_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما...

هوالمحبوب:

ای دلبـــــر مــــا مبـــاش بــی دل بــــر ما

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما

نــه دل بــــر ما نــه دلـبــــر انـــدر بــر ما

یــــا دل بـــر مــا فـــرست یا دلـــبــر ما...

باید یک روز ِبهمن ماه بیایی،درست وسط زمستان.باید یک روز زمستان بیایی،درست وقتی که سوز سرما هم شوخی اش گرفته و ما را عنتر خود کرده و هی هجوم می آورد در مغز استخوانمان و هی گم میشود!اسفند هم بد نیست.اصلن اسفند بیا.آن هم با کفشهایی که پایت را نزند که هی راه برویم!باید یک روز اسفند ماه بیایی و دست مرا بگیری و تمام این شهر و خیابان هایش را که هزاران روز پیش با آدمهای زندگی ام که حتی با من قدمی برنداشته اند ،قدم زده ام را قدم بزنی.باید پا جای همان جا پاها بگذاری.باید تمام خیابان های این شهر از رد تمام خاطره ها و آدمهای زندگی ام پاک شود و تمام خیابانها و اسمها و تابلو ها و درخت ها و کوچه ها فقط تو را به یاد من بیاورد.

باید زمستان باشد و درست یک روز بهمن و یا اسفند که دستم را میگیری و سرک میکشیم در "آمادگاه".همان خیابان که من زیاد از حد دوستش دارم و درد میکشمش!

همان که با همه ی آن هایی که با من نبوده اند قدم زده ام.خیالشان را بغل کردم و تمام سنگفرش هایش را شمرده ام تا تمام شود.

باید برویم درست روبروی هتل سفیر و بدون توجه به نگاه و حرفهای مردم مرا ببوسی تا وقتی آنجا را میبینم یاد بوسه ی ناگهانی ات بیفتم و کرور کرور قند و شرم در دلم آب شود نه اینکه به یاد بیاورم یک شب سرد زمستان جلوی تمام آن نگاهها و حرفها موبایل به دست وسط پیاده رو داد میکشیدم و اشک میریختم!

باید برویم جلوی هتل عباسی و پیاده رو اش را درسته قورت بدهیم با قدمهایمان!شانه به شانه ی هم راه برویم و سنگ فرشها را نگاه کنیم و برایم حرف بزنی و برایت حرف بزنم تا همیشه آن سنگفرش ها تو را به یادم بیاورد نه آدمی را که شانه به شانه ام قدم برداشت و خیره به سنگفرشها بزرگترین راز زندگی ام را شنید ولی خرد شدنم را نه!

باید برویم روبروی "سوره" و مثلن "مگنوم دابل چاکلت " هم دستمان باشد و بنشینیم کنار مرد فلوت زن ِ پیاده رو و به هم تکیه بدهیم و بستنی مان را بخوریم، اصلن جلوی آن همه چشم نامحرم به عاشقانه هایمان بستنی ِ همدیگر را لیس بزنیم و هی نی گوش بدهیم و به جای تمام حزن های نوای نی بخندیم آن هم بلند تا هیچ گاه مرد فلوت زن روبروی "سوره" مرا به یاد آن همه تنها تکیه کردن به زانوهایم و اشک ریختنم با نوای نی اش نیاندازد.

باید برویم تمام مجتمع عباسی را دور بزنیم و هی کتاب ببینیم و به کتابفروش هایی که "بفرمایید چه کتابی میخواستید؟" تحویلمان میدهند لبخند بزنیم و کتابهای شهر کتاب را زیر و رو کنیم و ته کتابفروشی که میرسیم-همانجا که آن روزها منتظر ایستاده بودم و به شهرزاد تلفنی میگفتم "کاش زودتر تموم بشه!من از این مسخره بازی ها بدم میاد!از این ادای عروس ها را در اوردن و لبخند زدن متنفرم!" -تو در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری.تا همیشه انتهای کتابفروشی دوست داشتن تو را به یادم بیاورد و از به یاد آوردنت شوق شوم و بغض آخر کتابفروشی را بسپارم دست همان اسفند ماه لعنتی!

باید موقع پایین آمدن از پله های مجتمع عباسی که لی لی میکنم تو بگویی که خانومانه رفتار کنم،اصلن تمسخر آمیز آفرین بگویی و بپرسی "خب دیگه چه کارایی بلدی؟" تا من هیچ گاه موقع بالا و پایین رفتن از پله هایش آن شب خنک مرداد را به یاد نیاورم و به این فکر کنم که دیگر میشود موقع لی لی پایین آمدن از پله ها چه هنر نمایی دیگری به خرج داد!

باید برویم "هتل سفیر".اصلن به درک که کافی شاپش شده "مزون مژگان" و هیچ کسی آنطرف شیشه ننشسته به بستنی خوردن.باید برویم همانجا و با هم سه ساعت و بیست دقیقه حرف بزنیم و تو من را اسیر چشمهایت کنی و من برایت شعر بخوانم که "بیست و چند سال پیش دریک تیر..."یا اصلن بخوانم"تو مهربانتر از آنی که فکر میکردم..."تا هر گاه از کنار مزون عبور میکنم خودت و خودم را پشت شیشه ببینم که برق چشمها و بند بند انگشت هایت را می میرد.

باید با هم برویم طبقه بالای مجتمع.برویم کتابفروشی ِ آن مرد مو سپید که دوست شهرزاد بود و زیادی هم محترم و مهربان و محجوب.همان که میگفت کسی که "دانیل استیل" دوست داشته باشد و بخواند "آدم ِ سطحی "ست و برایت یک عالمه کتاب بخرم.اصلن ببین دیگر چوب خط کتاب خریدن برایت پر شده.این بار تو باید برایم کتاب بخری.مهم نیست چه کتابی."شازده کوچولو"یی در یک جعبه ی فلزی و یا کتاب های دانیل استیل" و یا حتی یک جلد دیگر "امیل" که مشابهش هنوز گوشه ی کتابخانه ام نوی ِ نو خاک میخورد و رنگ خواندن به خود نگرفته!باید تا ابد آن کتابفروشی و آن مرد سپید مو و آن طبقه ی بالا تو را به یادم بیاورد.

باید با هم برویم کتابفروشی حاشیه ی خیابانش و بپرسیم "دیوان محمد علی بهمنی دارید؟" یا کتابچه ی کوچکی از "اخوان ثالث".همان کتابفروشی که یک روز صبح جمعه به من "بهمنی" و "اخوان ثالث"فروخت!یا مثلن برویم سراغ کتاب "یازده دقیقه " را بگیریم و مثل آدمهای سبک سر بخندیم!!

باید برویم "ونوس" و با هم بستنی آناناسی بخوریم!از همان ها که رویش چتر چنبر زده و همیشه به چترهایش خندیده ایم تا به جای تصویر دست ِشهرزاد و بستنی ای که شیرینی ِقبولی ِ فلانی در فلان دانشگاه صنعتی بود،دستهای تویی که محرابند توی کادر بیفتد و من سیر نگاه کنم و پرواز کنم.

باید تا سر خیابان با من قدم بزنی و همانجا که "او"....او که با هم سه ساعت و پانزده دقیقه حرف زده بودیم از من خداحافظی کرد و دستهایش را به سمتم دراز کرد و گفت که از دیدنم خوشحال شده و من لبخند به لب دست به سینه گذاشتم و سرم را نیمه خم کردم و خداحافظی مردانه کردم،دستهایت را هل بدهی توی دستهایم که غیر از تو به هیچ کس هدیه اش نکرده ام.باید همانجا درست کنار تابلویی که نام خیابان را یدک میکشد انگشتانت را قفل کنی بین انگشتانم که گمانم دیگر گرفتن بازوهایت کفایتم نمیکند!تا من همیشه کنار آن تابلو تو را ببینم و دستهایت را!

باید تمام "امادگاه" بشودتو.باید همه جای شهر بشود "آمادگاه" ای که من با تمام وجود دوستش دارم و تمام آمادگاه بشود تویی که برایم پرستیدنی هستی.

باید شرم کنم از سست شدن پاهایم وقتی قدم به "آمادگاه" میگذارم وقتی چون تویی را دارم.باید از خجالت بمیرم که تصویر آدمهایی که با من آمادگاه را قدم نزده اند هجوم می آورد به سمتم و تمام وجودم میشود درد از تمام روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی و زمستانی و زمستانی ِ آن روزهایی که تو نبودی!!

هی تو !تو که خوب میدانی جایگاهت در قلبم محفوظ و امن است و آنقدر بزرگی که جایی برای ورود هیچ بنی بشری باز نگذاشته ای ولی من شرم دارم و درد دارم از به یاد آوردن آدمهایِ آمادگاهی که تو نیستند.من میجنگم برای به یاد نیاوردنشان.میجنگم نه برای به یاد آوردن تلخی ها و نه مرور شیرینی هایش.شرم دارم که با اجازه و بی اجازه توی ذهنم قدم میزنند.نه چون درد میدهند،نه چون اشتباه بودند...نــــــه!فقط چون تو نیستند.همین...!

الــی نوشت:

یکـ)یادت باشد که "باید " باشی تا آمادگاه،میر و همه ی شهر بشود تو .بشود چهل ستون!

دو )سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین روزی ...!

سهـکــم اگر با دوستانم مینشینـــم جــرم توست ... با الـــی گوش کن