_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یلــــــــدای آدم ها همیشه اول دی نیست...

هوالمحبوب:

تــو نیــــستـــی پیـــش مـــــن و فرقی نخـــــواهد کـــرد

کــه آخـــر پایـــیــــــز امـــروز است یا فــــــرداســـــت

یـــلــــــدای آدم ها هـمـیــــشه اول دی نــیـــــست

هـر کس شبی بی یــار بنشیـــند،شبــش یــلـداست

بخواهی حرف طولانی ترین شب سال را بزنی،ذهن و فکر و خیال من سمت یلدا نمی رود.ذهن و فکر من سمت همان شب ِاواخر زمستان ه سال هزار و سیصد و هشتاد و چند می رود که در آن سوز سرما در ایوان و در حیاط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به آسمان و به چشم خودم حرکت زمین را می دیدم و اشک هایم یخ زده بود و منتظر بودم صبح شود و آفتاب طلوع نمیکرد.یا همان شب ه سرد اوایل زمستان ه هزار و سیصد و نود که تا صبح توی خیابان ها پرسه می زدم و اشکم را حرام ه تاریکی اش میکردم و فقط راه می رفتم و از سرما به خود می لرزیدم و آن صبح لعنتی پرده از رخ نمی کشید.یا همان شب سرد ِ پاییزی ِ نود و چند که تا صبح همه بیدار بودیم و درد میکشیدیم و حتی میتی کومون هم گریه میکرد و من دعای هفتم صحیفه ی سجادیه را میخواندم که:"... با من چنین کن حتی اگر شایسته ی آن نباشم..." و درد میکشیدیم و صبح نمیشد.و یا همه ی این شبهایِ پاییزی ِ بدون ِ تو که من تا صبح به عکس ِتو چشم میدوزم و فقط آه میکشم و درد.و صبح با لبخند کشدار سلام می شوم و تو همه ی کذب بودن کش داری اش را میفهمی!

گمانم هزار بار بیشتر گفته ام که یلدا برای من انار نیست،هندوانه نیست.کرسی و مادر بزرگ و پدر بزرگ ِ هرگز نداشته ام نیست.تخمه خوردن و دور هم نشستن و بلند بلند تعریف کردن و خندیدن نیست.حتی یک دقیقه بیشتر از شب قبل و یا حتی طولانی ترین شب ه سال هم نیست.همه اش ارزانی ه همانهایی که همه ی این چیزها را دارند و از هزار روز قبلش اس ام اس بارانت میکنند که "یادت باشه من اولین نفری ام که یلدا رو بهت تبریک گفت!!"*،که انگار قرار است به اولین نفرها مدال قهرمانی بدهند و یا در این غمکده بازار،تو یادت خواهد ماند اولین کسی که به لوس ترین شکل ممکن یلدایی را تبریک گفته که حتی خودش باور ندارد!

یلدا برای من شع ـر است و یک سجاده ی قهوه ایِ بـُته جقّه و حافظ و دعا.که بنشینم درست روی گل وسط قالی و برایش "مولای یا مولای "بخوانم و زور بزنم که خودم را لوس نکنم ولی درست موقع ه "...هَل یَرحَم الضَّعیف إلّا القَوی" یاد تمام ناتوانی ام بیفتم و بغض امانم ندهد و عر و عور راه بیندازم!

نمیدانم درست از کی شروع شد ولی یلدا برای من لیلة القَدر است.از همان شب ها که تا صبح باید برایش حرف بزنی.از همان شب ها که آدمهای زندگی ات را قطار میکنی جلوی چشمت و میگذاری وسط و از همه شان برایش حرف میزنی و درد دل میکنی و بعد یواشکی در گوشش برایشان دعا میکنی.

یلدا برای من یک شب مقدس و دوست داشتنی است.از همان شبها که لازم نیست تقویم و آدمها طولانی بودنش را آن هم فقط برای یک دقیقه یادت بیاندازند و تو را حسرت به دل تمام نداشته هایت بگذارند.یلدا برای من یادآور تمام شیرینی و تلخی ِ تمام شبهایی ست که ...

یلدا من را می بـَرد تا "دی" ،تا خود ِ "دی" ، تا تمام سردی و سنگینی اش،تا تمام لبخندهایی که مرا به گرم شدن در "دی" دعوت می کردند.یلدا من را می بـَرَد تا تمام آدم هایی که دوستشان دارم و داشتم،تمام آدم هایی که درد دادند و دردشان را کشیدم.یلدا من را می بـَرد تا تویی که هستی و باید کنار من باشی و نیستی.

و امشب اولین یلدای من و تویی ست که کنارم نیستی و من باز باید لبخند کشدار بزنم!

الــی نوشت :

یکـ) بالاخره یک روز درست شب یلدا فیلم "شب یلدا" رو میبینم.یه شبی که تنها نباشم،که راس راسی تنها نباشم.که یلدا باشه و من با دستهای خودم انار دون کرده باشم و ریخته باشم توی کاسه...!توی تمومه این شیش هفت سال حتی وقتی که همه ی عظمم را جزم کردم که فیلمش رو بگیرم و ببینم نشد.انگار که نباید بشه.و من هنوز بدون اینکه دیده باشمش و یا حتی شنیده باشمش،ازش به عنوان بهترین فیلم یاد میکنم!!

دو )* یک روز اگر یادم بود پستی در باب آداب و رسوم اس ام اس دادن هم مینویسم!باشد که رستگار شویم!

سهـ) فرشته بی شک این عکس هایی که برایم فرستادی قشنگ ترین هدیه ی شب یلدای من بود.

چاهار) احسان یک عالمه ذوق شدم وقتی این فایل را باز کردم و با تمام شیطنت هایت دلم برایت یک عالمه تنگ شد.چقدر خوبه که امسال یلدا پیشمی.

پنجـ) راستی تا یادم نرفته :"سلام!...یلداتون مبارک" :)

+بلاگفایی ها از زندگیتون راضی هستید کلن؟!:)

جغرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بازوان توســــــــــت ...

هوالمحبوب:

جغـــرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بــــازوان توســــــــــت

ای کـــــاش تنــــگ تر شود این سرزمـــــین به مــن ...

از همان کلاس چهارم ابتدایی هم که اولین بار اسمش را شنیدم خوشم نمی امد!از بس که کلمه اش عجیب غریب بود و مسخره!"جیم"،"غین"،"ف"،مضحک ترین ترکیب حروفی که بشود تصورش را کرد!اصلن حروفش با همدیگر هارمونی و هماهنگی نداشت که به دل بنشیند!و هیچ وقت هم نفهمیدم مثلن به چه درد میخورد که بدانی اسم فلان رود ِچند کیلومتری که در فلان منطقه جا خوش کرده چیست؟! اصلن احمقانه بود یک نفر اینقدر بیکار بوده باشد که میان ِ این همه اتفاق مهم و چیزهای خارق العاده متر برداشته به دنبال متراژ و اندازه ی فلان کوه و فلان دشت و فلان رود رفته باشد که بعدها برای یک متر آنطرف تر و آن طرف تر شدن اندازه اش پای برگه ی امتحانی ام مواخذه شوم و همیشه برای نمره اش،سرزنش!

حالا تمام دنیا هم جمع شوند و مثلن مثل همین خلبان شازده کوچولو بگویند با جغرافیا در یک نظر میتوانی چین را از آریزونا تشخیص دهی و اگر در دل شب سرگردان شده باشی جغرافی خیلی به دردت میخورد.یا به قول جغرافی دان ه احمقش :" کتابهای جغرافی از سایر کتابها ارزشمندترند و هیچ وقت هم ارزششان را از دست نمیدهند و به ندرت پیش می آید که یک کوه جایش را عوض کند و خیلی بعید است که اقیانوسی خشک شود. و ما فقط چیزهای مستند و جاودان را ثبت میکنیم!!و گل چون فانی ست جایی در جغرافی ندارد!!"،باز هم فرقی نمیکند!

جغرافیا مسخره است!اصلن من که میگویم دروغ است،حالا هر چقدر هم کوه و رود و دشت و جلگه و سرزمینهای مثلثی شکلش که از انباشته شدن آبرفتها در دهانه ی رودها تشکیل میشود و اسمش را گذاشته اند"دلتا"،موجود باشد و گزارش کاشفان تائیدش کند!

یک ساعت است عینک به چشم،زل زده ام به این نقشه ی مسخره و هی سرم را دور و نزدیک میکنم و باز هم توی کـَتــَم نمیرود!اصلن دانشی که فاصله ی من و تو را یک بند انگشت نشان دهد و من نتوانم از همین یک بند انگشت فاصله توی چشمهایت نگاه کنم،دروغ ترین دانش و علم دنیاست.حالا هی بروند کوه و دشت و رود و آبرفت و جلگه و متراژ بلندترین و کوتاهترین و وسیع ترین و کوچکترینشان را ثبت کنند.

گور پدر تمام مقیاسهای یک پنجاهم و یک پونصدم و یک پنج هزارم که این همه کیلومتر را کرده اند یک بند انگشت و میخواهند بی عرضگی ام را به رخ بکشند که نمیتوانم این یک بند انگشت را صفر کنم و توی آشپزخانه ی کوچک آن خانه ی چند ده متری ات بوی سوپ راه بیندازم و بنشینم کنارت و قاشق قاشق سوپ در دهانت بگذارم و حتی به خاطرت لب به هویج پخته های سوپی که از آن بدم می آید بزنم تا گول بخوری و تمام سوپت را تمام کنی و از تو برای هزارمین بار قول بگیرم که دفعه ی آخرت باشد که مراقب خودت نیستی و سرما میخوری و تو باز از آن قولهای الکی بدهی و بعد بالای سرت و دست در دستت بنشینم و تا صبح تویی که غرق خوابی را سیر نگاه کنم و دعا کنم که زودتر خوب شوی ...

الــی نــوشــت:

 " اســــاس علـــم ریاضـــی به بــاد خـــواهد رفـــــت  ... "    با الـــی گوش کنیــد

آقـــــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوووســـــت ...

هوالمحبوب:

ایــن بــــار دیــــگـــــر حـــــــرف خــــــــــواهم زد

آقـــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوســـــت ...

صدایت کرده بودم آقـــاآآآآ و گفته بودی با شنیدن اسم کوچکت مشکلی نداری و گفته بودم عادت ندارم اسم کوچک مردهای غریبه را صدا کنم و تو حرص خورده بودی.

دستهایت را به سمتم دراز کرده بودی که سلام و گفته بودم دستهایم را به هیچ مرد غریبه ای نخواهم داد و تو جسارتم را تحسین کرده بودی و حرص خورده بودی.

قربان صدقه ام رفته بودی و خیلی جدی گفته بودم که "نامم الهام است نه آن جک و جانورهای ِ لوسی که مرا به نامشان میخوانی" و دعوا که شد قول داده بودی که هیچ وقت قربان صدقه ام نروی و حرص خورده بودی.

میخواستیم برویم پانزده خرداد و راننده ی تاکسی ما را انداخته بود صندلی ِجلو و من از بس هی به راننده توی دلم یک ریز ناسزا گفته بودم و خودم را به در فشار داده بودم و جمع کرده بودم،میخواستم از پنجره پرت شوم بیرون و تو خودت را هل داده بودی توی دنده و آغوش راننده که من معذب نباشم و حرص خورده بودی!

خواسته بودی مثلن غیر مستقیم بفهمی کجای زندگی ام هستی و از عدد آدمهای عزیز زندگی ام پرسیده بودی و گفته بودم در حلقه ی عزیزترین هایم به جز خانم خانه و برادر و خواهرهایم و نفیسه و نرگـس و بچه ی جناب سرهنگ آدم ِدیگری را ندارم و بقیه با رعایت سلسله مراتب بیرون از این حلقه اند و هنگامی که تامل و تعلل کرده بودم تو را کدام قسمت حلقه بگذارم حرص خورده بودی.

با احتیاط و شوق گفته بودی دوستم داری و با زیرکی و سهل انگاری جمله ات را نشنیده گرفته بودم و گفته بودم چقدر اتاق به هم ریخته است(!!) و تو حرص خورده بودی!

 زل زده بودی به روبرو و عصبی شده بودی و پوست لبهایت را با دستت کنده بودی و من به جای اینکه دستهایت را گرفته باشم و خواهش کنم که آرام باشی،گاه و بیگاه با بطری ِ نوشابه زده بودم روی دستهایت که رحم کنی به لبهایت و تو حرص خورده بودی.

ایستاده بودم روبرویت و تمام نگاهم را توی نگاهت شش قبضه قفل کرده بودم و بغض امانم را بریده بود و اشک قلبم را تر کرده بود و لبخند لبهایم را تلخ و شیرین،و فقط خندیده بودم و دور شده بودم و تو حرص خورده بودی.

زل زده بودی توی چشمهایم و گفته بودی "مسخره نیست آدم از تمام دنیا کسی را این همه دوست داشته باشد آن هم با حفظ موازین شرعی؟!" و لبخند زده بودم و گفته بودم "نــه!" و نگاهت را دزدیده بودی و گفته بودی "عــَجــَب!" و حرص خورده بودی!

سرم را آورده بودم نزدیک گوشهایت تا بگویم که دوستت دارم و نگفته بودم و فقط گفته بودم خداحافظ و با عجله رفته بودم و تو ایستاده بودی و برایم دست تکان داده بودی و گفته بودی مراقب خودم باشم و حرص خورده بودی.

حالا از آن همه حرص خوردن هایت روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی زیادی گذشته و تو هنوز هم که هنوز است حرص میخوری،درست مثل یکی دو روز پیش که گفته بودی دیگر برای منی که سفید پوشیدنت را می میرم سفید نمیپوشی و وقتی گفته بودم چرا؟!سفید به تو می آید و سفید که میپوشی خواستنی تر میشوی،گفته بودی آن شب برای شستن رد ِ رژگونه هایم روی سر شانه های تی شرت سوغات ِسفید رنگ ِ از فرنگ آمده ات یک عالمه حرص خورده ای...!

الـــــی نوشـــت :

آقــــا! گمانـــم مــن شمـــــا را دوووســــت ...       با الــــی گوش دهیـــد

دو) هیــس ! عشقــتـان را فریـاد نزنــیـــد                        زهـــرا را بخوانیــــد