_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

A L W A Y S

:هوالمحبوب
-Have I ever told you I love you?!
- No...!
- I do
- Still...?
- ALWAYS
Indecent Proposal(1993)-Directed by Adrian Lyne

الــی نوشت :
یکـ) این روزها شال های رنگیم را خیلی دوست دارم...میچینم جلوی رووم و هر روز یکیش را انتخاب میکنم و سر میکنم.آره! راس میگفت!شال بهم میاد...!
دو ) اردی بهشت که باشه و بشه حتی اگه نخوای هم پر میشی از اردی بهشت...از من گفتن!
سهـ) این هفته یه عالمه مبارکه...روز کارگر ... روز زن... روز معلم!...از همین حالا مرسی که کارگر و معلم و دختره خوبی ام!
چاهار ) اگه زلزله نیاد ، اگه تصادف نکنم، اگه نمیرم، اگه یهو وضعیت دلار و تورم روی تعداد واحدهام تاثیر نذاره ، ده روز دیگه فارغ التحصیل میشم بالاخره!
پنجــ ) اینترنتم به قهقرا رفت تا اطلاع ثانوی! حتما میبخشید اگه بقیه کامنتها را تایید نکردم.باید با دقت بخونم و جواب بدم و یحتمل الان توی کافی نت جای خوبی نیست برای دقت کردن !!!
شیشـ) من این دیالوگ بین دایانا و دیوید را بدجور عاشقم! همیشه عاشق بودم!از همون روزهای بیست و چند سالگی ...

هیچکس منـــجی مـــن نیست مـــگر چشمــــــانـــت...

هوالمحبوب:


دســـت و پـــا مــی زنـــم و غـــــرق در افــکار خـــودمــ

هیــچ کــــس منجــــی من نیســت مــگـــر چشــمـــانت...

برای بعضی آدمها نمیتونی خط و نشون بکشی.نمیتونی به خودت بگی از اینجا به بعد حق نداره بیاد جلو از اینجا به بعد حق ندارم برم جلو.نمیتونی برای بودنشون قانون و مقررات بذاری.نمیتونی بگی حق ندارم و یا حق نداره از اینجا به بعد را بشنوه یا بخونه یا بدونه ...

به بعضی آدمها وقتی ازت چیزی میپرسند یا میخواند بدونند و وقتی جواب سوالاتشون میشه سکوت تو و بعد بهت میگند:" ببخشید!من فکر کردم اونطرفی ام .شاید نباید بدونم ..."، نمیتونی مثل بقیه بگی دقیقن تو اون طرف حصاری و درست حدس زدی که دلیلی نداره بدونی!

نمیتونی وقتی ازت در مورد فلان اتفاق یا جمله یا آدم یکی از خاطراتت خیلی محتاطانه توضیح میخواند، فکر کنی بهشون مربوط نیست و بگی چه طور به خودت اجازه میدی در مورد چیزی که بهت مربوط نیست و شاید هم هست ولی من نیازی نمیبینم توضیح بدم ازم توضیح بخوای؟

نمیتونی وقتی توی اوج عصبانیتت و وقتی حالت بده و اصرار داری خفه شی و گم و گور بشی  و تلخ بشی ،صاف می ایستند و اصرار دارند الـــی حرف بزن!، گردنشون را بشکنی و بزنی تو گوششون و بهشون بگی برو به جهنم یا هر مزخرفی که توی عصبانیتت تحویل بقیه میدی...

نمیتونی برات مهم نباشند وقتی اونقدر عصبانی ای و حتی با خودت لج میکنی و بعد با درد ولشون میکنی و صبح اولین کسی هستند که ازت میپرسند الــی بهتری؟ و تمام زورشون را میزنند تا با اینکه میدونند حق با خودشونه آرومت کنند...

نمیتونی ازشون بدت بیاد یا کلافه بشی وقتی که نیاز داری کسی نباشه تا توی خلوتت دق کنی و اونا اصرار دارند خلوتی نباشه تا مبادا توی خلوتت و سکوتت به احساس بدی که داری پر و بال بدی...

نمیتونی هرچقدر هم تمام قانونهایی که برای خودت و تموم ه آدما وضع کردی را میشکنند و میاند جلو ،بدت بیاد و نگران بشی و تلخی کنی و بهشون بگی اجازه ندارند همه جا باشند...!

نمیتونی  وقتی میفهمه از کسایی که "گل قرمـــز" *بهت میدند بدون اینکه خودت بخوای متنفری ،تمام گلهای دنیا را پر پر میکنه و از تمام "گل ها " و "قرمــزها" بدش میاد،تحت تاثیر قرار نگیری...

اون موقع هر چقدر هم بد باشی نمیتونی دلت براش تنگ نشه و با اینکه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدی ،اشک توی چشمات ندوه از اینکه یادت میاد نیست...

نمیتونی دلت نخواد اسمش را هی به هر بهونه صدا کنی تا حتی از "هااااااان؟ " گفتنش ذوق مرگ بشی...

نمیتونی زل نزنی توی عکس چشماش و نگی :" باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید...این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد..." و وقتی شعرت را زمزمه میکنه با خجالت ذوق نشی...

نمیتونی وقتی حتی توی قشنگترین قسمت حس و خاطراتت هستی و باید با تمومه وجودت لذت ببری ،تموم ه وجودت غصه نشه از اینکه کنارت نیست و کنارش نیستی...

نمیتونی با اینکه آدمی هستی که همیشه همه جا دیر میرسی از اینکه یک ساعت و نیم توی اومدنش و دیدنش تاخیر داره ،خم به ابروت بیاری و به خودت نگی هزار سال هم طول بکشه میشینم تا بیاد  و بعد هیچ ازش نپرسی "پس کی میرسی ؟" که مبادا به خاطر یواش روندن ه راننده حرص بخوره  یا عصبی بشه...

اون موقع تمومه این آدم میشه شوق....میشه لذت...میشه عشق...میشه دوست داشتن...

اون موقع تمومه خستگی و کلافه گیه ساعت ها توی برق آفتاب توی هزارتوی کوچه های قدیمی دنبال مقبره ی "محتشم" ی که هیشکی ازش خبر نداره گشتن و همون چند دقیقه فاتحه خوندن سر مزارش و پاهات را دراز کردن و نشستن و لپت را چسبوندن به مرمر خنک دیوار تا از خنکیش خستگیت بریزه پایین ،می ارزه به چشم انداختن توی چشمایی که اونم از خستگی و گرما چیزی از تو کم نداره و تو می میریشون...

اون موقع با اینکه تموم ه ساندویچی های دنیا بسته ست و تو داری از گرسنگی تلف میشی و سرت را میذاری روی دیوار و با غر میگی :"به خداااااااااااااامن دیگه از جاام تکون نمیخورم! " می ارزه به خنده ش و نشستنش روبروت که با اکراه ساندویچی ایی را بخوره که به سالم بودنش مشکوکه و تو غذا خوردنش را کیف کنی...

اون موقع است که دلت میخواد از اینکه کاپشنش را دستش بگیره کلافه بشه و تو داوطلب گرفتن کاپشنش بشی و از اینکه داری کاپشنش را حمل میکنی و کنارته دلت غنج بره...

اون موقع دلت میخواد برای تمام الویه های بدون مرغ و نخود سبز دنیا یه قاشق بیشتر نداشته باشی تا تو براش لقمه بگیری و هی اصرار کنی تا بخوره و تو کیف کنی و بعد مثلا به با کلاس خوردنش بخندی...

اون موقع است که زل میزنی به گزی که داره میخوره و شاید اگه یه بار دیگه تعارف میکرد تو میخوردی ،تا به این نتیجه برسه که باید گزش را نصف کنه و تو هیچ خجالت نمیکشی از گرفتنش و تند تند میخوریش که حتی فرصت خجالت کشیدن هم نداشته باشی!

اون موقع است که ذوق میشی وقتی حتی دستت میندازه و ادات را در میاره که بهش گفتی معادل فارسی Downsizing را بلد نیستی و هربار بهت میگه :"چقدر شما خارجی هستیند که فارسیش را نمیدونید!"و هر بار معادل فارسی تمام چیزهایی که بلد نیستی و هستی را به مسخره میگیره!

اون موقع است که با اینکه پیشته دلت پر از غم ه که امروز و بودنش پیشت تموم میشه و باز از فردا تا هزار روز ه دیگه نیست...

اون موقع است که وقتی نگات میکنه، تو میخندی و غرق میشی توی چشماش و اصلا هم مهم نیست که "در گرداب چشمانی غرق میشوی ،شنا بلدی؟!"...

اون موقع است که دلت میخواد باهاش قهر کنی وقتی یادت میاد که این همه روز که تو بودی ،اون کجا بوده که نبوده!...

اون موقع است که وقتی شعر میخونه دیگه دلت نمیاد بزنی روی دستاش که اینقدر پوست لبت را نکن بچه!!!! و میخندی و وقتی بهت میگه :با صدای رسا که میخندی ،بنده مسئول خنده ها هستم..."چشم ازش بر نمیداری و حتی "مژه بر هم نزنی تا که ز دستت نرود..." و باز به خوندنش گوش میدی...

اون موقع است که دلت درد میشه وقتی میبینی عقربه ی بزگ ساعت روی دوازدهه و تو حتی فرصت اینکه توی گوشش بگی چقدر دوستش داری را نداری و باید بری...

آره!بعضی آدمها هستند که هر چقدر هم تو سخت باشی ،نمیتونی کنارشون سختی کنی...هرچقدر بد باشی ،نمیتونی کنارشون بدی کنی...هرچقدر تلخ باشی ،نمیتونی کنارشون تلخی کنی...

اصلا دلت میخواد با تمومه ادعای قدرتت کنارشون ضعیف باشی...دلت میخواد خانومیت را بذاری زمین و با تمومه جراتت بهشون بگی که از تک تک  ه اونایی که گند زدند توی زندگیت متنفری و نمیتونی ببخشیشون.حتی بلند بلند گریه کنی و ناسزا بگی و هیچ برات مهم نباشه که وجهه ی دختر خوب بودنت شکسته میشه یا نه!

بعضی آدمها هستند که هر چقدر هم به خودت بگی :" دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد..." و پاسفت کنی که دوستشون نداشته باشی و "دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست...!" نمیتونی وقتی با این همه دردی که خودشون دارند و شروع میکنند خاطرات خنده دار تعریف کردن و بلند بلند میخندند که تو هرچقدر هم نخوای،از لحن خنده هاشون خنده ت بگیره و بعد وسط خنده ها و سکوتت بهت میگند :"خوبــــی آجـــی؟ " ،دوستشون نداشته باشی...

بعضی آدمها هستند که تو نمیتونی تعیین کنی کجای زندگیت باشند و یا اصلا باشند یا نباشند ، از بس که هستنــــد و بلدند که باشنــــد...

*شاید دوباره بعدها گفتیم!

الــــی نوشت :

یکــ) اردی بهشت یعنی زمان دلبری دختـــر بهـــار...

فقط اردی بهشت میدونه من چقدر دوستش دارم!

دو) نرفته بودم ولی برگشتــــم ، با اردی بهشت...

سهــ) چقدر دوستتون داشته باشم ،خوبه؟

چاهار)من این مـــرد "سورمـــه ای پوش " ه رهـــــا را انگار جایی دیده ام!...مردها بیشتر بخوانند!

پنجـ) نـــذر کــردم که بــه پابـــوس خـــداوند رومـــ  <<< از اینجـــــا گــــوشـ کنــــید