هوالمحبوب:
تـــوی قــــرآن خــــوانده ام یعــــقــــوب یـــادم داده است
دلبرت وقتـــی کنــــارت نیســــت ،کوری بهــــتر است ...
خسته تر از این بودم که بشینم به درس دادن ولی مجبور بودم.مجبور بودم که نشستم به توضیح ریشه ی لغت ها و اینکه نقش هرکدومشون چیه و کجا باید استفاده بشه و اون با دقت و البته سختی گوش میداد و یادداشت میکرد.از من جوونتر بود و سه تا بچه داشت.شونزده هفده سالگی ازدواج کرده بود،درست وقتی هنوز دیپلمش رو نگرفته بود.خونواده اش رو میشناختم،مذهبی بودند.مامان بزرگش من رو بهش معرفی کرده بود و مامان و خاله هاش همگی دوستم داشتند و همه شون ازم به عنوان یه پارچه خانوم یاد میکردند که هر دفعه وقت میکردند یه طرفدار از سمتشون برای به گردن انداختن ِ طوق ِ "غلامی" به سمت خونمون روونه میشد و بعد با یه ماجرای ساده و یا حتی پیچیده تموم میشد و من تا یه مدت باید سرم رو مینداختم پایین و خانومانه نصیحتاشون رو گوش میدادم و غلط کردم و دفعه ی آخرمه نثارشون میکردم و باز روز از نو روزی از نو!
شوهرش کار درست و حسابی نداشت و بعدها که زندگیشون شروع شد کم کم پله های ترقی رو تی کشید و در لوای استخدام یه شرکت رفت تا عازم دیار غربت بشه واسه فروش محصولات غذایی به کشور ِ دوست و برادر ارمنستان و قرقیزستان و ترکمنستان و تاجیکستان و بقیه ی "ستان " ها!
بچه ی دومش که به دنیا اومده بود دیگه دیپلمش رو گرفته بود و نشسته بود به بچه داری و زندگی و شوهرش ماهی یه بار برمیگشت پیشش و اونم خانومی میکرد.یکی دوبار رفته بود روسیه پیش شوهرش که تنها نباشه ولی چون بچه هاش بزرگ شده بودند و سطح تحصیلیه روس ها پایین بود و فرهنگاشون خط و خش داشت محض خاطر ِ بچه ها برگشته بود.بچه ی سومش که کمی بزرگتر شد،شوهرش واسه اینکه کمتر دلتنگی کنه ترغیبش کرد بره دانشگاه و کنکور بده و اون حالا ترم چندمه جامعه شناسی بود که من روبروش نشسته بودم.
خوشگل و جوون و خانوم بود.ترگل ورگل و شیک و انگار نه انگار سه تا بچه داشت و از من جوون تر بود.واسم که تعریف میکرد زود شوهر کرده و توی دست و پای شوهرش بزرگ شده و قد کشیده دلم واسش میسوخت و نمیتونستم خودش و خونواده ش رو درک کنم که هنوزم که هنوزه دختر و پسرهاشون رو زود شوهر و زن میدادند.
هوا که کم کم تاریکتر شده و نور چراغ ضعیف تر،تحمل نکرد یه صفحه دیگه درس بدم و گفت تمومش کنیم.گفت چشماش اذیت میشه و بقیه رو بذاریم واسه جلسه بعد.خنده م گرفته بود که چقدر این پولدارا سوسول و قرتی اند که نمیدونم چرا ازش پرسیدم چرا چشتون درد میکنه که گفت واسه اینکه قطره ش گیر نمیاد و باید تحمل کنه.گفت داروی چشماش توی ایران واسه خاطر ِتحریم کم گیر میاد که پرسیدم چشه و گفت چشماش آب سیاه اورده بس که گریه کرده!!!
نمیتونستم تصوری از علت گریه کردنش داشته باشم و اینکه ممکنه چه مشکلی داشته باشه وقتی همه ی زندگیش رو به راهه که بغض کرد و گفت درد دوری ِ مردش سوی چشماش رو گرفته و مُرده بس که این پونزده شونزده سال گریه کرده از این همه دلتنگی.
اون میگفت و من دستاش رو گرفته بودم که گوله گوله اشک میریختم و بهش میگفتم میفهمم و اون بهم میگفت نمیفهمی ،تا شوهر نکنی و دوستش نداشته باشی نمیفهمی.انشالله شوهر میکنی و دوسش داری و میفهمی چقدر درد ِ نبودن کسی که دوسش داری.حالا نمیفهمی.خیال میکنی میفهمی.هیچ کسی نمیفهمه من چه میکشم و همه میگند تو که راحتی شوهرت پیشت نیست و من دق میکنم تا صدای زنگ گوشیم بلند بشه و زنگ بزنه و بگه داره میاد پیشم.
گفت دکتر گفته نباید گریه کنه چون کور میشه و هی اشکاش را پاک میکرد و من به جاش یواشکی هق هق میکردم و اون ازم معذرت میخواست که ناراحتم کرده و قربون صدقه م میرفت که اینقدر مهربونم که باهاش همدردی میکنم!!
میگفت نمیفهمم چی میکشه و من که دستاش رو محکم تر میگرفتم و میگفتم که میفهمم رو آروم میکرد که صدای زنگ گوشیش بلند شد و گل از گلش شکفت و صداش پیچید توی گوشم که "سلام محمدم ..."
بند و بساطم رو جمع کردم و زود تنهاش گذاشتم تا با محمدش همکلام بشه و دلش آروم تا یادش بره باید گریه کنه.گوشیش دم گوشش بود که صورتمو بوسید و زمزمه وار خدافظی کرد تا من تا خونه اشک بریزم و هی دست بکشم به صورتم و اشکای بی رنگ را روی سر سبابه ام قل بدم و نگاهشون کنم...
شب که چراغ خاموش بود و من درازکش و بی اهمیت به رنگ اشکام نفس میکشیدم بهم پی ام داد که آقای فلانی (محمدش) داره میاد و یک هفته دیگه یک ماه پیششه و اونقدر خوشحاله که خواسته با خبر دادنش به من ،منم دیگه غصه ش رو نخورم.بهش گفتم که خیلی خوشحالم و میفهممش و اون باز بهم گفت که تا جاش نباشم نمیفهمم و من چراغ را روشن کردم و باز به صورتم دست کشیدم و به سر انگشتای سبابه م نگاه کردم که اشکی بود اما سیاه نه...!
هوالمحبوب:
حـــال بـــدی دارم که میفــــهمـــی ، حالـــی شبیـــه مـــــادر ِ هــــــــرزه
این روزهـــا ایـن شاعـــر ِ بدبخــت ،قصـد خریــــد ِ یـک کفـــن دارد ...
آدم ِ خانه ماندن نبودم ولی جایی هم برای رفتن نداشتم.خانه برای ماندنم زیادی تنگ بود و بیرون برای قدم زدن زیادی گل و گشاد!
شال و کلاه کردم و رفتم نشستم روی صندلی آرایشگاه! کسی نیامده بود و من منتظر بودم.زن میانسال کنارم غر میزد که چرا هنوز کسی نیامده و من نای لبخند زدن هم نداشتمش.برای من اما انتظار زیاد هم سخت نبود،منی که همه ی عمرم را انتظار کشیده بودم. عجله هم نداشتم ولی دلم هم یک جا بند نمیشد که میخواستم زودتر از آنجا بروم.
سادات از راه رسید و بغلم کرد و مرا نشاند روی صندلی ِ آرایشگری اش و میان آن همه زن دست به سر و صورتم کشید و نو نوارم کرد!خواست توی آیینه نگاه کنم و نظر بدهم ولی دروغ چرا آنقدرها هم برایم مهم نبود که تشکر کردم و وقتی خواست تا جایی مرا برساند،یکی نبودن مسیرمان را بهانه کردم و خداحافظی و کمی قدم زدم و برگشتم خانه.
نمیدانم تخت و اتاقم را دوست داشته باشم و یا متنفرشان باشم بس که مرا به گریه دعوت میکنند! تا عصر در آغوششان گریه رد و بدل کردیم که دلم خواست بزنم به سینما!
خواستم خودم با خودم تنها باشم محض دیدن ِ فیلمی که زیاد هم مهم نبود اسمش چیست! برای همین همراهی هیچ کسی را کنارم نپذیرفتم و حرکت "احمقانه " ام را صدا کردند"رفتار مقتدرانه"!!!
منتظر بودم،یک عالمه منتظر بودم و محض ندیدن آدمهای دست در دست نشسته در لابی سینما،چشمم را به زمین و کفشهایم دوختم و چیک چیک مظلومیتشان را تصویر گرفتم...!
خیلی گذشت تا صدایمان کنند بفرماییم داخل که فیلم قرار است شروع شود و باز هم دروغ چرا؟ دلم نمیخواست بروم داخل سالن سینما و خودم هم نمیدانستم برای چه آمده بودم...!
لعنت به ذهن و این اخلاقه مسخره ام! لعنت به همه سینماهای دنیا آن هم درست عصر ِ پنجشنبه!
تمام مدتِ "عصر یخبندان" میخ کوب بودم و وقتی عسل آن آخری ها به منیر گفت که :"اولاش هی قربون صدقه م میرفت و حالا بهم میگه گه خوردی ..."و بعد بلند شد و رفت سمت در و به فرید ِ فرضی گفت که خودش گه خورده و جمعیت مردند از خنده ،من میان صداهای خنده های احمقانه شان هی دستمال کاغذی خیس کردم!!!
شب تولدم خودم را برده بودم سینما که از دلش تمام روزهای سالی که گذشته بود را در بیاورم و نتوانسته بودم!
بعد از اذان و بعد از افطار روبروی خدا نشسته بودم و روی سجاده کلی زور زده بودم خودم را لوس نکنم و اشک نریزم که نشد! وقتی سر خم کردم و گفتمش :"خیلی اذیتم کردی! یادت باشه خیلی اذیتم کردی " و بعد از یک دل سیر گریه کردن گفته بودم :"اشکالی نداره،دستت درد نکنه" خندیده بودم!
نخواسته بودم منتظر پیامها و تبریک های این و آن بمانم که خوابم برد و انگار خدا دست به کار شده بود که رأس ساعت دوازده درست مثل شب سال تحویل مرا صدا کرده بود که "بیخود باس پاشی و با حرکت عقربه ی ساعت درد بکشی!" و من جشن تولدم را با فرشته که لحظه شماری اش میکرد جشن گرفتم!
لعنت به ذهن دقیق و مرورگرم که تمام شب درد بودم تا سحر. درد بودم که گفتمشان محض رضای ِ خدا و این دل ِ وامانده برای افطار برویم تولد بازی و خواستم که پریسا کنارم باشد و با هزار نقشه مورد ِ قبول واقع شد!
همراه اول به من یک روز مکالمه ی رایگان داده بود و من به شصتم هم نبود وقتی دلم حرف زدن نمیخواست.جمعه بیش از حد طولانی بود و پیامهای تبریک مانند دشنه سینه ام را خراش میداد!
شب تولد بازی بود و فرنگیس هی حرص میخورد که اینقدر ریخت و پاش لازم نیست و مگر شکم ما چقدر جا دارد و من دلم میخواست مانند لا ابالی ها و شرابخواران قهار تمام پس اندازم را بدهم و به تمام خوراکی ها و نوشیدنی های دنیا چنگ بزنم که بالاخره یکی از آنها بغضم را درسته غیب کند که اینقدر سخت نفس نکشم و مدهوشانه برای دوربین هی شکلک در می آوردم و میخندیدم...
+تولدم با تمام مبارکی اش (!) بالاخره تمام شد :)
هوالمحبوب:
غــــم مــــرا دگــــران بیشتـــــر میــخورنــــد از مــــن
همیشـــــه روزی ِ مـــن رزق ِ دیگـــــران باشــــــد ...
اینها را که همین الان مینویسم قبلش به همه ی کسانی که آمدند پیشم گوش دادم که یعنی فرمایششان متین و بعد الکی لیخند زدم و همه شان فهمیدند باید بروند پی ِ کارشان و لال مانی بگیرند!
از راه که دیر رسیدم و با کسی خوش و بش نکردم و خزیدم پشت میزم و خودم را توی آینه چک نکردم و جواب حال و احوال کسی را ندادم همه فهمیدند باید سر به سرم نگذارند.ولی مهندس تازه وارد-همان که خوش تیپ است و پریسا میگوید امکان ندارد دوست دختر نداشته باشد و بقیه میگویند سرخود معطل است و من هم که متخصص رینش به سرخودمعطل ها هستم-این را نمیدانست که آمد کنار میزم تا آدرس فلان شرکت ایتالیایی را بگیرد و دید من دارم فین فین میکنم و دست پاچه شد و پرسید خانوم فلانی چه شده و من نمیدانم چرا گفتم سر درد دارم که رفت همه را خبر کرد محض کمک و همه باید می آمدند بگویند بس که روزه میگیری سلامتی ات تق و لق میخورد و بخواهند روزه ام را بشکنم تا من دهن به دهنشان نگذارم و لبخند تلخ بزنم تا بروند به جهنم!
دیر رسیده بودم،سحری نخورده بودم و در عوض تا دلت بخواهد اشک قورت داده بودم موقع سحر!
چشمهایم را به زور باز کرده بودم وقتی آلارم گوشی ام دعا میخواند،کشان کشان خودم را چشم بسته رسانده بودم توی آشپزخانه و زیر قابلمه مرغ و برنج ها را روشن کرده بودم و خرما توی بشقاب چیه بودم و فلاسک آب یخ سر سفره گذاشته بودم.یک عالمه سر و صدا کرده بودم که فرنگیس بیدار شود و برنج ها و مرغ ها را کشیده بودم توی ظرف.
چهار زانو نشسته بودم سر سفره که اسم فرشته افتاده بود روی گوشی ام که مثلن بیدارم کند برای سحری که خواب نمانم و گفته بودم بیدارم ...که پی ام ت رسید ساغر!
یک عالمه نوشته بودی.شبیه بقیه که یک عالمه نوشته بودند و گمان برده بودم مثل بقیه خواسته ای تولدم را تبریک بگویی که ...
تبریک گفته بودی و یک عالمه حرف دیگر هم زده بودی.دستهایم میلرزید و همه ی اجسام اطرافم.سرم را خم کردم و گذاشتم توی بشقاب و فقط اشک ریختم.داشتم خفه میشدم.خواستم آب بنوشم که نشد و تمام محتوی معده ام که ماحصل تولد دیشب بود را توی کاسه ی دستشویی بالا آوردم!
خودم را توی آیینه نگاه نکردم که دلم برای خودم بسوزد.حتی به پی ام هایی هم که فرستاده بودی نگاه نکردم که ندانم دقیق باید چه غلطی بکنم.زانوهایم را بغل کردم و اشک قورت دادم و تند تند آب خوردم که خفه نشوم تا صدای اذان بپیچد توی حیاط!
فرنگیس بیدار نشده بود که اذان گفتند و برنج ها را دوباره توی قابلمه ریختم و خرماها و مرغ ها را هم توی یخچال و تا طلوع صبح و روشنایی هوا اشک قورت دادم و بغض های گنده گنده!
ساغر...ساغر ! من باید به تو چه میگفتم؟باید از خواندن حرفهایت چه احساسی میکردم؟...ساغر...ساغر...
من دوست ندارم کسی بفهمد من لبخند ِ توی عکس هایم نیستم.من دوست ندارم آدم ها دوستم داشته باشند.من دوست ندارم به خاطر ِ دوست داشتنم حرف های رک و بی رحمانه بزنند.من دوست ندارم تو بگویی این من بودم که او را ...
تو راست میگویی ها ولی من دوست ندارم هیچ کس ...هیچ کس ...هیچ کس ِ هیچ کس حرفهای بی رحمانه و رک به من بزند که او را ...
شما که الی نیستید...هیچ کس الی نیست و کاش که هیچ وقته خدا نباشد...اصلن من دوست دارم بروم به درک بروم به جهنم!
ساغر...تو و آدم های دوست داشتنی ِ اطرافم زیادی خوبید و از سر من زیاد.من دختره خوبی نیستم .بخدا به جان گلدخترم من دختره خوبی نیستم اما ...
خوب نیستم...خوب نیستم...خوب نیستم ساغر...ساغر ...ساغر