هوالمحبوب:
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی هاست...
هنوز هم احمقم!درست مثل وقتی که بچه تر بودم و خیال میکردم سوسکهای حموم همون بچه های بدی هستند که مامانشون را اذیت کردند و خدا اونها را سوسک کرده. و من باید دختره خوبی باشم و مامانم را اذیت نکنم و هربار مامانی دعوام میکرد و میگفت ازم راضی نیست دست به دامن خدا میشدم که من را سوسک نکنه!
هنوز هم احمقم! درست مثل زمانی که بچه تر بودم و خیال میکردم اگه درسم خوب باشه میرم بهشت و همیشه برای جهنمی نشدن عین خر درس میخوندم و دلم برای بچه های جهنمی ه کلاسمون میسوخت و روزی که زهرا داشت نماز میخوند و ازم پرسید تو نمازتو خوندی ،بهش پوزخند زدم و گفتم من درسم خوبه!!!!
هنوز هم احمقم! درست مثل وقتی بچه تر بودم و قطاب ها و باقلواهایی که بابا از یزد میخرید را توی پارچه میپیچیدم و با احسان توی زمین چال میکردیم که زمستون مثلا از گرسنگی نمیریم و وقتی اول زمستون چاله را میکندم و میدیدم اثری از خوراکی هام نیست و احسان گفت حتما مورچه ها خوردند ، من باور میکردم و از مورچه های لعنتی ه شکمو متنفر میشدم!
هنوز هم احمقم! درست مثل وقتی بچه تر بودم و خیال میکردم وقتی میخوابم دنیا تموم میشه.درست مثل چند سالگی که تا صداشون بلند میشد زود میدویدم تشک و رختخوابم را پهن میکردم و میرفتم زیر رختخواب سبز و ارغوانی ه چهارخونه م و زور میزدم که بخوابم و خیال میکردم وقتی میخوابم و چیزی نمیشنوم و نمیبینم دنیا تموم میشه و متوقف! و چقدر خوشحال میشدم که وقتی صبح بیدار میشدم خبری نبود!
...یادمه وقتی براش تعریف کردم بلند بلند زد زیر خنده و گفت بچه تر هم که بودی بامزه بودی و بعد اونقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد و منم از خنده ش خنده م گرفته بود.وسط خنده هاش یهو جدی شد و گفت از همون بچگیت بلد بودی چه طور کنار بیای.دکمه ی Stand By را میزدی و خلاص...!
خنده م ماسید روی لبم و به جایی که خیلی دور بود خیره شدم و گفتم :"از همون بچگی احمق بودم ...!"
هنوز هم احمقم! درست مثل چند سالگی ...
وقتی اتفاق داره آهسته و با تحکم قدم میزنه روی تمام احساس و تحملم،شیرجه میزنم توی تخت و زیر پتوی نرم قهوه ای رنگم با اون گلای نارنجی بزرگش ! بی خیال تموم ه آدمهایی که رووشون ملافه نمیکشم و بهشون شب بخیر نمیگم و منتظر نمی مونم تا بخوابند و بعد با خیال راحت چشمام را ببندم!باید زود متوقفش کنم !Stand By را میزنم و خلاص...!
الــی نوشت :
یکـ) یکــ وقت هــــایی ... از اینجا بخوانید :)
دو ) من باشم و تو باشی و یک چهلستون و بقیه دنیا بروند به جهنم!!
هوالمحبوب:
پشت من پهــنه ی زخــم است ، ولـــی شهــر هنوز
همه ی دغدغــه اش پیـــــنه ی پیشـــانـــی هاست...
تا حالا هیچ کسی در هیچ جایی به من در مورد لباسام یا موهام یا آرایشم هیچ تذکری نداده بود.حتی اون روز که چکمه های ساق بلند ِ طوسی ِ منگوله دارم را پوشیدم رفتم دانشگاه و دم در با حراست و نگهبانی کلی چاق سلامتی کردیم و عمو جعفر سر کلاس ازم پرسید :"چند رنگ دیگه از اینا خونتون دارید؟!" و کلی خندیدیم و یا شبی که با کت و شلوار رفتم سمرقند و ذرت مکزیکی فرد اعلا با سس سیب سبز خوردیم و برای شام پیتزا گرفتیم و رفتیم خونه و تا دم دمای صبح حرف زدیم و یا حتی اون روز گرم مرداد که با اون مانتوی آبی و صندلها و روسری سفید کنار مجتمع الغدیر و روبروی ضریح معصومه منتظر بودم و از گشت ارشاد ساعت پرسیدم!
همیشه انگار حواسم بود که جوری لباس بپوشم یا حواسم به خودم باشه که کسی نخواد بهم بگه چه جوری باشم.اصلا بدم می اومد نشون بدم که انگار بقیه بیشتر از من باید بفهمند که چی بپوشم یا چی کار کنم و البته بگم که اگه قرار بود هم کسی به اسم امر به بهشت و نهی از جهنم من را ارشاد کنه ،مقاوت نمیکردم و فلسفه بافی و یا شروع کنم لعنت فرستادن به کی و کی و برید جلو جوونا را بگیرید معتاد شدند و حالا مشکلای مملکت با لباس و موی من حل میشه و به تو چه و ... برای همین سعی میکردم صرفا برای ادامه دار نشدن بحث و منبر نرفتن آمر بالمعروف ازش تشکر کنم که مرسی که وقتی من حواسم نبوده ،حواس اون بوده و اجرکم الی الله!
بهش گفتم چهار پنج سال پیش دانشجوی اونجا بودم و الان برای گرفتن مدرکم اومدم.ازم کارت شناسایی خواست و بهم اسم شب را گفت و اجازه داد از گیت رد بشم! وقتی داشت راهنماییم میکرد که کجا برم بهم گفت :" مقنعه ت را بکش جلو یه خورده تا این دم آخر با سلام و صلوات کارت زودتر راه بیفته و با مشکل مواجه نشی!!!"
کلی از دست خودم و مقنعه م که معلوم نبود چقدر عقب رفته بود که باعث بشه یه نفر که مهم نیست نگهبان بود یا حراست یا بقال سر کوچه ،بهم تذکر بده.بدتر از اون اینکه کلا من مرده ی نحوه ی دعوت به بهشتش شده بودم که دلیل اصلی رعایت اصول اسلامیم و اینکه اسلام به خطر نیفته اینه که زودتر کارم راه بیفته! احتمالا اگه پسر بودم باید ریش میذاشتم یا یقه م را تا آخرین دکمه ی نزدیک به قسمت قلمبه ی گلوم میبستم که حتی اگه می مردم هم یحتمل به درجه رفیع شهادت نائل میشدم!
راهرو رو رد کردم و رفتم پیش مسئول مربوطه .گفتم که چهارسال پیش بعد از کلی رفت و آمد و دوندگی تمام کارهای فارغ التحصیلیم را انجام دادم و قرار شد دو ماه بعد مدرکم را برام پست کنند و الان چهارسال بعد از اون دوماه ِ کذایی اینجام که ببینم دقیقن با چه پستی فرستادند که هنوز نرسیده!
آقای مسئول با یه نگاه عاقل اندر سفیه و با لهجه ی شیرین شهرضاییش ازم پرسید :" میخوای بری خارج؟"
- نه!مگه باید برم خارج؟
- اگه نیمیخوای بری خارج پس مدرکتو واسه چی میخوای؟من خودم بیست سال پیش فارغ التحصیل شدم هنوزم مدرکمو نگرفتم.گواهی موقت که داری ،اصلش را میخوای چی کار؟
- ولی من مدرکمو میخوام.برای همین اینجام.همه ی کارهاش را هم انجام دادم قرار شد دو ماه بعد...
- چی چی دوماه بعد دو ماه بعد؟مگه ما بیکاریم بریم پست مدرک پست کنیم؟اسمتا بوگو بذار تو سیستم بیبینم.حالام اسمتو از توی این لیستا پیدا کن
- من چهارسال پیش فارغ التحصیل شدم ،شاید اسمم نباشه توش.
- این اسما مالی سال هفتاد تا حالاست.
لیست را ازش گرفتم و پرسیدم :شما اسم کوچیکتون چیه؟
-اسمی کوچیکی من؟اسمی کوچیکما میخوای چی کار؟
- میخوام اسم شما را هم پیدا کنم مدرکتونو بگیرید
- مگه من اینجا درس خوندم که اسمما پیدا کونی؟ خودم مدرکما میگیرم ،شوما مدرک خوددا بیگیر.
- مگه میخواین برین خارج؟
نه! برا چی چی ؟
- اگه نمیخواین برین مدرکتونو میخواین چی کار؟بذارید باشه!چه کاریه؟!
نفهمیدم چرا با عصبانیت نگاهم کرد و سرش را انداخت پایین به نوشتن . اسمم رو توی لیست پیدا کردم و اوشون فرمودند یه فتوکپی کارت ملی م _که گمش کرده بودم- و یه کپی از صفحه ی آخر شناسنامه م که من خیال میکردم قسمت "فوت شدنمه " و اوشون فرمودند قسمت "توضیحات ه " را همراه با یه تمبر 1200 تومنی که اگه دست دست میکردم ممکن بود همراه با نرخ تورم گرونتر بشه ،باطل کنم و دو ماه دیگه مجددا برسم خدمتشون تا احتمالا دو ماه بعدش بتونم مدرکمو بگیرم.
خیلی راه اومده بودم فقط برای شنیدن همین چندتا جمله و کلی حرصم در اومده بود.یه خورده آب خوردم و داشتم باغچه و حیاط و بچه ها محوطه را که کلی تغییر کرده بود نگاه میکردم و قدم زنون به گیت بازرسی نزدیک میشدم که همون آمر بالمعروف لبخند زنون بهم نزدیک شد و گفت :کارتون تموم شد؟
در حالیکه داشتم توی شیشه ی روبرو خودم را نگاه میکردم و مقنعه م را مرتب و منظم میبردم عقب خندیدم و گفتم : نه! باید دو ماه دیگه دوباره بیام! آقایون به مقنعه م توجه نکردند که کارم زود راه بیفته! خدا خودش باید دست به کار بشه و گرنه باید دست به دامن چادر و روبنده بشم...!!!
الـــی نوشــت:
یکــ) باید برگردی و سه بار و نصفی پشت سرت را نگاه کنــی... از اینجا بخوانید :|
دو) چقدر دلخورم از این جهان بی موعود...
سهــ) اینهایی که یک دفعه میگذارند میروند بدون حتی یک کلمه حرف را باید کشت که آدم را نگران میکنند!!کسی از شاپری ، منیژک و لیلــی خبر ندارد آیا؟...انگاری آب شده باشند رفته باشند توی زمین!
هوالمحبوب :
برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!
فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".
من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!
اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!
از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.
همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!
کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.
مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !
- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا اومدید؟
با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!
- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟
- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟
- قلعه!
- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟
- حتما اول میشه!
-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!
- معلومه که میاری!
احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...
- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!
و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !
اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...
تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...
نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"
فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.
دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!
از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...
الــی نوشــت:
یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...
عیــــن عبور...
عیــــن عبور...
دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!
سهــ) تولــــدش مبارک...
چاهار) یک مرد پرستیدنی اینجاست !
پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!
لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."