هوالمحبوب:
هوالمحبوب:
دوره ام کرده بودن که هااان !یک ماه آزمایشی کار کردنم تمام شده و باید شیرینی بدهم که راستکی استخدام شده ام و حقوق گرفته ام و من هر بار لبخند پت و پهن زده بودم و چشمهایم خط شده بود ولی این بار فرق داشت.حرف و خبرش رسیده بود به مدیر بخش و هو انداخته بودند که الی قرار است برای استخدام شدنش شیرینی بدهد و همین که حقوقش را گرفت به این مهم جامه ی عمل خواهد پوشاند!
بچه ها دوره ام کرده بودند که الوعده وفا و من یادم نمی آمد کی چنین قرار و مداری گذاشته و خیال کرده بودند وقتی اجتماعشان بیشتر از چند نفر شود ممکن است من مجبور به قبول کردن برای حفظ پرستیژ شوم و تحت تأثیر قانون نانوشته ی "هر که استخدام شد باید شیرینی بدهد" قرار گرفته و وا بدهم که وقتی مطمئن شدم شوخی ای در کار نیست و قرار است راستکی شیرینی بدهم ،خاطرشان را جمع کردم که آن کسی که باید شیرینی بدهد آن ها هستند که همکاری مثل من نصیبشان شده و گرنه من که از اولین روز کاری ام به استخدام شدنم و بودنم در آن شرکت مطمئن بودم!
الـــی نوشت :
با ایــن متــــن خـــــون گریـــه کردم !
هوالمحبوب:
گــــرچــــه خــــــو کــرده ای به تنــهـــــــایی،گــــرچه این اختیـــــار را داری
گــــاه و بیگــــاه لـــــذت غـــــم را "با رفیــــقــــان ِ دوســــت "قسمت کن ...
دلم برایشان تنگ شده بود.راستش را بخواهید برای خودم بیشتر.برای همین بود که این بار بهانه نیاوردم و مرخصی گرفتم و عازم خانه ی زهرا شدیم.هوا بارانی بود و فهیمه از دست سه بچه اش حرص میخورد و سر راه دو پسرش را انداخت خانه ی خواهرش و دخترش را با خودش آورد.فاطمه اما احمد را به پدرش سپرده بود و آمده بود.هیچ کدامشان حال روحی خوبی نداشتند.نه فاطمه و نه فهیمه.گمانم بیشتر خسته بودند تا غصه دار و من با همه ی حال خرابم اصرار کرده بودم که باشند و یک عالمه شیطنت کرده بودم.
خانه ی زهرا که رسیدیم دو دختر شیرینش با دلت بازی میکردند.دختر اولش کپی برابر اصل آن روزهای زهرا بود و دختر کوچکش قشنگترین عروسکی که به زندگی ات دیده باشی.راضیه هم بود آن هم با پسر بلبل زبانش که اصرار داشت کسی با مادرش حرف نزند!
یک عالمه حرف زده بودیم و خندیده بودیم تا رحیمه بعد از هزار بار گم شدن در مسیر با سمیه از راه برسد.رحیمه را دوست داشتم.یاشار را به نادر سپرده بود و آمده بود تا به قول خودش غر بزند ،تا اینکه دلش کمی باز شود و سمیه دختر کوچکش را در آغوش مادرش خوابانده بود تا با فراغ بال دوستان دبیرستانی اش را سیر ببیند.
رحیمه که آمد من ساکت شدم،دلم میخواست او حرف بزند.مثل همان روزها جذاب بود و ساده و کمی اخمالو ولی چشم هایش یواشکی میخندید!گفتم که دلم برای او و نادر تنگ شده بود زیاد که صدای نادر از موبایل رحیمه پیچید توی گوشم و حال و احوال و زنده کردن خاطرات آن روزها که هر موقع بحثشان میشد زنگشان به راه بود تا من حرف بزنم و آن ها بخندند و زود آشتی کنند.
دیدنشان با همه ی تغییراتی که کرده بودند خوب بود.موهای مش کرده و لباس های گیپور و خزخزی و طلاهای ظریف و حجیم آویزان شده از سر و گردنشان خوب مادر و زن شدنشان را به چشم می آورد.من اما موهای مش نشده ی قهوه ایم را بافته بودم و انداخته بودم سر شانه ام و پیراهن بدون خز خزی ام را تن کرده بودم و بشقاب میوه را دست گرفتم و سکوت شدم و لبخند تا حرف بزنند.
شکایت کنند و گله از سختی زندگی و مسئولیت هایش.تا غر بزنند که از صبح تا شب هم که با مردشان توی سر و مغز همدیگر بزنند ،شب مردشان در رختخواب چون مار کنارشان میخزد و وقتی اخم میکنند که قهرند و مردشان برود پی کارش،مردشان حق به جانب میگوید که مسائل را با هم قاطی نکن و با همه ی غمشان کافی ست در آغوشش جای شوند تا همه ی گله هایشان رخت بربندد.سکوت شدم تا در مرور خاطراتشان یادشان بیفتد که زندگی آنقدر ها هم بد نیست وقتی مردی را دارند که با همه ی بدقلقی و ویژگی های مخصوص به خودش ،خوبی های قشنگ خاص خودش را هم دارد.
راضیه میگفت از ازدواجش با همه ی سختی هایی که متحمل میشود راضی ست.میگفت هیچ چیز زندگی را در خانه ی پدری اش درک نکرده الا اینکه مرد یعنی برادر و پدرش که باید همه ی حواسش جمع این میشد که ساق پایش معلوم نشود کنارشان.میگفت آن روزها گمان میکرده خوشحال است و تازه وقتی همسر خانه ی مردی شده فهمیده زندگی یعنی چه!گفت در خانه ی مردش ملکه نبوده و کم اذیت نشده ولی هر تغییر و هر خربزه خوردنی پای لرزش نشستن دارد و قرار نیست گمان کنی قرار است گل و بلبلی را حواله اش کنند.
زهرا میگفت تنها مزیت ازدواجش دوری از مادرش است که کم توی زندگی اش دخالت نکرده.میگفت بیشتر دوست همسرش است نه زنش.میگفت کنار مردش که سرش به کار خودش است همان لذتی را میبرد که آن روزها میبرده الا اینکه حمایتش را دارد در برابر دخالتهای هنوزه ی (!) مادرش!
فهیمه میگفت از دست بچه هایش کلافه شده و مردش همه را سپرده دست او.سمیه میگفت شوهرش مرد خوبی ست و فاطمه دلش یکهو برای شوهرش ضعف رفت و خواست که برگردد خانه و لپهایش گل انداخت و ما فهمیدیم باردار است و یک عالمه دست و هورا به پا کردیم.رحیمه هم اذعان کرد اگر نادر فلان اخلاقش را میگذاشت کنار او هم بینظیر بود و ما یادش انداختیم آن روزهایی که "نادر" گفتن از دهانش نمی افتاد ....
برخلاف میتینگ های زنانه ای که گاهن درونش شرکت میکردم و همه یا پر از فخرهای دروغین از زندگی شان بودند و یا پر از شکایت و آی و وای از اینکه غلط خورده اند که شوهر کرده اند و خوش به حال من که مجردم(!)،این بار همه راضی به خانه بازگشتند.همه از گله های ریز و درشتشان شروع کردند و به نعمتهای ریز و درشتی که داشتند حواسشان جمع شد.به نظرم این دیدار برایشان زیادی خوب بود .یک جور روان درمانی و مشکل درمانی ِ همگانی به کمک هم! و من خرسندی را توی تک تک چشمها و لبهایی که دوره میکردم میدیدم.
رحیمه گفت برخلاف آن روزها زیادی ساکتم،گفت موهایم را خواسته ام به رخشان بکشم که این گونه بافته ام و روی شانه ام انداخته ام با پاپیون نارنجی اش(!).گفت که پیراهن قهوه ای ام زیادی قشنگ است و من نیشم را شل کردم و تمام قد ایستادم تا از لباس ساده ولی زیبایم کیف کنند و دلم برای کسی که آن را برایم خریده بود یک عالمه تنگ شد و وقتی زهرا برایم مردی دوست داشتنی و بچه های خوشگل موشگل آرزو کرد تا طعم واقعی ِ زندگی را دور از خیلی چیزهایی که الان در میانش هستم بچشم ،جوری که کسی نفهمد بغضم را از ندانستن خیلی چیزها در زندگی ام قورت دادم و نارنگی و موز و سیب راهی ِ شکمم کردم و دلم برای لبخند همه ی آنهایی که کنارم نشسته بودند پر از شوق شد و گفتم :"بگو ایشالا!".خندیدم و باز بلبل زبان شدم:)