هوالمحبوب:
میـــوه میچیــــنـــــــم ، برایـــم بـــرگ ها را پــــس بــــزن...
اصلا هم ناراحت نیستم!اصلا هم بغض نمیکنم.حتی وقتی صدام میکنند که توت بچینم و بخورم!
آخه کدوم آدم عاقلی وقتی توت میخوره بغض میکنه؟اصلا شما که اهل کتاب و مطالعه اید، تاریخ رو ورق بزنید ببینید اصلا در تاریخ بشریت همچین موردی یافت شده که کسی وقتی توت میخوره گریه ش بگیره؟
همه میدونند من زیاد اهل توت خوردن نیستم چه برسه که بخوام وقتی توت میخورم گریه کنم!
همه میدونند!حتی خانوم همسایه که بهش میگیم "خاله"!
نشون به اون نشون که چند وقت پیش که به اصرارش رفتم خونشون تا زیر درختشون توت بخوریم،وقتی همه عین بز از درخت آویزون شده بودند و داشتند حتی برگهای درخت رو هم میخوردند و من کلی خنده م گرفته بود ، چندتا دونه توت بیشتر نخوردم و هی عجله داشتم برم سر کار و "خاله" هم فهمید و گفت :"تو هم که "توتی" نیستی!" و من خندیدم و گفتم :"نه!من غازم!" و تا چند دقیقه داشتم برای خودم تجزیه تحلیل میکردم که منظورش "توتی" با "ت" دو نقطه بود یا "ط" دسته دار!
اصلا هم ربطی به این نداشت که توت هاش معلوم نبود شیرینه یا ترش! و کلا همه ی مزه های دنیا توی وجودت گیج میشد و یا اینکه مجبور بودم توت را از درخت بکنم و من عادت داشتم و دارم میوه را حاضر و آماده بخورم نه دستچین و دونه دونه و با فاصله که نفهمم چی خوردم!
امروز هم فرقی با قبل نداشت!به اندازه ی کافی به خاطر تابستونم که قرار بود دود بشه بره هوا منزجر بودم و پیشنهاد رفتن زیر درخت توت میتونست نور علی نورش کنه! وقتی گفتند قراره بریم زیر درخت توت چندان راغب نبودم.حتی وقتی قرمزیش با تمام قوا داد میزد بیا منو بخور.حتی وقتی که توت های رشید و قد بلند جلوی چشمت راه میرفتند و دلبری میکردند.
حتی وقتیکه اولین توت را با اکراه گذاشتم دهنم و طعمش تمومه وجودم را جمع کرد و چشمام را بستم از بس که ترش بود و تا لحظه ای که همون توت ه لعنتی بره پایین صد بار جلوی چشمام پرده ی اشک اومد و رفت و من همه ش را گذاشتم پای ترش بودنش!
و گرنه اصلا هم یادم نیومد که تو چقدر توت دوست داری .یا اصلا هم یادم نیومد که چه طور از درخت تند تند توت میکندی و دلت میخواست تموم ه درخت را یه لقمه کنی و من توت های رسیده را میچیدم و کف دستت میذاشتم تا بخوری و من کیف کنم.و اصلا هم یادم نیومد چه طور توی اون مسیر سربالایی ه پر از درختهای توت خسته شده بودی و من هلت میدادم و تو میگفتی:" فکر کردی خیلی قوی ای؟خیال کردی تو داری من را میبری بالا ؟" و من بهت گفتم :پس چی ؟اگه فکر میکنی داری کمکم میکنی همه زورت را بزن تا سر جات بایستی و من هلت بدم ببینم چقدر میری جلو!
و یا اصلا هم یادم نیومد همه ی زورت را زدی یا نزدی و من باز توی اون مسیر پر از درخت توت هلت دادم و با هم کلی خسته شدیم...
یک توت دیگه گذاشتم توی دهنم.انگار که ترشیش فشار بیاره به چشمهام و غدد اشکیم!عجب توت قوی ای بود!
حتما باید یه جایی توی یه کتابی جایی نوشته باشه توت های خیلی ترش خاصیت اشک زایی و بغض دارند ،نه؟
و گرنه اصلا دلم تنگ نشده و یادم نیفتاده که این همه ازم دوری و چقدر توت دوست داری!اون هم توت ترش و قرمز.حتما به خاطر ترشی ه این توت های لعنتیه که وقتی میذارم دهنم انگار دارم خون جیگر میخورم و الا چرا باید بغض راه گلوم را ببنده؟
همه چی که سر جاشه و همه چی آرومه و من هم حتما چقدر خوشحالم...تو اونجا توی دشت شقایق کباب خوردی با یه عالمه سیر! و اصلا هم نباید برات مهم باشه چقدر خوشبو شدی!و وقتی میگی "یه عالمه " یعنی که کلی اشتها داشتی و حالت خوب بوده که این همه سیر خوردی و دیگه لازم نیست کسی کنارت بشینه و هی برات لقمه بگیره با یه پر ریحون و هی گولت بزنه که اگه اینو بخوری لقمه ی آخره تا تو تمام غذات را بخوری .و من باید با تصور اینکه خوبه که خوبی کلی خوشحال باشم.همه چی سر جاشه و من هم اینجا "گل دختر" به بغل، نشستم زیر درخت توت و کنار استخر ماهی و دارم با احتیاط دونه دونه توت توی دهن گل دختر میذارم ونگرانم که مبادا مثل من بغض کنه و اشکی بشه ولی اون انگار بدنش در برابر توت مقاوم باشه چون هر بار توت را میخوره و قورت میده باز با سر و صدا و اون نگاه الی کــُـشـِش تقاضای توت ِدرشت بعدی را میکنه.
نمیدونم!حتما باید جایی،توی کتابی،سایتی،مجله ای،روزنامه ای،مقاله ای چیزی نوشته باشه توت خاصیت احساس زایی داره و روی احساسات آدمای مختلف تاثیرای مختلف داره و ممکنه حساسیت زا باشه!واسه همینه که شاید یکی مثل من بغض میشه با توت و یکی مثل گل دختر و تو شوق میشید...! و گرنه هیچ ربطی به دلتنگی م نداره!!
الــی نوشــت :
یکـ) آبان بود،دوشنبه و مبعث! امشب بی شک بزرگترین عید زندگی من خواهد بود.سالگرد ازدواجت مبارک فرنگیسم. عید شما هم ! :)
دو)یعنی دم این بلاگ اسکای گرم با این همه تغییرات خفن!آقا ما از صبح تا حالا احساس خارجکی بودن بهمون دست داده خفن!فقط نمیدونم چرا عکس و شرح نوشتمون را خورده! و گرنه ما کلی ازش ممنونیما! بلاگ اسکایی ها مبارکمون باشه :)
سهـ)آجی ای که نتونه ساک داداشش را وقتی میخواد بره مسافرت ببنده براش،آجی نیست!چغندره!
چاهار) نمیخواید بگید که شما هم پای این مناظره ها و معارفه ها و مصاحبه های دور چندم ریاست جمهوری میشینید و بعد هم دستتون را میذارید زیر چونتون و به افق خیره میشید و کلی بهش فکر میکنید که؟! لا اله الا الله ! حالا هی ما میخوایم هیچی نگیم،مگه میذارید؟
هوالمحبوب:
قلــبــــت کــه مـیـــزند ســـر مــن درد مـــیــــکند
ایــــن روزهـــا ســــراســــر مــــن درد مـیـــکند
قلـــبت ... که نیمه ی چــــپ مـــن درد میـــکشد
تـــب کـرده ، نیــــم دیـــگر مــــن درد میـــکند...
دستم را میذارم روی قلبم...همیشه مشکل داشتم توی پیداکردن جای دقیقش!سمت چپ بود ولی چقدر بالاتر یا پایین تر؟!روبروم نشستی سرم را میذارم روی قلبت و صداش را میشنوم ...داره درست و مرتب میزنه.باز دستم را میذارم روی قلبم...رو میکنم به فرنگیس و ازش میپرسم وقتی قلب آدم درد میگیره آدم خیلی دردش میاد؟...میخنده و میگه:" نه! کم دردش میاد! ".دست میکشم روی قلبم و زیر لب میگم:"خودم میدونم خیلی دردش میاد".باز روبروم را نگاه میکنم و تو نیستی...
شب خیلی بدی بود!...داشتم دعا میکردم که بمیری.درست روی گل وسط قالی...همونجا که همیشه میشینم روبروش و باهاش حرف میزنم.همونجا که موبایل خوب خط میده.همونجا که...
با هق هق ازش میخواستم بمیری که کمتر درد بکشی!آخه حالت خیلی بد بود .خودت گفتی دعا کنم که بمیری و من خودم بهت گفتم از این به بعد هرچی بگی گوش میکنم ،فقط خوب شو. و تو با درد ازم خواستی برای مردنت دعا کنم و من داشتم به خدا التماس میکردم!
من که بهت گفته بودم خنگم!حالا دیدی؟
اینقدر حالم بد بود که نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم!درست مثل اون شب سرد زمستون که اونقدر حالم بد بود که یادم رفته بود چه طور وضو میگیرند!
یکی در میون برای نبودنت و نبودنم دعا میکردم.میخواستم مثلا عدالت را رعایت کنم!!وسطش یهو فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.زدم توی سرم!خاک تو سرت الــی!
حالا دیگه بلند بلند به غلط کردم غلط کردم افتاده بودم!یه غلط کردم به تو میگفتم یکی به خدا!داشتی درد میکشیدی و داشتم می مردم!
خنده دار بود منی که افتاده بودم روی دنده ی لج و سر خود معطلیم و چشمم را بسته بودم تا نباشم و نباشی حالا داشتم دق میکردم از درد کشیدنت!اگه چیزیت میشد من چی کار میکردم؟منی که حتی جرات نکرده بودم نبودنت را توی ذهنم تصور کنم، حالا با دستای خودم داشتم میکشمت و تو داشتی تقلا میکردی.چه طور تونسته بودم؟
اینا را بهت نگفته بودم ، نه؟...آره !نگفته بودم!
انگار هزار سال ه باهات حرف نزدم...انگار هزار سال ه صدات را نشنیدم...انگار هزار سال ه نمردم از صدا کردنت...
تو از سکوت من منزجری اما نمیتونم حرف بشم.میگی خسته شدی از بس سکوت شنیدی ولی من بلد نیستم حرف بشم...نمیخوام حرف بشم.
نمیخوام طلب بخشش کنم که میدونم مستحق بخشش نیستم...نمیخوام بگم باهام اینجوری تا نکن که میدونم مستوجب مجازاتم حتی اگه دق کنم از اینکه صدام نکنی...تا زجر بکشم که هیچی نمیگی...تا درد بکشم که درد میکشی...
نمیتونم وقتی معذرت خواهی میکنی که انگار مزاحم شدی ،داد بزنم و بگم با من اینطور حرف نزن...نمیتونم التماست کنم خوب شو...با من بد باش و خوب شو...
نمیتونم بگم قول میدم که...که انگار بمیرم از اوردن کلمه ی "قول" توی دهنم .که من آدم زیر قول زدن ها نبودم و شدم!
نمیتونم التماست کنم کاری بکنی ،که چیزی بگی، که داد بزنی ،که دعوام کنی ،که باهام قهر کنی ،که اینجوری نباشی .خنده م میگیره که جون خودم قَسمت بدم که حرفمو گوش کنی ...دردم میاد جوری رفتار میکنی که هیچی نشده که بهم میگی چیزی عوض نشده و از چیزی انصراف ندادی... دردم میاد این همه خوبی.
باید صبر کنم.هزار سال هم شده صبر میکنم
هیچی نمیگم...به جون خودت هیچی نمیگم...با نگفتنت مجازاتم کن...با انگار نه انگار چیزی شدنت...با صبرت...با صدام کردنت...با هرچیزی که میتونی... هر کاری بکنی و هر چی بگی درسته...من تا آخر عمرم هیچی نمیگم...از سکوتم درد نشو...من قهرم...با خودم...!
کسی را که برنجاند تـو را هرگـــز نمیبخشم تـو با من آشتی کردی ولــی من با خودم قهـرم.
الـــی نوشت :
یکـ) مــن یک کمـــی میترســـــم... از اینجا بخوانید :|
دو) فردا ارتحال مردی است که به اسم و پشتوانه اش خیلی ها خیلی کارها کردند!همان ها که اگر خودش حضور داشت انکارش میکردند.آدمهایی شبیه همان ها که قرآن سر نیزه کردند و بعد سنگ قرآن ِ ناطق را به سینه زدند. من این مرد و اقتدارش را بسیار دوست دارم و داشتم.
سهـ) اگر خواستید صدایمان کنید چون صدایتان خوبست و نتوانستید نگران نشوید،بلاگ اسکای پیغام فرستاده از فردا سه شنبه تا حداقل چهل و هشت ساعت نمیتوانید با اینکه صدایتان خوبست مرا صدا کنید!... البته زحمت بیهوده میکشد گویا.چون ما که کلا خواستیم برای این نوشته صدایمان نکنید و "بگذارید که سربسته بماند صدفمان !"
هوالمحبوب:
دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم
کـه مـن چـطــور یــک نفـــری عاشقـــت شـــدم ...؟!!!
من هیچ وقت آدم این حرفها نبودم! آدم "کاش بودی"های شبانه! و "دلم تنگ شده " های روزانه! که چشم در چشم کسی شوم و اشک شوم .که دستش را بگیرم و زمزمه کنم که :" منم دوستت دارم!"...که نگاهم را با اشک از او بدزدم و به همه چیز و همه کس نگاه کنم که مبادا توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم :"میشه بغلت کنم ؟ " و بعد سرم را روی شانه اش بگذارم و هق هق کنم از اینکه چند دقیقه ی دیگر قرار است کنارم نباشد و من چقدر دلم تنگ میشود و لعنت به تمام ساعتهای دنیایی که نمی ایستند...
دخترها شاید نه،ولی مردها در مخاطب قرار دادن من با این اصطلاح مشترکند :"بی احساس"! از بس که به شوخی و بازی میگرفتم حرفهای صد من یه غاز عاشقانه ای را که همه حفظ بودم!حتی اگر مملو از دوست داشتنشان بودم!...من هیچ وقت آدم ابراز احساسات نبودم.من هیچ وقت به کسی نگفته بودم که برایش میمیرم یا دوستش دارم - غیر از یک بار که همه اش دروغ بود و مجبور بودم و پر از درد و انگار باید میشکستم -!!!
من هیچ وقت حتی موقعی که با گریه گوشی را برمیداشتم از دلتنگی ، و اسم روی صفحه ی گوشی همراهم قلبم را از حرکت باز میداشت و بعد با عجله اشکهایم را پاک میکردم و بغضم را فرو میخوردم و وقتی صدای پشت خط از من میپرسید :"ببینم گریه کردی؟" ، بله نمیگفتم !نمیگفتم چقدر دلتنگ نبودنش هستم.برعکس بلند بلند میخندیدم و میگفتم :"وا! نه! گریه واسه چی؟!" و وقتی میگفت :"صدات یه طوری شده !" باز میخندیدم و میگفتم :"من همیشه صدام یه طوری بوده! "
من توانایی ترک کردن همه چیز و همه کس را در سی ثانیه داشتم!...شاید در واقع اینطور نبود ولی تظاهر میکردم که میتوانم و اصلا بروند به هزار توی تاریخ تمام آنهایی که ندارم را! اصلا "رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند ...که هق هق تو مبادا به گوششان برسد!..." و بعد خودم توی خلوتم اشک میشدم و کم کم خودم را به صبوری دعوت میکردم و به خدا ثابت میکردم "ببین هرچی تو بخوای،هر چی تو بگی!".
شاید طول میکشید ولی میشد...!
من نهایت ابراز احساساتم حتی در خلوتم،بغل کردن عکس روی دیوار بود و بعد اشک شدن و درد دل کردن برای تصویری که همیشه میخندید و گله از اینکه چرا نیستی و مطمئنم که اگر بود هیچ وقت نشانش نمیدادم که دلتنگ بودم از نبودنش!
من توانایی ضجه زدن نیمه شبها را داشتم ولی به طرفة العینی زود خودم را جمع و جور میکردم و هیچ به روی مخاطبم نمی آوردم که دلتنگم !شاید از درون نابود شده بودم ولی نمیگذاشتم کسی بفهمد دردها و دلتنگی ام را!...نهایتش می آمدم توی این وبلاگ جسته گریخته میگفتم و میرفتم!...
من و فریاد دلتنگی؟؟؟؟؟...من و خواستن ه بی حد و حصر؟؟؟...خنده دار ترین اتفاق تاریخ بود !!!
من هیچ وقت قرار نبود کسی را از یک جایی بیشتر و جلوتر توی زندگی ام راه بدهم.قرار نبود برای کسی درد دل کنم...و قرار نبود اگر راه دادم و درد دل کردم اجازه دهم خودش را آدم مهمی توی زندگی ام تصور کند ...قرار نبود برای کسی دلتنگ شوم...قرار نبود کسی را آنقدر دوست داشته باشم...اصلا قرار بود تمام آدمهای دنیا را دوست داشته باشم ولی قرار نبود عاشق کسی بشوم...
من آدم این حرفها نبودم که روزی هزار بار اسمی را در خلوت و آشکار صدا کنم و باز آرام نشوم...
که دلم بخواهد باشد...که همیشه باشد...که تا ابد باشد...
که دلم بخواهد فقط او حرف بزند و من گوش شوم...که دلم بخواهد فقط نگاه شود و من غرق شوم...که دلم بخواهد بخندد و من بمیرم.که دستهایش توی دستهایم باشد و من گناه شوم! که دلم بخواهد تمام اینها را بداند و هیچ خجالت نکشم از خواستن و گفتنم!
من آدم این حرفها نبودم...
من هنوز هم آدم این حرفها نیستم!
هر چه هست و شد زیر سر شماست...
الـــی نوشت :
یکـ) شاید بعدها در مورد یک عالمه آدم و جاهایی که قرار بود توی پایتخت ببینم و ندیدم و نشد حرف زدم!مثلا شهربازی ای که با شیوا نرفتم،دستهای فاطمه ای که نگرفتم، پله هایی که با مارال پایین نیامدم و خاطرات یواشکی ایی که برای هانیه تعریف نکردم! فقط فارغ التحصیل شدم در پنجشنبه ای که حتی مهم نیست ساعت چند بعد از ظهر بود :|
دو) تمام پروژه ی دانشگاهی که تمام شد را مرهون "بابک ــشون " هستم که یک روز می آمد وبلاگ ه " دختره خوب " و مدتهاست از او خبر ندارم ، که خیلی به من کمک کرد که تشویق کرد و ترغیب.من تمام شیرینی ِ دانسته هایم را مدیون شمام آقااا!... و بعد ممنون زینب و شیرین که قوت قلبم بودند و هستند.دوستتون دارم دخترا :)
سهــ) این روزها من زیاد داداشم را می میرم!
چاهار) اردی بهشت تموم بشه من چی کار کنم ؟!
پنجـ) " سخت است اینکـــه دل بکنــــم از تــــو،از خـــودمـــ ..."<<< از اینجا گـــوش بــدیــد