هوالمحبوب:
یکهو حس میکنی باید کاری بکنی
جایی بری
حرفی بزنی
کسی را ببینی
اصلا بیخیال همه چیز و همه کس بشی
همه چیز و همه کس زندگیت بشه یکی
و اون هم فقط الی!
به خودت قول میدی اگه امتحانت را خوب بدی و یا اصلا خوب و بد مهم نیست
فردا بشه وامتحانت را بدی
باز اون مسیر را طی کنی
باز حواست را جمع الی کنی و بری بشینی یه گوشه وکلی کیف کنی
کلی حرف بزنی
اصلا نه
کلی فکر کنی
باز مسیره ساوه
بعد قم
شهر خالی از سکنه اون هم توی اون صبح سرد و تاریک
بعد ساوه
امتحان
مرتب کردن خودت و باز تهران
بدون سر و صدا وخبر دادن به کسی
یواش و آروم
من تهرانم ولی عجله دارم
من تهرانم و فقط خواستم که خوب باشید
خواستم با اینکه امروز فقط به خودم تعلق داره اما بدونید یادتون هستم
همینـــــــــــــــــــ !
گم میشی لای کتابها
کلی راه میری
انگار که این همه چند صد کیلومتر اومدی که فقط راه بری
بین آدمهایی که اصلا از وجود الی نامی بی خبرند.
تمام مسیر را از آزادی تا انقلاب راه میری و فکر میکنی و گاهی با موبایل صحبت میکنی
اینقدر فکر میکنی و کلمه ردیف میکنی که فقط تاولهای پاهات بهت نهیب میزنه که بس نیست وباز ادامه میدی.....باید بری بالا
باز میری
نگهبان فریاد میزنه و بعد هی غر غر و تو فقط لبخند میزنی تا حرفهاش تموم بشه
باید به آدمهایی که میخواند نشون بدند مهمند فرصت ابراز وجود بدی.
حرفاش تموم میشه و بعد لبخند میزنی و میگی اینقدر عجله کردید توی این هوای سرد که کت نپوشیده اومدید از اتاقکتون بیرون.خجالت میکشه. آروم میشه و بعد میگه واسه چی اومدید اینجا؟
الان نوبت الی بودنه!
نیومدم زیارت شما که با داد وبیداد استقبال کنید اومد خانوم فلانی را ببینم.دیگه تقریبا آروم شده وبه خیال خودش خط و نشونهاش رو هم کشیده.راهنمایی میکنه.میگه خانوم فلانی ندارند اما آقای بهمانی میتونه کمکت کنه.بگو من فرستادمت و میره داخل اتاقک.....
موقع برگشتنم واسه اینکه باهاش همکلام نشم موبایل دست میگیرم وتظاهر میکنم دارم صحبت میکنم.با حرکت سر خداحافظی میکنم و تشکر .....
فائزه منتظره.بعد از مدتها همدیگه رو میبینیم و چقدر وقتی بغلم میکنه آروووم میشم.اینقدر آروووم که باز خودم را توی آغوشش جا میدم.هنوز مثل اون موقع ها قشنگ چادر سر میکنه و من کیف میکنم.با هم به اندازه ی خوردن یه کاسه آش همراه میشیم و باز من راه میفتم و اون میره....
چقدر راه بدهکارم....چقدر حرف....چقدر نگاه...چقدر خنده.....چقدر اشتیاق....چقدر لذت...چقدر فکر و چقدر الی!
شب تا سحر درون سرم وول میخورد
یک مشت فکر و ذکر درهم و برهم....ولش کن هیچـــــــــــــــــــ....
چقدر شام لذت بخشی بود.از اون بالا کل شهر و آدمهای در تکاپو دیدن دارند.
الی توی گرداب چشمانی داری غرق میشوی!شنـــــــــــــــــــــــــــــــا بلـــــــــــــــدی؟!
متـــــــــــــــــــــــــــــــــرو.....پله برقیـــــــــــــــــــ....باز هیجان و باز یه عالمه آدم که هرکدوم یه قصه ی پر از ماجرا واسه خودشون دارند.....
باز جا می مونم....باز گم میشم.....باز غرق میشم.....باز فکر میکنم و باز اشتباه میرم...مهم نیست
یه عالمه وقت دارم که اشتباه هام را درست کنم....
عوارضیـــــ....اصفهانـــــــــــــــ ....بیا بالا......حرکت........
تاصبح تمام زندگیت رو توی حرکت شتر وار اتوبوس خواب میبینی تا برسی.
توی مسیر رفت و این موقع شب هم هنوز هستند کسایی که بیدارند و فکر میکنند و الی را مرور میکنند....
شب موقع خوابه نه نبش قبر خاطره ها!
نقطه . سرخط.تمام............
هـــــوالــــمحـــــــبوب:
قــــــــــــــــــم:
اینقدر خسته وخواب آلود بودم که اصلا جاده را تشخیص نمیدادم.همه ش چرت میزدم و همه ش سرم گیج میخورد.اینقدر غرق خواب بودم که نه میتونستم کشف جاده کنم ونه خاطره های این جاده را یادآوری!فقط وقتی خواب ازسرم پرید که راننده داد زد:قــــــــــــــــــــــــم پیاده شید!جا نمونید.
ومن پیاده شدم وسوز سرما زد توی صورتم و تا نوک پاهام سوخت وخوابم یخ زد!
معمولا توی این مواقع غر میزنم.وقتی سردم میشه غر میزنم ولی الان کسی نیست که بهش غر بزنم.وقتی غرت میاد یه کی باید باشه گوش بده تا دلت خنک بشه و ترجیح میدم زود بگم:حرم! وسوار بشم.....
هوا گرگ ومیشه ومن راهی حرم!یادآخرین باری میفتم که توی این شهر بودم!5 ماه پیش بود!دیگه هیچی یادم نمیاد..توی خیابوناش کنکاش میکنم وباز چیزی یادم نمیاد...تنها چیزی که یادم میاد اینه که مردم این شهر به من مدیونند.همه شون!
تک تکشون!
به باور واعتقاد من به این شهر مدیونند!همه حتی این راننده ای که مهربون داره از تو آیینه بهم نگاه میکنه که از سرما کزکردم توی خودم وبعد بخاری ماشین رو روشن میکنه ومیپرسه خیلی سردته دخترم؟
دلم نمیخواد جوابش رو بدم وبا حرکت سر،حرفش رو تایید میکنم.
مردم این شهر به الی و اعتقاداتش مدیوونند!....میرم حرم...چقدر خلوته...خیلی خلوته..میتونی بری بشینی کنار ضریح وهیچ کسی هم بهت نگه خانوم برو جلو جمعیت را معطل کردی....
وسایلم را میذارم یه گوشه ومیشینم اون روبرو وشروع میکنم به حرف زدن با صاحب این شهر.بهش میگم از سر این شهر و آدمهاش زیاده...بهش میگم مردم این شهر حتی به اون هم مدیووننداما ببخشه.اما میبخشم .....
کلی باهاش حرف میزنم کلی التماسش میکنم وباز گیر میکنم بین خواستن ونخواستن واستمداد طلبیدن ونطلبیدن....باز آدمای زندگیم را میچینم جلوم وادامه ی شب یلدا را توی حرمش برگزار میکنم کمی می مونم وباز راه میفتم......
چادر گل گلیم را دم در تحویل میدم وتوی شهری قدم میزنم که ازش هیچی یادم نمیاد.حتی اون کله پاچه ای که با سید کشف شد هم هیجان زده م نمیکنه....من واسه کشف هیجان اینجا نیستم اومدم آروم بشم باز و باز اسم قم بشه برام سنبل تقدس و آرامش!اینجا برام یه قم خالی از سکنه است وهمین کافیه!
توی این شهر فقط دوتا چیزه که هیجان زده م میکنه که آرومم میکنه...یکی معصومه و یکی اون میدونی که پر از بستنی ه!
از تمومه آدمهایی که از حرم میاند بیرون و بعد به بهونه ازم ساعت میپرسند و بعد صحبتشون را ادامه میدند و میخواند باهام تا یه مسیری همراه باشند متنفرم!
از اینکه خودشون را مسخره کردند متنفرم!دلم میخواد بزنم تو دهنه تک تکشون اما به یه زیارتتون قبول و التماس دعا اکتفا میکنم و مسیرم را کج میکنم.اگه درد وغیرت درک داشتند حتما خودکشی میکردند اما دردشون درد بی دردیه .....واسه همینه که میگم مدیونند.هرزگی با التماس برقبولیه زیارت وطاعات وعبادات....
زیارتشون قبول......
هوای شهر حتی با وجود معصومه خفه م میکنه.سریع خودم را به ماشین میرسونم و شهر را ترک میکنم.الان دلم دیگه آرومه وقم برام فقط یه معنی داره:معصومه!
ســــــاوه:
باز از قم تا ساوه توی ماشین چرت میزنم.وای که چقدر کمبود خواب دارم.کلا سرم مثل الاکلنگ پایین وبالا میره وباز ثابت می مونه....بالاخره میرسم ساوه!جاییکه دوسال از زندگیم را به چشم دیده و میشناسه.توی این شهر با تموم نا آشناییم به کوچه پس کوچه هاش و آدمهاش لذت هست.توی همین شهر وگوشه ی همون میدون یه دانشگاهی هست که...
ادامه مطلب ...
هوالمحبوب:
ازکجا شروع شد وبه کجا ختم شد کلی ماجرا داره وهیجان
ازپله برقی ومترو بگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر تا صددفعه آرژانتین رو طی طریق کردن وبا مارال بستنی خوردن وبا شیوا شب رو اون هم به نحو احسنت گذورندن وکلی آتیش به پا کردن تـــــــــــا یه جمعه ی مشتی وهمچین چسبون توی ماه آذر ،توی پارک آب و آتیش وبه همت آریو داشتن وبعد هم اون کافه "سپیدگاه" که کلا دکوراسیون وفضاش عشق بود وهمچین کیف کردم که نگوووووو
میخوام راجب همه ش بنویسم
راجب لحظه به لحظه ش واینکه چقدر درعین خستگی بهم خوش گذشت اما.....
اما وقتی شب بالاخره بعد از دو روز رسیدم خونه تا مشق سفر کنم دیدم بابا سیستمم را شوهر داده ومن هم کلا صورت آویزووووون که چه کنم؟!آیا؟!
بابا سیستم کامپیوترم را داده واسه تعمیر یا تعویض ومن فعلا NO PC هستم تا اطلاع ثانوی!
الان هم خوبیت نداره اینجا مهمون مردمیم از سیستمشون نهایت سوءاستفاده را بکنم
سیستم دار که شدم توی همین یکی دو روزه کلا پستی مینویسم اندر مباحث سفرنامه ی تهران از نگاه یه دختر شهرستانی
خدایا کلا شکرت!
پــــــــــــ . نـــــــــــــــ:
1.مارال گلم ممنون به خاطر تموم مهربونیهات!به خاطر بودنت وبه خاطر تموم حرفای قشنگ ولبخندهای قشنگترت!به خاطر خودت!به خاطر مارال!
2. شیوای عزیزم!به خاطر تموم زحمتهایی که کشیدی.پذیرایی بی نظیرت!دست پخت عالیت!مهمون نوازی بی حد وحصرت وبه خاطر شیوا بودنت ومهربونیهات ممنونم!
3.آریو ی عزیز!خاطره ی اولین جمعه ی آذرماه سال 1390 را هیچ وقت فراموش نمیکنم.همینطور که خاطره ی اولین شب اردیبهشت امسال رو!
به خاطره اینکه بودی ممنونم!به خاطر تموم لطفت
4.دلارام وهانیه ونازی عزیزم از شما هم ممنون ودوستتون دارم.به خاطر همه چی
ادامـــــــــــــــــــــــــــــــه دارد.....