_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک مســــافر کـــش ز راهـــی مـــی گذشـــت...

هوالمحبوب :


 یــک مـــسافــرکــش ز راهی می گــذشت

با سمندی زرد رنگ و توپ و مــَشــت...

یک روز یقیقنن اگه ازم بپرسند بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی میگم :"راننده تاکسی!".

یک روز که باز موضوع انشای "دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟"بهمون بدند یا شب فردایی باشه که من قراره با زهرا و عادله برم دبیرستان خدیجه کبری و انتخاب رشته کنم و بابا نشسته و داره به خاطر اینکه دوست دارم ادبیات را  انتخاب کنم باهام حرف میزنه تا متقاعدم کنه که با زبون خوش و با رعایت اصل دموکراسی و اختیار تام خودم و توجه به آینده ی شغلیم و زندگیم حق انتخاب "فقط ریاضی " دارم و مثلا میخوای چی کاره بشی که میخوای بری ادبیات دختر گلم؟!اون روز حتما میگم "راننده تاکسی!"

اون روز برخلاف قبلن ترها که بچه تر بودم بهش به چشم یه شغل ِ کم و "از درد ناچاری " نگاه نمیکنم یا اینکه اضطراب تمام وجودم را بگیره و احساس وحشت کنم وقتی بهم بگند اگه درس نخونی و رشته ی خوبی قبول نشی مجبوری بری مسافرکش بشی یا نون خشکی یا فال بگیری یا تو خونه ی مردم رخت بشوری!

اصلا اگه به من باشه دلم میخواد توی دبیرستان و دانشگاه "رشته ی مسافر کشی " بخونم و تا مدارج بالاتر ادامه تحصیل بدم! و بعد از فارغ التحصیلی یه لباس خوشگل بپوشم و یه روسری زرد قناری و یه لاک زرد همرنگ ماشینم بزنم روی ناخونهای مظلومم و یه مویی آراسته کنم و بشینم پشت فرمون تا مسافرا کیف کنند و منم از همون رشته ای که خوندم و تازه دکتراشم دارم برا اهل و عیالم نون در بیارم!

امروز که هراسون و با عجله سوار تاکسی شدم تا طبق عادت همیشگی دیر نرسم آموزشگاه تصمیمم در این مورد قاطع تر شد! بابا راننده تاکسی بودن شغل نیست ،زندگیه!!!

چند دقیقه ای از سوارشدنم نگذشته بود و باز هم طبق عادت همیشگی داشتم خودم را جمع و جور میکردم و بند کفشم را میبستم و مقنعه م را درست میکردم و محتویات کیفم را مرتب میکردم که شونه ش را از توی جیب بغلش در اورد و شروع کرد موهاش را شونه کردن و خودش را توی آینه بغل برانداز کردن...!به جان خودم نباشه به جان بچه ی آخرم زلفاش کپی برابر اصل ِ "راپونـزل "!

چند دقیقه بعد پشت چراغ قرمزی که نمیدونم چه حکمتیه که همیشه باید پشتش کلی معطل بشم ،عطرش را از اون یکی جیبش در اورد و شروع هیکل محترم را عطر آگین کردن و پشت بندش هم فلاسک چای را از زیر پاش در اورد و برای خودش یه چای قند پهلو ریخت!

چراغ سبز شد ولی انگار حاجی میدونست اگه راه بیفته چای از دهن میفته و مدیون چای قند پهلو میشه ،برای همین همینطور آهسته و پیوسته پا را گذاشت روی گاز که مثلا ما در حال حرکتیم و چای محترم را نوش جون فرمودند!

کمی بعد که سرعت ،حالت عادی گرفت نوبت میوه بود! یه موز همچین خوشرنگ اونم همرنگ تاکسی مــَشــتی ،هیجان ِ تناول شدن توسط فرد مذکور را داشتند و دور از انصاف بود معطل بشند و من هم  چون حوصله ی حرف زدن و همکلام شدن با این قشر زحمت کش را نداشتم ،همچین خوشحال و سرخوش به توی سر زدن خودم و صبوریم ادامه دادم!

موز ناکام که خورده شدند این دفعه نوبت موبایل نازنین بود که دقیقن یه چهارراه مونده به آموزشگاه با صدای "دریاچه قو " ی چایکوفسکی به صدا در اومد و من از این همه لطافت و آرامش اشک تو چشام حلقه زد و ساعت مچیم را از دستم باز کردم و همراه موبایلم انداختم توی کیفم تا هی بی خودی خودم را سبک نکنم و بهش نگاه کنم و حرص بخورم که چند دقیقه دیر شد و حالا چی کار کنم؟!

شب قرار بود جوجه بخوره !داشت دستور آماده کردن جوجه ها را به فرد پشت خط که یحتمل عیال محترم بود  میداد که جوجه های بخت برگشته را بخوابونه توی پیاز و فلفل فراوون تا شب خودش بیاد آماده شون کنه!

داشتم با خودم فکر میکردم یعنی بقیه ی مسافرها هم اندازه ی من دارند لذت میبرند که سکوت کردند یا نکنه از این همه آرامش خوابشون برده! یه خورده با احتیاط سرم را بردم عقب که آرامش بقیه مسافرا بهم آرامش بده که با صحنه ی انس و الفت یه جفت کفتر عاشق که داشتند بق بقو میکردند و به هم نوک میزدند مواجه شدم و کلا آرامشم صد چندان شد از خجالت!

ترجیح دادم حالا که باز پشت چراغ قرمز موندیم این چهارتا قدم را پیاده برم و یه خورده راجع به شغل شریف راننده تاکسی فکر کنم و هیچ هم برام مهم نباشه چقدر دیر شده یا راننده به سبب نداشتن پول خرد ،صد تومن بقیه ی پولم را هم نداده و چه کاریه این همه آرامش را بهم بریزم ،اون هم برای صدتومن پول؟!

الــی نوشت :

یکـ) حالا هی برید آهنگ "راننده تاکسی "عماد قویدل گوش بدید!

دو) نازنیـــن! خوشحالم خوبـــی...

سهــ) تولدت مبارکـ "بابک ــمون " ! هر کجا هستی برات بهترینها را آرزو دارم آدم اردی بهشتی ِ جایی دیگر ...

چاهار )در قشنگ ترین لیلة الرغائب اردی بهشتی باز هم میخونم دور مشو ز منظرم،جز تو چه آرزو کنم؟

پنجـ)با اختیارات تام "دختره خوب " کامنتهای "از عشق تو من مرغم باور نداری قدقد،تبلیغات دور یازدهم ریاست جمهوری،یه لینک میدم یه لینک بده،من آپم شما چه طور؟،تو وب خوبی داری من چه طور ؟"،تایید نمیشه فرزندم!

شیشـ)همه اش را گذاشته ام اینجا! >>> "شبــــیــه یــکـ  دخـــتــر خــوب !"

از اول هم قرار بود همین جا باشد و فقط گاهی بلند بلند میخواندم و میخوانم که بشنوید و بشنوم.هنوز هم غریبه میخواهد این همه شع ـر. تا روزی که بدهم به دست صاحبش آن روز تمام غریبه ها آشنا می شوند! 

دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم...

هوالمحبوب:

دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم

کـه مـن چـطــور یــک نفـــری عاشقـــت شـــدم ...؟!!!

من هیچ وقت آدم این حرفها نبودم! آدم "کاش بودی"های شبانه! و "دلم تنگ شده " های روزانه! که چشم در چشم کسی شوم و اشک شوم .که دستش را بگیرم و زمزمه کنم که :" منم دوستت دارم!"...که نگاهم را با اشک از او بدزدم و به همه چیز و همه کس نگاه کنم که مبادا توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم :"میشه بغلت کنم ؟ " و بعد سرم را روی شانه اش بگذارم و هق هق کنم از اینکه چند دقیقه ی دیگر قرار است کنارم نباشد و من چقدر دلم تنگ میشود و لعنت به تمام ساعتهای دنیایی که نمی ایستند...

دخترها شاید نه،ولی مردها در مخاطب قرار دادن من با این اصطلاح مشترکند :"بی احساس"! از بس که به شوخی و بازی میگرفتم حرفهای صد من یه غاز عاشقانه ای را که همه حفظ بودم!حتی اگر مملو از دوست داشتنشان بودم!...من هیچ وقت آدم ابراز احساسات نبودم.من هیچ وقت به کسی نگفته بودم که برایش میمیرم یا دوستش دارم -  غیر از یک بار که همه اش دروغ بود و مجبور بودم و پر از درد و انگار باید میشکستم -!!!

من هیچ وقت حتی موقعی که با گریه گوشی را برمیداشتم از دلتنگی ، و اسم روی صفحه ی گوشی همراهم قلبم را از حرکت باز میداشت و بعد با عجله اشکهایم را پاک میکردم و بغضم را فرو میخوردم و وقتی صدای پشت خط از من میپرسید :"ببینم گریه کردی؟" ، بله نمیگفتم !نمیگفتم چقدر دلتنگ نبودنش هستم.برعکس بلند بلند میخندیدم و میگفتم :"وا! نه! گریه واسه چی؟!" و وقتی میگفت :"صدات یه طوری شده !" باز میخندیدم و میگفتم :"من همیشه صدام یه طوری بوده! "

من توانایی ترک کردن همه چیز و همه کس را در سی ثانیه داشتم!...شاید در واقع اینطور نبود ولی تظاهر میکردم که میتوانم و اصلا بروند به هزار توی تاریخ تمام آنهایی که ندارم را! اصلا "رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند ...که هق هق تو مبادا به گوششان برسد!..." و بعد خودم توی خلوتم اشک میشدم و کم کم خودم را به صبوری دعوت میکردم و به خدا ثابت میکردم "ببین هرچی تو بخوای،هر چی تو بگی!".

شاید طول میکشید ولی میشد...!

من نهایت ابراز احساساتم حتی در خلوتم،بغل کردن عکس روی دیوار بود و بعد اشک شدن و درد دل کردن برای تصویری که همیشه میخندید و گله از اینکه چرا نیستی و مطمئنم که اگر بود هیچ وقت نشانش نمیدادم که دلتنگ بودم از نبودنش!

من توانایی ضجه زدن نیمه شبها را داشتم ولی به طرفة العینی زود خودم را جمع و جور میکردم و هیچ به روی مخاطبم نمی آوردم که دلتنگم !شاید از درون نابود شده بودم ولی نمیگذاشتم کسی بفهمد دردها و دلتنگی ام را!...نهایتش می آمدم توی این وبلاگ جسته گریخته میگفتم و میرفتم!...

من و فریاد دلتنگی؟؟؟؟؟...من و خواستن ه بی حد و حصر؟؟؟...خنده دار ترین اتفاق تاریخ بود !!!

من هیچ وقت قرار نبود کسی را از یک جایی بیشتر و جلوتر توی زندگی ام راه بدهم.قرار نبود برای کسی درد دل کنم...و قرار نبود اگر راه دادم و درد دل کردم اجازه دهم خودش را آدم مهمی توی زندگی ام تصور کند ...قرار نبود برای کسی دلتنگ شوم...قرار نبود کسی را آنقدر دوست داشته باشم...اصلا قرار بود تمام آدمهای دنیا را دوست داشته باشم ولی قرار نبود عاشق کسی بشوم...

من آدم این حرفها نبودم که روزی هزار بار اسمی را در خلوت و آشکار صدا کنم و باز آرام نشوم...

که دلم بخواهد باشد...که همیشه باشد...که تا ابد باشد...

که دلم بخواهد فقط او حرف بزند و من گوش شوم...که دلم بخواهد فقط نگاه شود و من غرق شوم...که دلم بخواهد بخندد و من بمیرم.که دستهایش توی دستهایم باشد و من گناه شوم! که دلم بخواهد تمام اینها را بداند و هیچ خجالت نکشم از خواستن و گفتنم!

من آدم این حرفها نبودم...

من هنوز هم آدم این حرفها نیستم!

هر چه هست و شد زیر سر شماست...

الـــی نوشت :

یکـ) شاید بعدها در مورد یک عالمه آدم و جاهایی که قرار بود توی پایتخت ببینم و ندیدم و نشد حرف زدم!مثلا شهربازی ای که با شیوا نرفتم،دستهای فاطمه ای که نگرفتم، پله هایی که با مارال پایین نیامدم و خاطرات یواشکی ایی که برای هانیه تعریف نکردم! فقط فارغ التحصیل شدم در پنجشنبه ای که حتی مهم نیست ساعت چند بعد از ظهر بود :|

دو) تمام پروژه ی دانشگاهی که تمام شد را مرهون "بابک ــشون " هستم که یک روز می آمد وبلاگ ه " دختره خوب " و مدتهاست از او خبر ندارم ، که خیلی به من کمک کرد که تشویق کرد و ترغیب.من تمام شیرینی ِ دانسته هایم را مدیون شمام آقااا!... و بعد ممنون زینب و شیرین که قوت قلبم بودند و هستند.دوستتون دارم دخترا :)

سهــ) این روزها من زیاد داداشم را می میرم!

چاهار) اردی بهشت تموم بشه من چی کار کنم ؟!

پنجـ) " سخت است اینکـــه دل بکنــــم از تــــو،از خـــودمـــ ..."<<< از اینجا گـــوش بــدیــد

میدونی؟ سه شنبه ها یه جوریه! بدم میاد...

هوالمحبوب:

میـــخواستم کاری کنم دلـــت پر از خنـــده بشه

هر کجا هر چی عدد هفـــدهه شـــرمنده بشه...

گفتم اردی بهشت را دوست دارم.خوش به حالت که توی اردی بهشتی!

گفتی ولی هفده را که دوست نداری.

آره! دوست نداشتم و نمیتونستم انکار کنم از هفده خوشم نمیاد و عجیب بود با اینکه خیلی وقت پیش برات تعریف کرده بودم تو یادت بود.

یادته؟یه روز در مورد حسمون به اعداد حرف زده بودیم.بهت گفته بودم هفده را دوست ندارم.سبز بی رنگ ه! بهت گفته بودم سیزده را دوست دارم...پونزده...بیست و پنج...بهت گفته بودم از هفده بدم میاد...از نوزده...از بیست و چند و تو یادت بود...و شاید خوبیه من به قول تو به این بود که ممکن بود راجع به احساس بدم به خیلی چیزا و آدما حرف نمی زدم ولی وقتی ازم سوال میشد راستش را میگفتم .درست بود من از هفده بدم می اومد و حتی به خاطر خوشایند تو هم نمیتونستم بگم که دوستش دارم...

گفتم آره!دوسش ندارم.مثل سه شنبه!دوتاشون سبز بی حالند! ولی در عوض اردی بهشت را خیلی دوست دارم! دیگه شانس ه تو اینه!نمیشه همه ی چیزای خوب مال تو باشه که! یه هفده توی یه اردی بهشت!یه بد با یه خوب -که دووزه خوبیش خیلیه -یه جا جمع شده!

و هیچ وقت بهت نگفتم چرا از هفده بدم میاد! و هیچ وقت ازت نپرسیدم مگه فرق هفده با هجده چیه که همیشه وقتی جای هجده توی لیست نمرات کارنامه م هفده بود باید تنبیه میشدم ولی وقتی هجده بود و یه نمره بالاتر، انگار نه انگار عمل خبیثه مرتکب شدم!

هیچ وقت بهت نگفتم چرا از سه شنبه بدم میاد و چرا از آبان متنفرم و چرا از هرچی سه شنبه توی آبان ه حالم بد میشه و اون سه شنبه ی آخر آبان ماه هزارو سیصد و هفتاد و چند چی شد و اینکه چرا عاشق چاهارشنبه هام ...

و تو توی یکی از چاهارشنبه های بهار پیدات شد و توی یه سه شنبه ی زمستون رفتی و ثابت کردی بی خود نبود که از سه شنبه ها نباید خوشم بیاد...

یه شال طوسی انداختی گردنت!

چقدر بی انصاف بودی که هیچ وقت جلوی چشمام گردنت ننداختی و چقدر خوبه حالا که نیستم انداختی گردنت .حتما وقتی میندازی گردنت و بهت میگند :"چه بهت میاد،از کجا خریدیش؟!"، یاد من می افتی که سراسر بهار با یه عالمه شعر و همون چاهارتا دعایی که بلد بودم بافتمش و بعد با یه عالمه لبخند و اشک گذاشتمش توی جعبه و اونقدر ندیدمت تا بالاخره توی یه عصر گرم  شهریور و ماه رمضون بهت دادمش...و تو چقدر تعجب کردی وقتی بهت گفتم شال و کلاه را خودم بافتم و هیچ وقت بهت نگفتم اگه بهش توی سکوت گوش کنی تمومه شعرایی که با تار و پودش خوندم و بافتم را میتونی بشنوی...

عکست روبرومه...با همون شال طوسی رنگی که فقط یه نفر لنگه ش را داره و اونم منم!...باید توی یه شب سرد زمستون گرفته باشیش ،آخه سر دماغت قرمزه !نمیدونم چرا هی خجالت میکشم نگات کنم و نکنم...!هی میترسم نگات کنم و نکنم!

باز اردی بهشت شد...همون ماهی که من عاشقونه دوسش دارم...همون ماهی که توی آخرین جمعه ش من و تو بقیه بچه ها از بالای کوه به تمومه دنیای زیر پامون میخندیدیم...همون اردی بهشتی که از همون موقع ها که بچه تر بودم عطر گلهای رز و محمدی توی باغچه مسخم میکرد و من براش می مردم...همون اردی بهشتی که وقتی "فصل رابطه مون تموم شده بود اما هنوز دوست بودیم!!"، بهت گفتم "اردی بهشت داره منو میکشه !" و تو گفتی :"من که جاهای اصفهان را خوب بلد نیستم ولی بزن بیرون و برو باغ گلها و کنار زاینده رود و لذت ببر..."؛ و من فقط به خاطر اینکه تو گفتی برم و لذت ببرم ،رفتم تا نمیرم از درد و تند تند روی سرسره های روبروی رستوران فانوس و روبروی زاینده رود لیز خوردم و بی توجه به نگاه عاقل اندر سفیه مردم بلند بلند خندیدم و بعد یه بستنی بزرگ خوردم که هرچی تو گلومه یخ بزنه و بره پایین و نفیسه بهم میگفت الی خل شدی؟؟...همون اردی بهشتی که همیشه من را یاد اون رستوران سبز رنگ کنار تخت فولاد میندازه...یاد یه پیکان سفید ه داغون و " آزادی یه نفر!! نبوووود؟ "...یاد اون سجاده ی قهوه ای بته جقه و شکلات سنگی که توی آخرین جمعه ش بهم دادی و من هی دلم نمی اومد بخورمشون...یاد گنبد فیروزه ای یه مسجد که فقط به خاطر تو بود که عازمش شدم و توش درست شب تولدت فال حافظ گرفتم و حافظ برام خوند :"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..." و من روی شونه ی فرزانه اشک شدم...یاد یه عالمه قشنگی ....و یاد یه هفده که نشسته وسط بقیه ی روزهاش و درست مثل خودت دندونای ردیفش را نشون میده و نیشخند میزنه و میگه :"هی الـــی! خودت را به خنگی نزن!من اینجام!"

امسال باید درست وقتی که نیستی هفدهمین روز اردی بهشت بشیینه توی سه شنبه و هی بهم سیخونک بزنه و هی خودش را به رخ بکشه...

من هنوزم اردی بهشت را دوست دارم...

من هنوزم از سه شنبه ها بدم میاد...

من هنوزم به عدد هفده آلرژی دارم....

اما توی تمام سه شنبه هایی که بشینند توی هفدهمین روز اردی بهشت ،میشینم روی همون سجاده ی قهوه ای بته جقه و درست روی گل وسط قالی و برای بهترین آدم زندگیم که یه روز چاهارشنبه اومد و یه روز سه شنبه رفت دعا میکنم...

براش شعر میخونم.فال حافظ میگیرم...برای خوشحالیش دعا میکنم و برای سلامتیش روزه میگیرم و خدا را به اسمش قسم میدم که هر جا هست درست مثل عکس روی دیوار اتاقم لبخند بزنه و من ازاینکه  بزرگترین لیلای زندگیم بود و خدا خواست همون چندصد روز داشته باشمش به خودم ببالم...

تولدت مبارک  آدم اردی بهشتی ه زندگیه من ...

الـــی نوشت :

یکـ) تازه دیروز فهمیدم معنی جمله ی "ور دل بابام!" که نوشته بودی یعنی چه...میدونستم آدم یه گوشه بشین نیستی ولی تو که چیزها و آدمایی که دوست نداشتی را هم تحمل میکردی!...حس همون روز آخر اسفند لعنتی را دارم که نمیدونستم داره چی میشه!...نکنه یه روز به زندگیت هم مثل کارت پشت پا بزنی؟...تو قول دادی...یادت که نرفته؟؟؟

دو) پنجشنبه میرم که فارغ التحصیل بشم و بعد هم به عنوان جایزه راهی پایتخت میشم برای به قول  تلویزیون "بزرگترین رویداد فرهنگی کشور" و همون نمایشگاه کتاب خودمون! وقتی برگشتم اندر مصائب روزهای گذشته قلم میزنم و جوااب کامنتها را میدم و میام وبلاگتون مهمونی.هنوز در قحطی اینترنت به سر میبرم!فکر نکنید سایه مون سنگین شده! وبلاگتون را آب و جارو کنید و میوه شیرینی آماده کنید ،برگشتم میهن میرسم خدمتتون :)

سهـ)  "پول" خوشبختی نمیاره اما نبودنش بدبختی میاره! از من گفتن! : )

چاهار)این روزها اردی بهشت با این همه زلالی زاینده رود و بارون بلند بالای نصف جهانش ، بیشتر از همیشه دلبری میکنه .اگه ما مردیم نگید چرا؟! : )

پنجـ)میدونم تکراریه اما هر سال اردی بهشت برای من انگار که تازه ی تازه اتفاق بیفته .

 از اینـــــجــا گوش بدید >>>>> " میخواستـــم کاری کنم دلـــت پـــر از خنـــده بشـــه..."