_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تف به حرفی که مانده در دهنم....که دراینجا نمیشود بزنم!!

هوالمحبوب: 

دیشب دعوام کرد.این هزارمین نفری بود که توی این روزها من رو دعوا میکرد ومن باید یا خودم را به خنگی میزدم وسکوت میکردم یا بحث را عوض میکردم وخواهش میکردم با من در این رابطه حرف نزنه. 

دیشب گیتاریست دعوام کرد.گفت بیخود میکنم وقتی نمیخوام حرف بزنم با رفتارم دیگران را نگران میکنم.زینب گفت حق ندارم بقیه را با رفتارم نگران کنم وآزار بدم.هانیه گفت برم تهران تا فقط باهام چشم تو چشم بشه ومطمئن بشه حالم خوبه.هاله بابغض گفت که بس کنم وحرف بزنم.سید ازاشکهام فرار کرد واز هانیه خواست مواظبم باشه.احسان فقط سکوت کردو اشکهام رو دید گفت الهام نمیخوای بس کنی؟خسته نشدی؟ عمه فقط اشک ریخت وگفت الهام قوی باش وحرف بزن تا خالی بشی وراحت.....حتی دله باباهم به حالم سوخت ودست از غر زدنهای مداومش   برداشت.... 

این روزها اصلا حواسم به رفتارم نبود ونیست....دیشب سحر به نفیسه گفتم با وجود این همه آدم خوب توی زندگیم که با تمومه وجود دوستم دارند وواسم نگرانند تنهااااااااااااااااااااام. خیلی تنهام.... 

ازم نخواید حرف بزنم.... از منی که حرف زدنم گوش فلک رو کر میکرد نخواید حرف بزنم. حرف زدن وشکایت من "تف سر بالاست"..من عادت ندارم برای خالی کردنه خودم کسی را محکوم یا انکار کنم.من عادت ندارم از کسی بد بگم .من عادت ندارم وقتی درددل کردم و برای آروم شدنم بقیه بهم حق دادند وطرف مقابلم را محکوم کردند سکوت کنم ولذت ببرم.من زجرررررررررررررررر میکشم. 

اگرحرف بزنم بیشتر نگران میشید.اگر بگم تنها کابوسه من خوابیدنه که باز توی خوابم سرک بکشه ومن با درد ازخواب بیدار بشم وجیغ بکشم وفریاد سر بدم وفقط به خدا التماس کنم من رو ببخشه بیشتر نگران میشید.اگه بگم از خوابیدن میترسم واز بیداری وحشت دارم بیشتر نگران میشید.ازقرصهای کنارتختم بگم یا از این چشمهای لعنتی که فقط بلده هی اشک بریزه؟؟؟ 

من خوبم.خیلی خوبم.خیلیییییییییییییییییی.حالم بهتر از این نمیشه.هیچیم نیست.دلم هم همینطوری نمیخواد بنویسم.دلم هم همینطوری الکی بهونه میگیره.همینطور الکی دلم نمیخواد برم سرکار.خوشی زده زیره دلم.مرفه بی درد شنیدی؟منم!انتخاب واحد تابستونیه دانشگاهم را انجام دادم وکلا خوشحالم. 

ازهمه معذرت میخوام.ازهمه شرمنده م.به خدا دوستتون دارم.شرمنده که اینقدر نامردم که نگرانتون میکنم.ولی توروخدا....جون خودت..جونه خودم..چیزی ازم نپرس.چیزی بهم نگو.حرفی بهم نزن.برام دعا کن.دعا کن خوب باشم.خوب بشم...حتی بهم دلداری هم نده.این پستهایی که اون پایین نوشتم هم همه ش قصه ست. من در آوردیه.اصلا به من میاد از این کارا بکنم؟اصلا به من میاد اینقدر غرورم رو دست مایه وبازیچه قرار بدم؟اصلا به من میاد عاشق باشم یا بشم؟اصلا به من میاد فداکاری کنم؟اصلا به منه خسیس میاد از این مسخره بازی ها.اصلا به " شب شکن"ه قصه ی من میاد از این رفتارهای مودبانه وموقرانه؟یا مثلا بخواد حرفی برای دلخوشی من بزنه یا رفتاری بکنه که من دلم آرووم بشه یا باشه. کسی که انکار کرد ومیکنه تمومه اونچه که هست وبوده رو ،من رو هم انکار خواهد کرد واینه اون درده بزرگ وعظیم واصلا به جهنم!فرض کن قصه یه جوره دیگه س.مثلا کیکه تولد رو گدای کنار خیابون خورد.از توی کتاب شعر هیچ غزلی برای من خونده نشد.حتی هیچ قولی هم به من داده نشد که تنها نباشه وحرف من رو گوش کنه.(چرا که اگه قراره تنها نباشه به خاطره خودشه نه به خاطره تو وحرفی که به تو زده!)حتی تمومه لحظه ی تولد ثانیه شماری میکرد زودتر تموم بشه این لحظه های لعنتی تا خودش بره سراغه دخترم یا هرکسی دیگه که دوست داره. مگه خودش کج وکوله ست؟بابا اصلامگه تو فوضولی توی زندگیه من؟به توچه؟چرا دست ازسر من برنمیداری؟چرا راحتم نمیذاری؟چرانمیذاری زندگیم رو بکنم؟مثلا فکر کن آخرش یه دعوای اساسی هم کرد که توروخدا راحتم بذااااااااااااااااااااااااار

اصلا فرض کن حتی اینهایی را هم که دارم میگم مزخرفات ذهنمه و کلا گفت خداراشکر که تموم شد.اصلا خداراشکر که همه ش زاییده ذهنمه.اصلا خداراشکر که من این همه تخیلاتم بالاست. هرجورراحتی قصه بساز وکلا حرفای اینجا ومن را جدی نگیر.من دروغ زیاد میگم وخدا راشکر هم که هی تند تند رسوا میشم وبازهم خدارشکر پروو ام واصلا به رو نمیارم.روزروشن توی چشمهات نگاه میکنم ومیگم شبه!!!!

حالم خوبه واصلا فکر نکن پستهای پایین را نوشتم که خودم ازخودم شرمنده نباشم وخجالت نکشم یا حتی نوشتم که صاحب تولد از رفتارش شرمنده بشه که میتونست معمولی رفتار کنه ویا حتی دخترم چیزی بفهمه یا بدونه،که اصلا چیزی نبوده که بدونه....نه ..فقط نوشتم چون تخیلاتم بالاست و کلا مرض دارم....

تنها چیزی که خواستم این بود که آبروم رو نبر و چون از خودش بهتر میشناسمش اصلا مهم نیست بهش عمل بشه یا نشه.کلا حرف زدم که جای سکوت را پر کنم!!!!خدا جون حواست هست که؟

من خوبم.انتخاب واحد کردم ومنتظره تموم شدنه این عمره لعنتی ام.


*****************************************************

بفرما!این هم از حرف زدنم!اگه تو چیزی فهمیدی به من هم بگو. 

 

من منتظرم....

خدا همیشه میبخشه...اصلا خدا واسه اینه که ببخشه

اصلا اگه نبخشه که خدا نیست

میشه من

میشه تو

میشه یه آدم مثل همه

اصلا من بدترین آدم روی زمین

خدا اصلا کارش بخشیدنه بدترین آدمهای روز زمینه

بخشیدنه آدمای خوب که کاری نداره

هنر نسیت

اما

میدونم هرخطایی مکافات داره

عقوبت داره

درد داره

خدا میدونم میبخشی

اینقدر التماست میکنم که ببخشی

با آغوش باز هم منتظره رسیدن عقوبت ومکافاتت هستم

اما

جونه خودت

توروجون هرکی دوست داری

دلم را مکافات نکن

من را با عزیزهای زندگیم ماکافات نکن

من رو آزار بده با خودم

با تمومه اونی که هستم

فقط منو ببخش

دروغ چرا؟

میترسم ار عقوبتی که واسم درنظر گرفتی

بهم جرات بده

که باور کنم هرکی خربزه میخوره پالرزش مشینه

که حقمه

من رو ببخش

من منتظره عقوبتم

.................

من زنده بودم اما انگار مرده بودم....

هوالمحبوب:


یه پیرهن سفید پوشیده ویه شلواره جین آبی...صورتش یه خورده آشفته س ولی انعکاس رنگ سفید پیرهنش توی صورتش ،قشنگتر از همیشه نشونش میده....وبرق نگاهش که هنوز نمیدونی واسه چیه ولبخندش که ایهامه صنعته ادبیه وهنوز نمیفهمی این ایهام از روی معصومیته یا از روی بدجنسی ورندی! ولی هرچی هست تداعیگره "بخند، خنده ات از دیگران قشنگتر است " ه !

باز صداش رو صاف میکنه...باز روبه رو را نگاه میکنه ،باز لبخند میزنه ، باز شوخی میکنه ،باز سوال میکنه وتو کیف میکنی...

ازرنگ موهات حرف میزنه که مبارکه ومن بهش میگم به خاطره تولده  تو رنگشون کردم....

پشت شمعای کیک سیرنگاهش میکنی....نمیدونی از عمد داره کش میده این زمانه لعنتی رو یا غرقه سوختنه شمع شده..نمیدونی فهمیده شمعای روی کیک تویی که دارند میسوزند وآب میشند یا فقط غرق هیجانه سوختنه.....

چشماش رو میبنده،یه آرزوی خوب میکنه،- شاید آرزومیکنه تمومه دنیا شمع بشند تا اون از رنگ شعله ها لذت ببره ! –وبعد آروم شمعها روفوت میکنه....

خوشحاله ،میخنده ،اصلا واسه اینکه میدونه تو از خنده هاش کیف میکنی هی میخنده...کادوی تولدش رو باز میکنه..همونجا که بزرگترین وخوشمزه ترین بستنی های دنیا منتظره خورده شدنند....آروم وبا طمانینه کادو را باز میکنه...بهش میگم جلد کادو رو پاره کن ..مهم نیست....مهم داخله کادوه...میگه :نه! ...

انگار که میدونه حتی چسبهای جلد کادو هم واسه اینکه شریکه خوشحالیش باشند منتظره احترامند....دلشون میخواد توی دستاش جا بشند واونها هم کیف کنند....

کتابه ! همون کتابی که خیلی دوست داره....یه نگاه میکنه وبعد کتاب رو باز میکنه وشروع میکنه به خوندن....شعر میخونه....دارم کیف میکنم ازخوندنش....ازصداش..ازنگاش....انگار نه انگار که این همون صداست که این مدت شنیدنش من رو به هم میریخت..انگار نه انگار این همون صداست که ازتوی خاطراتم پاکش کردم تا هیچ وقت نشنومش...انگار نه انگار این همون صداست که تپش قلبم رو درثانیه به میلیون میرسونه....شعر میخونه....ومن گوش میدم...شعر میخونه..انگار شنیده که :یک بار هم به خاطره من یک غزل بخوان........

داره به خاطره من تمومه غزلها رو میخونه ومن غرق میشم توی صدا ونگاهی که.....

دلم میخواد صداش کنم..دلم واسه صداکردنش تنگ شده...صداش کنم وسط خوندنش..تا یهو حواسش پرت بشه وشاید یکی دوتا لغت رو اشتباهی یا جابه جا بخونه وبعد عصبانی بشه ودیگه ادامه نده شعر خوندنش رو باز یه غزله دیگه شروع کنه!!!

هزاردفعه توی دلم صداش میکنم واون داره همچنان ادامه میده.....الان نوبته کادویه دخترمه !

کادوی دخترم رو باز میکنه..به زحمت...آخه یه عالمه چسب کاریش کرده...قاب عکسه گلای لاله....ازاون تابلوهای قشنگی که دلت میخواد فقط نگاهش کنی.....وبعد هم اون کتاب مشکی رنگه "اخوان ثالث"....دختر میدونه که اون چقدر شعر دوست داره....

راجب اینکه این قاب رو کجای اتاقش نصب کنه نظر میدیم..که چطور نصب کنه ..که کجا نصب کنه...که چی کار کنه.....

میرم بستنی بخرم وبادختر تنهاش میذارم.....به دختر میگم که اذیتش نکنه..که بداخلاقی نکنه...که تنهاش نذاره..که مهربون باشه که مواظبش باشه وبه دخترم میگم:بزرگترین کادوی تولدش تویی که من بهش میدم ودادم! کادویی که باید مثل چشماش مواظبش باشه....کادویی که بهتر ازاون نیست...دخترم میخنده و من با دخترم تنهاش میذارم که ازش تشکر کنه به خاطره کادو..که بهش بگه چقدر دلش براش تنگ شده...که بگه منتظره تولدش بوده تا سروکله ش پیدا بشه...که بهش بگه چرا کم پیدایی؟..که باهاش شوخی کنه..که باهاش بخنده...که سربه سرش بذاره..که شاید واسش شعر بخونه....

طولانی ترین فرآیند بستنی انتخاب کردن رو ازسر میگذرونم که با دخترم راحت و سیر حرف بزنه.....

آقا خامه روی بستنی نریزی ها!بچه م خامه دوست نداره!!!

ازدور نگاهش میکنم..داره لبخند میزنه..خوشحالم....خوشحالم که تنها نیست..خوشحالم که آرومه..خوشحالم که قراره تنها نباشه.....

من برای همین اینجام...که توی قشنگترین تولد دنیا شریک باشم...

موزیک تولد...وبعد کیک رو میبره...میدونم از شکلاته روی کیک بدش میاد ولی اون اصرار داره کیک روبخوره..میدونم واسه اینه که من ناراحت نشم..بهش میگم نمیخواد کیک بخوریم..همین حالا بستنی خوردیم بابا! ولی اصرار داره کیک بخوریم...با کارد شکلاته وخامه های روی کیک رو جمع میکنم واز اون وسط کیک واسش میبرم تابخوره..که تمومه وجودش شیرین بشه....که من دوباره کیف کنم....میدونم دوست نداره ولی به خاطره من داره میخوره.....الهی بمیرم !

بقیه ی کیک روازش میگیرم ومیگم :بسه دیگه ؟،چاق میشی! بقیه ش ماله من. شکمت رو نگاه کن!

خاطره تعریف میکنه...سوال نمیکنه..گیر نمیده..انگار میدونه جای سوال وپرسش نیست...انگار میدونه اگه سوال کنه توی دلم آتیش میگیره راجبش حرف بزنم..انگار میدونه این مدت هزاردفعه با خودم سوال وجواب کردم وخون به دله خودم کردم..انگار میدونه همه ی امروز به خاطره اونه...انگار میدونه باید هیچی راجبش نگه وفقط راضی باشه به اتفاقی که داره میفته...عکس اتاقم رو نشونش میدم اون کلی مسخره ش میکنه ..بعد هم عکس فاطمه و الناز  و نفیسه و محمد رو.....

بعد هم کتاب شازده کوچولو را ازتوی کیفم درمیارم تا من رو به آرزوم برسونه....

همیشه آرزوم بود یکی واسم شازده کوچولو رو بخونه..ولی هیچ وقت هیشکی اندازه ی خوندنه شازده کوچولو نبود...بهش میگم حالا نه که یهو دق کنم..بعد واسم بخونش و رکوردش کن تا هرشب گوشش بدم واون قبول میکنه...

حالا که قرار صداش من رو داغون کنه بذار با بزرگترین آرزوی زندگیم داغون بشم...

نگاهم پایینه..دلم نمیخواد چشم تو چشم بشم..نمیخوام توی چشماش نگاه کنم..نمیخوام یه دفعه دلم بلرزه وپشیمون بشم از خونی که دارم به دله خودم میکنم...میخوام از هرچی که هست وداره اتفاق میفته لذت ببرم....

بهش نمیگم همه چی رو میدونم از اون اول تا آخرش..بهش نمیگم ازهمون اول میدونستم ولی منتظر بودم خودت بگی..بهش نمیگم ازهمونی که لذت میبری لذت میبرم ومهم نیست چقدر سنگینه....بهش هیچی نمیگم ومیذارم اونجوری که دلش میخواد تعریف کنه....

ازش میخوام مواظبه دخترم باشه...مواظبه خودش...مواظبه همه چی..ازش میخوام بداخلاقی نکنه..بد نباشه..بد نشه..ازش میخوام هیچ وقت تنها نباشه ونشه...ازش میخوام هیچ وقت غصه نخوره..هیچ وقت دلتنگ نشه..هیچ وقت بغض نکنه..هیچ وقت....

بهش میگم :من تا اینجا تونستم..بقیه ش با خودته...

قبول میکنه..هرچی میگم قبول میکنه..هرچی میخوام قبول میکنه.....

میخوام برم زیارت...میخوام برم صاحبه تولد رو بسپارم دست صاحبه این شهر وازش بخوام مراقب صاحب تولد ودل من که اینجا میذارمش باشه.....

سرش رو انداخته پایین...

آهای سرت روبالا کن...الوووووووووووووو..با تواما.....دیگه تولد تموم شد..کاره من هم تموم شد...وظیفه ی من هم تموم شد....

خیلی چیزا رو نگفتم..خیلی حرفا رونزدم...خیلی سوالاش بیجواب مونده....دهن باز کنم ،دق کردم....دستم رو میگیرم زیر چونه ش و سرش رو بلند میکنم تا توی چشمام نگاه کنه...که جواب تمومه سوالاش رو ازتو چشمام بخونه....تمومه سعیم رو میکنم که آتیشه توی دلم از توچشمام معلوم نباشه..تمومه سعیم رو میکنم که گریه ی توی دلم رو با لبخنده روی لبم وشوخیهام محوش کنم....

توی چشمام میخونه که چقدر دوستش دارم....که واسه اونه که اینجام..که واسه اونه این همه به قول خودش تشریفات...که واسه اونه وجود دخترم توی زندگیم..که واسه اونه که غصه ش غصه ی منه وحاضرم بمیرم که نکنه یهو غصه بخوره....که واسه خاطره اونه که دارم لذت میبرم ازخوشحالیش...

توی چشمام میخونه چقدر دوستش دارم..انگار چشمام داره بلند بلند حرف میزنند که بهم میگه:میدونم !!!!

ازاینجا به بعده قصه من نباید باشم...درستش اینه که نباشم..اصلا نباید باشم....

باید برم.....خیلی وقت پیش باید میرفتم....خیلی وقت پیش....شمعهای روی کیک وظیفه شون آب شدنه .بعدش دیگه باید نباشند.....

میرم زیارت..میرم واسه دعا...میرم واسه التماس به خدا.....

دلم رو کنارش روی صندلی جا میذارم ومیرم......

توی صحن..روی سنگهای سفید وخنک حرم که میرسم...کفشهام رو درمیارم وپا میذارم روی سنگها وتا مغز سرم یهو آتیش میگیره.....پاهام تاول زده....وخنکای سنگها به سوزش درمیاره این پاهای لعنتی رو...قدم میذارم روی سنگها وراه میرم...با هرقدم تمومه وجودم درد میشه....تمومه صحنها رو یکی بعدازدیگیری رد میکنم ویهو میشینم..روی زانوهام وبعد وسط این همه جمعیت میرم سجده....لپم را میذارم روی سنگهای سفید وخنک وچشمام رو میبندم..چشمام رو میبندم تا دیگه هیچی نبینم ونشنوم....

خنکای سنگهاست که ذوب میکنه این بغضه لعنتی رو ومن میخوابم....وخواب میبینم.....خوابه کسی که داره میاد ومن هنوز زنده م!

خدایا خودت مراقب دخترم و شب شکن باش......

 +این داستان واقعی نیست!