هوالمحبوب:
خواسته بودم در مورد آشپزی کردن بنویسم.همین چند دقیقه پیش!
اینکه بدون تو لعنت به تمام پیازهایی که اشکت را دربیاورند و بعد خلال شده توی گوشت خرد شده برقصند و طلایی شوند و رب هایی که به غذا رنگ بدهند و بوی غذایی که توی خانه بپیچد و بخواهد مرا کدبانو نشان دهد و تو نباشی که به آن لب بزنی و با قاشق اول صورتت را کج و معوج کنی که نمکش کم است و ادویه اش زیاد و بعد بگویی که زنی که آشپزی بلد نیست به درد لای جرز دیوار میخورد (!) و برایم هنرت را تئوریک به نمایش بگذاری تا من هزار بار دوست داشتنت را نفس بکشم و عملی بخواهم همه ی هنرم را با دستورالعمل تو به کار ببندم تا خانم آشپزی خانه ای شوم که به خیالم تو قرار است ماحصلش را تحسینش کنی!
آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا آشپزی کردن برای کسی ست که دوستش داری و همین است که وقتی کنار گاز می ایستم و تو نیستی پر از بغض میشوم.
آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا پشت کردن به تکنولوژی های زن تنبل کُنِ دنیاست و شستن لباس کسی که دیوانه دار دوستش داری آن هم توی لگن!
آمده بودم بنویسم بی تو دست و دلم به شستن و پختن نمی رود که سر از اینجـــا در آوردم و دلم ریخت برای هزارمین بار وقتی دیدن عکسش هیچ حسی در من برنمی انگیخت الا دلتنگی همان روز که تو آشپز شده بودی و من تماشاچی!
پیاز و گوشت و رب و ادویه و نمک غذا را همانجا توی آشپزخانه ی نوشته ام رها کردم و باز دستم را زیر چانه ام گذاشتم تا صدایت توی گوشم بوزد که :"خوبه والا!مردم بشینند فیلم ببینند ما براشون آشپزی کنیم!" و دلم غنج برود برای لحن حرف زدنت و کفگیری که توی دست هایت جا گرفته!
تا من با هر جمله ی سامانتا که دلتنگ ادوارد شده و با خودش درگیر است عاشق شدنش را بغض کنم و یواشکی چند چکه اشک بریزم و تو بوی غذا را هدایت کنی به سمت بینی ام وقتی قارچ ها را به مواد ماهیتابه اضافه میکنی و دلم برایت پر بکشد ولی از جایم تکان نخورم تا باز برگردی و با افاده و مثلن حرص بپرسی:"جاتون راحته خانوم؟چیزی احتیاج ندارین؟!" و من چشم از ادوارد بردارم و با پررویی بگویم که در حال حاضر چیزی نمیخورم و بخندم تا باز مثل مادرشوهرهای بدجنس لب هایت را برچینی و چشمهایت را ریز کنی و غرغرکنان اتاق را به سمت ماهیتابه روی اجاق گاز ترک کنی و دلبری کنی و بوی غذا را هل بدهی در تک تک سلول هایم تا من سراپا مسخت شوم و چشم بدوزم به دلدادگی آن دو و بگویم که چقدر سامنتا را درک میکنم و تو بگویی برای درک کردنش باید تا آخر فیلم صبر کنی و من هی دلم بخواهد تو آخر فیلم را برایم بگویی و هی از سر و کولت بالا روم و پایین بیایم و تو بخواهی دندان سر جگر بگذارم و من را با هیجانم تنها بگذاری تا وقتی سامانتا اعتراف میکند که در لحظه عاشق شونصد و چهل و یک نفر است تو غذا را رها کرده باشی و ابرویت را بدهی بالا و نگاهم کنی و قیافه ی زنان خاله زنک همسایه را به خود بگیری و پشت چشم نازک کنی و بگویی :"خوبه والا! دیگه با یه دختره فلان که عاشقه شونصد نفره همذات پنداری میکنی!" و مرا با صدا و نگاهت خلع سلاح کنی وقتی تا غذایی که هر ذره اش بوی دوست داشتنت را میدهد و آماده شده همراهی ام می کنی و دل به دلم می دهی وقتی دلم میخواهد که ...
آمده بودم بنویسم که بی تو دست و دلم به آشپزی که هیچ،به زندگی کردن هم نمی رود که تو باز مرا بی آنکه بدانی آن هم از این همه کیلومتر فاصله غافلگیر کردی .
هوالمحبوب:
آن ع ــشـــق کـــه در پـــــرده بـــیـفــتــــد بـــــه چـــه ارزد؟
ع ــشق اسـت و هـمیـــن لـذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!
یک روز ،آن اوایل که تقریبن اکثر کسانی که اینجا را میخوانند فهمیده بودند بالاخره توی دل الــی یک چیز تکان خورده و کسی هست که الـــی را به وجد و عشق آورده و قرار بود بالاخره دست از لفافه گویی بردارم و بنویسم که این جمله ها و کلمه ها و خواستن ها اثر فکر و تخیل نویسنده نیست و همه اش منشأیی واقعی دارد که مثل خون دارد زیر پوست الــی میدود،به شیوا گفته بودم بدم می آید مثل دخترهای دبیرستانی و احمق هی چپ و راست بروم و از عشق و گل و بلبل بنویسم و بعد قلب و تیر توی وبلاگم ول کنم و به روش همانهایی ملبس شوم که همیشه بدم می آمده و منعشان میکردم.بدم می آید از لب و لوچه ی یار بنویسم و سینه ی ستبر و حسرت آغوشش و این قِسم مسخره بازی های حال به هم زن که مختص اتاق خواب است و جدا از اینکه کلماتم را بی حیا میکند باید به این فکر کنم که اگر واقعن احساس قلبی ماست نباید چشم و گوش هر نامحرمی به آنها بخورد!
به شیوا گفته بودم بدم می آید "عق نویس" شوم که هر کسی پایش را گذاشت اینجا یا حالش به هم بخورد یا حسرت بخورد یا حتی از من متنفر شود که کسی هست که دوستش دارم و یا به ریشم بخندد که شده ام از این دخترهای قلب و تیر نویس!گفته بودم هر چند پست یک بار مینویسم از دوست داشتنش،آن هم آنطور که شایسته و بایسته ی من و اوست!
نه به خاطر اینکه دلم بخواهد بقیه بفهمند چرا که هیچ وقت تعداد این همه چشم ِ دوست و فامیل و همکلاسی ها و یکی دو تا از استادان دانشگاهم و یا حتی دشمنانم که الــی را اینجا می خوانند و میپایند برایم مهم نبوده و نیست و همیشه گفته ام اینجا دفتر خاطرات من است و این از سخاوت الــی ست که اجازه میدهد دفتر خاطراتش را بقیه بخوانند و "بقیه ی زندگی اش "حق گستاخی و جسارت و دخالت به خاطر اتفاقات و بیان احساسات الــی را نداشته و ندارند.مینویسمش فقط به خاطر اینکه این حس هم شبیه تمام احساسات هیجان انگیزم درونم جا نمیشود و دلم میخواهد بنویسمش تا در جمله جمله اش خودم و حسم را بیشتر و بهتر کشف کنم...!
به شیوا گفته بودم دلم نمیخواهد تا دهانم را باز میکنم حرف "او" باشد و کسانی که میخوانندم و میشناسندم بگویند:" اَاَه این دختره دوباره شروع کرد!" یا برایم پیغام خصوصی نابجا بگذارند که :".............!"
ولــی شما که الــی نیستید که بدانید الــی با تمام مراعات کردن ها و حساسیت ها و اینکه باید دختره خوبی باشد نمیتواند این همه عشق و دوست داشتنش را در هزار توی پستوی دلش پنهان کند و نترکد!
کسی توی زندگی ام بود آن قدیمهایی که انگار هزار سال پیش بود که ادعا میکرد "هرگز عاشق نشده و اگر روزی عاشق شد آن را بلند فریاد میزند" و من همانقدر که از آن "رعیت تمام عیار" پر از دردم و حتی تنفر،این جمله اش را از میان همه ی جمله هایش باور دارم و ایمان که اگر عشق واقعی ست باید فریادش زد حتی اگر فلک از روی حسادتش بخواهد زیر و زبرش کند!
من شده ام همان آدمی که عاشق بودنش را بلند فریاد میزند و اگر پایش بیفتد "اوی ـش" را توی شلوغ ترین خیابان شهر رأس ساعت شش چاهارشنبه میبوسد و بوو میکشد.من شده ام همان آدمی که برق چشمهایم همیشه لویم میدهد و نمیتواند آنچه در سینه اش موج میزند را انکار کند.من شده ام همان آدمی که به خواستگارِ مثلن حسابی اش میگوید :"کسی در زندگی ام هست که آنقدر دوست داشتنش زیاد است که بودن و دوست داشتنش به من اجازه نمیدهد به پیشنهاد تو حتی سر سوزنی فکر کنم،چه برسد جواب مثبت یا منفی بدهم!که فکر کردن به هر کسی غیر از او حتی در مقام خواستگار خود ِ خیانت است!"و عین خیالش نیست برسد به گوش آنهایی که نباید یا اینکه تا آخر عمر کسی "عیال ـم" صدایش نکنند!!
شده ام همان آدمی که ساعت ها به یک عکس زل میزند،ساعت ها "اوی ـش " را بوو میکشد،ساعت ها نفس کشیدنش را می میرد.شده ام همان آدمی که شرم دارد از روزهایی که بدون او زندگی کرده.شده ام همان آدمی که به مخلیه ام نمیگنجید بشوم و باشم!همان که به مخیله آنهایی که مرا میشناسند نمیرسید!آن هم من، الـــــی!
کار از مقاومت و سرسختــی و نصیحت و خط و نشان کشیدن و "دختره ی پررو " و "خجالتم خوب چیزیه !" و "همینمون مونده بود!" و "خاک تو سرت الــی!" و "بیچاره شدی رفت!" گذشته. "من گوش استماع ندارم لمن تقول؟!" و هیچ چیزِ این قصه تحت اختیار و اراده ی من نیست و همه اش زیر سر عشق است و "او ــیی" که با خونم آمیخته و برای نبودنش باید که خونم را بریزند تا تمام شود و تمام شوم!
اگــر میتوانید بسم الله و گرنه داشتنش را برای الــی دعا کنید...
الــی نوشـــت:
یکـ) دلش خواب پریشان دید و ...
دو) امروز زاد روز میلاد کسی ست که من با تمام حرص دادنهایش بسیار دوستش دارم و باید الــی باشی تا بفهمی خواهرت را بیشتر از جانت دوست داشته باشی یعنی چه!النــازِ کله شق تولدت مبارکـــ
سهـ) میترا (آسیـه ) برای جواب دادن به سوالت باید یک عالمه الــی را مرور کنم و یک عالمه حرف بزنم.فقط دنبال فرصت مناسب می گردم و کمترین کلمه ها و اینکه "آدم است و سیب خوردن... آدم است و اشتباه..."
هوالمحبوب:
قصـــه ی عشــق از زمیـــن که گذشـــت
از هوایـــی شـــدن هراســـی نیـــســـت
پیـــش بینـــی نکــــن چه خواهــــد شـــد
عشــــق مثــــل هواشنـــاسی نیســــت
عشـــــق، باران ِ مــــاه ِمــــــرداد اســـــت ...
تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود این شعر،فقط شعر بود .از اون شعــرا که وقتی میخوندیش حظ میبردی و توی دلت واسه شاعرش به خاطر ردیف کردنِ مناسب و به جای کلمه هاش تحسین و فحش رو قاطی میکردی و نثارش میکردی!
تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود.تا همین چند ساعت پیش که رعد و برق نزده بود و حیاط و خونه بوی بارون نگرفته بود ...
تا همین چند ساعت پیش که نگفته بودی :"سلام حضرت باران!بیا مرا تر کن...".تا همین چند ساعت پیش که توی دلت واسه روزی که گذشته بود ولوله و آشوب بود و دلت میخواست امروز هرچی زودتر یه جوری تموم بشه و همه ی درد و غصه و سختیش رو با خودش ببره.
همین چند ساعت پیش تا بوی بارون همه ی خونه رو گرفت و مجبور شدم بدوم و لباسهای روی بند رو بردارم که زحمت های صبح تا حالام هدر نره و قالیچه و مخده توی ایوون و کنار حوض رو جمع کنیم که خیس آب نشه،برعکس همیشه که "سلام حضرت باران!"میخوندم و زمزمه میکردم،فقط گفتم :"عشق،باران مــاه مرداد است ..." و یه لبخند عمیق نشست روی صورتم و دلم خواست همه ی قطره های بارون مرداد ماه رو جمع کنم و بفرستم چند صد کیلومتر اونطرف تر به "اویی" که توی دل و چشماش پر از بارون ِ نباریده بود و بهش بگم:"پیش بینی نکن چه خواهد شد " تا شاید...شاید یه کم دلش آروم بشه...