_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هر شــــب تــــو را ســـر می کِشـــد هــــوش و حـــواس مـــن!

هوالمحبوب:

هرشب تـــو را سر می کشـــد هوش و حواس مــن...

داری بـــــرایـــــم از در و دیـــــوار مـــی بـــــــاری ...

نمیدانم خوب است یا بد ولی نمیتوانم بی وجود کسانی که دوستشان دارم از زندگی ام لذت ببرم.نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم همینطور بودم.انگار که از اول همینطور بودم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم که احسان نبود نمیتوانستم لب به غذایی بزنم که میدانستم احسان قرار نیست بخورد.اصلن مهم نبود او بهترش را میخورد یا نه ،من نمیتوانستم بدون او بتوانم.آن روزها هم وقتی با احسان میرفتیم پیست یا باغ صبا یا گردش نمیتوانستم در اوج شاد بودنم راستکی خوشحالی کنم و بلند بلند بخندم وقتی که الناز و فاطمه کنارم نبودند و همیشه یک جای کار یادشان که می افتادم پیکنیک م زهرم میشد.

نمیدانم خوب است یا بد ولی هیچ گاه نشد جایی چیزی بخورم یا به مکانی بروم که به من خوش گذشته باشد و بعد عینن همان یا مشابهش را برای الناز و فاطمه و احسان فراهم نکرده باشم.نه اینکه آن ها خودشان نتوانند چیزهای مشابه آن را برای خود فراهم کنند،نه! فقط بدون شریک شدنشان با آن ها نمیتوانستم واقعن خوشحال باشم.

اصلن از مبحث شیرینه خوراکی ها که بیاییم بیرون نمیدانم خوب است یا بد که هیچ وقت نتوانستم و نمیتوانم حتی از دیدن منظره ای تمام قد کیف کنم وقتی آدم های دوست داشتنی ام کنارم نیستند و اگر هم کیفی آمد و رفت باید دستشان را بگیرم و بیاورمشان برای تجربه کردن همان کیفی که من مزمزه اش کرده ام تا برایم حلال شود ذره ذره شیرینی ِآن اتفاق!

نمیدانم خوب است یا بد ولی وقتی گستره ی آدم های دوست داشتنی زندگی ام بیشتر شد هم همین حال بودم.نمیشد عشق و حال کنم مگر اینکه آن ها کنارم باشند و وقتی میدانستم قرار نیست و یا نمیشود با آن ها تجربه اش کنم یا برایشان زمینه اش را پیش بیاورم به کل از آن چشم پوشی میکردم.

نمیدانم خوب است یا بد که وقتی او کنارم نیست نمیتوانم از هیچ چیز و هیچ کسی لذت ببرم حتی اگر به قول همه ی آدمهایی که از نزدیک میبینند و میشنوندم همیشه خنده ام به راه باشد و از کنارم بودن و همکلام شدنشان با من پر از انرژی شوند.نمیدانم خوب است یا بد که با این همه کیلومتر فاصله که میدانم نه مرا میبیند و نه آمارم را دارد وقتی غذایش دیر میشود غذا از گلویم پایین نمیرود و وقتی بد اخلاق و کم حوصله است کم حرف میشوم و غمگین.

نمیدانم خوب است یا بد که همیشه او را ،احسان را، الناز را ،فاطمه را و گلدختر را مقدم بر همه ی دنیا حتی خودم میدانم و "وقتی که قرار است کنار تو نباشم ... بگذار زمان روی زمین بند نباشد!"

اصلن نمیدانم خوب است یا بد که این روزها که او نیست تا همین دیشب خیال میکردم میتوانم و باید بتوانم بدون بودنش را تمرین کنم برای روز مبادایی که راس راستی نیست و باید به این فکر کنم که اگرچه در مضیقه است و سختی ولی لذتی که او از زیارتش نصیبش میشود من به خواب هم نمیتوانم ببینم ولی...

ولی نیمه شب که از قار و قور شکمم بیدار شدم و یادم افتاد از خستگی بدون شام خوابم برده و خواستم عزم رفتن به آشپزخانه و دل از عزا در آوردن کنم، یادم افتاد او هیچ وقت در سفر درست و حسابی غذا نمیخورد و تلویزیون همین سر شب میگفت خیل ِزائرین حسین را نمیتوانند خوب میزبانی کنند و هیچ نفهمیدم از سر دلتنگی بود یا غم که یک دل سیر اشک خوردم تا سیر شوم و دوباره به خواب رفتم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی...

ولی خودم این اخلاقم را که از میتی کومون وامدارم با همه ی هنزلی که در دلم موقعی که باید شاد باشم و لذت ببرم میریزد را دوست دارم.دوست دارم وقتی این همه دوستشان دارم 

الــی نوشت :

نمیتوانید تصور کنید چقدر این دکلمه را دوست دارم.آنقدر که موقع شنیدنش نفس کشیدن برایم سخت میشود.گمانم هزار بار بیشتر گوشش داده ام و هر هزاربار با هر مصرعش تا مرز مردن رفتم!

شنیــده ام تـــه فنجـــان قهـــوه ات دیــــروز ...

هوالمحبوب:

شنیـــده ام تــــه فنجـــــان قهـــوه ات دیــــروز

نشــــان آدمکـــــــی ناشــنـــــاس افتــــــاده ...

راست گفته که کار کردن حالم را عجیب خوب می کند.کار که میکنم تمام دنیا فراموشم میشود.همین که دور باشم از همه ی آنهایی که باید،همه چیز جدی میشود و به اندازه ی بهترین تفریح ها حتی از خسته شدن هم لذت میبرم.

خیر سرمان هم که هیچ وقته خدا هیچ کسی درکم نکرده که خیال برم دارد قرار است این بار درک شوم و خدا شکر هیچ وقت ناله نکردم (شما بخوانید چس ناله گلاب به رویتان!) که آآآی ملت چرا کسی درکم نمیکند و من بدبختم! و همیشه ی خدا هم خوشحال بودم برای درک نکردنشان بس که اعتقاد داشتم فهمشان به درک کردنم نمیرسد و یک مشت درک نکن (شما بخوانید دور از جانتان الاغ!) دورم را فرا گرفته اند و به قول میتی کومن مان:" هرچه مهمان خرتر برای صاحبخانه بهتر!"

ما که همیشه دستمان توی دل و جگر خودمان بوده اما اگر قرار باشد به خط سرنوشت ذیل عمل کنیم می بایست این روزها عین آدمهای خل و چل هی دست دراز کنیم تا شانس معلق جلوی چشممان را شکار کنیم و مردم ِ درک نکن اطرافمان عین ِ خر نیششان را شل کنند و به ریشمان بخندند و ما هم رویمان بشود و نشود که بگوییم در طالعمان آمده شانس جلوی چشم هایمان قرار است معلق شود و برای همین هی دستمان را برای گرفتنش دراز میکنیم!

این قضیه ی بهمن و اسفند زندگی مان را هم فقط خواجه نظام الملک ِ سمرقندی ِ توتون آبادی خبر نداشت که قرار شد از آنجا که موبایل ما همچنان زغالی ست و به این فسق و فجورهای وایبر و تانگو و اینستاگرام و وی چت و واتس آپ و لاین و غیره و ذلک مجهز نیست، عریضه ای بنویسیم من باب تغییرات ِ خفن زندگی مان در بهمن و اسفند که همه به آن واقفند و به پای کبوتر ببندیم و به سمتش روانه کنیم که او هم خبردار شود زمستان های این چند سالمان پر شده از آدم ها  و اتفاقات عجیب و طرفداران و مریدان و خواستاران ِ دل شیفته و گاهن جان شیفته که به طرفة العینی دُم شان را گذاشته اند روی کولشان و رد ماتحتشان را گرفته اند و در افق محو شده اند و هدفشان فقط گند زدن به آن موقع از زندگی مان بوده و لاغیر و برایمان بس عجیب و غریب بود که در تفأل ذیل مان حک شده  این طور فُرم و با همین یک جمله ایمان آوردیم که طالعمان را درست حدسیده اند!

و اما قسمت ستاره شناسی و نجومیه بحث که غیر از ماه و خورشید و آن ستاره ی همیشه نورانی و پررنگ که تازه اسمش را هم بلد نیستیم،هیچ خری را توی آسمان نمیشناسیم الا کلاغ ها و گنجشک ها که وقتی هم در دور دست پرواز کنند تشخیص کلاغ و گنجشک بودنشان هم برایمان سخت است چه برسد مثلن پولوتون یا نوترون یا الکترون بودنشان را بشناسیم حتی!حالا نزدیک شود یا دور ،که چه مثلن؟

این همه روز درست چرخیده عاقبتمان شده این ،وای به حال معکوس چرخیدنش که البت لازم به ذکر است به شصتمان هم نیست ولی خب عین احمق های خوش خیال امیدواریم شدیدن غریبا!

 و اما قسمت شیرین ماجرا همان قسمت های لایت شده ی فیروزه ایست که گفته همین دو ماه ِ آتی منتظر ِ عروسی یا زنجه موره ی من در پس و پیش ِ اینجا و آنجا باشید که گمانم خبرهایی در راه است که ما بی خبریم و الله اعلم و همان نه نه مرده ی فال بگیرمان!:)

راستی تا ما برویم در پی هماهنگی خودمان با تغییرات بنیادین هفته و ماه ِ پیش ِ رو و لذت بردن از کارهای جدی،شما از اینجــــا الـــی گوش کنید و اگر کـِیفی بود نثار روح ِ خفته ام کنید من حیث المجموع .و من الله توفیق!:)

خرچنگ متولدین تیر : خوب کار کردن به شکل عجیبی شادی آور خواهد بود. روی یک چیز جدی تمرکز کن و مطمئن باش به اندازه تفریح از اون لذت خواهی برد. حتی لازم نداری اینکار توسط بقیه درک بشه بلکه لذت خودت بسیار کامل خواهد بود. یک شانس جلوی صورتت معلق است و باید دستت رو دراز کنی و برش داری. نه فقط این هفته که کل بهمن و اسفند برای تو مواقع تعیین کننده ای بوده و هستن. مهمترین دلیلش هم اینه که سیاره پلوتو که نشون دهنده تغییره در خونه رابطه‌هات خواهد بود و ونوس بعد از توقف حرکت معکوسش، داره با سرعت به پیش می تازه. بعضی متولدین تیر حتی ممکنه عروسی کنن در این دو ماه و برای بقیه احتمال جدا شدن می ره. هفته و ماه پر هیجانی در پیشه و تو هم توان متوقف کردن تغییرات رو نداری پس باهاشون هماهنگ شو و از انجام کارهای جدی لذت ببر.


چقدر گیر کنم بین فاضل و ژلوفن ؟!

هوالمحبوب:

از راه رسیده بودم و سر به سر همه گذاشته بودم و پریسا آمده بود و یک عالمه با بچه های قسمت بازرگانی در مورد خوراکی های مختلف حرف زده بودیم و اینکه چه چیزی با چه چیز دیگر ممکن است به مذاق و اشتهایمان خوش بیاید و  مهندس نون گفته بود:"دقت کرده اید تازگی ها دغدغه یمان شده کشف خوراکی های جدید ؟ "و من نگفته بودم این اثرات بودن کنار الــی ست و توی دلم کف کرده بودم از ذوق که حرف از خوراکی های جدیدی که میشود درست کرد و امتحان کرد مرا به وجد می آورد و هیچ نگفته بودم ولی همه فهمیده بودند اشتیاقم به خوراکی ها را و بعد نشسته بودیم سر کار و بارمان و فاکتورهای بخش مالی باز گم شده بود و من برای احقاق حق فروشنده ی آن پروژه ای که خرید کرده بودمش یک عالمه پله ها را رفته بودم بالا پایین و هربار هم سیخونکی به یگانه زده بودم و دنبال هم کرده بودیم تا پناهگاه آقای ف و هر بار هم یگانه علی رغم دفاع آقای ف به پناهگاه یورش برده بود و مرا یک فصل کتک زده بود و موقع رفتن بوسه ای روی لپم نشانده بود و من باز پله های مالی را رفته بودم و آمده بودم و هی به لاله لبخند زده بودم که "چطوری؟" که ااین بار صدایم کرده بود که شنیده دندان منصوره حسابی درد میکند و کمی صبر کنم تا برای التیام دردش ژلوفنی بدهد برایش ببرم تا کمتر درد بکشد و من این بار باز هم با نیش باز و مشتاقانه منتظر مانده بودم تا برود سر وقت کیفش و وقتی پرسیده بود چرا اینقدر هیجان داری،گفته بودم توی عمرم ژلوفن ندیده ام و دلم میخواهد این "ژلوفن ژلوفن" که این دخترها از دهانشان نمی افتد را به چشم ببینم و از نزدیک لمس کنم و او یک کپسول شیشه ای مانند قرمز که شبیه کپسول های ویتامین D ای بود که خانم اسلامی آن روزها میخورد را گذاشته بود کف دستم و گفته بود:" آخر تا به حال تا درد نکشیده ای و گرنه میفهمیدی ژلوفن چیست !"
و من محو ژلوفنی شده بودم که قرار بود به منصوره برسانم و دیدن رنگ شفافش کنجکاوی ام را به هیجان تبدیل کرده بود و دلم خواست به جای توضیح دادن به لاله یا حرف زدن از دردهایم که ...،غمم را با لبخند و هیجان قورت دهم و بدون اینکه سرم را از روی تاسف تکان دهم ، رنگ شفاف ژلوفنی که برای اولین بار دیده بودمش را بذوقم!