هوالمحبوب:
زیـــادی از ســـر من چـــون نخواســتم جــز این
مـــرا ببخــش اگـــر از تـــو کــم نمی خواهــــم ...
همین دوازده روز پیش بود که موقع خوابیدنت گفته بودم که ... و تو تا صبح نشسته بودی و پا به پای من نخوابیده بودی و من هی زور زده بودم که به خاطر تو هم که شده بخوابم و نتونسته بودم و هی زور زده بودم که خودم رو جمع و جور کنم که یعنی خوبم و تو فهمیده بودی که نیستم و تا صبح کنارم نشستی.
همین یازده روز پیش بود که یک ریز و بلند بلند گریه کرده بودم و تو دل به دلم داده بودی و هیچ نگران نبودم که ضعیف به نظر بیام و اعتراف کرده بودم که خسته شدم و تو گفته بودی که می دونی و تا همیشه کنارمی.
همین ده روز پیش بود که بعد از دو شب بیخوابی ناخودآگاه بدون اینکه بهت خبر بدم خوابم برده بود و تو تاصبح چشم روی هم نگذاشته بودی از نگرانی و من خواب هفت پادشاه رو میدیدم و تو ثانیه ها رو میشمردی تا هوا روشن بشه و فردا صبح به جای تنبیه کردنم از این همه سهل انگاری با همه ی دردت وقتی که زور میزدم از دلت در بیارم ،فدای سرت تحویلم دادی.
همین یک هفته پیش بود که خودسر شده بودم و حرف هیچ کسی توی گوشم نمیرفت و داد زده بودم و حرص خورده بودم و مرغ یک پام را بغل گرفته بودم و سر به بیابون گذاشته بودم که سرم داد کشیدی که اندازه ی یه نخود عقلم رو به کار نمیندازم و مرغ یک پام را گذاشتم زیر چونه م و یک ساعت تموم وسط جاده نشستم و روی اون سکو به حرکت ماشین ها زل زدم و گریه کردم و در جواب نفیسه که بهم گفت قبلن ها طاقتت بیشتر بود گفتم "پیر شدم!" و باز رفتم و نشستم روبروی معصومه و فقط به خاطر اینکه ناراحت نشی و نباشی و فقط به خاطر همه ی اعتمادی که به حرفات داشتم و دارم ،زور زدم خودم رو جمع و جور کنم و دل دادم به اونی که ناراحتم میکرد تا به قول تو آخرش خوب تموم بشه و گمونم شد.
همین سه روز پیش بود که روز تولدت اون هم اول صبحی دیر شدن کارت رو به جون خریدی و روزی که قرار بود پر از شیرینی باشه رو با تلخی روز من شریک شدی تا آب توی دل نا آرومم تکون نخوره.
همین امروز...همین امروز که بهت گفته بودم سهم من از همه ی تو به اندازه ی یک بند انگشته که اون یک بند انگشت رو هم باید با همه اطرافیات سهیم کنم،همین امروز که گفته بودم روز تولدت که روز من بوده و سهم من از تو به اندازه ی قولی که بهم دادی هم نبوده،همین امروز که یادم رفته بود چقدر با همه ی نبودنت هستی ،به خاطر کم بودنت ازم معذرت خواستی و هیچ بهم نگفتی که چقدر بی انصافم.که چقدر سوی چشمام کم شده که این همه بودن را ندیدم و نمیبینم.
همین امروز که من خودم رو اونقدر محق میدیدم که گله کنم و به همون اندازه باید این همه نبودن رو چشم پوشی کنم و نباید از قولی که بهم داده بودی و بهش عمل نکردی دلگیر باشم که مبادا دلگیر باشی،هیچ بهم نگفتی که چقدر بد شدم و سهل انگار که این همه بودن به چشمم نمیاد که خیال برم داشته که نیستی.که خیال برم داشته که نبودی.که چشم دوختم به همه ی نبودن ها وقتی که این همه هستی و یادم ننداختی که خودم برات خونده بودم "از فرط بودن است که پیدا نمیشود..."
نمیدونم!!شاید به قول نفیسه کم طاقت شدم و شاید هم به قول الـــی پیر و شاید هم به قول تو با روشی که در پیش گرفتم دارم میرم به سمتی که خیلی چیزها لذتش رو برام از دست داده و قراره که بده ولــی میدونم و مطمئنم همونقدر که ممکنه لذت خیلی چیزها و داشتن خیلی چیزها برام از بین بره و کم رنگ بشه اما به همون اندازه لذت داشتن تو برام به اوج میرسه و روز به روز بیشتر میشه،درست مثل شرمنده شدنم از این همه خوب بودنت.
+من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکــرهای خــام ...
هوالمحبوب:
پیـــــش بیــــنـــی نکـــــن چـــه خــــواهــــد شــــــد
عشـــق مثـــــل هـــــوا شـنــــاســـــی نیســـــت ...
به من گفتی که من "خودی ام".فردای بازی ایران و آرژانتین که تو احتمالن برای گلی که مسی زد یک عالمه داد و بیداد به راه انداخته بودی و من تمام مدتِِ مسابقه روی نیمکت ِهمان فضای سبزِ کنار خانه مان که آن روز منتظر شدی تا برایت شال و کلاه بیاورم که سردت نشود،چاهار زانو نشستم و فقط شع ـر گوش دادم و با هر بیتش نفس عمیق کشیدم و بغض خشک شده ام را قورت دادم تا آرام شوم و نشدم!
به من گفتی "وقتی برای کسی مهمان میرسد و غذا کم است،خودی ها کمتر غذا میخورند تا غذا به مهمان برسد"،دو روز بعد از همان لحظه ای که من غمگین بودم و گفته بودم کشش بحث ندارم و تو برخلاف همیشه یک سر سوزن فکر نکرده بودی شاید حرف مفت زده باشم و شاید باید بمانی و فقط همین یک بار بحث نکنیم.نه اینکه بنشینی یک گوشه و خیال کنی به من و اعصابم مثلن لطف کرده ای!
به من گفته بودی "من خودی ام و کم بودنت را ببخشم و اینکه برای حفظ آبرو صورتم را جلوی مهمان ها با سیلی سرخ نگه می دارم" درست یک هفته بعد از آن روزی که چترهای بستنی و دست خطت را شاهد گرفته بودم که دلم برایت تنگ شده و تو طبق حرفهای گذشته ام گمان کرده بودی حرف از دلتنگی با من مرا دلتنگ تر میکند و برای جبران دلتنگ تر نشدنم چهل و هشت ساعت مرا از شنیدنت دریغ کردی که دلتنگ تر نشوم!
به تو گفته بودم سهم من از تمام تو به اندازه ی یک بند انگشت است و تو همان یک بند انگشت را هم برایم جیره بندی کرده ای و نگفته بودم "خودی بودنی" که تو را برایم جیره بندی کند تا آن جاییکه برای حفظ آبرو جلوی مهمان ها مجبور باشم روزه بودن و افطار نکردنم را پنهان کنم و دست روی شکمم بکشم که سیرم و غذای دلچسبم را حتی بو نکشم و به خوردشان بدهم و صورتم را سرخ تر کنم و هی آه بکشم و حسرت به دل بمانم را دوست ندارم.
به من گفته بودی نگران حرف نزدن هایم هستی.نگران اینکه هر گاه غمگینم خفه میشوم و در برابر اصرارت لال میشوم و انگار نه انگار که بارها قول داده بودم با حرف نزدنم نگرانت نکنم و اینکه پای قول و قرارم و حرفم نمی ایستم اصلن خوب نیست و معنای خوبی نمیدهد و باز برای حرف نزدنم قهر کرده بودی وقتی که گفته بودم تحمل دعوا ندارم و رفته بودی که تحملم را بالا ببری و هیچ فکر نکردی باید نگران تمام آن دو شبی باشی که دیوارهای اتاقم دست در دست هم به سمتم هجوم می آوردند و گلویم را فشار میدادند و مرا نمیکشتند که راحت شوم و من بدون اینکه به مقصر بودنم فکر کنم به این فکر میکردم که چطور چهل و هشت ساعت بدون من را توانسته ای تحمل کنی و کسی که این مدت را بدون من تحمل کند حتمن بیشتر از این ها را میتواند تحمل کند و به شصت پایش هم نباشد!!و ترسیده بودم.
به من گفته بودی "خودی".گفته بودی من "خودی ام".من "توأم".گفته بودی خود توأم و بی عرضه بودن و کم بودنت را چشم بپوشم و من از اینکه "خودی " خطابم کرده بودی از شوق بغض کرده بودم و از اینکه برای سرخ نگه داشتن صورتم جلوی مهمان ها باید ظرف غذایم را بدون اینکه حتی بویش کنم تعارفشان کنم درد کشیده بودم و گفته بودم همین که "توأم" از سرم هم زیاد است.
من "خودی"ام.یک خودی غمگینه به گمانم خوب که همین یک بند انگشت سهمش را که از تمام بند انگشت های دنیا بیشتر است، می میرد.یک "خودی" که روزی هزار بار دلش میلرزد از اینکه مجبور باشد از این یک بند انگشت سهمش برای ابد چشم پوشی کند تا مهمان هایش میزبانی اش را تقدیر کنند و شاید آنقدر خوششان بیاید که خودشان صاحبخانه شوند!
من "خودی ِ "خوب ترسویی هستم که دلش میلرزد و برایت مینویسد "عشق مثل هوا شناسی نیست ..." تا تو دلش را قرص کنی و پاسخ دهی که "عشق باران مرداد ماه است ..." و او باز میان تمام دلشوره هایش بغض کند و به چشم گفتن هایش به خدا فکر کند!
من "خودی" خوبی هستم.یک "خودی" که تو را با رئیست،همکارانت،ارباب رجوع هایت،دوستانت و خانواده هایشان،آشناهایت،شاگردانت،خانواده ات و اقوامت شریک است.یک "خودی" که شبها خواب صاحبخانه شدن مهمانهایش را میبیند و اشک میریزد و به خودش میگوید یک "خودی " باید آبرو داری کند تا "خودی ِ خوبی " باشد.
من "خودی" بودن را خوب بلدم.تمام این سالها خوب بلد بودم.من برای تمام عزیزان زندگی ام "خودیِ خوبی" بودم.شاید غر زده باشم و حتی دلگیر اما مهمانهایم از میزبانی ام لذت برده اند.مهمانهایم بدون اینکه بدانند میزبانشان که بوده یا چه کرده قند در دلشان آب کرده اند.
تو مرا "خودی" خطاب کردی.گفتی که من "توأم" و من باید به خودم ببالم که تو از من این همه خیالت جمع است.که تو مرا این همه به خود نزدیک میدانی.که تو هم مثل من پر از دوست داشتنی.
من باید "خودیِ خوبی" باشم.نباید غر بزنم،نباید بترسم،نباید روزی هزار بار دلهره ام را در دهان و دلم قرقره کنم و تف کنم بیرون.باید قورتش بدهم و هزاران شمع نذر میزبان نشدن مهمانهایم کنم!