_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

هوالمحبوب: 

ابـــــر و بـــــاد و مــــه و خورشیــــد و فلـــــک مطمئـــــنم

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

از پرواز جا مانده بودیم آن هم فقط با پنج دقیقه تاخیر و تو قول گرفته بودی به کسی نگویم که باز پول بلیط داده ای برای بعد ازظهر که میتی کومون غر بزند و من قول داده بودم و به فرنگیس هم گفته بودم!!از فرودگاه برگشته بودیم خانه و تو هی شوخی کرده بودی که مثلن مهم نیست و بعد کوله پشتی هایمان را عوض کرده بودی و باز کوله پشتی ِ سیاهم را برای خودت برداشته بودی و کوله پشتی سفید را گذاشته بودی برای من و گفته بودی زشت است یک مرد کوله پشتی اش سفید باشد!رفته بودی دنبال کارهای عقب مانده ات و گفته بودی ساعت شش پرواز داریم و هماهنگی آژانس و برنامه ریزی برای دیر نرسیدن دوباره با من و من هم رفته بودم بازار و کاموا خریده بودم!!

هی زنگ زده بودم آژانس و هی زنگ زده بودم به تو و تو رسیده بودی و کوله پشتی سیاه روی دوشهای تو و کوله پشتی سفید روی دوش های من و گل دختر را بوسیده بودیم و میتی کومون نبود که رسمی خداحافظی کنیم و بلند بلند خندیده بودیم به همه و بای بای کرده بودیم آن هم بدون روبوسی!

فرودگاه سرد بود و آرام و من به عقده ی آدمی فکر میکردم که از صف شال رنگی های فرودگاه برایم گفته بود و نفسم بالا نمی آمد و دنبال شال رنگی هایی که نبودند میگشتم که بلیطهایمان را چک کردند و گفتند اگر از پرواز جا بمانید حقتان است که باز یک ربع به پرواز رسیده اید و ما خندیده بودیم!

کوله های سفید و سیاهمان را گذاشته بودیم روی غلطتک بازرسی و خودمان را داده بودیم دست آدمهای ذره بین به دست که بگردندمان و من هی یاد کاراگاه گجت افتاده بودم و زیر زیرکی خندیده بودم و آنها گفته بودند توی کیف دستی ام چاقو است و من هم گفته بودم برای میوه پوست کندن است که حتی گمان نکنم میوه را هم بشود با آن پوست گرفت و آنها گفته بودند باید بیاندازمش دور و من گفته بودم نمیشود چون جزو جهاز خانم خانه است و یحتمل من را بـُکـُشد و با هزار قسم و آیه روزهای دانشگاه آن را به من داده و آنها گفته بودند که بدهم کسی برایم نگه دارد و من گفته بودم کسی از خانه این همه راه برای گرفتن چاقویم نمی آید و مهم هم نیست اصلن و اتفاق خاصی نمی افتد الا اینکه فرنگیسمان مرا خواهد کشت و آنها تعجب کرده بودند و من خندیده بودم!

آمده بودم بیرون از دستشان و تو حرص خورده بودی که چقدر دیر آمده ام و من برایت ریز به ریز تعریف کرده بودم که چاقویم را نامردها پرت کردند جلوی چشمم توی سطل آشغال که وقتی من صحنه را ترک گفتم بروند بردارند برای خودشان و تو خندیده بودی و لبت را گاز گرفته بودی که آرامتر!

میخواستم تا هواپیما بدوم که جا نمانیم و تو گفته بودی باید سوار اتوبوس شویم و من گفته بودم برای این راه کوتاه احتیاج به اتوبوس نیست و پیاده میرویم و تو باز لبت را گزیده بودی که قانون است و من به اشتغال زایی هایی که در این فرودگاه کرده بودند فکر کردم و خندیده بودم!

سوار اتوبوس شده بودیم که برج مراقبت را دیدم و برایت "جیمبو جیمبو" خواندم و تو باز لب گزیدی و گفتی آرامتر و من هیجان زده شده بودم و باز گفته بودم "به جان خودم یادم هست که از همین برج جیمبو را آن مرد عینکی ِ کج و معوج هی احضار میکرد و همه میخواندند جیمبووووو جیمبوووو!"و باز برایت جیمبو خوانده بودم آن هم با ریتم و تو هی گفته بودی آرامتر همه فهمیدند تو هواپیما ندیده ای و من باز خندیده بودم!

پیاده که شدیم یاد گل دختر افتادم که از کل موجودات کره ی زمین از تنها چیزی که میترسد هواپیماست و وقتی صدایش را میشنود میپرد توی بغلمان و میگوید "هاوایا !!!" و ادایش را بلند در آورده بودم و گفته بودم "اَاَاَاَاَاَ هاوایا چه گنده مـُنده ست ها!!" و تو باز لبت را گزیده بودی و من هم باز خندیده بودم!

کوله هایمان را که گذاشتیم بالای سرمان و من کنار پنجره جا گیر شدم و تو کنار دستم ،امکانات پرواز را چک کردم و کیسه ی استفراغ را و هی برایت تشریح کردم که چطور ممکن است بشود از این کیسه ها استفاده کرد و خندیده بودم و تو باز لب گزیده بودی!

موبایلم را چک کرده بودم و تو از من قول گرفته بودی در این سفر قید موبایلم را بزنم و هی سرم را توی موبایل فرو نبرم و من خاموشش کرده بودم و هیجان زده مهمانداران هواپیما را خندیده بودم وقتی دستهایشان را تکان میدادند و سرمهماندار توضیح میداد که موقع سقوط چه غلطی بکنیم و من فقط از کیسه استفراغ میگفتم و تو باز لب گزیده بودی!

هواپیما بلند شده بود و من دلم هری ریخته بودم و بازویت را گرفته بودم و تو باز گفته بودی که این چه عادتی ست که باید مدام موقع حرف زدن و یا نشستن کنارت دستهایم روی بدنت بجنبد!و من دستهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و زل زده بودم به شهری که توی سیاهی شب فقط از نور چراغها و لامپهایش میشد حدس زد که زندگی در آن جاریست و باز بلند بلند حرف زده بودم و باز هم لبهای تو که گزیده میشد که آرامتر و باز هم خنده های من!

ربع ساعتی گذشته بود و حرفهایم تمام شده بود و چشمهایم تاریکی ِ بیرون هواپیما را میکاوید که یعنی کجای کدام شهریم که باز هواپیما ارتفاع گرفت و من باز دلم هری ریخت و باز بازویت را چنگ زدم،گمانم محکم فشار داده بودم که سرت را به سمتم چرخاندی و گفتی:"زنده ای؟!نمیری!" و من این بار لبم را یواشکی گزیده بودم و تو خندیده بودی و این بار نگفته بودی که دستم را از روی بازویت بکشم و گذاشته بودی بقیه ی پرواز بازویت را بگیرم و با هر تکان هواپیما انگشت هایم را محکمتر رویش جا بدهم و برایم حرف زده بودی تا نترسم و برسیم جزیره و با هم هوای خنکش را نفس بکشیم....

همیشه همینطور بوده ای،همیشه همینطور هستی.گمان نکن من نمیدانم یا نمیفهمم.گمان نکن من نمیدانستم و نمیفهمیدم،همانطور که تو به رویم نمی آوری و میدانی که همیشه چقدر میترسم از همه ی اتفاقها و میگذاری زمانی که وقتش برسد میان این همه درد چنگ بزنم به بازوهایت و تو با تمام دردت که از من هم بیشتر است به من لبخند بزنی و توی دلت لبهایت را بگزی.میدانم همیشه درست مثل سفرمان لبخندهایت را تلخ میکنم،با کوچکترین تلنگری حتی اگر زور بزنم خودم را قوی نشان دهم اشک میشوم ولی بدان من بازوهایت را که میگذاری موقع ترس ها و دلهره هایم به آنها تکیه کنم و چنگ بزنم را زیادی دوست دارم.آنقدر که هر چقدر هم بخواهی من را از سر خود واکنی که نفهمم چه در دلت میگذارد دست از آنها و در کنارت نشستن و بودن نمیکشم.

میدانم که میدانی این زندگی زیاد از حد به ما سخت گرفته.میدانم که میدانی ما لایق این همه درد نبودیم هر چند که بگویی و بگوییم حتمن بوده ایم و آنقدر ها هم مهم نیست.ولی میخواهم این را هم بدانی که همیشه دلم به بودنت هرچند که مهربان نباشی و همیشه لب بگزی خوش بوده و هست.به دستها و بازوها و حرفهایت که همیشه دلم را هزار بار قرص کرده و میکند،هر چند تمام دنیا بخواهند که اینطور نباشد و نشود.هر چند بخواهند که بشکنی که تو برایم فنا نشدنی و نشکستنی هستی.با تمام شیطنت ها و چموشی ها و لب گزیدنت هایت بیشتر از همه ی قیدهای دنیا دوستت دارم و هزاران بار ...هزاران بار و هزاران هزار بار خدا را شاکرم که از تمام ِاین زندگی هرچند خیلی چیزهایش به مذاقم خوش نیامد و نمی آید ولی تو را سهم من کرد.آن هم درست یک روز سرد زمستان شبیه امروز.بیست و چند سالگی ات مبارک.همین!

+یک روز هم در مورد این عکس که من و تو خیلی دوستش داریم مینویسم.

++گمان میکردم واضح تر از این حرفها باشد که بخواهم توضیح دهم دختر این عکس الــی ست ! 

روزی که در تقــویــم ها روز پـــدر بـــود...!

هوالمحبوب :

برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!

فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".

من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!

اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!

از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.

همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!

کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های  وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.

مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !

- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا  اومدید؟

با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!

- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟

- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟

- قلعه!

- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟

- حتما اول میشه!

-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!

- معلومه که میاری!

احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...

- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!

 و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست  هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !

اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...

تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...

نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"

فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.

دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!

از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...

الــی نوشــت:

یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...                         

دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است  ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!

سهــ) تولــــدش مبارک...

چاهار) یک مرد پرستیدنی  اینجاست !

پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."

طــهــ ــ ـران برای مــن برهوتـــی، پوشیده از سفیدی بــرف است...

هوالمحبوب:

طــهــ ـ ــران برای مـــن بـــرهــوتــی ، پـوشیده از سفیدی بـــرف است

بــاشـــد که رد پــــای تــــــو ایـنجــا همــــراه خـــود بــــهـــار بیـــارد...

سوار میشم و از خانوم مسن صندلی جلو که اخماش را توی هم کرده میخوام وقتی رسیدیم علاءالدین بهم بگه تا پیاده بشم.مشغول جمع و جور کردن خودم و محتویات جیبم و کیفم هستم که صدای ملودی باعث میشه از همه ش دست بکشم و زل بزنم به یه جفت چشم قهوه ای که لبخند به لب و با چشمهای منتظر آدمها را نگاه میکنه.دست میبرم توی جیبم و با سر اشاره میکنم بیاد طرفم .هر دو تا دستش را میگیرم و باز میکنم و توی یکیش یه دونه هزار تومنی میذارم و توی اون یکی یه دونه شکلات.هر دو تا دستش را میبندم و بهش لبخند میزنم.پسر کوچولوی چشم قهوه ای خوشحال میشه و میره اون روبرو می ایسته و نگاهم میکنه.نگاهم را ازش میگیرم و تکیه میدم به شیشه و با نوای ویلون مردی که همراهشه غرق میشم توی روزی که گذشت ...

پایتخت امروز یه طور دیگه بود...یه شکل دیگه...یه فرم دیگه...

طوری که فکرش را نمیکردم که حدسش را نمیزدم که خیالش را نمیکردم...

با اینکه هوا سرده و همین چند دقیقه پیش داشتم از سرما منجمد میشدم ولی یکهو گرمم میشه ...پنجره ی اتوبوس را به زور باز میکنم تا هوای خنک هجوم بیاره توی صورتم و زل میزنم به عابرایی که توی پیاده رو توی هم می لولند و از کنار هم رد میشند...

از کنار پل هوایی عابر پیاده رد میشیم و ناخوداگاه سرم را بر میگردونم و بعد خنده م میگیره از خودم که داشتم زیر پل دنبالش میگشتم.انگار که توی تموم ه اون شهر ه پر از هیاهو فقط یه پل عابر پیاده باشه و فقط یه آدم ،که منتظرت ایستاده اون زیر و تو از روی همون پل براش دست تکون میدی...

یه آدم که وقتی بهش میرسی از گرسنگی روده بزرگه در حال پنجول کشی به روده کوچیکه باشه و اون ببردت توی اون زیر زمین میدون انقلاب که صاحبش لهجه ی قشنگ ترکی داره و مشتری هاش برای آش های خوشمزه ش صف میگیرند،آش بخورید تا کار به غش و ضعف و آبرو ریزی نرسه!

یه آدم که میتونی باهاش سر اندازه ی ولی عصر بحث کنی و بهش بگی یه بار زمستون هفتاد درصد ولی عصر را قدم زدی و اون هی بخواد توی کله ت فرو کنه که عمرا همچین کاری کرده باشی و برات کف دستش نقشه ی ولی عصر و تهران را بکشه تا بهت بفهمونه که شاید هفتاد درصد اینجا تا اینجا را راه رفته باشی و تو هی بگی نچ! شاید هفتاد درصد نبوده اما خوب حتما شصت درصد بوده و از یه درصدت هم کوتاه نیایی!:)

یه آدم که میشه باهاش تمام ولی عصر راس راسی و نه کف دستش را ،حتی اگه ولی عصرش به اندازه ی دور تا دور ِکره ی زمین باشه ،قدم زد و خسته نشد و دلت خواست باز هم بری و به نق نق کردن پاهات گوش ندی ...

یه آدم که وقتی حرف میزنه کیف میکنی و دلت میخواد دست بذاری زیر چونه ت و فقط نگاش کنی تا اون حرف بزنه و تو لذت ببری و بعد عاشق تمومه آدمای خاطره ها و زندگیش میشی ،عاشق تمومشون حتی اون آدم بده که تمومه اون آدم را تحت تاثیر قرار داده و تباه کرده! 

یه آدم که میتونی باهاش در مورد ِ تموم ه تاریخی که خوندی حرف بزنی.کوروش را کیف کنی،به برادرزاده ی امینه اقدس گروسی فحش بدی ،در مورد اولین سلطانه ی عثمانی حرف بزنی و هیچ هم برات مهم نباشه که فکر میکنی عثمانی همون روسیه است!!!

یه آدم که وقتی اسم "دن بروان" را میاره میتونی دهنت را کج کنی و "براون" را خارجکی تلفظ کنی و اون به اینکه اداش را در اوردی بخنده و غرق بشی توی داستان فراماسون ها و راز داوینچی و فرشتگان و شیاطینی که دنیا را سر کار گذاشتند...

آدمی که با حرفاش به سیاست داخلی و حرفای یواشکی ه خارجی علاقه مند میشی و از تمومشون به همون اندازه  متنفر!!

آدمی که درست دست میذاره روی شعرهایی که قلقلکت میده و تو رو میکشه.فاضل میخونه ،قیصر میخونه، بیابانکی میخونه، مقتل میخونه ،عاشورا به تصویر میکشه ،قاسم را تشریح میکنه،زینب را کیف میکنه،بچه های زینب را درد میکشه،شب تاسوعا را ظهر عاشورا را...اونقدر ردیف و پی در پی میخونه که غرقت کنه و انگاری یادت بره بهش بگی عربی نمیفهمی و نمیدونی اینایی که وسط شعرها داره با روحت بازی میکنه چیه... و دقیقن سر اون بیتهایی که هر آن ممکن ه آبروت را ببره و اشکت را ول کنه ،یه خنده ی با مزه میکنه و میگه :"خیلـــی خوبه الــی...خیلـــی خوبـــه ..." و تو با خنده ش قورت میدی تمام بغضت رو و روبروت را نگاه میکنی و میخندی...

آدمی که شدیدا تو رو یاد "سین" میندازه و وقتی بهش میگی،میگه دلش نمیخواد تداعی آدمی که ازش خاطره ی خوبی نداری توی ذهن تو باشه و تو حتی اگه هزار بار هم تداعی گره سین ها و شین ها باشه ،نمیتونی که دوستش نداشته باشی...

آدمی که باهاش میتونی تموم ه یک پیتزا را کیف کنی و ازش بخوای اول اون غذا را تست کنه که اگه داغ نبود تو بخوریش و از همون پیتزا گریز بزنی به خاطراتی که هیچ دوست نداری بهشون فکر کنی یا تعریفشون کنی و آروم آروم میون لبخند زدن و سکوتش بهشون اشاره کنی...

آدمی که وقتی قرآن میخونه لال میشی...وقتی حرف میزنه گوش میشی وقتی شعر میخونه مسخ میشی وقتی میخنده ذوق میشی وقتی سکوت میکنه درد میشی و وقتی خیره میشه به هیچ جا ،کلافه میشی و وقتی غوطه وری توی افکارت ازت میخواد بلند بلند فکر کنی و تو فقط بلدی بخندی و بری بزنی به کوچه ای که یه روزایی اسمش علی چپ بوده و الان یحتمل خیابون شده!

سرم را روی شیشه ی اتوبوس جا به جا میکنم و به فکر کردن هام فکر میکنم...

به اینکه بیشتر از قبل دلم به روشن بودن ه آخر این قصه روشن ه...به اینکه مگه میشه خدا از داشتن این آدم کیفور نباشه و هر روز و هر لحظه به خودش دست مریزاد نگه...؟مگه میشه از اون بالا هی به بقیه نشونش نده و نگه ببینید این دست پروده ی من ه ها!

بیشتر از پیش به "هر که در این بزم مقربت تر است ..." ایمان میارم و از خودم کیف میکنم که امسال بهمن خدا این آدم را این طور بهم داد...به این فکر میکنم که مگه میشه اینهایی که بهش گذشته عذاب باشه ؟به این فکر میکنم که چقدر خوبه الان که داره خدا به اون نگاه میکنه منم توی تیر رس نگاهشم ...به این فکر میکنم که خوش به حال من که از بین این همه آدم من انتخاب شدم برای بودن...

صدای ویولون با اون مولودی،هرچند که اونقدر ها هم هارمونی نداره اما بدجور چنگ میزنه به قلبی که انگار نیست و تو هنوز داری به لبهای خشکی که پشت میز کافه خشک تر و خشک تر میشه و چشمهایی که خیره به نقطه ی نامعلوم تنگ تر و تنگ تر میشه و دردی که هست و تو نمیتونی براش کاری بکنی فکر میکنی که صدای پیرزن اخموی صندلی جلو تو رو به خودت میاره که :" خانوم این ایستگاه پیاده شید...یه خورده برید یه مجتمع خیلی بد ریخت میبینید .اونجا علاءالدین ه !"

لبخند میزنی و از اوتوبوس پیاده میشی که باز نگاهت میفته به یه جفت چشم قهوه ای .آخرین شکلات توی جیبت را میذاری کف دستش و زود از اتوبوس میای پایین و خودت را توی سرمای هوا جمع میکنی و بغضی که هست و نیست را قورت میدی و میگردی دنبال یه مجتمع بد ریخت...!

الــی نوشــــت :

یکـ) یعنی سهم تو از من به اندازه ی یه خواهر بودن هم نیست؟!آخه این دیگه سوال کردن داره؟دستم کوتاهه...ببخش!کاری بلد نیستم بکنم الا اینکه باشم.میدونم کمه اما همه ش همینه...!

 Hey You...! I'm Here

دو)قشنگ تر از قشنگ این بود که شب شهادت معصومه پیشش بودم.آآآی اون گنبد زرد رنگش تو رو میکشت...آآآی تو رو میکشت...!

 سهـ )خرافاتی نیستم اما همیشه اسفندها بوی شازده کوچولو میاد.حالا هرچقدر هم من ازش فرار کنم بالاخره خودش جلوی راهم را میگیره.به این موقعی بیشتر ایمان اوردم که شیوا کتاب را از توی کیفش اورد بیرون و داد به من! "بازگشت شازده کوچولو..."!...ممنون شیوام به خاطر هدیه ت ...عزم جزم کردید من را بکشید ها :)

چاهار)نیمه ی خالی لیوان مرا پــر نکنیــد

دل من عاشق این گونه گرفتــــاری هاست...

پنجـ) از اینجا الـــی را گــوش بدید >>> " در عـصـــــــر احتــــمال قـــشنگــی نگفـــتــنی ست ..."