_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نصف مال من - نصف مال تو ....

هوالمحبوب: 

 

زندگی توی تهران وحشتناکه!نصف عمرت فقط صرف این میشه که به ساعتت نگاه کنی که پس بالاخره کی میرسی اونجا که باید!اصلا داشتنه ساعت یکی از ضروریاته!اعصابم خوردو خاکیشیره و دو ساعته توی راهم تا از آزادی برسم جنت آباد.مثلا خیر سرمون سوار تاکسی هم شدیم!گوشیم زنگ میخوره ودلارام عمو نگران رسیدنه من هست ودارم بهش میگم :اینجا چه خبره؟مگه عیده این همه آدم ریختند بیرون .ساعت 1 ظهراون هم روزه جمعه این همه آدم تو خیابون چی کار میکنند؟پس مگه اینا خواب ندارند؟ کجا میخواند برند؟ازکجا میاند؟وای دلارام اینجا چرا اینجوریه؟....

واون هم هی میخنده ومیگه غر نزن زود بیا منتظرم!

گوشی رو که قطع میکنم راننده لبخند به لب میپرسه شما اصفهانی هستید؟ ومن هم سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم وجواب مثبت میدم واون هم هی تعریف وتمجید از لهجه ی قشنگ ما وهی اصرار داره نشون بده این تهرانی ها چقدر مهمون نوازند واصرار اصرار که ناهار در خدمتمون باشه واز ما انکار که جون نه نه ت کوتاه بیا تا نزدم نصفت کنم!وایشالا دفعه ی دیگه !

شنیده بودم تهرانی ها بی رو در بایسی هستند وخونگرم ومهمون نواز....ولی نه اینقدر!

خلاصه به مقصد میرسم وکلی حرصی! که البته دیدار با دلارام تمومه ناراحتی وعصبانیتم را از بین میبره...کلی حرف میزنیم وکلی خاطره ردوبدل میکنیم وآخرش که چی؟! دم دمای غروب عزم رفتن میکنم وبهش میگم آدرس مسیری که باید برم تا ترمینال رو واسم رو کاغذ بنویسه!بهش میگم حوصله ی اینکه حرف بزنم وباز یکی بخواد از لهجه م مستفیض بشه وبخواد شام نگهمون داره رو ندارم!من اصلا کلا جنبه ی این همه لطف و مرحمت تهرانی ها رو ندارم!!!

خلاصه....

روی کاغذ نوشته:همت- گاندی-خیابان گاندی-آر‍ژانتین

ادامه مطلب ...

اهل کاشان( --َم؟!)....

 

هوالمحبوب: 

 چقدرخستگی امشب لذت بخشه!حس میکنم خودم هستم وخوشحالم.نای حرکت کردن ندارم اما طعم شیرینه امروز من رو به صرافت نوشتن میندازه.حس میکنم این من ونرگس نبودیم که از بودن در اونجا خوشحال بودیم بلکه این "کاشان" بود که به خاطره حضوره ما درآغوشش سر از پانمیشناخت واین حس خوش آیند رو به ما هم انتقال داد!

شروع شد،صبح با سلام وصبح بخیری وشروع خاطراتی که گفتن وتکرارش هم مسافت رو کوتاه میکرد وهم مخاطب رو هیجان زده.همیشه شنیدن از وگفتن برای نرگس برام لذت بخشه.آخ که تمومه نرگس رو مدیونه مامانش هستم!:)حرف زدیم وحرف زدیم وحرف زدیم وتمامه خانه ی بروجردی ها وطباطبایی ها وعباسیان وعامری ها روزیرو رو کردیم واین کله ی پرازباده من هم هی مکرر به خاطره قد رعنام(!) وسقف کوتاه وآستانه ی درکوتاهترش ،گورومب گورومب میخورد تو درودیواره وبا هر ضربه یاد "سید" میفتادم ویک مجموعه حس متناقضه حرص ولج وخنده وای بابا(!)سراغم میومدتا جایی که اون آخرا تصمیم گرفتم اگه یه بار دیگه سرم خورد تو درودیوار خودم رو از همون پشت بام شکیل طباطبایی ها بندازم پایین!

یعنی این خونه ها عین تونل "کاش وکاشکی" بود که به هزارتوی هزار توها راه داشت وبه قول نرگس اگه علامت نمیذاشتی راه برگشتت رو گم میکردی وشاید صددفعه از یه مسیر میگذشتی وباز نمیفهمیدی مسیریست تکراری!اصلا کلا جوگیر شده بودیم نه اینجور،بدجور وتصویر سازیه فوق العاده ی ما به درخواست نرگس جون که تصور کن این آدما قبلا تو این خونه چه حالی میکردن،به ما کمک میکرد تا درهر مکان از این خونه های خفن خودمون رو جزئی از اعضای این خونه در روزگاران گذشته تصور کنیم .من که کلا در اصبل نقش اسبها ودر مطبخ نقش خدمه وکنیزکان ودر حمام نقش دلاک ودر اتاقهای پنج دری نقش ارباب ودر بهارخوابها نقش خانوم بزرگ(زن سوگلی ارباب!)ودر اتاقهای تابستانی نقش شه Air conditioner ودر اتاقهای زمستانی نقش کرسی را به نحواحسنت بازی میکردم !اینقد خونه ها بزرگ وتو در تو بود که آدم تصور داشتنش جدا از حس قشنگی که بهش میداد خسته اش میکرد.فک کن اگه میخواستند از تو اصطبل مثلا برند توی بهار خواب تابستونی باید سوار اسب میشدند واسه این همه راه یا مثلا اگه میخواستند یکی رو صدا کنند آتیش روشن میکردند وبا دود پیغام میدادند یا به پا کبوتر نامه میبستد!(والا!)خیلی درانددشت بود!هرکدوم از حیاطهاشم که شونصدتا دستشویی داشت !خوب حق هم داشتند!!قرارشد ما هم پولهامون رو جمع کنیم دوتا خونه بسازیم تو کاشون وفامیلمون روبذاریم رو اسمه اون خونه ها تا کلی بروبچه ها ونسلمون کیفور بشند!

آخ که چقدر گرم بود وسیل یخمکها وبستنی ها وآب یخ ها وفالوده هاوآویزوون شدن از آب سردکنها هم از پس این گرما بر نمیومدولی گرمای بیرون قدرتی کمتر از گرمای درونمون رو داشت که از هیجان به اوج رسیده بود!

دلم نمیاد توی لحظه های قشنگ تنهایی کیف کنم وجای همه رو خالی کردم.توی راه پله های خانه ی عباسیان،روی پشت بوم طباطبایی ها ،توی پیچ کوچه ی خونه ی بروجردی ها که کلی ظرفهای سفالی و زنگوله آویزون بود،توی سفره خونه ی محله ی" فین کاشان" موقع ناهاری که با گفتن خاطره همراه بود وتوی باغ فین وقتی از خستگی وهیجان کفشامون رو در اووردیم وپاهامون رو توی جویی که از باغ رد میشد کردیم وزیر سقف منقش ومعرکه ی باغ دراز کشیدیم وچشممون رو از نگاه عابرهادزدیدیم وهی کیف کردیم وهی خندیدیم.

من ونرگس تنها بودیم ولی انگار که همه با ما بودند.تمام آدمهای خاطرات نرگس وتمام آدمهای زندگیه من!

شب برگشتیم با تموم خستگی وانرژی،با یه عالمه مکان ندیده ویه کوله باراز شوق ومن چقدر خوشحالم وسبک!اونقدر خسته که قبل از sms زدن به نرگس وتشکر از بودنش یا تموم کردن ای پست خوابم برد!همیشه یه راه وجود داره که خودت از دل خودت تمومه ناراحتی هات رو در بیاری.از خودم ونرگس ممنونم:)

پ.ن.آدمها دودسته اند:یک ودو! 

- یعنی اگه نگاهت بیفته به پیشونیم همش قلمبه قلمبه از بس تو درودیوار خورد اومده بالا!سرم هم که عین تپه های سیلک شده پراز سرازیری وسربالایی!

- این پست ماله دیشبه که وسط نوشتن خوابم برد!:)

 

:/

هوالمحبوب: 

وسایلم رو آماده میکنم.قاشق و چنگال بر میدارم ولیست وسایل مورد نیاز  رو مرور میکنم.خنده داره اما هیجان دارم!درست مثل اون روزها که دنده ام میخارید واسه یه کاره یواشکی که توش هیجان باشه وهمون یواشکی بودنش کلی به ذوقم می اوورد!بانرگس هماهنگ کردم،فردا ساعت 5:30 ترمینال.خیلی خسته ام فردا باید میومد وپیشنهاد مامانه نرگس بود ومن هم توی هوا قاپیدم.دلم یه ذره شده بود واسه همه چی!چقدر این روزها حالم بد بودوهست.

.....درست مثل اون روزها که در اوج درد خودم رو سپردم به روزی که داشت میومد .خودم پره هیجان بودم ودرد.میدونستم فردایی که داره میاد واسم لازمه.داشتم میمردم از این همه فشار وخودم صدای قرچ قوروچ استخونهام رو میشنیدم.داشتم آب میشدم وصدام تو حلقم خفه شده بود ودر نمیومد که فرنگیس ونازی من روراهی اون سفر یه روزه توی قشنگترین ماه سال یعنی اردی بهشت کردند ومن فقط منتظره فردا بودم که به قول سید فقط برم!خودم پره تمومه حسهای سنگین بودم که نصف شب SMS زد که واسه فردا اضطراب داره ومن به آرامش دعوتش کردم وگفتم هرچی باید بشه میشه ونگرانی فقط لحظه ها رو سنگین میکنه.حق داشت! داشت جایی میومد که همه واسش غریبه بودن،حتی من!ولی میدونستم خودش بلده جای خودش روچه طوری  باز کنه ومن فقط باید دور میبودم وتماشا میکردم.اینطور کمتر نگران میشد.وفردا قشنگترین روزه تمومه زندگیه من بود

وامشب.......

امشب بعد ازاین دوسه سال باز اضطراب دارم،پای کامپیوتر نشستم ودارم خودم رو باسرگرم کردن گول میزنم.منتظره فردام تا فقط برم!یادم رفته فردا فقط نرگس همراهه تمومه لحظه های منه وفقط اون میدونه که فردا چه خبره ومن!خنده ام میگیره اما هر چند دقیقه یکبار گوشیم رو بر میدارم،منتظرهSMS هستم که در جواب بگم نگران نباش هرچی باید بشه میشه،فردا حتما یه روزه خوبه،بگیر بخواب فردا خواب میمونی ها!واون فردا تابهم میرسه به جای سلام بگه سْقٍت سیاه که صبح خواب موندم ومن فقط به این فکر کنم که امروز هر اتفاقی بیفته من باید به آرام بودن وکاهش اضطراب امروز کمک کنم!

امشب دلم نمیخواد بخوابم ،حالا اونکه نگرانه منم ونرگس حتما خوابه که بهش SMS بدم که واسه فردا اضطراب دارم تا اون بخواد چیزی بگه!خودم به خودم میگم:هرچی باید بشه میشه،فقط قول بده دختره خوبی باشی!

پ.ن .یه جمله از مرحومه مغفوره : گاهی همه خوبی یک رابطه به این است که درست در جای مناسب قیچی­ش کنی و نگذاری که دنباله‏ش به دور گردن خاطره‏ها بپیچد و تاریک و سیاه و تلخشان کند.