_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیـــــوانــــه بـــــودن حــــــس و حــــــال مـــحــــــشری دارد ... ؟

هوالمحبوب:

دلــــواپــــســــــی دیــــــوانـــــه ام کــــــرده چـــــرا گـــفتــــنــــد :

دیـــــوانــــه بـــــودن حــــــس و حــــــال مـــحــــــشری دارد ... ؟

این چند روز بی خبری ات کجا و آن چند ساعته ماندنمان توی آن مسجد ِ سُنــی ِ راه بانه کجا؟

توی همان چند ساعت که شرایط به من سخت گرفته بود و تو را پر از دلشوره و نگرانی کرده بود هزار بار روشن شدن هوا را چک کردم تا زودتر صدایم بلند شود وقتی میدانستم کلافه تر از همه ی کلافه های دنیایی و کلافگی ات چنگ می اندازد به جسمت و باز سر دردها و ضربان نا منظم قلبت درد میشوند در گلویم و گذر ثانیه هام.

این چند روز که همراه اول هم برایم قیافه میگیرد و دست ایرانسلت را گرفته و رفته اند به درک،هر شب رأس همان ساعت که پیامت رسید و من دست و پایم بسته بود برای جواب دادن،هی برایت مینویسم :"kojaii?sektam dadi " و همه اش یکی دو ساعت بعد Fail  میشوند و من خودم را دلداری میدهم که خوبی.که خوبی و حواست نیست به این همه دلشوره.که خوبی و حواست هست به دلتنگی ام ولی نمیتوانی.که خوبی و گیر کرده ای توی همان مسجد سُنــی بین راه.که خوبی و میخواهی بگویی که حالت خوب است ولی غیر از فحش به همراه اول و ایرانسل هیچ نداری بگویی!

برایت مینویسم :" kojaii?sektam dadi" و بعد یک عالمه غر مینویسم و منصرف میشوم و همه را پاک میکنم و میگویم شاید این بار پیام به دستت برسد و قول میدهم اگر پیامم رسید زود زنگ بزنم سر وقتت،پیام معلق می ماند و بلافاصله مینویسم :"خوبی ،نه؟!".پیام معلق می ماند و مینویسم :"زیارتت قبول ،خدا رو شکر که خوبی!".پیام معلق می ماند و تمام تماس هایم بوق اشغال میخورد و مینویسم :"مراقب خودت هستی،مگه نه؟".پیام هایم معلق می ماند و یکی دو ساعت بعد که همه شان برمیگردند و برایم زبانشان را تا حلقوم می آورند بیرون،من می مانم و یک عالمه ندانستن و دلداری دادن به خودم!

دلم را خوش میکنم به همان یک پیام که برنگشته و مطمئنم تا آنتن ها برگردند به گوشی ات پیامم را میخوانی و "ارسال شد" که به دستم برسد حرف میشویم در گوش هم ولی فردا شبش که مخابرات برایم پیغام "خیط!" میفرستد زل میزنم به تلویزیون تا بین زائرهای حسین تشخصیت دهم،تا قیافه ی درهم برهم و خسته ات را ببینم.نیستی،هیچ جا!

دلم میگیرد و باز گردنبندم که فرشته به من داد و گفت سنگ حرم اوست را محکم توی دست میگیرم و صلوات نذر میکنم.دلشوره خفه ام میکند و چشم هایم را میبندم تا از دنیا کنده شوم و دلم را خوش میکنم به پیام چند روز قبلت مثلن که گفته ای خوبی.

همین روزها که اسمت روی گوشی ام نقش ببندد و صدایت توی گوشم بپیچد که میگویی:"برگشته ام و ببخش که نگرانت کردم"،از همان لحظه ی اول برایت میخندم که نیاز به نقشه کشیدن برای خنداندم نباشد.که نیاز نباشد بگویی آنتن های همه ی دکل های مخابرات رفته بودند به جهنم.که نیاز نباشد بگویی دست خودت نبود.که نیاز نباشد اخم هایم را که میبینی یادم بیاوری من هم پیش ترها کم نگرانت نکرده ام.که نیاز نباشد شیرینی ِ زیارتت را با تلخی ِ اخم ِ من در آمیزی.اصلن "میبوسمت که فکر کنــی غم زیاد نیست!" ولی...

تو صحیح و سالم و زود برگرد،گور ِ پدر تمام دلشوره ها و ناراحتی هایم،خب؟!

الـــی نوشت :

اینجــــا دلـــم برای تو هـــــی شـــور میزنـــــد ...   این را هم گوش داده اید پیشترها

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

هوالمحبوب:


لبخنــــــد میــــزنـــــی و خــــودِ مــــاه مـــیـــــشـــــوی

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

داشتیم میرفتیم سمت بانه و توی پیچ و خم جاده های سرسبز و خطرناک کردستان پیش میرفتیم.میتی کومون بدون توقف رانندگی میکرد تا قبل از تاریکی هوا بتونیم یک جای درست و درمون اتراق کنیم.هوا تاریک شده بود اما پیچ و خم خطرناک جاده نه!همه ی جاده تاریکیه محض بود و نه میشد توقف کرد و نه میشد ادامه بدی و ما کورمال کورمال کشف جاده میکردیم و پیش میرفتیم که بالاخره بنزین تموم شد و ماشین کنار یک سرازیری که منتهی میشد به چندتا خونه و یک مسجد و یک عالمه تاریکی،متوقف!

موبایل آنتن نمیداد و ایرانسل به ملکوت اعلی پیوسته بود و همراه اول هم که قرار بود بدون اون هیچ کسی تنها نباشه به من پوزخند میزد که بالاخره کوه به کوه نمیرسه،الی به همراه اول میرسه و حالا باز برو قبض موبایلت را پرداخت نکن و بگو ایرانسل دارم و همراه اول میخوام چه کار تا مخابرات خطتت را یکطرفه بکنه و بالاخره یه جا خـِرِت را بگیره!

سرعت عبور و مرور ماشین ها در جاده تقریبن به صفر میرسید از بس که پشه هم در جاده پر نمیزد و مجبور شدیم برای گرفتن کمک یا جایی برای موندن تا روشن شدن هوا راه بیفتیم سمت چندتا خونه ای که نمیتونستی بفهمی چطور اینجا زندگی میکنند!

دو مرد کـُرد که به سختی میتونستی صورتشون را تشخیص بدی با میتی کومون ایستادند به صحبت و گفتگو و گفتند باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم تا کسی برای گرفتن بنزین با موتور بره پمپ بنزین.دعوت شدیم به منزلشون برای موندن و امتناع از میتی کومون برای مزاحمه کسی نشدن.قرار شد چادر بزنیم کنار ماشین که بانی مسجد اومد و کلید مسجد را داد تا اونجا اتراق کنیم تا اذان صبح و من تمام مدت زل زده بودم به موبایلم که اون موقع با همه ی ادعاش بی مصرف ترین چیز ِ دنیا به حساب می اومد اون هم درست وقتی که آنتن دهیه خط ایرانسل م گم و گور شده بود و همراه اول با همه ی بودنش به خاطر یک طرفه بودن خطم کاری از دستش برنمی اومد.

مسجد قشنگ و بزرگی بود و بی نهایت زیبا و تمیز.برخلاف مساجد شیعه ها و ما توی سفر یک عالمه از این مسجدهای خوشگل دیده  بودیم و نماز خودنش رو کیف کردیم!همگی دورتا دور بخاریه نفتیش حلقه زدیم و عزم خواب کرده بودیم و من یک عالمه عصبی که نفیسه و احسان و "او" که گزارش لحظه به لحظه ی سفرم را داشتند دلنگران میشدند.دراز کشیدیم و من مستأصل بودم و ناراحت.هنوز چند لحظه نشده بود تا سرمون روی بالش ها جا خوش کنه که صدای در زدن بلند شد و پشت در چند زن کرد از اهالی روستا بودند که برای دعوت مون به خونه شون قدم رنجه کرده بودند .میتی کومون همچنان نخواست برای کسی مزاحمت ایجاد کنیم و موندن به اونجا را به مهمون خونه شون شدن ترجیح داد.

خسته تر از اون بودیم که مدت زیادی بیدار بمونیم و سر به زمین گذاشتن همان و به خواب رفتنشون همان ولی من نمیتونستم چشم از گوشی م بردارم و تقریبن یکی دو ساعت گذشت که بالاخره احسان زنگ زد به همراه اولم و گفت چرا در دسترس نیستم و چرا میتی کومون گوشیش رو جواب نمیده.براش توضیح دادم که کجا گیر افتادیم تا نگران نشه. و توی دلم امیدوار بودم که "او" هم به ذهنش برسه با همراه اولم تماس بگیره ولی هیچ خبری ازش نبود تا ساعت تقریبن دو چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب که پیامش به خط همراه اولم رسید که :"kojai? sektam dadi "

توی برزخ بودم،درست عین وقتی داری خواب بد میبینی و میخوای داد بزنی و نمیتونی و صدات در نمیاد.داد میزدم من اینجام و نگران نباش و نمیتونستم صدام رو بهش برسونم.فکر میکردم شاید زنگ بزنه ولی اون متوجه فرستاده شدن پیام نشده بود.تا اذان صبح خوابم زهرم شد.میدونستم اونقدر دلنگرانه که نتونه بخوابه و هی آرزو میکردم کاش خوابش ببره.

فردا وقتی ماشین بنزین دار شد و ما باز مسافر جاده شدیم و ایرانسل باز اظهار وجود کرد و پیامهای معلق و بی جا و مکان و تماس های از دست رفته ی دیشب خودشون رو نشون دادند و من سریع السیر به او و نفیسه خبر دادم ،نفیسه یک عالمه خوشحال شد و او یک عالمه ازم ناراحت.

بابت نگران کردنش و  نخوابیدنش تا صبح از دلشوره پر از اخم بود و دلخوری!حق داشت و نداشت و من یک عالمه دلگیر از دلگیریش تا اینکه وقتی به مقصد رسیدیم،توی بازار پر از ازدحام ِ بانه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم :"اگه گفتی واست چی بخرم؟" و او باز ناراحت و اخمالو گفت:" هیچی"!گفتم :"اگه بخوای به قهرت ادامه بدی از دستت رفته چون من دوباره تکرار نمیکنم چی برات بخرم و تو متضرر میشی.حالا فکرات را بکن تا از اول زنگ بزنم ازت بپرسم." و زود قطع کردم و بلافاصله زنگ زدم و احوالپرسی کردم و چه خبر رد و بدل کردیم و گفتم :"ما رسیدیم مقصد و اومدیم بازار.دوست داری چی برات از اینجا بخرم ؟ ".سکوت کردم و منتظر جواب که او خندید.کلکم گرفت و آشتی کرد.آشتی کرد و خندید و بعد از خنده ش واقعن دیگه مهم نبود چی دوست داشت براش بخرم،چون من هرچیزی دلم میخواست میخریدم و یا حتی نمیخریدم و لیست کردن چیزهایی که دوست داشت یا احتیاج داشت زیاد مهم نبود.او خندید و من پر از ذوق شدم.او خندید و همه جا نور شد...

الـــی نوشت :

یکــ)هـی اخـــم مـی کنـی به دلـــم زخمــه میزنـی ... این را قبلن ها گوش داده اید،نه؟!

دو)گفته بودم سفرنامه کردستان را یادم نرفته و مینویسمش!بفرما!...اینکه قسمت چاهار و نیمش بود،بقیه را از همان شب رسیدنمان به مقصد مفصل خواهم گفت همین روزها :)


هر شــــب تــــو را ســـر می کِشـــد هــــوش و حـــواس مـــن!

هوالمحبوب:

هرشب تـــو را سر می کشـــد هوش و حواس مــن...

داری بـــــرایـــــم از در و دیـــــوار مـــی بـــــــاری ...

نمیدانم خوب است یا بد ولی نمیتوانم بی وجود کسانی که دوستشان دارم از زندگی ام لذت ببرم.نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم همینطور بودم.انگار که از اول همینطور بودم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم که احسان نبود نمیتوانستم لب به غذایی بزنم که میدانستم احسان قرار نیست بخورد.اصلن مهم نبود او بهترش را میخورد یا نه ،من نمیتوانستم بدون او بتوانم.آن روزها هم وقتی با احسان میرفتیم پیست یا باغ صبا یا گردش نمیتوانستم در اوج شاد بودنم راستکی خوشحالی کنم و بلند بلند بخندم وقتی که الناز و فاطمه کنارم نبودند و همیشه یک جای کار یادشان که می افتادم پیکنیک م زهرم میشد.

نمیدانم خوب است یا بد ولی هیچ گاه نشد جایی چیزی بخورم یا به مکانی بروم که به من خوش گذشته باشد و بعد عینن همان یا مشابهش را برای الناز و فاطمه و احسان فراهم نکرده باشم.نه اینکه آن ها خودشان نتوانند چیزهای مشابه آن را برای خود فراهم کنند،نه! فقط بدون شریک شدنشان با آن ها نمیتوانستم واقعن خوشحال باشم.

اصلن از مبحث شیرینه خوراکی ها که بیاییم بیرون نمیدانم خوب است یا بد که هیچ وقت نتوانستم و نمیتوانم حتی از دیدن منظره ای تمام قد کیف کنم وقتی آدم های دوست داشتنی ام کنارم نیستند و اگر هم کیفی آمد و رفت باید دستشان را بگیرم و بیاورمشان برای تجربه کردن همان کیفی که من مزمزه اش کرده ام تا برایم حلال شود ذره ذره شیرینی ِآن اتفاق!

نمیدانم خوب است یا بد ولی وقتی گستره ی آدم های دوست داشتنی زندگی ام بیشتر شد هم همین حال بودم.نمیشد عشق و حال کنم مگر اینکه آن ها کنارم باشند و وقتی میدانستم قرار نیست و یا نمیشود با آن ها تجربه اش کنم یا برایشان زمینه اش را پیش بیاورم به کل از آن چشم پوشی میکردم.

نمیدانم خوب است یا بد که وقتی او کنارم نیست نمیتوانم از هیچ چیز و هیچ کسی لذت ببرم حتی اگر به قول همه ی آدمهایی که از نزدیک میبینند و میشنوندم همیشه خنده ام به راه باشد و از کنارم بودن و همکلام شدنشان با من پر از انرژی شوند.نمیدانم خوب است یا بد که با این همه کیلومتر فاصله که میدانم نه مرا میبیند و نه آمارم را دارد وقتی غذایش دیر میشود غذا از گلویم پایین نمیرود و وقتی بد اخلاق و کم حوصله است کم حرف میشوم و غمگین.

نمیدانم خوب است یا بد که همیشه او را ،احسان را، الناز را ،فاطمه را و گلدختر را مقدم بر همه ی دنیا حتی خودم میدانم و "وقتی که قرار است کنار تو نباشم ... بگذار زمان روی زمین بند نباشد!"

اصلن نمیدانم خوب است یا بد که این روزها که او نیست تا همین دیشب خیال میکردم میتوانم و باید بتوانم بدون بودنش را تمرین کنم برای روز مبادایی که راس راستی نیست و باید به این فکر کنم که اگرچه در مضیقه است و سختی ولی لذتی که او از زیارتش نصیبش میشود من به خواب هم نمیتوانم ببینم ولی...

ولی نیمه شب که از قار و قور شکمم بیدار شدم و یادم افتاد از خستگی بدون شام خوابم برده و خواستم عزم رفتن به آشپزخانه و دل از عزا در آوردن کنم، یادم افتاد او هیچ وقت در سفر درست و حسابی غذا نمیخورد و تلویزیون همین سر شب میگفت خیل ِزائرین حسین را نمیتوانند خوب میزبانی کنند و هیچ نفهمیدم از سر دلتنگی بود یا غم که یک دل سیر اشک خوردم تا سیر شوم و دوباره به خواب رفتم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی...

ولی خودم این اخلاقم را که از میتی کومون وامدارم با همه ی هنزلی که در دلم موقعی که باید شاد باشم و لذت ببرم میریزد را دوست دارم.دوست دارم وقتی این همه دوستشان دارم 

الــی نوشت :

نمیتوانید تصور کنید چقدر این دکلمه را دوست دارم.آنقدر که موقع شنیدنش نفس کشیدن برایم سخت میشود.گمانم هزار بار بیشتر گوشش داده ام و هر هزاربار با هر مصرعش تا مرز مردن رفتم!