟میترسم تنها برم..دق میکنم تنها برم...

دیشب خوابه کلاس دکتر فراهانی رو دیدم.سر کلاس هرچی بلند بلند حرف میزدم کسی صدام رو نمیشنید.انگار اصلا توی کلاس نبودم.انگار مرده بودم.... 

بعد هم خوابه یه گنبد فیروزه ای دیدم.خیلی دور بوود.خیلی.نمیدونم کجا بود ولی فیروزه ای رنگ بود...توی خواب  بغض کرده بودم وداشتم خفه میشدم اما نمیتونستم گریه کنم.وقتی بیدار شدم تلافیه خوابم رو در اوردم .اونقدر که از گریه سیر شدم ودیگه سحری نخوردم.... 

دلم واسه هزارساله پیش تنگ شده.واسه اون روزی که نبودم وشاید همزاده من بوده وداشته از تمومه زندگیش لذت میبرده.دلم واسه یه الهامه دیگه تنگ شده..... 

چرا هرکاری میکنم خوب نمیشم؟چرا دلم آرووم نمیشه؟من چم شده؟؟؟ چرا هنوز حالم بده؟چرا حتی خودم هم نمیدونم چمه؟ 

نمیتونم بنویسم.نمیتونم شکایت کنم.نمیتونم دادبزنم.....اینجا هم دیگه امن نیست.باید مراقبه حرفام وآدمهایی که میان اینجا باشم.....  

دیگه حتی اینجا رو هم ندارم....شعر هم آرومم نمیکنه.از بس این چندوقت خوندم حالم بد میشه.... از اینکه "این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...".. 

کاش یه خورده میتونستم بدجنس باشم.اون موقع خیلی بهتر بود وآروومتر میشدم ولی نمیتونم.نمیشه....

بد شدم وهمه رو هم اذیت میکنم.دلم میخواد گم و گور بشم...این بهتره...این خیلی بهتره...ماه رمضونه...خدا!من واسه تمومه مکافاتت آماده م.بسم الله....