_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چه کار خنده داری ،مینشستم فکــــــر میکردم....!

هوالمحبوب:

زمـــانی فـــکر میکــردم یـــکــی از فـــیلســـوفانم

چه کار خنـده داری ، مینشـستم فکـــــر میکردم...

نمیتونم بیشتر از این گوشی تلفن را دستم بگیرم.نمیفهمم داری چی میگی .بغض داره خفه م میکنه و ازت میخوام بعدا صحبت کنیم.ازت خداحافظی میکنم و برات اس ام اس میدم که ببخش.برام مینویسی که نگران نباشم.تمام زورت را میزنی که آروم باشم.میدونم تمام این مدت همه ی سعیت را کردی که بدون اینکه من بدونم چی شده درستش کنی ولی...بهت میگم ممنون که هستی زینب... و چشمام را میبندم تا بخوابم و سُر بخورم توی دنیایی که تا صبح با کابوسهاش من را رها نمیکنه.

+خدا!مگه من همون کاری را کردم که تو خواستی که حالا از تو بخوام همون کاری را بکنی که من میخوام؟باشه،هرچی تو بخوای.فقط...فقط...هیچی!

عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ...

هوالمحبوب:

آن چه را عقــــــــــل به یک عمــــــــر به دست آورده

عشـــــــق یک لحظـه ی کوتــــــــاه به هم می ریزد...

نه اینکه فقط اینجا برم سر مطالب واقعی و مثال های زنده و شروع کنم در موردشون بنویسم.توی کلاس هم همینطورم.اصلا اگه در مورد واقعیات حرف بزنی زودتر به مقصود و منظور دلت میرسی تا اینکه بخوای داستان سر هم کنی و آخر سر هم زور بزنی داستان را یه جوری جمعش کنی.

قرار بود رابطه های فامیلی را یاد بگیرند و مثل همیشه دنبال یه مثال زنده و عینی بودم که بچه ها ملموس تر مطلب را درک کنند...

- Close Your books...close your notebooks...just listen to me...Mahdi do you have any brothers?

-yeah...

-whats his name?

-Meysam...

روی تخته اسم خودش و کنارش اسم میثم را نوشتم...

-Ahaa.Do you have any sisters?

-Yeah...

-What's her name...?

-اسم خواهرمو واسه چی میخواین؟

-میخوام برم با اسمش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کنم!

Then ...what's your sister name...?

-خانوم شرمنده من اسم خواهرمو نمیگم!

-چرا؟

یه نگاه یه همکلاسی هاش میندازه و میگه نمیتونم....

-خوب یه اسم از خودت بگو...

-شرمنده اسم من در آوردی هم نمیگم...

-ok!

-You Najib!Do you have any brothers?

-خانوم منم اسم خواهرمو نمیگما!!!!

اولین بار ِ توی این ده سال با همچین صحنه ای روبرو شدم.خنده م میگیره و تخته را پاک میکنم و به جای کل کل کردن باهاشون وسط وایت برد مینویسم "Elham"  و دورش یه خط میکشم و زیرش مینویسم Me و بعد شروع میکنم بقیه ی اسم ها...Ehsan...Elnaz...Fateme...Hassan... میخوام اسم یکی از اعضای خونواده ی پدریم را بنویسم که نمیدونم چرا ماژیک باهام راه نمیاد و ترجیح دادم خانواده ی مادریم جا خوش کنند روی تخته و یهو اسم آدمی را مینویسم که یادم می اومد بهش میگفتیم دایی و بعد اسم بقیه...

کنار اسم احسان باید اسم زنش جا خوش میکرد و من حالا برای احسان زن از کجا پیدا میکردم؟...انگار وسواس خواهر شوهری از همین حالا داشت خودشو نشون میداد...کلی فکر کردم اسم چه دختری که لیاقتش را داشته باشه کنارش بذارم...و یادم افتاد دیروز از دختری تعریف کرد که هر دو میشناختیمش و به نظرم اسم برازنده ای داشت.وقتی کنار اسمش نوشتم "س" کلی ذوق مرگ شدم...

حالا نوبت اسم بچه هاش بود...یه پسر تپل مپل تصور کردم که لبهاش و رنگ چشماش شبیه احسان بود و یه اسم خوشگل براش انتخاب کردم...بعد هم اسم یه دختر قشنگ تر از گل!نمیدونم چرا حس میکردم دختری با چشمهای درشت شبیه فاطمه ست و دماغ کوفته برنجی ای شبیه من!اصلا انگاری حتمن تئوری داروین از این همه اعضای اصیل توی صورتت باید روی همین دماغ ه خوش فرم ثابت بشه و این دفعه قرعه به نام دختر احسان باید می افتاد و باید شبیه عمه ش میشد.مطمئن بودم چشمهاش اونقدر جذابیت داره که زیاد دماغش توی ذوق نزنه و حتی با نمکش کنه :)

حالا نوبت الناز بود...برای الناز بیشتر وسواس داشتم.

انگار غیرت مـَهدی رو من هم تاثیر گذاشته بود و نمیخواستم اسم هر مردی را کنار الناز تصور کنم.کلی طول کشید تا اسم مرد الناز را بنویسم، اونقدر که صدای مهدی را شنیدم که یواشکی به محمد میگفت :"داره فکر میکنه اسم الکی بنویسه که ما نفهمیم.اونوقت به من میگه اسم خواهرتو بگو...!"

اسم مرد الناز هم کنارش نقش بست.یه مرد خوب و آروووم و کاری.با دو تا دختر و پسر ناز که چشمهاشون را از الناز گرفته بودند و لبهاشون را یحتمل از عمه شون :)) عمه شون باید لبهای خوشگلی داشته باشه .نمیدونم چرا یهو دلم خواست به بی زبونی و بی عرضگی الناز نباشند و آرزو کردم کاش الناز بتونه بچه هاش را مثل باباشون محکم و مثل خودش مهربون تربیت کنه.

حالا نوبت فلش زدن و تعیین رابطه ها بود تا uncle، aunt، niece، nephew و grandparents ها بشینند روی وایت بُرد.

شروع کردم سوال کردن که هرکدوم از این ها با الهام چه نسبتی دارند و بعد فلش های رنگی سبز و قرمز و آبی و صورتی بود که لای هم میلولیدند و نسبت ها را تعیین میکردند و صدای بچه ها که با کلمات روی وایت برد هماهنگ بالا میرفت.

حالا نوبت این بود که بعد از چندتا سوال که مطمئن شدم همه مطلب را فهمیدند،بچه ها شروع کنند به نوشتن و من بشینم یه گوشه و به ماحصل کارم نگاه کنم.

نشستم آخر کلاس،کنار دست نجیب و محمد جواد و بچه ها شروع کردند به نوشتن.

این دفعه به جای زیر نظر گرفتن ِ بچه ها زل زده بودم به تخته.

زل زدم به تمام زندگی م که روی تخته نقش بسته بود و بچه ها بدون اینکه بدونند چه گنج عظیمی را دارند منتقل میکنند توی دفتر و کتابشون،تند تند کلمه ها را هل میدادند توی ذخیره ی دانسته هاشون.

غرق حروف اسم هر کدومشون شدم و پر شدم از شوق و عشقی که بهم حس پرواز و سبکی میداد.پر از احساس مادرانه ای که حتی میتونستم نثار بابا و اسمش هم بکنم و دلم یواشکی غنج میرفت برای بچه های احسان و الناز.

یهو نگاهم رفت روی دستای محمد جواد که کنارش نشسته بودم و یکی از اسم ها را اشتباه نوشته بود ، بهش متذکر شدم که اسم و رابطه را اشتباه نوشتی و اون شروع کرد با خودکار خط زدن.

نمیدونم چرا ناراحت شدم که اون اسم زیر جوهر خودکار مدفون شد.نمیتونستم بهش اعتراض کنم.چی بهش میگفتم؟میگفتم  به چه جراتی اسم آدم ِ قشنگ زندگیم را خط زدی؟

از جا بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.درست روبروی بچه ها که نبینم دارند چه بلایی سر اسمهای توی کتاب و دفتراشون میارند .رفتم سرجای خودم و نزدیک به تخته ای که اسم تمام زندگی ِ من را توی قلب خودش جا داده بود و توی دلم یواشکی آرزو کردم کاش بچه ها توی نوشتن اسم و رابطه های قشنگ ترین آدمای زندگیم اشتباه نکنند که مجبور بشند خطش بزنند یا پاکش کنند.کاش حواسشون را جمع میکردند...

الـــی نوشت :

یکـ)به خاطر تمام لطفی که به من داشتید...به خاطر تماسهاتون،اس ام اس هاتون،ایمیل هاتون، تبریکات فیس بوکتون ،کامنت های قشنگتون و هدیه ها و شعرای خوشگل خوشگلتون و مهمتر از همه برای اینکه جزء آدمهای خوب زندگیم هستید و بودید یه دنیا ازتون ممنونم :)

دو) اولین جمعه ی تابستونی که گذشت تولد بهترین زن زندگی م و قشنگ ترین مامان دنیا بود.فرنگیس م یه عالمه دوستت دارم.باید دنیا را گلبارون میکردم که اومدی ولی...ولی خودت که میدونی جمعه ی خوبی نبود:|

سهـ)اصولا اندام های تصمیم گیری بشر به ترتیب اولویت از بالا به پایین در بدن ما انسانها چیده شده!اما خوب نسل بشر همیشه نشون داده چندان پایبند رعایت اصول و ترتیب در کارها نیست!!!! |م.یعقوبی|

چاهار)                " عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ..."    از اینجا گوش بدید 

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

هوالمحبوب:

ســی ســـاله شـــدم هــنــوز کـــودک هســـتم

هـــمـبـــازی بـــــاد و بـــــادبـــــادک هســـــتم

عـــاشـــق بـــشــوم؟نـه ! بــچه ها منتــــظرند

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

اگه به مرگ طبیعی قرار باشه بمیره درست همینقدر دیگه که عمــــر بکنه، قصه ی دختــــری که شع ـر شد برای همیشه تموم میشه و حتی اگه دختر و پسر ندیده ای که همیشه عاشقونه دوستشون داشت هم ازش به جا مونده باشه ، اون را یادشون نمیاد چه برسه به غریبه ترها !

هیچ کی یادش نمیاد "چند سال گذشتـه در یـک تیـر   دختـری زاده شـد به این تقـدیـر...".

هیچ کی یادش نمیاد دختری بود که چاهارشنبه ها را می مرد و اردی بهشت را و شبهای مهتابی را و آجرهای قهوه ای ِ اتاقش را و بهشت پل آبی رنگ فردوسی را و عطر نرگس را و روز لیلا را و خط به خط ِشازده کوچولو را و میز شماه ی سیزده اسپادانا را و پله برقی را و پژو 206 را و چهل ستون را و بستنی های بالابلند ِبرجی را...

هیچ کی اون تیرماه داغ و پر از درد سال هزار و سیصد و شصت و چند را یادش نمیاد یا اون حیاط پنج سالگی یا زنی که گوشه ی خاطرات دختری که شع ـر شد چمباتمه زده یا سروهای بلند قد حیاط ده سالگی یا فواره ی سر به فلک کشیده ی حوض حیاط دوازده سالگی یا لکه ی خون روی دیوار سیزده سالگی...

هیچ کی یخ های حوض و دستهای قرمز را یادش نمیاد یا اون تسبیح نارنجی رنگ یا موهای بافته شده چاهارده سالگی را که به خاطر شونه نشدنشون زیر دوش حمام قیچی شد یا اضطراب چندم هرماه ِپونزده سالگی را که بغض میشد گوشه ی تاریک اتاق .هیچ کی صدای التماس یادش نمیاد...یا نفرتی که قورت داده میشد...یا دستهایی که درد میشد روی پیکره ای نحیف...یا چشمهای منتظری که از همون روزها چشم به آخری شیرین داشت...!

وقتی همینقدر دیگه عمر کنم و دختری که شع ـر شد تموم بشه هیچ کس قصه ی بیست سالگی م را یادش نمیاد...

اشکهای بیست و یک سالگی م...امیدهای بیست و دو سالگی م...التماس های بیست و سه سالگی م...آدم قشنگ بیست و چهارسالگی م...سجاده ی قهوه ای بته ی جقه ی بیست و پنج سالگی م...بغض ها و جای دندونهای نیش درد روی ساق پاهای بیست و شیش سالگی م...جاده های بیست و هفت سالگی م...شع ـرها و بی اعتمادی های بیست و هشت سالگی م...له شدن ها و کج دار و مریزها و اون رعیت تمام عیار ِ بیست و نه سالگی م...!

و من تمام این ها را توی یک شب خنک ِاردی بهشتی با خودم دفن میکنم درست وقتی همینقدر دیگه عمر بکنم ،تا حتی اگه کسی الـــی را بعد از هزارون روز به یاد اورد تنها دختری توی ذهنش نقش ببنده که بلند بلند میخندید و تند تند حرف میزد و دیوار راست را بالا میرفت و موج موج شع ـر میشد و بغل بغل امید برای تمومه آدمهای زندگیش و قسم میخورد برای تک تکشون که آخرش خوب تموم میشه.

دختری که چهارشنبه ها را می مـــرد...

الــی نوشت:

یکـ)درست مثل تولد هر سال تکرار میشود و من ذوق میشوم از الــی بودنم.حتما چشم پوشی میکنید از اینکه بارها شنیده اید ، نه ؟

 " در شبـــی ، شبــی در تـیـــر ، دختــری تولـد یافـــت..."  را از اینجا گوش کنید

دو ) امشب من و گل وسط قالی و حافظ و یه سجاده بته جقه و خدا.خدا ازت ممنونم...به خاطر همه چی.همین... :)

سهـ) صدای قلبت...

چاهار) سیــده ی بی نظیــر من اشکهام تموم شد از خوندنت دختر.ممنون که اینقدر خوبـــی آجــی کوچولو >>> "شب های قشنگ تــیر مهتابــی شد ..."

پنجـ) من شما آدمهای قشنگ ِ زندگی ام را میمیرم.

ساغر فقط یه شع ـر میتونست اینقدر من را به هیجان بیاره.ممنون که اینقدر قشنگ شع ـر شدی >>> " تو فصل بغض و شیشه سنگ صبور من باش..."