_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست...

هوالمحبوب:

زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست

آب را گــــرمای تــــابســــتان گـــوارا میکند...

باید درست همین الان ،همین الان که یه عالمه نوشابه ی سیاه خوردم و یک تانکر آب ، و دارم دست میکشم روی شکم ورقلمبیدم و با خودم فکر میکنم که اگه یه چنگال بکوبونم توی شیکمم میتونم عین کارتون تام و جری که وقتی چنگک با شدت فرو میرفت توی شیکم ه پر از آب تام و با شیکم سوراخ سوراخش میتونست گلهای گلدون را مثل آب پاش آب بده، میتونم تموم ه گلها و درختای باغچه و کوچه را آب بدم یا همین الان که فرنگیس داره صدام میکنه برم هندونه بخورم و بهش میگم به جان بچه ی آخرم نمیتونم تکون بخورم و اگه لب به هندونه بزنم رسماً ترکیدم ،تو زنگ بزنی بهم و بگی درست سر کوچه روبروی آژانس هواپیمایی به دیوار تکیه زدی و دلت تنگ شده و میخوای قبل ازاینکه بری خونه بدوم بیام پیشت ؛تا من نفهمم چه طور روسری آبی ِ فرنگیس را از روی تختش بر میدارم و میندازم سرم و چادر فاطمه را از توی اتاقش کش میرم و خودم را تند تند میرسونم سر کوچه ای که تو خسته به دیوارش تکیه زدی و از توی همون تاریکی میشه تمومه نگاه و نقش و نگار صورتت را حدس زد.

من از دیدنت بال دربیارم و ذوق مرگ بشم و تو بهم زل بزنی و سرتا پامو برانداز کنی و بهم بگی چقدر دمپایی هام قشنگه تا من تازه یادم بیفته با چه قیافه ای جلوت ظاهر شدم و چادرم را بکشم روی دمپایی ِ صورتی حموم و از خجالت دلم بخواد آب بشم برم توی زمین و تو بهم بگی که چقدر چادر بهم میاد و من هیچ گول نخورم از حرفت و زبون درازی کنم و بگم :من همه چی بهم میاد!

باید درست همین الان صدای نخراشیده ی موبایلم بلند بشه تا من تا سر کوچه پرواز کنم و بعد بشینیم لب جدول خیابون،درست روبروی آژانس هواپیمایی و در جواب ِ "چه خبر" گفتنت تموم ه روزی که گذشت را تند تند با تکون دادن دستام تعریف کنم و هیچ برام مهم نباشه مثلن همین خانم اعظمی که قرآن خون ه و سر ساخت و ساز ِخونه ش با بابا چپ افتاده و منتظره یه آتو بگیره و یه ماجرا عـَلـَم کنه وقتی داره از مراسم دعای طیبه خانوم برمیگرده ،درست موقع عبور از خیابون من را ببینه و بعد بیاد با آب و تاب یه عالمه قصه های خاک برسرانه ای از کارهای هرگز نکرده ی من و تو توی محل تعریف کنه و توی دلش عروسی بگیره که "بفرما!اینم از دخترش!!"

بایدخونتون همین خونه ی دیوار به دیوارمون باشه ،همین خونه ی سمت چپی تا درست چند ساعت دیگه درست بعد از هزاران بار "یا ساتـِر کُلِ مَعیوبٍ یا مَلــجَأ کُــلِ مــَطرودٍ ..."گفتن که دلم بدجور شع ـر میخواد و تو پر از حرف و سکوتی از دیوار برم بالا و بیام روی پشت بوم پیشت و کتاب "گربه ی من نازنازی ِ " را که یه بار واست خوندم با خودم بیارم و هی برات بخونم "گربه ی مصطفی بلاست...بهونه گیر و بد اداست " و گربه ی مصطفی بشم و تو بخندی و درعوض تو با اون صدات برام "فاضل " بخونی که "همراه بسیار است اما همدمی نیست ..." تا من یه عالمه دلخور بشم از خودم که انگار همدم نیستم و بهت بگم مگه من مرده م؟ و توی گوشت "یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا..."زمزمه کنم.

باید تو باشی و من باشم و زیر آسمون ستاره بارون هی شعر بخونیم و حرف بزنیم و من یه عالمه خاطره ی یواشکی یادم بیاد و بی توجه به اینکه شاید بعدها به روم بیاری یا از درگیری های ذهنیم و شنیدنش ناراحت بشی آروم آروم تعریفش کنم تا تو چشمات سنگین بشه و خوابت ببره و من هیچ نگران نخوابیدنت تا صبح نباشم و فردا صبح همین خانم "گاف" ،پیرزن همسایه،همین که همیشه به سر ِمن قسم میخوره،از نجواهای عاشقانه من و تو که تا صبح از توی تراس خونه ش شنیده برای دخترها و پسرها و نوه هاش حرف بزنه و اون ها همه تایید کنند که این دختره از روز اولم معلوم بود چه جونوری ه و تا من را توی کوچه میبینند "استغفرالله استغفرالله " راه بندازند که دیشب به جای "الغوث الغوث" و التماس برای بخشش و توبه،"خاموش مکن آتش افروخته ام را..." سر دادیم و من خنده م بگیره از تموم ه آدمایی که نمیفهمند و وقتی تو رو دارم هیچ برام مهم نباشه که به چشمشون قدیس ِدیروز محلشون شده... لا اله الا الله!

باید درست همین الان ،همین الان که دلم میخواد همسایه ی دیوار به دیوارمون بودی یا سر کوچه منتظر ِ من تا از راه برسم تا تو به دمپایی های صورتیم بخندی ، اسمت نقش ببنده روی صفحه ی گوشیم و اولین چیزی که بهم میگی اینه که "چقدر دلت تنگ شده و کاش امشب،فقط همین امشب این همه کیلومتر بینمون نبود ..."و هیچ یادت نیاد چقدر ازم دلخوری و یا اینکه من اونی نبودم و نیستم که تو فکر میکردی...

الـــی نوشت :

یکـ) در کوچـه های کوفـه صدای عبـور کیـست؟...امشب از اون شبای در سر شوری دارمه ها!

دو) یا نورَالنور...یا مُنوِر النور...یا خالِق النور...یا مُدبر النور...یا مُقدِرَ النور...یا نورَ کُل نور...یا نوراً قبل نور...یا نوراً بعد کل نور...یا نوراً فوق کل نور...یا نوراً لیس کمثله نور... "عاشق این فرازمــ. از بس که پر ِ نور ِ"

سهـ)من هیچ وقت دوستام را وسط راه رها نکردم.اونا خودشون جایی که خواستند پیاده شدند و من فقط به پیاده شدنشون کمک کردم.همیــــــن...

تا بـــاد ز دنیــــای شمــا قسمتـــم این بــــاد...

هوالمحبوب:

مــــن با غزلـــــی قانعــم و با غزلـــی شـــــاد

تا بـــاد ز دنیــــای شمــا قسمتـــم ایـن بــــاد...

مثلا ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب باشد و من دلم بدجور بهانه بگیرد و بالشت زیر سرم گوشهایم را گاز بگیرد و تختم پنجول بکشد روی بدنم و دلم درست همان دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب دلش یک کیف سفید بخواهد و یک نوشابه ی سیاه!

آنقدر که حس کند اگر دقیقن همان ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب یک کیف سفید داشت و یک نوشابه ی سیاه چقدر خوشبخت بود!

همان قدر خوشبخت که اگر یک ساندویچ ژامبون میخورد آن هم با سس مایونز فراوان یا همان قدر خوشبخت و شاد که اگر تمام پله برقی ِ طویل مترو را بالا و پایین میرفت! یا همان قدر خوشبخت که اگر مداد دست میگرفت و توی یک دفتر یادداشت دویست برگ بنفش رنگی که هیچ رنگش را دوست نداشت شروع میکرد به نوشتن...!

دلم یک کیف سفید و یک نوشابه ی سیاه میخواهد و برایش مینویسم و میگوید برایم میخردش! ... و من تاب نمی اورم تا روزی که معلوم نیست چندصد هزار دقیقه بعد از آرزویم است صبر کنم.

خودم را خوووووووووووب میشناسم.میدانم که وقتی نوشابه ی سیاه و کیف سفید را داشته باشم همان قدر خوشحالم که وقتی تمام دنیا به کامم شود.همانقدر که انگار سوار ترن هوایی شهربازی شده باشم و آن بالا هی از خوشحالی جیغ بکشم...همانقدر که انگار تمام دنیا را داشته باشم...!

فردا عصر بعد از جلسه ی مضحک مشاوره برای آزمون چند مرحله ای دکتری ،میروم درست در همان مغازه ای که یک بار با دختر فروشنده اش کلی خندیدم و یک کیف زرد آجری خریدم.میروم همانجا که شاید باز بخندم!انگار که دنبال خاطره ی خوبی باشم...

از بین تمام آن کیفها تنهاترینشان را میخرم.انگار که دلم بخواهد کیف را خوشحال کنم.حتی با دختر فروشنده یک سر سوزن هم چانه نمیزنم.انگار که گمان کنم به کیف سفیدم بربخورد که "آیا من اینقدرها نمی ارزیدم؟"

سوار اتوبوس میشوم و از خنکی ه هوایی که مسببش دستگاه تهویه هواست سرمست میشوم و برایش مینویسم که :"یعنی اگه آدم یه کیف سفید داشته باشه که اینجاش دکمه داشته باشه خوش به حالشه؟"

و وقتی میگوید :"بعله!" میگویم که "گمونم خوش به حالم شده!" ...و کیف را محکم بغل میکنم و به خودم میفشارم و احساس ِ "خوش به حالی " میکنم.

یک عالمه برای خانه خرید میکنم .توی سبد خریدم یک نوشابه ی سیاه خانواده ی دو هزارتومنی که گفت به حسابش برای خودم بخرم هم هست که تند تند به من چشمک میزند و من هم هی تند تند احساس "خوش به حالی " میکنم.

از پله برقی نه چندان طویل ایستگاه بی آر تی بالا میروم و از اینکه برعکس همیشه عجله ندارم احساس "خوش به حالی " میکنم.

برای "گلدختر" یک بستنی میوه ای ِ فالوده میخرم و از تصور ملچ مولوچ کردنش احساس " خوش به حالی " میکنم.به خانه میرسم.میتی کومون به دستهای پرم نگاه میکند و به کیف سفید و نوشابه ی سیاه و لبخند رضایت میزند و من احساس "خوش به حالی " میکنم.

با دخترها توی اتاقم از سر و کول هم بالا میرویم و هی کیف سفیدم را دست به دست میکنیم و هی از قیافه اش تعریف میکنیم و من خودم را روی تخت از گرما رها میکنم و فاطمه تند تند با بادبزن مرا خنک میکند و"گلدختر" با دیدن بادبزنی که تا به حال ندیده و حس شیطنت و خرابکاری اش را به اوج میرساند میخندد و احساس "خوش به حالی "میکنم.

دخترها خاطره ی روزی که گذشت را با آب و تاب برایم تعریف میکنند و وقتی فرنگیس سر میرسد،سریع کیف را قایم میکنیم که غر نزند که "باز تو چشمت به پول افتاد رفتی حرومش کردی ؟"و درجواب سوالش که چرا اینجا جمع شدید میگویم :"جلسه دخترونه ست" و دخترها ذوق میکنند از اینکه "یواشکی" دارند و میخندند و من احساس "خوش به حالی " میکنم...!

شب هم که ژامبون میخورم با یک عالمه سس که درست همرنگ کیف سفیدم است با یک عالمه نوشابه ی سیاه ، احساس "خوش به حالی " میکنم.

در تختم دراز میکشم،تند تند مینویسم و خط میزنم و "ناصر فیض " میخوانم و ذوق میکنم و به کیف سفیدم که درست اینجایش دکمه دارد نگاه میکنم.همان کیفی که درست ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب دلم خواست داشته باشمش و قرار است کنار بقیه ی چیزهایی که هزاران روز پیش برای خوشحال شدنم خریده ام جا خوش کند و شاید مثل بعضی هاشان هرگز استفاده نشود و َاحساس "خـــوش به حالــــی " میکنم ...

الــی نوشت :

یکـ) زیتـــا هم با خریدن رژلب قرمزش دلش میخواست خوش به حالش شود که ...!

دو)میگفت :"تو خیلی زود با چیزهای کوچک خوشحال میشوی".و من گمان نمیکنم کیف سفید و نوشابه ی سیاه و پله برقی و ژامبون با یک عالمه سس سفید چیزهای کوچکی باشند!حتمن آنقدر بزرگ هستند که توانایی آب کردن ه کوههای بغض را دارند.

سهـ)چقدر دلم برای آن زمستان ِ پایتخت تنگ شده.همان زمستان که در سوز و سرمایش با مارال بستنی خوردیم و قندیل بستیم.و  چقدر خوبست که من توی این عکس روی پله برقی ِ مترو اینقدر خوشحالم و میخندم و "خوش به حالم" است! :)

چشمهایــــــم را از پشـــــت گرفتـــــی ناگـــــاه...

هوالمحبوب:

چشمهــــــایم را از پشـــــــت گرفتــــــی و ناگـــاه

نفســـــــم را بنــــــــد آوردی و جانــــــــم دادی...

من هر وقت غذایی را خیلی دوست داشته باشم و در بیست و یک سال عمرم عاشقانه به نیشـَش کـِشم ،فقط اگر یک بار کسی آن را بد بپزد و من خوشم نیاید ،دیگر ،تا چند سال نزدیکش نمیشوم.

هروقت آهنگـی که خیلی حالم را خوب می کند،توی یک موقعیت بد و دِلـ نچسب گوش کنم، تا چند ماه از شنیدنش اجتناب میکنم.

هروقت از لباسی خاطره تلخی داشته باشم ،مثل آن روسری مشکـی مراسم بابابزرگ، تا چند وقت توی کمد قرنطینه می ماند.

حالا؛ من از تو یک خاطره ی کپک زده ی بوی نا گرفته دارم، توی این لپ تاپ ،توی هر فولدر آهنگ ، با بعضی روسری ها ، با موهایم حتا ...

حالا از هر مردی اجتناب میکنم جانا . همه ی ذکورها را نبوسیده کنار گذاشته ام. خودم را مثل همان روسری عزا زده قرنطینه کرده ام. تا تو ،خودت یا کسی شبیه عاشقی ات بیاید  و چشمهایم را از پشت بگیرد کـه...

الــی نوشت :

الـــی یک روز در ایمــا حلول کرد و این ها را نوشت!انگار که خودش این ها را نوشته و گفته باشد.امروز به ایما گفتم که چقدر این جمله ها را دوست داشتم. دلم خواست تمام و کمال بگذارمش همین جا تا شما هم بخوانید و دوست داشته باشید.گاهی وقتها این ایما با آن چشمهای جادویی اش بدجور سر واژها بازی در می آورد و دل به دلت میدهد.این بار از همان بارهاست...!