_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد...

هوالمحبوب:

فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد

هـــنـــد و سمرقـــند و بخـــارا را نمـــی فــهمند ...

باز موقع رفتنش شد و باز لقمه ش را از تو کیفش در اورد و پشت بندش هم گفت :" بشینم صبحونه م را بخورم بعد برم خونه".بهش گفتم :خانوم فلانی تا خونه تون که ده دقیقه بیشتر راه نیست.خوب برو خونه یه دل سیر ناهار بخور .آخه یه لقمه چیه به اسم صبحونه میخوری؟

چادرش را روی سرش صاف کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت :"شوهرم دعوام میکنه ببینه لقمه صبحونه م را نخوردم.باید بخورمش و برم.خیلی روی غذا خوردنم تاکید داره"

خانوم بهمانی که داشت گوش میداد انگار که بخواد از معرکه جا نمونه با حالت نزاری گفت :"شوهر منم خیلی روی خورد و خوراک من حساسه.همه ش با هم سر غذا خوردن بحث داریم.بهم میگه راضی نیستم ازت اگه از خورد و خوراکت کم بذاری".

خانوم گـُل مـَن گـُلیان هم زود پرید وسط بحث و گفت:منم هر موقع غذا نخورده از خونه میزنم بیرون ،بابام تا شب لب به غذا نمیزنه تا برگردم.واسه خاطر بابام هم شده باید غذا بخورم.گاهی وقتی عجله دارم لقمه میگیره دم در خونه بهم میده تا توی راه بخورم...."

خانوم چغندریان هم که فکر میکرد کلاه سرش رفته که خودش و مهر و محبت شوهرش از چشم بقیه پنهون مونده خودش را چسبوند به بحث و گفت:"وااای من که دیگه خسته شدم از بس شوهرم صبح تا شب و شب تا صبح میگه به خودت برس و من زن لاغر مردنی دوست ندارم و اگه یه کیلو کم کردی میفرستمت خونه بابات!"

خانوم سکنجبین هم که تازه از راه رسیده بود هم ادعا میکرد که فقط کافیه لب تر کنه چی دلش میخواد تا دوست پسرشون به طرفه العینی بیاد دم آموزشگاه و همون جنس آرزو شده را تحویل بدند تا خانوم روحشون مستفیض بشه و بچه ش نیفته!!!

و من هیچ وقت این آدم ها را درک نکردم و نمیکنم.آدمهایی که اگه یه خورده بهشون روو بدی و بحث عشق و عاشقی و نجواهای عاشقونه را پیش بکشی تو رو تا توی اتاق خواب و حرفای یواشکی که فقط توی گوش اونا گفته شده میبرند تا بهت بگند و بفهمونند و به رخ بکشند که چقدر دوست داشتنی اند و آقاشون کمتر از آقای شما بهشون علاقه نداره!

یاد  این داستان که چند وقت پیش خوندم افتادم و خنده م گرفت و باز گوشم را دادم دست این کشمکش خاله زنکونه ی عاشقونه که کی کیو بیشتر دوس داره و کی قراره کیو به خاطر غذا نخوردنش دوست نداشته باشه و همینطور نیشم شل بود و ماجرا را دنبال میکردم که خانوم بند تنبونی انگار که تازه به صرافت بیفته که چرا من چپ چپ نگاهشون میکنم و با این همه زبون درازیم ساکتم و فقط سرم با تغییر متکلم بحث میچرخه اون سمت و نیشخند میزنم گفت:شما چرا چیزی نمیگید و ساکتید؟

نیشم را بستم و نگاهم را پهن کردم روی زمین و به حالت درموندگی درست همون جوری که اونا دلشون میخواست یکی از این همه علاقه ی عباس آقاهاشون حسرت بخوره و به سر منزل مقصود برسند و روحشون شاد بشه گفتم :"چی بگم والا؟ما که نه عباس آقا داریم برامون غش و ضعف کنه که چرا هیچی نمیخوری،اگه نخوری میفرستمت خونه نه نه ت.نه بابامون دنبالمون میدوه تا در خونه و بعد برای همدردی با شیکم ه گرسنه ی من تا شب کف و ضعف کنه.نه کشته مرده مون پرده از رخ میکشه زیارتش کنیم که بعد دلم مثلن سیب بخواد نصف ه شبی تا مثل حمید مصدق واسم درخت سیب بدزده بیاره در خونمون تا از حسرت نخوردن ه سیب بچه م مونگل به دنیا نیاد و بعد هم بگه این درخت را تا صبح تموم میکنی و گرنه شیرم را حلالت نمیکنم!...ما فقط یه داداش داریم تا بحث غذا و خوراکی میشه و میگیم گشنمونه با نهایت عشق و علاقه میگه بـُپـُکـی! بیا منـم بخور!"

یه نگاه به ساعت کردم که میگفت دیر شده و انجمن زنان ِ کشته مرده دار که از حرف من روی زمین غـَلت میخوردند از خنده را با قصه های مسخره ی عاشقونه شون تنها گذاشتم تا باز مثل احمق ها متر بردارند سر اندازه گرفتن عشقی که هیچ ازش نمیفهمند و سر در نمی اوردند،و جمله ی عاشقونه ی داداشم که هیچ متری نمیتونست عیار محبتش را بسنجنه و اندازه بگیره را بغل کردم و رفتم سر کلاس...

الـــی نوشت :

یکــ ) یک روزهایی نه خیلی دور،تمام بهـــار را با این شعر سر کردم.از بس گوش میدادمش گوشم زنگ میزد اما هیـــــچ خسته نمیشدم.صبح...ظهر...شب...نیمه شب...یک روزهایی رفیق گرمابه و گلستانم بود این شع ـر.هنوز هم شنیدنش مرا میبرد به همان بهار لعنتی که دور میشدم از تمام دنیا با شنیدنش و غرق میشدم توی ِ....

همین صدا بود که یک روز گفت :الـــی خود ِ شع ـر است!" دروغ چرا؟ از ذوق مــُردم از این تعریف!قشنگ ترین توصیف زندگی ام بود و من ... و من از همان روز شدم "دختری که شع ـر شد " ...

با این صدا مرداد را لطیفتر نفس بکشید >>> فـرسنگ ها از قیل و قال عاشقی دورنــد..."

دو )با موزیک این وبلاگ شوق شوید و با خواندن جمله اش درد...!همان موزیکیست که قرار بود بزنید به نام مـــا !

چقدر خوبه صبح که از خواب بیدار میشی سردت میشه.

این یعنی اینکه خبر آمد خبری در راه است...:)

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خـودم مـــــال تـــوأم...

هوالمحبوب:

زنـــدگـــــی زیــر ســر تــوســــت اگـــر لــج نکـــــنــــی

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خــودم مـــــال تـــوأم...

داد که میزنـی لال می شـوم...داد که میزنـند لال می شوم...داد که میشنوم لال می شـوم.

دست خودم نیست.همیشه وقتی صدای آدمی بلند میشود و هجوم می آورد به سمت گوشهایم لال میشوم.چه مخاطبش من باشم چه نباشم.خوب صد البته وقتی مخاطبش من باشم فرق میکند و این بار باید تمام سعیم را بکنم که وسط ماجرا بدون اینکه کسی بفهمد که ترسیده ام ،نمیــــرم!دست خودم نیست.از اول هم دست خودم نبوده!از یکی از چیزهایی که همیشه از همان اول وحشت داشتم همین داد شنیدن بوده!

درست مثل وقتی که محمد و نفیسه با هم بحث شان میشد و قهـر میکردند و من ه زبان درازه پر حرف،لال میشدم و نفیسه میگفت "الــی!جوری رفتار میکنی که آدم خیال میکند دعوای ما تقصیر توست "و من لبخند میزدم و هیچ وقت نمیگفتم که از " داد شنیدن" میترسم.

درست مثل همان شب که بعد از آن همه انتظار و نگرانی،حرفهای پر از دردی را خواندم و از همان لحظه تا فردا توی هزار توی خلوتم گم و گور شدم تا با خودم و این بازی ِ مسخره ای که جدی شده بود و کلمه هایی که شنیده بودم و آدم های ماجرا کنار بیایم و موبایلم از زنگ خوردن نمی ایستاد و من فقط اشک میریختم که چقدر راحت بازی خورده ام و وقتی شب سر و کله ام پیدا شد و از خلوتم زدم بیرون و هیچ توضیحی نداشتم بدهم،عباس آقا بلند فریاد میکشید که نگرانش کرده ام و گفت که "سادیسم" دارم که بی خبر گم و گور شده ام و همه را نگران کرده ام!و من درد میکشیدم که محکوم به شنیدن حرفهایی هستم که حقم نیست ولی لال شده بودم در برابر فریادها!

یا درست مثل همان شب کذایی که آن رعیت ِتمام عیار بعد از فریادهای من،داد میزد که قد من نیست و خیلی از من و امثال من بزرگ تر و گنده تر است و اگر اراده کند همین حالا میتواند درست مثل پیغمبرها روی آب راه برود،یا همان روز که با کمال وقاحت دست و پا میزد که الـــی یک روز مختار میشوی و به خونخواهی برمیخیزی و باید دست به کاری زنی که غصه سر آید.آن روز هم با اینکه باید تمام دردم را کشیده می زدم توی صورتش اما لال شده بودم در مقابل فریادهایی که همیشه شنیدنشان من را میترساند...

درست مثل وقتی که می تی کومون عصبانی میشود و من توی دلم هی تند تند عددها و ستاره ها و گوسفندها و گلهای قالی و تمام عناصر و اشیا دنیا را می شمارم که حواسم جمع شمردن شان شود تا خودم را نبازم و گریه ام نگیرد.

یا درست مثل همان عصر جمعه که توی مترو آن مرد با آن زن و بچه ی بیچاره اش کنار هم ایستاده بودند و مرد با الفاظی که من نمیشنیدم با مردی دیگر که توی شلوغی هلش داده بود درگیر شده بود و زن و بچه اش از خجالت و ترس مثل بید میلرزیدند و مانع دعوا میشدند و من از ترس زل زده بودم روی زمین و تند تند توی دلم با خودم حرف میزدم که صدایی نشنوم و شانه ات را محکم گرفته بودم و گمانم ناخنهایم را با شدت توی بدنت فرو کرده بودم که ناگهان پرسیدی "خوبــی الـــی؟ " که به خودم آمدم و نگاهم رفت روی انگشتهایم که شانه ات را چنگ زده بود و کلی خجالت کشیدم و خودم را جمع کردم و لبخند زدم که "خوبـــم!"

دست خودم نیست.دست خودم نبوده.اگر حرف بزنم گریه ام میگیرد و من هیچ دلم نمیخواهد ضعیف جلوه کنم و بشنوم که الی با این همه دب دبه و کب کبه و ادعا سر ِ یک داد زدن این همه خودش را می بازد و بعد گزک دست این و آن بدهم که هی دادهایشان را هوار کنند روی سرم تا لال شوم.

وقتی داد میزنی می میرم.فرقی نمیکند مقـصـر باشم یا نه.لال میشوم و تو می پرسی که سکوتت یعنی چه؟و وقتی به زور برای اینکه عصبانی تر نشوی حروف را کلمه میکنم و "نمیدانم" را از دهانم پرت میکنم بیرون،تو عصبانی تر میشوی و من باز میترسم و لال میشوم.

درست مثل آن بعد از ظهر لعنتی ِبعد از مسافرتت که همه ی زورم را زده بودم و پا روی تمام دلتنگی ام گذاشته بودم و ارتباطم را کم کرده بودم تا دغدغه ات من نباشم و از مسافرتت لذت ببری و حالا محکوم شده بودم به دوری کردن و کلافه کردنت.معلوم بود پر از عصبانیتی ولی زور میزدی با آرامش حرف بزنی.گفتی دیگر هیچ وقت اینقدر از تو فاصله نگیرم ،گفتی وقتی دردی هست حرف بزنم.گفتی دوری نکنم و گمان نکنم این دوری کردنم به نفع توست.گفتی به جای تو تصمیم نگیرم.گفتی...

دلم نمیخواست حرف بزنم و وقتی اولین جمله ی به قول تو بی انصافانه از دهانم سرک کشید بیرون،درست مثل شب قبلش تو داد شدی و من لال...!

نمیدانم!شاید "به قول تو "بی انصاف شده بودم،بهانه گیر شده بودم یا دلم برای به هم خوردن آرامش و احساسی که بینمان بود تنگ شده بود ولی....ولی لال شده بودم و دلم میخواست برای این داد زدن هایت دوستت نداشته باشم.

آنقدر عصبانی بودم که اصلا کاش میتوانستم دوستت نداشته باشم و بشوم همان الـــی ِ سرخود معطل که هیچ برایش مهم نیست حرفش تــیر بشود بر دل کدام مرد!

حالت بد بود،میدانستم.حالم بد بود،نمیخواستم بدانی!

خودم را به سختی جمع و جور کردم که انگار نه انگار و بعد از یک سکوت طولانی،با لحنی سرد گفتم:"اصلا مهم نیست!میشه آروم باشی؟"

انگار تیرم را بدون آنکه خواسته باشم رها کرده بودم سمتت که گفتی خرابتـــر از این نمیتوانستی باشی.میدانستم پر از عصبانیتی،نمی خواستم بدانی پر از عصبانیتم.

جسورتر شدم و پرسیدم:"میشه بگی غرامت ِ این همه خرابی چقدر میشه پرداخت کنم؟"

میدانستم داری درد میکشی و نمیخواستم بفهمی که...و انگار فهمیده بودی دارم درد میکشم که گفتی:"من مـال تـوأم.آدم بابت مایملکش غرامت نمیده ."

درست خورد به هدف!تیــری که به سمتم رهـــا کــرده بودی را میگویم!چرا که هیچ گمان نمیکردم اینقدر زود عصبانیتم فرو کــش کند،ترسم رخت بربندد،دردم التیام پیدا کند،حالم دگرگون شود ،همه چیز را فراموش کنم،و این بار من خراب تر شوم و بغضم اشک شود و بگویم که "چقـــــــــدر دوستــــــــت دارم..."

الــــی نوشت:

یکـ) " خـوب ِمن بـد به دلت راه مـده چـیزی نـیست..."  فقط خواستم گوش کنـید.من را با خودش میبرد به ...!

دو) هــــوا درست و حسابـــی ست و زنــدگــی معــرکه است             زیتــــــا را بخوانیــد

سهـ)عاشق مداد ِ ســاره ام با این نقش هایی که میزند.اصلا موجود عجیبی ست این دختر .

چاهار)روزه داران مـــاه نــــو بیـــــنند و مـــا ابـــــروی دوســـت...          فــطــر مبــارک :)


یـــک قــــطــره مـــرا ببـــــوس بـــاران عــــزیـــز...!

هوالمحبوب:

خشــــکــــید دوبــــاره غنــــچــــه ی لبــــهــــایــمـ

یک قــــطـره مـرا ببـــــوس بـــاران عــــزیـــز...!

امشب دومین شب بود که دوباره پتوی مسافرتی ای که آرش-شوهر هاله-توی یه اردی بهشت بهم کادو داده بود را دست گرفته بودم و داشتم با مفاتیح سفید و تسبیح شب نمایی که مامان فرزانه هم چندتا اردی بهشت قبل ترش توی یه چاهارشنبه روبروی یه گنبد فیروزه ای وقتی که پر از هق هق بودم گذاشته بود کف دستم، راه افتاده بودم برای الغوث الغوث سر دادن.

میگم دومین شب چون شب اول خواب موندم ،درست مثل تموم ه اون چند صد و چند تا نماز صبح یا مثل اکثر وقتهایی که وقتی وقتش میرسید ،من نبودم و انگاری قرار بود نباشم!شب اول با تمام اشتیاقم خواب موندم و وقتی بعد اذان صبح بیدار شدم کلی عصبانی بودم و خواب موندنم را انداختم گردن هزار تا اتفاق و بهش گفتم :"تو که دلت اینقدر ازم پر بود نیاز نبود دیگه خوابیدنم را زهرم کنی!یه کلمه میگفتی نیاز نیست بیای اشک تمساح بریزی تا من راحت کپه مرگم رو بذارم!"

امشب دومین شب بود و  درست شبیه شب قبل که خودم را کشونده بودم تا مراسم احیا ،لحظه ی ورودم باز "یا نورَالنور...یا مُنوِر النور...یا خالِق النور..." را شنیدم و این بار نمیخواستم از این حسن تصادف بی تفاوت بگذرم و کلی حس خوب بهم دست نده.باز همون فراز بود که من عاشقش بودم .همون نـــــور که توی این تاریکـــی ه لعنتی خیلی میچسبید.امشب دومین شب بود که با شنیدن "نـــور" رسیده بودم.

یه چکه قل خورد روی صورتم!تعجب کردم.بغضی نبود که بخواد اشک بشه.فقط ذوق بود.پس چرا صورتم نمناک میشد؟باز یه چیکه ی دیگه...باز یه چیکه ی دیگه و هی تند تند صورتم خیس شد!

باورم نمیشد.توی گرمای جهنمی تابستون داشت بارون می اومد.درست توی شبی که پر از نور بود داشت بارون می اومد.

بوی خاک بارون خورده مستت میکرد و بارون می اومد و رحمتش رو روی سر همه به یه اندازه می ریخت.درست لحظه ی یا نوراً فوق کل نور و یا نوراً لیس کمثله نور.

مطمئن بودم این بارون استجابت دعای یکی از این آدمایی ِ که امشب خدا را زار زده.مطمئن بودم بغض آسمون به خاطر یکی از همین آدما بود که دل شکسته تر از بقیه ست.

یعنی چی دلش را اینقدر به درد اورده بود و شیکونده بود که توی دل آسمون اینطوری ولوله بود و خدا اینطور براش بی قراری میکرد؟

نم نم بارون شد شرشر بارون و صدای "الغوث الغوث" گفتن جمعیت رفت به آسمون.

همه از صدقه سر همون دلی که آسمون را اینطور بی قرار کرده بود داشتند صداشون را میرسوندند اون بالا و کیف میکردند اون هم درست لحظه ی "نــــور".

زیر بارون گرمم بود! بطری آب یخ را لاجرعه سر کشیدم ولی باز گرمم بود و بدجور عطش داشتم اون هم درست لحظه ی "نـــــور".

پتوی مسافرتی ای که آرش-شوهر هاله-هزار روز پیش اردی بهشت ماه بهم کادو داده بود را پهن کردم و نشستم روی زمـــین و چادر را کشیدم روی صورتم و از ته دل برای همه شون دعا کردم.بهش گفتم که نکنه تمام "نور" های زندگیم را به خاطر دعای من ِ "تاریک" که دست به دعا شدم نگاه نکنه.که نکنه به خاطر ِ من ِ سیاه،چشم ببنده روی تموم ه آدمای سفید ِ زندگیم.که نکنـــه ...

بارون می اومد و اشک آسمون و اشک آدمای زیر بارون یکی شده بود و "نــــور" بود که جاری بود...

الـــی نوشت :

یکــ) نعمت آسمان فقط باران نیست.گاهی خدا عزیزی را نازل میکند به زلالـــــی "بــــــاران".

دو) خیلی دعا کردم که بیمار شما باشم

دیوانـــه ام! امـــا شفــا هــــــرگز نمیخواهم

سهـ) صــــدای قلبــــش...

چاهار)یادم بندازید یک بار بیام اینجا بنویسم چقدر از این سریال "مادرانه " متنفرم.یادم بندازید از سیر تا پیاز لحظه هایی که پای این سریال ناسزا گفتم و اشک ریختم و بغض کردم و توی دلم ضجه زدم رو بنویسم.یادم بندازید از تک تک آدمهاش بنویسم.من زود فراموش میکنم ولی شما یادم بندازید بنویسم که...


+شاید مدتی ننوشتم.زنده ام و همچنان دختری خوب!

فقط هوا بس ناجوانمردانه گرم است