_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوالمحبوب:

روزگـــــاران غریبـــــی ست،همـــه گـــــرگ شدند

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوا بیشتر از اونی که تصورش را بتونی بکنی گرمه و من بیشتر از اونی که باید،خسته.

برق آفتاب باعث میشه چادرم را بیشتر بکشم توی صورتم و به تبع خانوم تر و با وقارتر جلوه کنم!خیابون را رد میکنم و خودم را پرت میکنم توی پیچ کوچه که بتونم توی سایه ی دیوارش پناه بگیرم که باز میبینمش.همون  پیرزن ماستی !دستش را گرفته به دیوار و باز آهسته و آروم داره قدم برمیداره.تا میبینمش یاد اون شب زمستونی می افتم.

هنوز بهش نرسیدم که بخوام سلام کنم و عبور کنم که با صدای بلندش من را به ثواب دنیا و آخرت دعوت میکنه.

- میخوای ثواب کنی؟

- امر بفرمایید حاج خانوم!

-میشه بری برای من ماست بخری و بیای؟پام درد میکنه نمیتونم دیگه راه برم.

یاد اون شب می افتم و اینکه نکنه این زن کلا برای ماست همیشه توی کوچه پرسه میزنه و یاد پسرش که از توی حرفهاش فهمیدم جانبازه و ماست خیلی دوست داره!راستش حوصله ی گفت و شنود نداشتم و نمیخواستم گوش باشم و بشم برای هرقصه ای که میخواد تعریف بشه.گرمی هوا و خستگی و حال این روزهام کلافه تر و بی طاقت تر از همیشه م کرده بود.برای همین ترجیح دادم بی هیچ حرف و حدیث اضافی اطاعت امر کنم و بهشتی بشم!!!

- چشم حاج خانوم.چقدر ماست میخوایید؟

دستای پیر و چروکش را باز کرد و یه دو هزارتومنی ه مچاله در اورد و بهم داد و گفت که براش دو تا ماست بخرم!!

با اینکه زیاد در مغازه نمیرفتم و از قیمت اجناس و لبنیات و میوه و تره بار اطلاع نداشتم اما تقریبا مطمئن بودم دو هزارتومن دوتا ماست نمیشه!برای اطمینان بیشتر ازش پرسیدم و وقتی تاییدش را گرفتم به سمت مغازه ای که هیچ دلم نمیخواست ازش خرید کنم قدم برداشتم.راستش هیچ وقت دلم نمیخواسته و نمیخواد توی مسیری که هر روز درحال عبور و رفت و آمدم خرید کنم که باعث بشه با مغازه دار و کسبه آشنا بشم و مجبور بشم در حین رفت و آمد حتی با حرکت سر بهشون سلام کنم یا جواب سلامشون را بدم...ولی انگار این بار مجبور بودم.

اگه میخواستم برم چندتا مغازه اونطرف تر حتمن پیرزن ماستی خیال میکرد درست مثل اون زن که ماستش را برده بود -که الان شک داشتم برده باشه-پولش را برداشتم و فرار کردم و قصه ی دختر "پول ماست دزد " را درست مثل قصه ی اون زن برای یه دختره دیگه ِ در حال عبور تعریف میکرد!

تقریبا مطمئن بودم اون پیر زن ماستی من را یادش نمیاد و داشتم به این فکر میکردم که چه طور پولش را به من ِ غریبه داده تا براش ماست بخرم.توی همین فکر بودم که خودم را توی مغازه دیدم.وقتی گفت قیمت ماست سه هزارتومن ه ،داشت پترس بازیم قلمبه میشد که پول خودم را بذارم رووش و براش ماست بخرم که مغازه دار اطلاع دادند ماست کوچیکتر هم درست اندازه ی پول پیرزن داره.یه ماست کوچیک خریدم و با عجله رفتم تا به پیرزن ماستی برسم.

ماست را بهش دادم و بهش توضیح دادم که با این پول فقط همین یه ماست را میشد بخری.اما انگار باور نکرده بود.گفت که یه ماست کمه و سلانه سلانه میره تا یه ماست دیگه هم بخره ،آخه پسرش جانبازه و خیلی ماست دوست داره و اگه پیرزن از این ماست برای خودش برداره "پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره" لب به بقیه ماست نمیزنه.مطمئن بودم میخواد مطمئن بشه که من پولش را بالا نکشیدم.خوب نمیخواستم بیشتر از این اصرار کنم که اجازه بده من برم براش ماست بخرم.راستش نه حوصله ی شنیدن داستان "پسر جانبازی که ماست خیلی دوست داره" را داشتم و نه حالم اونقدرها مساعد ِ راه رفتن حلزون وار با پیرزن تا مغازه بود.

باید میرفت تا مطمئن بشه.با خودم گفتم کاش مغازه دار دلش براش نسوزه و یهو دلش نخواد بهش ماست با قیمت ارزونتر بده که من هم بشم جزء خاطرات آدمایی که سر پیرزن را کلاه گذاشتند.اگر چه اونقدرها هم مهم نبود چون اون پیرزن خیلی زودتر از اینها من را یادش میرفت و شاید باز وقتی یه بار دیگه من را توی کوچه میدید ازم میخواست براش ماستش را تا یه جایی ببرم و از پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره برام حرف میزد...

الـــی نوشت:

 یکـ) کاش موقع سحری خوردن صدای این تلویزیون را خفه میکردند!کاش میفهمیدند این هجده دقیقه هجده هزار بار با صدای اللهم انی اسئلک...می میرم!

دو) " اصـلا خـــدا دلـش به همیـن چیـزها خـوش اسـت..." با این صدا و شع ـر پرواز کنید.

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده...

هوالمحبوب:

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده

مــــرا همیشـــــــه نگه دار در امــــان دلــــت...

همیشه سهم ما از هم یا شب بوده و یا جاده...

انگاری که تمام مکانها و زمانهای دنیا برای با هم بودنمان کم باشد و کوچک...

درست مثل همان شبی که در پناه لپ تاپت درست وسط جاده کتابها را ورق میزدیم و تو تند تند از روی مانیتور لرزانت اسلایدها را بلند بلند میخواندی و حرص میخوردی که وسط استراتژی سازمان های موفق و نا موفق من نگران فرستادن جواب اس ام اس ام به یک الاغ ِمتوهم هستم!

یا درست مثل همان شبی که تا صبح توی سوئیت مجللمان سوسک کشتیم و با خستگی هرچه تمام تر مشغول رمزگذاری و تکرار جملاتی بودیم که نمیفهمیدیم هدف مترجم ناشی اش از سر هم کردنشان چیست.درست همان شب که از دست آن خدمتکار مزخرف سازمانتان چپیده بودیم توی اتاق و من هر دفعه به یک سمت نماز میخواندم و میخندیدیم و هی دنبال خدا میگشتیم و دعا میکردیم کاش قبله به همان سمت باشد که ما با چنگ و دندان آویزانش شدیم که این "تحول مدیریت" لعنتی را پاس شویم...

درست همان شب که "آلفرد" را چاهار زانو گذاشتم کنار دستمان که خوابش نبرد و خوابمان نبرد و هی انگاری که جان داشته باشد به او میخندیدیم!همان شبی که "سید و خوشبو "ساعت پنج صبح داشتند صفحه های مهم را بهمان یادآوری میکردند تا بخوانیم و ما حتی نای خندیدن هم نداشتیم.

یا درست مثل همان شبی که با بغض به تو زنگ زدم که این "آمار" لعنتی را چال کردم و بمیرم هم نمیروم امتحان دهم و تو از من خواستی تا صبح کنارم بیدار بمانی تا آن فرمولهای لعنتی را توی مغزم فرو کنی...همان شبی که نرگس وقتی حالم را دید از من قول گرفت با آن وضعم نروم دانشگاه و بی خیال تمام اعداد و ارقام،یک رمان سبک بخوانم و بخوابم...همان شبی که احسان مرا آورد خانه یتان و تو تا صبح هی قهوه توی حلقم ریختی و با اینکه خودت امتحان نداشتی کنارم نشستی و هربار جواب سوالهایت را اشتباه میدادم به من نهیب میزدی .همان شب که فهمیدی چرا من با آمار سر ناسازگاری دارم و صبح با سلام و صلوات مرا راهی جاده کردی...

همان شب که از من برای امتحانهایم نگران تر بودی و من هی فکر میکردم اگر خراب کنم چقدر باید از تو و احسان خجالت بکشم ...!

یا همان شب ماه رمضان که همگی سوار وانت روی هم تلنبار شدیم و رفتیم باغ صبا و چقدر بهمان خوش گذشت و احسان یک سرسوزن ماهی هم به من نداد و تو غرق بافت سنتی ِ سفره خانه شده بودی...

یا همان شب شهریور ماه که با لباس سفید عروسی جلوی آن همه مهمان به من گفتی که به بهانه ی عکس گرفتن روی زمین دراز میکشی و من فیگور عکس گرفتن از تو بگیرم تا کمی استراحت کنی و منی که دو روز قبل تو را با کوله پشتی در پی تدارکات عروسیت دیده بودم میدانستم چقدر خسته ای و کاش میشد از تو فیگور عکس خواب ِ چند ساعته بگیرم !

همان شبی که با آقای قاسمی آمده بودیم عروسی ِ تو و محسن که برازنده ترین عروس و داماد دنیا شده بودید و تمام شب تو را که آدم قشنگ زندگی ام بودی کیف کردم. 

یا همان شبی که اشک مجالم نداد و بغض شدم و گفتم هیچ یک از آدمهایی که از دانشگاه برایم درد ساختند را نمیبخشم و تو آمدی کنارم نشستی و شانه هایم را گرفتی...

سهم من از تمام تو شب بود و جاده...

همان جاده ای که بارها شاهد بستنی خوردن و بلند بلند خندیدن و زبان درازی من و تو و آقای قاسمی و سید و شیرین به کامیونها و اتوبوس های در حال عبور بود و من یک بار تک و تنها ساعتها کنار آن پلیس راه و سه راه لعنتی اش منتظر ماندم و هیچ کدامشان انگار به تلافی زبان درازی های گذشته توقف نکردند تا مرا از آن جاده ی لعنتی ببرند.همان موقع که فقط یاد تو افتادم تا باصدای یکی در میان بوقی که مرا به تو وصل میکرد برایت غر بزنم و شاید هم گریه کنم، و تو درست با قشنگترین حسن تصادفی که میشود تصور کرد روبروی من ایستاده بودی و باز پرویی و زبان درازی من به ماشینها شروع شد و درست روبروی آن پلیس راه لعنتی چشم در چشم و دست در دست شدیم و من هیجان زده تا اصفهان برای تو  و محسن شع ــر شدم...

همان جاده که هر بار عازمش شدیم تو شدی مسئول تدارکاتش و هی به من گفتی کم خوراکم و من،تو و مردت را با تمام وجود شوق شدم و هر بار که نگاهتان کردم از داشتنتان به خودم بالیدم...

گفته بودم من آن شبهای سخت ِ لعنتی ِ با تو بودن را به دنیا نمیدهم؟

گفته بودم من سکوی "گروه سرود" (!!!)خانه یتان را با قشنگترین قسمت دنیا عوض نمیکنم؟

گفته بودم عاشق کدبانو گری و عصیانگری و خانومی و تلفیق سنت و مدرنیزه ی چیدمان خانه ات و گرمایی که تمامش ماحصل بودن توست،هستم؟

گفته بودم آن روزهای اول که با آن روسری سفید در کنار مردت تو را در دانشگاه دیدم هیچ فکر نمیکردم یک روز بشوی قشنگترین خاطره روزهای من؟

مطمئنم نگفته بودم همه اش از آن عکسهای پر از عطر اردی بهشت دشت لاله ها شروع شد که دختری درست وسطشان نشسته بود و به من لبخند میزد و میان آن همه آدم مزخرف که از اردی بهشت هیچ نمیفهمیدند ،اردی بهشت را فریاد میکشید.

همیشه سهم من و تو از هم یا شب بوده و یا جاده...

درست مثل شبهای کار کردن روی پروژ هایمان و ذوق مرگ شدن از تمام شدنش...یا همین چند شب پیش وقتی برایم میگفتی که خانم "گاف" ده روز پیش تو را با من اشتباه گرفته و تمام تناقضات واحدهای دانشگاهیم را با تو درمیان گذاشته و تو از او خواستی که مبادا به من بگوید که سکته کنم و خودت هر روز صبح پیگیر پرونده و واحدهای دانشگاهی ام شدی تا همین دیروز صبح که از من هیجان زده تر بودی و مشتولق خواستی ...

همان شب که من تا صبح اشک شدم و تو تمام سعیت را کردی که آرامم کنی و من خرابتر از این حرفها بودم.

سهم تو از من همه ش درد بوده و سهم من از تو یک دنیا آرامش خاطر و محبت...

فردا که باز من و تو و محسن با هم رهسپار آن جاده ی لعنتی ِ پر از خاطره شویم و باز من و محسن به پر و پای هم بپیچیم و تو هم بشوی مسئول تدارکات و دل به دل مردت بدهی و من باز هم از رو نـَرَوم ،به تو خواهم گفت که چقدر دوستت دارم...


+آمدنش مبارک!رمضان را میگویم.همان که آمدنش و بودنش را همراه با حسی عجیب درد میکشم!


وقتـی که دست های تـــــــو بـاشند ، می شـود...

هوالمحبوب:

در عـــــُرف مــــا پــــرنــــده شـــــدن غیـــــر ممـــــکن اســــت

وقتـــــی کـــه دســــت هـــای تـــــــو بـــــاشند ، مــی شــــود...

تموم دیشبش را نخوابیدم و تموم شب قبلش را از بس سرفه کردم.و با هر سرفه تموم دل و روده و معده و لوزالمعده و حتی انگشت شست پام می اومد توی حلقم و بر میگشت سر جاش.اثری از سرما خوردگی نبود ولی صدام و گلوم...!

هدیه ی روز تولدم بود،درست همون موقع که به خدا گفته بودم اگه به مرگ طبیعی بمیرم همینقدر دیگه عمر می کنم. و خدا دست به کار شد و یه قورباغه ی گنده فرستاد توی گلوم ،بدون اینکه مردنی در کار باشه! :)

صدای احسان با اینکه اتاق بالا میخوابید در اومده بود از این همه سرفه،الناز کلی خانومی کرده بود و صبوری که با اینکه تخت بغلی میخوابید هیچی نگفته بود.و تو بهم گفته بودی برم دکتر.

و من با اینکه هیچ دوست نداشتم برم دکتر بهت گفته بودم اگه خوب نشدم "چشم"!

و خوب که نشده بودم هیچ،بدتر هم شده بودم.دکتر رفتن را دوست نداشتم.نه وقتش را داشتم و نه خوشم می اومد برام قرصی تجویز کنه که همه ش یادم میرفت بخورم. نه خوب شده بودم و نه دکتر رفته بودم و با اینکه سعی میکردم کمتر حرف بزنم که سرفه هام لوم نده،فهمیده بودی اونقدرها هم حرف گوش کن نیستم و اتمام حجت کرده بودی که اگه روزی حرفم را گوش نکردی ناراحت نشم! ولی من هنوز هم دوست نداشتم برم دکتر!

گفتم هرچی بگی میخورم ولی دکتر نمیرم.و تو برام اسم شربتی را نوشتی که توش آویشن و عسل بود و باید شربت خوشمزه ای می بود و یه شربت دیگه که توش حرفX داشت و من همیشه از حرف X بدم می اومد که همه ش ماحصل تنبل بازی ِ خارجکی هایی بود که حالش را نداشتند بنویسند iks  و رفته بودند برای خودشون یه حرف اختراع کرده بودند به اسم X!

میدونستم اسمش یادم میره ،موبایل به دست رفتم پیش داروخونه چی و اسم شربت را از روی گوشیم براش خوندم.گفت آویشن با عسل را نداره ولی بدون عسل هست.و من بدون عسل را نمیخواستم،چون تو گفته بودی با عسل و من قول داده بودم هرچی تو بگی الا دکتر رفتن!

باید اسم شربت بعدی را میگفتم که X داشت و تا اومدم اسمش را بخونم خودش با خنده گفت "اکسپکتورانت ؟"و انگاری درست گفت چونکه X داشت و من چقدر از این حرف بدم می اومد.

شربت را داد و گفت باید کمتر حرف بزنم چون وضعیت تارهای صوتیم افتضاحه .گفتم به دلیل کارم نمیتونم حرف نزنم و وقتی فهمید چی کاره م کلی ذوق مرگ شد و برام کلی شربت و قرص ردیف کرد.بهش گفتم قرص نمیخورم و همیشه بعد از بیست و چهارساعت یادم میاد که دوازده ساعت پیش باید هر هشت ساعت یه بار یه قرص کوفتی را میخوردم.

با توجه به توضیحاتم قرص شب و صبح بهم داد و گفت بذارم بالای سر تختم که موقع خواب و بیدارشدن ببینمش و یادم نره و شربتی که فقط موقع خواب بود و یه بسته شکلات سبز رنگ با طعم نعنا که هر موقع دلم خواست ،حتی موقع کار و سر کلاس بخورم. و گفت با توجه به چشمام و علایم ظاهریم کم خونی دارم و همینکه تا الان نمردم ،مبارکم باشه :))

قرار شد دفعه ی بعد که از کنار داروخونه ش رد شدم براش یه سری سی دی آموزش زبان ببرم تا حین کار گوش بده و اون هم برای کم خونی و رنگ چشمام یه سری داروی دیگه تجویز کنه.هزینه ی دارو یه اسکناس پنج هزارتومنی بود که داروخونه چی با گفتن قابلی نداره اما شما چاهارهزار تومن بده ،هل داد توی دخلش!

باید بهت میگفتم دختر حرف گوش کنی شدم و پیاز داغ ماجرا را کم و زیاد کردم و گفتم با اینکه دارم میمیرم اما زنده م و تو گفتی باید برم دکتر و من گفتم داروخونه چی خودش دکتر بود و تو گفتی دکتر نبوده،اسکل بوده!!

 و من هنوز هم تفاوت و معنی اسکل و مونگل را نمیدونم!درست مثل خیلی کلمه ها که فقط میدونم معنی ِ خوبی نداره ولی نمیدونم مورد استفاده ش دقیقن کجاست!

و تو باز گفتی که برم دکتر ...

- اون وقت تکلیف داروهامو و چاهارهزارتومنم چی میشه؟کی پولشو میده؟

 - احسان!

- به احسان چه؟ مگه اون گفت برم دارو بخرم؟

- من گفتم فقط اون شربت را بگیر

- به من چه؟!اگه تو نگفته بودی برم داروخونه که من نمیرفتم که اونا را هم بگیرم که.

-اسم داروهاتو میگی؟

و من قرص و شربتها را ردیف میکنم جلوی چشمم و اسمشون را میگم.لعنتی ها همه شون هم توش X  دارند و منتظر می مونم که بهم بگی بخورم یا نه!

-نمیدونم والا.هرجور خودت میدونی.

-اصلا من نه داروهامو میخورم  و نه دکتر میرم گــدا!

- کی حرف پولشو زد؟

دیگه هیچی نمیگم و بعد از چند دقیقه که سکوت میکنم باز سراغم را میگیری و بهت میگم سر گذاشتم به بیابون!

- چرا؟

- نمیتونم حرف بزنم.دکترم گفته حرف زدن برام خوب نیست.تارهای صوتیم آسیب میبینه.

- تو که حرف نمیزنی.داری اس ام اس میدی.

- دیگه بدتر! نه اینکه کم خونی دارم .اگه تایپ کنم انرژی م تموم میشه و غش میکنم.غش کنم برم بیمارستان تو پنج هزارتومن میدی برام کمپوت بخری بیای بهم سر بزنی؟نمیای دیگه!بذار به درد خودم بمیرم!!

- چرا پنج تومن؟تو که چاهارتومن دادی؟

-داروخونه چی اول گفت پنج تومن میشه ولی چون شمایی چاهارتومن!

- خوب پس چاهارتومن میشه .

- نه! گفت چون منم چاهارتومن میشه.ولی اگه تو بودی که پنج تومن میشد.

- حالا که من نبودم و تو بودی .پس چاهارتومن میشه.

-اصلا من نمیتونم حرف بزنم.داره انرژی م تموم میشه م ن د ی گ ه  د ا ر م  م ی ر م 

حروف منقطع و بریده بریده انتخاب میکنم که یعنی دیگه دارم تموم میشم و تو ازم میپرسی که کجا میرم؟

- ا و ن د ن ی ...ا 

- اگه پول بدم نمیری؟

- مثلن چند تومن؟

- چهار تومن

- بی خیال!ب ذ ا ر ب م ی رم .مراقب خودت باش.حلالم کن!

-میشه نمیری؟

- آخه دنیایی که آدماش پنج تومنشون را سفت گرفتند و از خودشون جدا نمیکنند به چه درد میخوره؟ب ذ ا ر ب می رم.

- چشم پنج تومن میدم.

- از اس ام است پرینت گرفتم،اسکن گرفتم.خودش را هم تا موقعی که طلبم را وصول کنم پیش خودم نگه میدارم.نمیتونی زیرش بزنیا.

- چشم!

و بعد صدات میکنم.همونجوری که حرف صدادار یکی مونده به آخر اسمت کشیده بشه و فقط جوابش بشه "جانم " . و تو مثل همیشه میگی جانم...؟

از همون "جانم "هایی که باید پشت بندش بهت بگم که دوستت دارم.که از اینکه دل به دلم میدی خوشحالم...از اینکه چقدر خوبه که هستی ولی...ولی میگم :

- کی پنج تومنم را میدی؟

- هر موقع دیدمت

- پس کی میای ببینیم خوب؟

-زووووود...

-مثلن چقدر زود؟

- خیلی زود...

خوب خیلی زود که نمیشه ،یهو دیر میشه

- تو میگی چی کار کنم؟

- خوب پنج تومنم را بده ترمینال به راننده تا اتوبوس ها بیارند.

و تو این دفعه میخندی...بلند بلند میخندی...از همون خنده ها که آدم باید براش بمیره...و بهم میگی خیلی خبیثم...و میگی حتی از نفیسه هم خبیث ترم و دست اون را از پشت بستم.میگی از همون جمله ی اول میدونستم باید آخرش پنج تومن را بدم فقط نمیدونم چرا اینقدر مقاومت کردم.میگی باید رییس جمهور آینده من را بکنه وزیر اقتصاد که طلبهای وصول نشده ی دولت سر یه هفته وصول بشه...!!

و من این بار میخندم...بلند بلند...اونقدر میخندم که به سرفه می افتم و یادم میره باید سرم را بکنم زیر پتو که صدای سرفه م را نشنوی...میخندم و سرفه میکنم .از اون سرفه ها که راه نفس کشیدنم را میبنده و من همچنان میخندم. و تو میگی :"تو رو خدا نخند.من به جات میخندم.یهو میمیری.من که پنج تومنم حروم شد راضی نشو با مردنت بیشتر ضرر کنم."

و من باز میخندم...و این بار دلم راس راسی میخواد بمیرم.برای کسی که دل به دل خباثت هام میده.میذاره ذوق کنم از شیطنت هام.میذاره نگران هیچی نباشم.میذاره احساس بدجنسی کنم از اینکه گولش زدم.از اینکه با تمومه ذکاوتش برام گول میخوره و قیافه ی مغموم به خودش میگیره تا من فاتحانه بخندم.برای آدمی که با تموم خستگی و غصه هاش برات بلند بلند میخنده چون میدونه تو خنده هاش را میمیری و من باز میخندم...

الـــــی نوشت :

یکـ) اینقدر از اینا که آخرش مینویسند این نوشته مخاطب خاص دارد یا ندارد حرصم میگیره که نگوووو!حالا مثلن که چی؟با مخاطب خاص دار شدن چی میشه که با مخاطب خاص دار نشدن نمیشه؟دارید جایی مینویسید که منبع و مرکز دیده شدن و قضاوت شدن ه و بعد نگرانید از قضاوت شدن ها.مخاطب خاصی باشه یا نباشه تو "خود ِ نوشته هاتی"...همین :)

دو)باید کسی باشد که آدم را همینطور که هست دوست داشته باشدمرحومه را از اینجا بخوانید.

سهـ) انگار من رفته باشم زیر پوست گیتور و این حرفها را کلمه شده باشم. گیتـور را از اینجا بخوانید

چاهار) "خوشبخت به دنیا نیامدم اما خوب بلدم چه طور خوشبخت زندگی کنم..."این را از پروفایل ِ یک دختر قرتی خواندم. قرتی بازی هایش را دوست دارم.

+ سند موزیک وبلاگ را بزنید به نام مـا!

 

ادامه مطلب ...