هوالمحبوب:
ضمن احترام به حقوق شهروندی و اینکه آدما آزادند و میتونند هر غلطی دلشون میخواد بکنند و هیشکی هم حق نداره توی کارشون دخالت کنه و بشه عقل کل که یعنی بیشتر از اونا میفهمه و بشه دایه دلسوزتر از مادر که یعنی صلاح و مصلحتشون را بهتر از اونا تشخیص میده و خدا هم آدم را صاحب اختیار فرستاده و وسط سفالگریش روح خودش را توی کنه و بنه انس دمیده و به جد هم تاکید فرمودند که "لا اکراه" و فوضولیش هم به هیشکی نیومده و این حرفا ولی بنده از این تریبون اعلام میکنم که باس با دمپایی ابری خیس زد تو دهن اون مردکی که توی پیاده رو سیگار دستش گرفته و جلوتر از تو قدم میزنه و هر چی هم میخوای ازش سبقت بگیری نمیذاره و دود سیگارش رو پف میکنه توی هوا همچین گوله گوله و هوا هم همچین سرخوشان خودش رو میرسونه توی حلق شما جهت چاق سلامتی.اصلن من میگم باس این آدم را از سیبیلش دار زد و از پا وارونه آویزونش کرد وسط شهر و حتی زنده زنده دادش دست لاشخورا تا دلی از عزا در بیارند تا درس عبرت بشه واسه بقیه !
حالا نه اینکه روی ِعجز و ناله م با مردان ِ همچین یه خرده مرد باشه و چشمم جمعیت اناث را نادیده بگیره ها!نـچ!
ضمن ادای احترام به همون حقوق شهروندی و آزادی ِ آدما که در بالا بدان اشاره شد(!) به جد اعتقاد دارم باس با همون دمپایی ابری خیس-(البته با اون سمتش که یهو بانو،نامحرم مالی نشند و اسلام به خطر نیفته!)- نه تنها کوبوند توی دهن بلکه حتی سر و صورت اون خانومی که صبح اول صبحی توی اتوبوس شرکت محترم ِ واحد و حتی تاکسی ِ خط ِ ویژه به افق خیره شده و بیخ گوش تو همچین آدامس میخوره و چرق چوروق راه میندازه و تا نگاش هم میکنی لبخند ژوکوند تحویلت میده و از منتها الیه وجودش دم مسیحاییش را هل میده توی آدامس و بادکنک درست میکنه این هـــواااا که آدم خیال برش میداره بیخ ِ آدامس حج خانوم را بگیره باش یه دور بره پاراگلایدر سواری!
اصلن حالا که فکرش رو میکنم میبینم حیف دمپایی خیس حتی!باس زنده زنده سوزوندش به جان بچه م!
شما فعلن در مدح و منزلت و نفی و مذمت این دو مبحث و اینکه اصلن به من ربطی نداره و آدم هر کاری دلش میخواد میتونه انجام بده و من خودم باس گوشِم را از وسط حلق مردم و حلقم را از وسط پیاده رو جمع کنم و اینا دیده به خوانش ِ این چند خط آزرده کنید که عمرن من بخوام از سیگار کشیدن اناث محترم و بادکنک ساختن و چرق و چوروق آدامس خوردن عناصر ذکور که هر دو نشانه های بارز روشنفکری ملت و اُمل بازی ِ بنده بوده، سخنی به گزاف برانم و به یه "حیف ِنون"ِ کوتاه بسنده مینمایم،باشد که رستگار شده و مورد عفو و رحمت عمومی و بالاخص خصوصی قرار گیرم!!!و من الله توفیق!
+بهمن پــَر!!
++روز مهندس!!
+++بین خودمون سه تا بمونه!!
هوالمحبوب:
زودتر از بقیه ی روزها رسیده بودم کلاس،اونقدر زود که میتونستم توی کلاس بشینم و منتظر اومدن بقیه بشم.هوا خوب بود،اونقدر خوب که میتونستی در تراس را نبندی و بشینی روبروش و چشم بدوزی به رفت و امد آدمهای توی خیابون تا بچه ها یکی یکی از راه برسند.
صوفیا داشت تند تند کلمه های کتاب را قورت میداد و من حرکت آدمهای توی خیابون رو،که صدا بلند شد...همهمه بود و صدای یه عالمه آدم که از یه جای نزدیکی می اومد و وقتی توی خیابون سرک میکشیدی اثری از کسی نمیدیدی.
احتمالا از داخل صدا و سیما بود و باز برنامه ی زنده داشتند و شاید هم مسابقه!
بچه ها دیر کرده بودند و ساعت کلاس داشت میرفت و فقط صوفیا سرگرم کتابش بود و هر از گاهی هم سوالای پراکنده در مورد enough میپرسید که دقیقن جاش کجای جمله است و هر بار هم که توضیح میدادم میفهمید و باز بعد از چند دقیقه همون سوال را تکرار میکرد!!
انگار شور و هیجان مسابقه بیشتر شده بود که صدای همهمه و داد و فریاد مردم بیشتر شد.اونقدر صدا زیاد بود که نمیشد بی تفاوت باشی و نخوای توی خیابون سرک بکشی.خیابون پر از ماشین و موتورهای پلیس شده بود و یه عالمه آدم مثل مور و ملخ از دیوارهای صدا و سیما میرفتند بالا و شعار "مرگ بر فلانی" سر میدادند.پیاده رو به طرفة العینی پر از آدمایی شده بود که لباس محلی به تن کرده بودند و من شبیه اون لباس ها را فقط تن بختیاری ها دیده بودم.
زود فهمیدم چی شده و به خاطر برنامه ی زنده و مسابقه ی تلویزیونی نیست.دیروز خبر تجمع بختیاری ها را توی اینترنت خونده بودم که به خاطر یه فیلمی که من ندیده بودمش و میگفتند یکی از شخصیتهاش فامیل بختیاری رو با خودش یدک میکشه توی اهواز و ایذه اعتراض کرده بودند اما الان توی اصفهان داشت جلوی چشمای من اتفاق می افتاد و داشتم یه حادثه را با چشمای خودم از نزدیک میدیدم.اولهاش هیجان زده شده بودم از اینکه این همه به ماجرا نزدیکم و وسط یه ماجرام و از این بالا به همه چیز تسلط دارم.بچه ها کم کم از راه رسیدند بدون اینکه بدونند ترافیک و شلوغی خیابون واسه چی بوده و کنار تراس ردیف ایستادند و برای هم دیگه توضیح احتمالاتی رو میدادند که خیال میکردند درسته و علت همهمه ست.
از وقت امتحان گذشته بود و مطمئنن تا آخر ساعت وقت کم می اومد.واسه همین برگه های امتحانی را توزیع کردم و بچه ها نشستند به امتحان دادن و منم از دور اوضاع را نگاه میکردم و سوال بچه ها را در مورد امتحان جواب میدادم که جمعیت سنگ به دستان درست مثل فلسطینی ها حمله کردند توی خیابون .فقط فرقش با فلسطین این بود که سنگهای اینا خیلی درشت تر از سنگهای فلسطینی ها بود.اینا سنگ ساختمونی به دست داشتند که اندازه ی یه آجر بود و بدون اینکه بدونند دارند چی کار میکنند پرت میکردند سمت عابرا و موتورها و ماشین های پلیس.
همه ی بچه ها از پای برگه های امتحانی بلند شدند و پشت شیشه ی تراس جمع شدند.دیگه هیجان زده نبودم و برعکس کم کم داشتم میترسیدم.وضعیت بغرنج تر از این حرفا بود.توی عمرم ندیده بودم کسی بتونه درخت را از ریشه در بیاره.چند نفری افتادند به جون درختای توی بلوار و از ریشه درش اوردند ،باجه ی تلفن عمومی را از جا کندند.درختا را جلوی چشم پلیس ها و آدما و مایی که از ترس داشتیم پس می افتادیم آتیش زدند و سنگ بود که از آسمون و زمین پرت میکردند طرف پلیس ها.اونقدر دود توی هوا زیاد بود که آسمون سیاه شده بود و همه به کل امتحان را فراموش کرده بودیم و من هم دیگه نمیتونستم بچه ها را به آرامش یا نشستن سر برگه هاشون دعوت کنم.
پلیس های کلاه به سر و ضد گلوله پوش تیر هوایی شلیک کردند و تعداد پلیس ها بیشتر و بیشتر شد و این دفعه اون طرفی ها شروع کردند آتیش زدن موتورها اون هم جلوی چشم مردم و پلیس ها.
همه مون تعجب کرده بودیم که پلیس فقط تیر هوایی میزد و میرفت جلو و اینا اصلن نمیترسیدند و به کارشون ادامه میدادند.
همه ی فضای کلاس را یه بوی عجیب غریب گرفته بود که با درخواست مسئول آموزشگاه که از مون خواست پنجره را ببندیم فهمیدیم گاز اشک آوره!
یکی دو ساعت طول کشید تا پلیس تونست بختیاری های غیور را پراکنده کنه که دیگه نه درخت آتیش بزنند و نه سنگها و نرده های صدا و سیما را بکنند و طرف بقیه پرت کنند.خیابون هنوز شلوغ بود و پر از دود و هوای نامطبوع و موتورها و درختهای آتیش گرفته که ما با دلهره و اضطراب دوان دوان و پیاده رفتیم سمت خونه هامون.
بیشتر بچه های کلاس و آموزشگاه و حتی مردم جمع شده توی پیاده رو اون فیلم را ندیده بودند و هی از هم میپرسیدند مگه چی توی این فیلم بوده که اینا اینجوری کردند؟راسش هیچ کسی نمیدونست،حتی پیرمردی که روی موتورش در حال عبور بود و با سنگ زده بودند توی سرش و هنوز نمیدونست چی شده و کجاست!
با اینکه همه با ترس و دلهره و هیجان در حال عبور و حرف زدن بودند و هیچ کدومشون هم دل خوشی نه از صدا و سیما داشتند و نه از وضع مملکت ولی همه متفق القول بود که این حرکت و رفتار در شأن و شخصیت کسایی که دم از غیرت و تعصب و هم نوع دوستی میزنند نبود و نیست.آقا شما درست میگی.توهین به بختیاری توهین به ملت ایران ه.اصلن من میگم هر کی توهین کرد باس محکم با پشت دست بزنی توی دهنش که اسمش یادش بره.ولی واسه اثبات و نفی خیلی چیزهایی که بهت نسبت میدند نمیتونی و نباید با رفتار اشتباه و ایجاد تنش و نا آرومی و هرج و مرج یه سری چیزهای نادرست دیگه رو به خودت نسبت بدی و دهن بقیه را به خاطر ترس و نه از روی منطق و استدلال ببندی!
بقیه ی حرفها هم بمونه واسه خودم و خودم که ماحصل قیام دشمن خفه کن ِدیروز را توی پیاده رو و خیابون دیدم،چون اگه کسی دست به در و پیکر این وبلاگ بزنه خودم دارش میزنم.چه برسه به اینکه بخواد آتیشش بزنه یا سنگ طرفش پرت کنه!
همین!
هوالمحبوب:
حالا طـــنــــاب و چارپــــایه و بغضــــــی شکسته و...
یک لحظه زنگ میزنم که بگویم...ولــش کن ،هیـــــچ!
میدونی به چی فکر میکنم؟به اینکه اگه اونقدر کله خر می بودم و قید همه چیز رو میزدم و تو نبودی که درستش کنی الان چه وضعی داشتم؟!به اینکه اگه تو رو هم از خودم میگرفتم الان چی به سرم اومده بود.درسته هیچ کسی دردم رو نمیدید و به قول تو اونقدر بی عرضه بودم که به جای صاف ایستادن و توی چشمهای مشکلم نگاه کردن ،میرفتم توی سوراخ قایم میشدم تا وقتی خودم را بتونم آرومتر کنم و لبخند مسخره م را باز به صورتم بزنم می اومدم بیرون ولی واقعن توی این شبهایی که میگذشت که هر کدومش اندازه ی هزار قرن میشد چی به سرم می اومد.چی به سر تو می اومد؟واقعن چی به سر هر دو تامون می اومد؟
بهم میگی :"راستش رو بگم؟من هنوز دلم ازت یه جوریه!واسم خیلی سنگین بود ..." و من دردم میاد و میفهمم چی میگی.
حالا میخوای من راستش رو بگم؟من هنوزم یه جوری ام.وقتی شعر میخونی.وقتی میدونم چی توی دل و سرت ه و کلمه ها و جمله های معمولی ردیف میکنی.وقتی حالت خوب نیست.وقتی دیشب این همه درد بودی و من فقط به خودم بد و بیراه میگفتم.وقتی باهام اتمام حجت میکنی که این دفعه بار آخره من همه چیز را درست میکنم و اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته...اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته... اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته...
و من به خودم یواشکی میگم امکان نداره دوباره اتفاق بیفته ولی نکنه دوباره اتفاق بیفته و بعد باز یواشکی توی دلم قسم میخورم که اگه بمیرم هم اتفاق نیفته و بعد میترسم.و خیلی میترسم.و اونقدر میترسم که باورم نمیشه این من بودم که با خودم قرار گذاشته بودم همه چیز رو خراب کنم !!
من هنوزم یه جوری ام وقتی دلم تنگ میشه.وقتی از این همه دوری بغض میشم.وقتی صدات خسته ست.وقتی بغض میشی.وقتی غمگینی.وقتی سهم سر صبحم را با تاخیر میدی. وقتی خودت یه عالمه غصه داری و بهم میگی:"میشه آروم باشی؟".وقتی ...
میدونی؟من دوستت دارم.می دونی؟من خیلی دوستت دارم.اندازه ی تمام ِ این چهارصد و چند روزه بودنت.حتی بیشتر از این چهارصد و چند روزه بودنت.اندازه ی تمام چندصد هزار روزه نبودنت.اندازه ی تمام حرف های نگفته ی بین مون.اندازه ی همه ی روزهای تلخی که تحمل کردیم و قراره باز هم تحمل کنیم...
می دونی؟من بدون تو هیچی نمیخوام.هیچی!حتی اگه وقتی دارم طناب را میندازم گردن ِریشه ی تمام احساسم و جون میکـَنــَم و زور میزنم که بگم...که بگم...ولــش کن هیــچ!
الـــی نوشت :
یکـ) اصلا پــس از تو حال من به جهنــــم...ولش کن هیــچ ! گوش کنید،آن هم با یک دنیا...!
دو) در این دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد.
سهــ) نفیسه! میشه زود خوب بشی لدفن؟!
چاهار) ...