هوالمحبوب:
دوسه روزه عجیبا غریبا دارم به علاقه مندی هام فکر میکنم.به اینکه من چقدر ادبیات دوست داشتم و دارم ولی رفتم رشته ریاضی.همه ش تقصیر این خانم"ناظم" دبیر ریاضیمون بود.ازبس دوستش داشتم ازدرسش بیست گرفتم و این امر مشتبه شد که من نخبه ی ریاضی ام!
آخه اگه نخبه ی ریاضی بودم الان آمار و تحقیق در عملیاتم را افتاده بودم؟اصلا بگو من نخبه هستم و دوبار حسابداریم را افتادم تا بالاخره با 12 پاس شدم؟
همه ش تقصیر خانم"ناظم" بود.
اون سال نصف کلاس از درس ریاضی افتادند و من شدم بیست!
خاک برسرم!
رفتم واسه انتخاب رشته.نه بابا گذاشت ادبیات بخونم نه خانم"ناظم"گفتند حیفی!
بابا گفت من آبرو دارم و خانم"ناظم" هم گفت استعدادم به هدر میره!!!!
نمیدونم منظورش کدوم استعداد بود ولی گفت هدر میره!
عاشق ادبیات بودم .البته به کامپیوتر هم علاقه داشتم.هم به علمش وهم به فنش!
نذاشتند شکوفا بشم و نتیجه این شد که الان واسه یه دکمه ی پاور کامپیوتر زدن باید صدتا صلوات بفرستم که یهو نترکه و من بدبخت بشم!اصلا تا کامپیوترم عطسه ش میگیره من پس میفتم!انگار که مثلا بچه م داره جونم مرگ میشه!
هیچوقت به این فکر نکردم که علوم تجربی دوست دارم یا نه!
حتی یه سرسوزن هم فکر نکردم!
همینکه میتی کومون تجربی خونده بود به اندازه ی کافی دلیل مستحکمی بود واسم که تجربی نخونم!
تنها دلیلم که حتی اسمش رو هم توی دهنم نمی اوردم همین بود!
میتی کومن تجربی خونده بود و من قرار بود به هیچ عنوان شبیه اون نباشم!
به خودم قول داده بود!
ازهمون دوران طفولیتم!
هیچوقت فکر نکردم چقدر شیمی دوست دارم!به جهنم!اصلا اسم تجربی نباید به دهنم می اومد!به الی قول داده بودم!
به مکافات ریاضی خوندم و بعدهم دانشگاه زبان قبول شدم!
دبیرستان درسم خوب بود چون باید خوب می بود ولی اصلا توی ریاضی استعداد نداشتم!
اگه نمره ی خوب میگرفتم دلیلش این بود که حق نداشتم بد بگیرم نه اینکه چون ریاضی دوست داشتم..نتیجه سه سال ریاضی خوندن دبیرستانم این شد که نهایتا 4سال توی دانشگاه زبان خوندم!
زبان را دوست داشتم!
عاشقش بودم اما دلم نمیخواست دانشگاه بخونمش ولی خوب دیگه شد.
وقتی درسم تموم شد چسبیدم به کار.البته ازهمون سال اول دانشگاه چسبیدم به تدریس.اما یه چیزی همیشه قلقلکم میداد.چیزی که میدونستم توش تبحر دارم اما چیزی ازش نمیدونم.واسه همین بعد از دو سال تحقیق بالاخره برای قبول شدن توی رشته مدیریت ، ارشد کنکور دادم.مدیریت را دوست داشتم.میتونست کنار زبانی که خوندم ترکیب درستی از آب دربیاد!یواشکی بابا خوندم که نکنه نظرم را عوض کنه یا بخواد باز نظر خودش را غالب کنه!4 ماه درس خوندم و با عشق کنکور دادم و البته که قبول شدم .جای خوبی قبول نشدم اما بالاخره نتیجه زحمت و علاقه م بود.حالا بماند که باز توی دانشگاه با تنبلی درس خوندم و باز گرفتار ریاضی شدم و نتیجه ش این شد که تموم درسهای افتاده ی این مقطعم به ریاضی مربوطه!اصلا انگار نه انگار یه روزی بچه درس خون بودیم اون هم رشته ی ریاضی!
تصمیم جد و البته اساسی دارم دکترا مدیریت منابع انسانی بخونم.عاشق انسان وسرکار داشتن با اونام.اصلا خوراکه خودمه!هم علاقه دارم هم فکر میکنم عرضه ش رو و هم روانشناسیش رو!
اما نمیدونم چرا چندروزه فرمولهای شیمی داره من را دیوونه میکنه!
دوسه روزه دارم به خودم میگم چه دلیل احمقانه ای داشتم برای انتخاب نکردن رشته ی تجربی!
درسته از فیزیک بدم می اومد ولی عاشق شیمی و زیست بودم.عجیب از ترکیب عناصر خوشم می اومد.
یادمه سال اول دبیرستان یه کتاب گیر اورده بودم به اسم صنایع شیمیایی!یه چراغ الکلی داشتم ویه عالمه مواد شیمیایی که از بابا خواسته بودم از آزمایشگاه مدرسه شون واسم بیاره!می نشستم بعد ازظهرها به ترکیب عناصر روی چراغ الکلی و حظ می بردم!
یادمه با دستورالعمل اون کتاب شامپو درست کردم.واکس درست کردم و یه صابون قالبی بد شکل!
بدجور دو سه روزه علایقم رو اعصابم راه میره!
نمیدونم! شاید بالاخره تصمیم گرفتم برم دفترچه کنکور بگیرم و امسال داروسازی کنکور بدم!
این شیمی بدجور داره رو مخم راه میره!
فعلا که اسیره این ترجمه ی اون کتابم و امتحانه یکی دو هفته ی دیگه ی تحقیق درعملیات و آماری که افتادم!
این شیمی بدجور داره باهام بازی میکنه!
هوالمحبوب:
لباس عوض میکنم وفرنگیس را صدا میکنم توی اتاقم.زود میاد ومیپرسه چی شده.میگم هیچی!بشین یه خورده حرف بزنیم.میگه زود بیا بالا مهمون داریم.میپرسم کیه ومیگه بیا بالا میفهمی.بهش میگم یه خورده حرف بزنیم؟به اکراه قبول میکنه وبهش میگم دیشب چه خوابی دیدم.میگم وقتی ازخواب بیدار شدم دلم میخواست بمیرم از بس ترسیده بودم.بهم میگه قبل ازخواب ذکر بگو وبخواب ویه خورده هم واسه دل من میشینه وبعد با عجله میره بالا!
دست وصورتم رو میشورم ومیرم بالا ببینم مهمون کیه.یه خانوم تپل مپل وپیر که لباس گل منگلی پوشیده و سر سفره ی شام نشسته.تا سلام میکنم میپره وماچم میکنه.ناخوداگاه خنده م میگیره.یاد بعد ازظهر می افتم که تو فیس بوک ازم سوال شده بود اگه کسی یهو ناغافلی ماچت کرد چه عکس العملی نشون میدی ومن جواب دادم ازش میپرسم:این بود آرمان امام راحل؟؟؟
خنده م میگیره!اینقدر سریع این عمل صورت میگیره که فرصت پرسیدن این سوال واسم پیش نمیاد!
باید برم فیس بوک وتغییر گزینه بدم!
میرم تو آشپزخونه وفرنگیس رو صدا میکنم راجب این آدم واسم توضیح بده.میگه عمه ی علی ه!
علی!شوهر خدا بیامرزم!
قیافه م رو کج ومعوج میکنم ومیگم :دیدم بوی آشنا میده ها ! نگو بوووی علی مه!
فرنگیس یه نیشگون ازم میگیره ومیگه آروومتر آبروم رفت!
علی!
عجب!
فکر کنم پیش دانشگاهی بودم که من رو از بابا خواستگاری کرد!
5شنبه بود وبابا هراسون اومد خونه!همه را فرستاد دنبال نخود سیاه ومن موندم و اون!
ازم پرسید تو به علی چیزی گفتی؟
میتونستم حدس بزنم کار فرنگیسه!بارها بهش گفته بودم اگه یه بار دیگه علی با ما بشینه سر سفره افطاری خودم میکشمش!
آخه سختم بود چادر سر کنم وهمه ش باید حواسم به چادرم می بود!
کارگر بابا بود!بعد از سحری بابابا میرفت سر کار وشبا واسه افطار می اومدند خونه.توی اتاق دمی کنار پارکینگ میخوابید ومنم فقط حرص میخوردم!
هیچ وقت نگاهش نمیکردم!اندازه ی نگاه کردن من نبود
از فامیلهای دور بابا بود وباباش داده بودش دست بابا که آدمش کنه!
به بابا گفتم :نه!هنوز نگفتم اما بهش میگم!
بابا عصبی بود!ازم پرسید چی بهش میگی؟
گفتم خوشتون بیاد یا بدتون بیاد من ازش خوشم نمیاد!چرا با ما سر سفره میشینه؟خوب بره توی اتاقش افطار کنه!من سختمه چادر سر کنم!
بابا نفس راحتی کشید وگفت:خیالم راحت شد!فکر کردم تو وعده وعید بهش دادی که به خودش جرات داده همچین حرفی بزنه!
گفتم :چه وعده وعیدی؟
بهم گفت مامانش امروز از بابا خواسته اون رو به غلامی قبول کنند!
باید خجالت میکشیدم!باید سرخ میشدم!باید آب میشدم!ولی......یهو زدم زیر خنده!بلند بلند!
ازجا بلند شدم ورفتم سمت حمام!باید یه دوش میگرفتم که اعصابم می اومد سرجاش! فقط گفتم:"دختر ندیده" و رفتم دوش بگیرم!
بابا عین جمله ی من رو بهش گفته بود!من اگه جای بابا بودم کشته بودمش!ولی بابا بهش گفته بود یکی درحد خودت واست پیدا میکنم!
احسان گاهی که میخواست اذیتم کنه ،میرفت توی اتاقش لباسش رو برمیداشت ودنبالم میکرد ومنم جیغ میزدم و بعدش کلی میخندیدیم!
زیاد پیشمون نموند!
آخر ماه رمضون شد ورفت!
یکی دو ماه بعد بابا سراسیمه اومد خونه وبه فرنگیس گفت لباس بپوشه برند مراسم!
علی تصادف کرده بود ومرده بود!
وبه قول احسان من بیوه شدم!
اون شب گریه کردم!یواشکی وزیر پتو! که نکنه یهو کسی توهم برش داره!
دلم واسه مامانش وباباش وخواهر وبرادرش میسوخت!همیشه دلم واسه کسایی که می مونند وعزیزی رو از دست میدند میسوزه!
ولی دیگه هر وقت یاد اونشب که بابا بهم گفت تو چیزی به علی گفتی حرصم در نمی اومد!لبخند میزدم ومیگفتم :عجب!!
خیلی سال گذشته!
بچگی بود وکله ی پر از باد وغرور وسر خود معطلی!
هنوزم همینطورم ولی یه خورده مهربونتر شدم!
هنوزم خیلیها قد نگاه کردنم نیستند ولی به حسشون احترام میذارم وتوی دلم و نه بلند بلند ،میخندم!
رفتم سرسفره!
کنار حاج خانوم نشستم و شام خوردیم!
چقدر لباس گل گلیش ودستای پینه بسته ش ولب های آویزونش من رو یاد مامان حاجی مینداخت!
چقدر دلم واسه مامان حاجی تنگ شده!به یه بهونه ای موقع سفره جمع کردن دستاش رو میگیرم که زحمت نکشه ودلم بدجوووووووور آرووم میشه!
یاد دستای مامان حاجی می افتم!یاد دعا کردنهاش!یاد نگاهش!یاد اشکاش!یاد نگرانیش!یاد اون شب آخری که عید قربان دیدمش وباهاش نارنگی خوردم وپا به پاش اشک ریختم وبعدش کلی سر به سرش گذاشتم!یاد عید غدیر خم که آروووم روی تخت خوابیده بود وبهم میگفتن مرده!!!!!!!!
مامان حاجیه من مرده!
چقدر حالم بد بود!بدم می اومد کسی دلداریم بده!یتیم شده بودم!رفتم توی دستشویی وساعتها اشک ریختم بدون مزاحمی که بهم بگه آخرین غمت باشه!!!!!!!!!!حالم از همه دلداری ها به هم میخورد!کی میدونست من چی میکشم؟کی میدونست وقتی احسان با خاک مزار مامان حاجی وضو گرفت وقرآن میخوند چی میکشه؟همه ی وجودم بغض میشه.همه ش جلوی چشمام اون لامپ سبز رنگ سر مزارشه که صبح زود کل فضای قبرستون رو روشن کرده بود!
چقدر بعضی ها از سر دنیا و آدمها زیادند!
واسه مامان حاجی و علی و تمومه رفته ها فاتحه میخونم و آروووووم میخوابم
هوالمحبوب:
به آقای "س " میگم بیشتر از اینکه از ناهار ممنون باشم به خاطره جایی که من رو اوردید ازتون ممنونم...اینجا شهره بچه گیه منه.....دلم واسه بچه گیه نه چندان قشنگم تنگ شده بود....
ناهار میخوریم وبعد من رو توی شهر میچرخونه..انگار که بخواد من رو بیشتر شرمنده ی محبته خودش بکنه...انگار که بخواد تا آخر عمر مدیونش باشم و من تمومه خاطرات بچگیم واسم زنده میشه....همون روزا که همیشه منتظره شب بودم تا تمومه دنیا تموم بشه..همون موقع که فکر میکردم وقتی میخوابی همه چی تموم میشه...همون روزا که بادرد لذت میبردم...بادرد بازی میکردم ...بادرد ولی بیــــــــــــــــــــخیال..... سرم رو تکیه میدم به شیشه وتوی دلم اشک میریزم وبه آقای "س " لبخند میزنم.....
امروز قرار شد چندتا شهر رو ویزیت کنیم واسه دستگاهها..اول "شهرضا" شهر دانشگاهم وبعد "مبارکه "شهر خاطراته دورم.......توی مبارکه که میگشتیم ضربانه قلبم تند تند میزد..مخصوصا وقتی رفتیم بانک ملی....بهش میگم :نسبت به این شهر حسه خوبی ندارم...
میگه چرا؟
میگم نمیدونم! از اول اینجور بوده!
ونگفتم که یکی از مردم این شهر بد داغی روی دلم گذاشت که با هیچ ضمادی خوب نمیشه....توی خیابون که میچرخیدیم رسیدم به همون مسجد که گنبدش توی خاطراتم بارها شنیده شده بود وتکرار!
گنبدش رو از فیروزه ای به نقره ای تبدیل کرده بودن وتازه به یه نکته پی میبرم که چقدر جالبه که توی تمومه خاطرات شیرین ولی درد آوره زندگیه من همیشه یه گنبد هست!
همیشه یه گنبد هست که من رو با خودش میبره...همیشه یه گنبد هست که من رو متصل میکنه به درد..به لذت ..به اشک..به.......
بارها از کنارش رد میشیم وبارها صدا توصیفه گنبد میپیچه تو گوشم....چقدر هوای این شهر برام سنگینه وچقدر خوبه که زود ازش میایم بیرون....
ناهار میریم "زرین شهر".....شهر بچه گی هام ومن تمومه زندگی رو نفس میکشم...اون هم عمیق....
دلم واسه همه چی تنگ شده...واسه خودم...واسه تمومه الی...واسه انگار هزار سال پیش.....واسه هزار سال پیش که نه من بودم ونه......
****************************************************
* امشب بابغض ولی بدونه اشک شعر خوندم....خداراشکر!
امشب تمومه سعیم رو کردم که یه چیزی درست بشه وامیدوارم که بشه.....خدا کنه!
** واست یه عالمه خوشحالم گیتاریست جان!امیدوارم اینقدر سرت شلوغ بشه که وقته سر خاروندن نداشته باشی