_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد ...

دلــــــم یــــک دوســـــت می خــــــواهــــد که اوقــــاتــــــی که دلتنـــگــم

بگــــــوید خـــانه را ول کــــــن،بگــــــو مـــن کــِــی، کجـــــا بــــاشـــم ...؟!

همیشه قبل از هر گونه دلخور شدن و دلتنگ شدن و نگران شدن و پریشان شدن و عصبانی شدن و هر گونه شدنی دیگر از قـِسم شدن ها به این فکر کنید که کجای زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر از حجم زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر بودنتان برایش بیشتر از نبودنتان اهمیت و ارزش دارد،چقدر نبودنتان برایش نبودن است.چقدر و تا کجا حاضر است بها برای بودنتان بپردازد و اصلن این بودن یا نبودنتان را چطور و چقدر و برای چه مدت حاضر است مدیریت کند.

به این فکر کنید که چقدر و تا کجا و دقیقن کــِی و تحت چه شرایطی نیاز به بودنتان را حس میکند.به این ها که فکر کنید و جایگاهتان را دقیق بشناسید دیگر نه اینقدرها دلخور میشوید،نه آنقدرها نگران و نه آنقدرها عصبانی و زندگی مسالمت آمیز و بدون توقع یعنی همین.

آن وقت برای تمام حرکات به نظر عصبانی کننده اش دلیل به اندازه ی کافی پیدا میکنید که گاهی حتی بیشتر از خودش به او حق میدهید.از من به شما نصیحت که قد و اندازه و حجم بودنتان و خودتان را بشناسید و بدانید.آگاه باشید آدم ها حق دارند برای تخصیص دادن حجم هر کسی و چیزی در زندگی شان!همانطور که شما حق دارید و حجم بیشتری که شما اختصاص داده اید مجوز خواستن حجمی برابر و یا حتی بیشتر از طرف او نیست!

بیشتر خواهی و توقع و چرایی اینکه قدر و حجم و اندازه تان در زندگی اش اینقدر است را کنار بگذارید و بهانه گیری نکنید و طرف مقابلتان را موأخذه ننمایید و تحت فشار و رو دربایسی نیندازید که چرا اینقدر و اندازه اید.فقط بدانید دانستن اینکه کجا و تحت چه عنوانی و در چه حجمی در زندگی اش هستید هر چقدر هم درد آور باشد به شما بیشتر از اینکه آسیب رسان و خرد کنننده باشد ،کمک خواهد کرد برای مدیریت حس ، رفتار و توقع تان.و همانا اگر از جمله افرادی هستید که قدر و اندازه و حجمتان بیشتر از حد تصورتان است فبها المراد

الـــی نوشت :

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد

ولــــــی وقتــــــی که پیشــــــم مینــــشیــــــند بــــــاز دلتـــنگــــــــم :)

از صد آدم یـک نفــر انســـــان خوبـــــی می شـود !

هوالمحبوب:


امروز که بیشتر از تمام روزهای کاری ام توی شرکت جدید کار داشتم و با یکی دو تا آدم مهم هم جلسه ی غیر علنی(!) داشتم و میان ایمیل های رسیده و نرسیده ی اوایل روزهای کاری ام تا همان لحظه به خواست مدیر بخش دنبال یک اسم و ایمیل آشنا و نا آشنا میگشتم تا مستنداتم را رو کنم،چشمم به این افتاد!
چشمم به این افتاد و همه ی کارها و تلفن ها و حرف های غیر علنی و ارسال ایمیل ها و هماهنگی های مسخره با این و آن و جستجو برای مستندات و اثبات حقانیت خواسته و اقدامم را گذاشتم کنار و دست زدم زیر چانه و خیره شدم به مانیتور و هی ذوق کردم و هی غصه قورت دادم.
یادم آمد چند روزی بیشتر از کارم در این شرکت نمیگذشت و وقتی از منی که تا چند وقت قبلش برای خاموش نمودن کامپیوتر آن را از پریز میکشیدم بیرون خواسته بودند استعلام قیمت فلان سرور را با فلان مشخصات برای فلان پروژه بگیرم و من دست به دامان "او" شده بودم تا راهنمایی ام کند که سربلند از مسئولیت محوله بیرون بیایم و "او" تماس گرفته بود و یک عالمه خندیده بود که چطور این کار را از من خواسته اند و کلن موفق باشم؛ برایم این ایمیل را فرستاده بود و در جواب ایمیلم خیلی جدی تماس گرفته بود که این حرف ها برای فاطی تنبان نخواهد شد و حالا که من اینقدر پروفشنال تشریف دارم تا ساعت یک بعد از ظهر وقت خواهم داشت تا پیش فاکتور تجهیزات مورد نیازش را برایش ارسال کنم و گرنه یک مشتری خوب و خفن را از دست خواهم داد و در برابر پیشنهادات من که Case قرمز یا حتی آبی بهتر است(!) و اندک سوالاتم من باب اینکه خیار شورش فله ای باشد یا شیشه ای و کمی هم خنده های یکی در میانم و بهانه آوردنم که امروز سرم زیاد شلوغ است و اجازه دهد پیش فاکتورش را تا فردا ارسال کنم، خیلی جدی تر اتمام حجت کرده بود که یا تا امروز ساعت سیزده و یا هرگز و پشت بندش تلفن را قطع کرده بود تا من هی قربان صدقه اش بروم و حسرت بخورم که مشتری وفاداری چون او را از دست داده ام...!
+600

میــــــدونــــی حالــــم ایـــن روزا بـــدتـــــر از همــــه ســـت ...

هوالمحبوب:

زنگ میزنم که نتیجه ی آزمونم رو بپرسم.سحر همکار قدیمی م که باز موقع مصاحبه در آموزشگاه دیده بودمش و شده بود مدیر آموزش فلان آموزشگاه،گفته بود هر وقت کاری داشتم به موبایلش زنگ بزنم تا پشت خطه شلوغ آموزشگاه معطل نشم.من هم زنگ زده بودم.آهنگ پیشواز داشت مثل همه ی موبایل های بعد از مرگ ِمرتضا پاشایی!

آهنگ پیشوازش من رو میبرد تا تلفیقی از لبخند و بغض.تا آخر منتظر موندم نه واسه اینکه سحر جواب بده ،فقط واسه اینکه تا جاییکه میشه آهنگ را گوش بدم.

اگر فکر کنید من هم تب مرتضا پاشایی گرفتم یا به خیل مشتاقان و هوادارانش پیوستم و بعد از مرگش شدم عاشق سینه چاکش و تا صدای ساز و آوازش رو میشنوم حزن و غم از دست رفتنش من رو میگیره،کاملن در اشتباهید.

میدونم اگه بگم نه دوسش داشتم و نه دوسش دارم ،یک عالمه آدم که بعد از مرگش تازه فهمیدند مرتضا پاشایی ای وجود داشته،پیدا میشند که میخواند من رو به وحشتناک ترین صورت ممکن بُکُشند و یا شایدم بخواند کاملن نامحسوس در یک حرکت انتحاری منفجرم کنند،ولی باز هم فرقی نمیکنه و قرار نیست حرفی غیر از این بزنم یا نظری غیر از این داشته باشم!

درست مثل اینکه همه ی دنیا فسنجون دوست داشته باشند ولی من از فسنجون بدم میاد و کسی نمیتونه غیر از اینکه طبق نظر و فرضیه و سلیقه ی خودش من رو بد سلیقه خطاب کنه ،کاری دیگه انجام بده یا چیزی بگه!

این ترانه و آهنگ فقط من را میبرد و میبره تا روزها و حس ها و آدمی که یادآوریش قشنگ ترین، زیباترین ،فرحبخش ترین و در عین حال غمگین ترین حس رو می نشوند توی دل و بند بند وجودم.من رو میبره و میبره تا اوایل روزهای عاشقی م که تازه از پیشش برگشته بودم و نیمه شب از شوق دوست داشتنش و حسی که نمیشناختمش خوابم نمی برد و بهم گفته بود این آهنگ رو از مرتضا گوش بدم و من اون شب و اون روز هزار بار بی وقفه گوشش داده بودم و هر بار که مرتضا خونده بود :"قول بده که تو از پیشم نری ..." من در خلوتی که "او" نبود اشک شده بودم و هر هزار بار آروم گفته بودم :"قول میدم!"

این آهنگ ،آهنگه همه ی اون روزهام بود که "او" برام میخوند نه مرتضا.واسه همین هیچ وقت با شنیدنش یاد مرتضا نیفتادم و نمی افتم.من با این آهنگ یاد "او" میفتم نه هیچ مرتضایی روی زمین و حتی زیر زمین! همه ی اون روزهایی که حالم از عاشقی و عشق دگرگون بود و توی خودم جا نمیشدم و میگفتم :"اگه عشق یعنی حالت خوب باشه پس چرا من حالم اینقدر بده و دلم آروم نیست "،این آهنگ بک گرانده لحظه هام بود.

وقتی شماره ی سحر را گرفتم ،بغض شدم و اشک از یادآوریه همه ی حس هایی که به داشتنشون می بالیدم و گمونم می بالم.سحر گفته بود به موبایلش زنگ بزنم که زیاد پشت خط نمونم و گمونم سر کلاس بود و نمیتونست موبایلش رو جواب بده که من اندازه ی تعداد انگشتای دستم بهش زنگ بزنم و منتظر بمونم تا سحر گوشیش رو جواب نده تا من فقط "بی هوا نوازشم کن " گوش بدم و دلم بخواد "او" یی که باید،اشک و غصه هام رو کم کنه و دلم هی تنگ تر بشه...

الـــی نوشت :

نشانه های سیمانـــی ...