هوالمحبوب:
زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست
آب را گــــرمای تــــابســــتان گـــوارا میکند...
باید درست همین الان ،همین الان که یه عالمه نوشابه ی سیاه خوردم و یک تانکر آب ، و دارم دست میکشم روی شکم ورقلمبیدم و با خودم فکر میکنم که اگه یه چنگال بکوبونم توی شیکمم میتونم عین کارتون تام و جری که وقتی چنگک با شدت فرو میرفت توی شیکم ه پر از آب تام و با شیکم سوراخ سوراخش میتونست گلهای گلدون را مثل آب پاش آب بده، میتونم تموم ه گلها و درختای باغچه و کوچه را آب بدم یا همین الان که فرنگیس داره صدام میکنه برم هندونه بخورم و بهش میگم به جان بچه ی آخرم نمیتونم تکون بخورم و اگه لب به هندونه بزنم رسماً ترکیدم ،تو زنگ بزنی بهم و بگی درست سر کوچه روبروی آژانس هواپیمایی به دیوار تکیه زدی و دلت تنگ شده و میخوای قبل ازاینکه بری خونه بدوم بیام پیشت ؛تا من نفهمم چه طور روسری آبی ِ فرنگیس را از روی تختش بر میدارم و میندازم سرم و چادر فاطمه را از توی اتاقش کش میرم و خودم را تند تند میرسونم سر کوچه ای که تو خسته به دیوارش تکیه زدی و از توی همون تاریکی میشه تمومه نگاه و نقش و نگار صورتت را حدس زد.
من از دیدنت بال دربیارم و ذوق مرگ بشم و تو بهم زل بزنی و سرتا پامو برانداز کنی و بهم بگی چقدر دمپایی هام قشنگه تا من تازه یادم بیفته با چه قیافه ای جلوت ظاهر شدم و چادرم را بکشم روی دمپایی ِ صورتی حموم و از خجالت دلم بخواد آب بشم برم توی زمین و تو بهم بگی که چقدر چادر بهم میاد و من هیچ گول نخورم از حرفت و زبون درازی کنم و بگم :من همه چی بهم میاد!
باید درست همین الان صدای نخراشیده ی موبایلم بلند بشه تا من تا سر کوچه پرواز کنم و بعد بشینیم لب جدول خیابون،درست روبروی آژانس هواپیمایی و در جواب ِ "چه خبر" گفتنت تموم ه روزی که گذشت را تند تند با تکون دادن دستام تعریف کنم و هیچ برام مهم نباشه مثلن همین خانم اعظمی که قرآن خون ه و سر ساخت و ساز ِخونه ش با بابا چپ افتاده و منتظره یه آتو بگیره و یه ماجرا عـَلـَم کنه وقتی داره از مراسم دعای طیبه خانوم برمیگرده ،درست موقع عبور از خیابون من را ببینه و بعد بیاد با آب و تاب یه عالمه قصه های خاک برسرانه ای از کارهای هرگز نکرده ی من و تو توی محل تعریف کنه و توی دلش عروسی بگیره که "بفرما!اینم از دخترش!!"
بایدخونتون همین خونه ی دیوار به دیوارمون باشه ،همین خونه ی سمت چپی تا درست چند ساعت دیگه درست بعد از هزاران بار "یا ساتـِر کُلِ مَعیوبٍ یا مَلــجَأ کُــلِ مــَطرودٍ ..."گفتن که دلم بدجور شع ـر میخواد و تو پر از حرف و سکوتی از دیوار برم بالا و بیام روی پشت بوم پیشت و کتاب "گربه ی من نازنازی ِ " را که یه بار واست خوندم با خودم بیارم و هی برات بخونم "گربه ی مصطفی بلاست...بهونه گیر و بد اداست " و گربه ی مصطفی بشم و تو بخندی و درعوض تو با اون صدات برام "فاضل " بخونی که "همراه بسیار است اما همدمی نیست ..." تا من یه عالمه دلخور بشم از خودم که انگار همدم نیستم و بهت بگم مگه من مرده م؟ و توی گوشت "یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا..."زمزمه کنم.
باید تو باشی و من باشم و زیر آسمون ستاره بارون هی شعر بخونیم و حرف بزنیم و من یه عالمه خاطره ی یواشکی یادم بیاد و بی توجه به اینکه شاید بعدها به روم بیاری یا از درگیری های ذهنیم و شنیدنش ناراحت بشی آروم آروم تعریفش کنم تا تو چشمات سنگین بشه و خوابت ببره و من هیچ نگران نخوابیدنت تا صبح نباشم و فردا صبح همین خانم "گاف" ،پیرزن همسایه،همین که همیشه به سر ِمن قسم میخوره،از نجواهای عاشقانه من و تو که تا صبح از توی تراس خونه ش شنیده برای دخترها و پسرها و نوه هاش حرف بزنه و اون ها همه تایید کنند که این دختره از روز اولم معلوم بود چه جونوری ه و تا من را توی کوچه میبینند "استغفرالله استغفرالله " راه بندازند که دیشب به جای "الغوث الغوث" و التماس برای بخشش و توبه،"خاموش مکن آتش افروخته ام را..." سر دادیم و من خنده م بگیره از تموم ه آدمایی که نمیفهمند و وقتی تو رو دارم هیچ برام مهم نباشه که به چشمشون قدیس ِدیروز محلشون شده... لا اله الا الله!
باید درست همین الان ،همین الان که دلم میخواد همسایه ی دیوار به دیوارمون بودی یا سر کوچه منتظر ِ من تا از راه برسم تا تو به دمپایی های صورتیم بخندی ، اسمت نقش ببنده روی صفحه ی گوشیم و اولین چیزی که بهم میگی اینه که "چقدر دلت تنگ شده و کاش امشب،فقط همین امشب این همه کیلومتر بینمون نبود ..."و هیچ یادت نیاد چقدر ازم دلخوری و یا اینکه من اونی نبودم و نیستم که تو فکر میکردی...
الـــی نوشت :
یکـ) در کوچـه های کوفـه صدای عبـور کیـست؟...امشب از اون شبای در سر شوری دارمه ها!
دو) یا نورَالنور...یا مُنوِر النور...یا خالِق النور...یا مُدبر النور...یا مُقدِرَ النور...یا نورَ کُل نور...یا نوراً قبل نور...یا نوراً بعد کل نور...یا نوراً فوق کل نور...یا نوراً لیس کمثله نور... "عاشق این فرازمــ. از بس که پر ِ نور ِ"
سهـ)من هیچ وقت دوستام را وسط راه رها نکردم.اونا خودشون جایی که خواستند پیاده شدند و من فقط به پیاده شدنشون کمک کردم.همیــــــن...
هوالمحبوب:
در عـــــُرف مــــا پــــرنــــده شـــــدن غیـــــر ممـــــکن اســــت
وقتـــــی کـــه دســــت هـــای تـــــــو بـــــاشند ، مــی شــــود...
تموم دیشبش را نخوابیدم و تموم شب قبلش را از بس سرفه کردم.و با هر سرفه تموم دل و روده و معده و لوزالمعده و حتی انگشت شست پام می اومد توی حلقم و بر میگشت سر جاش.اثری از سرما خوردگی نبود ولی صدام و گلوم...!
هدیه ی روز تولدم بود،درست همون موقع که به خدا گفته بودم اگه به مرگ طبیعی بمیرم همینقدر دیگه عمر می کنم. و خدا دست به کار شد و یه قورباغه ی گنده فرستاد توی گلوم ،بدون اینکه مردنی در کار باشه! :)
صدای احسان با اینکه اتاق بالا میخوابید در اومده بود از این همه سرفه،الناز کلی خانومی کرده بود و صبوری که با اینکه تخت بغلی میخوابید هیچی نگفته بود.و تو بهم گفته بودی برم دکتر.
و من با اینکه هیچ دوست نداشتم برم دکتر بهت گفته بودم اگه خوب نشدم "چشم"!
و خوب که نشده بودم هیچ،بدتر هم شده بودم.دکتر رفتن را دوست نداشتم.نه وقتش را داشتم و نه خوشم می اومد برام قرصی تجویز کنه که همه ش یادم میرفت بخورم. نه خوب شده بودم و نه دکتر رفته بودم و با اینکه سعی میکردم کمتر حرف بزنم که سرفه هام لوم نده،فهمیده بودی اونقدرها هم حرف گوش کن نیستم و اتمام حجت کرده بودی که اگه روزی حرفم را گوش نکردی ناراحت نشم! ولی من هنوز هم دوست نداشتم برم دکتر!
گفتم هرچی بگی میخورم ولی دکتر نمیرم.و تو برام اسم شربتی را نوشتی که توش آویشن و عسل بود و باید شربت خوشمزه ای می بود و یه شربت دیگه که توش حرفX داشت و من همیشه از حرف X بدم می اومد که همه ش ماحصل تنبل بازی ِ خارجکی هایی بود که حالش را نداشتند بنویسند iks و رفته بودند برای خودشون یه حرف اختراع کرده بودند به اسم X!
میدونستم اسمش یادم میره ،موبایل به دست رفتم پیش داروخونه چی و اسم شربت را از روی گوشیم براش خوندم.گفت آویشن با عسل را نداره ولی بدون عسل هست.و من بدون عسل را نمیخواستم،چون تو گفته بودی با عسل و من قول داده بودم هرچی تو بگی الا دکتر رفتن!
باید اسم شربت بعدی را میگفتم که X داشت و تا اومدم اسمش را بخونم خودش با خنده گفت "اکسپکتورانت ؟"و انگاری درست گفت چونکه X داشت و من چقدر از این حرف بدم می اومد.
شربت را داد و گفت باید کمتر حرف بزنم چون وضعیت تارهای صوتیم افتضاحه .گفتم به دلیل کارم نمیتونم حرف نزنم و وقتی فهمید چی کاره م کلی ذوق مرگ شد و برام کلی شربت و قرص ردیف کرد.بهش گفتم قرص نمیخورم و همیشه بعد از بیست و چهارساعت یادم میاد که دوازده ساعت پیش باید هر هشت ساعت یه بار یه قرص کوفتی را میخوردم.
با توجه به توضیحاتم قرص شب و صبح بهم داد و گفت بذارم بالای سر تختم که موقع خواب و بیدارشدن ببینمش و یادم نره و شربتی که فقط موقع خواب بود و یه بسته شکلات سبز رنگ با طعم نعنا که هر موقع دلم خواست ،حتی موقع کار و سر کلاس بخورم. و گفت با توجه به چشمام و علایم ظاهریم کم خونی دارم و همینکه تا الان نمردم ،مبارکم باشه :))
قرار شد دفعه ی بعد که از کنار داروخونه ش رد شدم براش یه سری سی دی آموزش زبان ببرم تا حین کار گوش بده و اون هم برای کم خونی و رنگ چشمام یه سری داروی دیگه تجویز کنه.هزینه ی دارو یه اسکناس پنج هزارتومنی بود که داروخونه چی با گفتن قابلی نداره اما شما چاهارهزار تومن بده ،هل داد توی دخلش!
باید بهت میگفتم دختر حرف گوش کنی شدم و پیاز داغ ماجرا را کم و زیاد کردم و گفتم با اینکه دارم میمیرم اما زنده م و تو گفتی باید برم دکتر و من گفتم داروخونه چی خودش دکتر بود و تو گفتی دکتر نبوده،اسکل بوده!!
و من هنوز هم تفاوت و معنی اسکل و مونگل را نمیدونم!درست مثل خیلی کلمه ها که فقط میدونم معنی ِ خوبی نداره ولی نمیدونم مورد استفاده ش دقیقن کجاست!
و تو باز گفتی که برم دکتر ...
- اون وقت تکلیف داروهامو و چاهارهزارتومنم چی میشه؟کی پولشو میده؟
- احسان!
- به احسان چه؟ مگه اون گفت برم دارو بخرم؟
- من گفتم فقط اون شربت را بگیر
- به من چه؟!اگه تو نگفته بودی برم داروخونه که من نمیرفتم که اونا را هم بگیرم که.
-اسم داروهاتو میگی؟
و من قرص و شربتها را ردیف میکنم جلوی چشمم و اسمشون را میگم.لعنتی ها همه شون هم توش X دارند و منتظر می مونم که بهم بگی بخورم یا نه!
-نمیدونم والا.هرجور خودت میدونی.
-اصلا من نه داروهامو میخورم و نه دکتر میرم گــدا!
- کی حرف پولشو زد؟
دیگه هیچی نمیگم و بعد از چند دقیقه که سکوت میکنم باز سراغم را میگیری و بهت میگم سر گذاشتم به بیابون!
- چرا؟
- نمیتونم حرف بزنم.دکترم گفته حرف زدن برام خوب نیست.تارهای صوتیم آسیب میبینه.
- تو که حرف نمیزنی.داری اس ام اس میدی.
- دیگه بدتر! نه اینکه کم خونی دارم .اگه تایپ کنم انرژی م تموم میشه و غش میکنم.غش کنم برم بیمارستان تو پنج هزارتومن میدی برام کمپوت بخری بیای بهم سر بزنی؟نمیای دیگه!بذار به درد خودم بمیرم!!
- چرا پنج تومن؟تو که چاهارتومن دادی؟
-داروخونه چی اول گفت پنج تومن میشه ولی چون شمایی چاهارتومن!
- خوب پس چاهارتومن میشه .
- نه! گفت چون منم چاهارتومن میشه.ولی اگه تو بودی که پنج تومن میشد.
- حالا که من نبودم و تو بودی .پس چاهارتومن میشه.
-اصلا من نمیتونم حرف بزنم.داره انرژی م تموم میشه م ن د ی گ ه د ا ر م م ی ر م
حروف منقطع و بریده بریده انتخاب میکنم که یعنی دیگه دارم تموم میشم و تو ازم میپرسی که کجا میرم؟
- ا و ن د ن ی ...ا
- اگه پول بدم نمیری؟
- مثلن چند تومن؟
- چهار تومن
- بی خیال!ب ذ ا ر ب م ی رم .مراقب خودت باش.حلالم کن!
-میشه نمیری؟
- آخه دنیایی که آدماش پنج تومنشون را سفت گرفتند و از خودشون جدا نمیکنند به چه درد میخوره؟ب ذ ا ر ب می رم.
- چشم پنج تومن میدم.
- از اس ام است پرینت گرفتم،اسکن گرفتم.خودش را هم تا موقعی که طلبم را وصول کنم پیش خودم نگه میدارم.نمیتونی زیرش بزنیا.
- چشم!
و بعد صدات میکنم.همونجوری که حرف صدادار یکی مونده به آخر اسمت کشیده بشه و فقط جوابش بشه "جانم " . و تو مثل همیشه میگی جانم...؟
از همون "جانم "هایی که باید پشت بندش بهت بگم که دوستت دارم.که از اینکه دل به دلم میدی خوشحالم...از اینکه چقدر خوبه که هستی ولی...ولی میگم :
- کی پنج تومنم را میدی؟
- هر موقع دیدمت
- پس کی میای ببینیم خوب؟
-زووووود...
-مثلن چقدر زود؟
- خیلی زود...
خوب خیلی زود که نمیشه ،یهو دیر میشه
- تو میگی چی کار کنم؟
- خوب پنج تومنم را بده ترمینال به راننده تا اتوبوس ها بیارند.
و تو این دفعه میخندی...بلند بلند میخندی...از همون خنده ها که آدم باید براش بمیره...و بهم میگی خیلی خبیثم...و میگی حتی از نفیسه هم خبیث ترم و دست اون را از پشت بستم.میگی از همون جمله ی اول میدونستم باید آخرش پنج تومن را بدم فقط نمیدونم چرا اینقدر مقاومت کردم.میگی باید رییس جمهور آینده من را بکنه وزیر اقتصاد که طلبهای وصول نشده ی دولت سر یه هفته وصول بشه...!!
و من این بار میخندم...بلند بلند...اونقدر میخندم که به سرفه می افتم و یادم میره باید سرم را بکنم زیر پتو که صدای سرفه م را نشنوی...میخندم و سرفه میکنم .از اون سرفه ها که راه نفس کشیدنم را میبنده و من همچنان میخندم. و تو میگی :"تو رو خدا نخند.من به جات میخندم.یهو میمیری.من که پنج تومنم حروم شد راضی نشو با مردنت بیشتر ضرر کنم."
و من باز میخندم...و این بار دلم راس راسی میخواد بمیرم.برای کسی که دل به دل خباثت هام میده.میذاره ذوق کنم از شیطنت هام.میذاره نگران هیچی نباشم.میذاره احساس بدجنسی کنم از اینکه گولش زدم.از اینکه با تمومه ذکاوتش برام گول میخوره و قیافه ی مغموم به خودش میگیره تا من فاتحانه بخندم.برای آدمی که با تموم خستگی و غصه هاش برات بلند بلند میخنده چون میدونه تو خنده هاش را میمیری و من باز میخندم...
الـــــی نوشت :
یکـ) اینقدر از اینا که آخرش مینویسند این نوشته مخاطب خاص دارد یا ندارد حرصم میگیره که نگوووو!حالا مثلن که چی؟با مخاطب خاص دار شدن چی میشه که با مخاطب خاص دار نشدن نمیشه؟دارید جایی مینویسید که منبع و مرکز دیده شدن و قضاوت شدن ه و بعد نگرانید از قضاوت شدن ها.مخاطب خاصی باشه یا نباشه تو "خود ِ نوشته هاتی"...همین :)
دو)باید کسی باشد که آدم را همینطور که هست دوست داشته باشد. مرحومه را از اینجا بخوانید.
سهـ) انگار من رفته باشم زیر پوست گیتور و این حرفها را کلمه شده باشم. گیتـور را از اینجا بخوانید
چاهار) "خوشبخت به دنیا نیامدم اما خوب بلدم چه طور خوشبخت زندگی کنم..."این را از پروفایل ِ یک دختر قرتی خواندم. قرتی بازی هایش را دوست دارم.
+ سند موزیک وبلاگ را بزنید به نام مـا!
ادامه مطلب ...