_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حتما قشنگ میشود امسال حال تو....

هوالمحبوب:   

 

حافظ گشوده ام وچه زیباست فال تو

حتما قشنگ میشود امسال حال تو

با آن زبان فاخر وایرانی اصیل

فرخنده باد روزوشب وماه وسال تو....


تا دم دمای سال تحویل بیدار بودم.داشتم مینوشتم...میخوندم...سالی که گذشته ودهه ای که طی شد رو مرور میکردم وآدمای زندگیم رو دوره میکردم  و توی ذهنم بهترین ها رو واسشون تصور میکردم که پای سیستم کامپیوتر خوابم بردو وقتی چشم باز کردم دیدم از سال تحویل 20 دقیقه گذشته!

هول شدم

انگار که  مثلا واسه سحری خواب موندم و یا اینکه نمازم قضا شده ومجبورم سحری نخورده تا آخر سال  روزه بگیرم!!!تا دو سه دقیقه گیج بودم وکم کم آرامش اومد تو وجودم ومغزم load کرد که نترس بابا فقط  سال تحویل شده!همین!!!عزیزه من  این همه بیدار بودی ،آخر و عاقبتت شد این. حالا یه امسال خواب موندی بذار ببینیم چی میشه!غصه نداره که!! 

وضو گرفتم وسجاده ای که بوی شورواشتیاق میداد رو باز کردم.عطر زدم وحافظ رو گذاشتم کنار سجاده و الله اکبر....حالم عجیب بود.نمیدونم خوب بود یا بد....هیجان بود یا آرامش ولی باز هم شرمنده بودم....سلام دادم وبه اولین کسی که سال نو رو تبریک گفتم به قاب عکس بالای تختم بود وبعد به نفیسه پیام دادم وبعد از اون کلی با خدا حرف زدم.این دفعه با هم سال وسالهایی که گذشت رو مرور کردیم ازش خواستم خط بکشه روی تمومه اونچه که بودم و اجازه بده ازش بهترینها رو واسه آدمای زندگیم بخوام.

واسه : احسان ،فرنگیس ،نفیسه ،فاطمه ، الناز ،بچه ی جناب سرهنگ ، عمه معصوم وامیر وحسام وآقا غلام ، نرگس ، فرزانه وشهرام وشایان، هاله و آرش وآتریسا،صدیق ، هانیه ، آزیتاو علی  ،لیلاو علی  ، مانیاومحمد  ودختر کوچولوش ،فرزانه وفریبای عمه ،دلارام عموومهدی ،فروه عمه، مهدی عمو وسمیرا، عمو ها و عمه هام ،خاله ها ودایی ها ،باباحاجی و مامان حاجی خدا بیامرز ،  زینب ومحسن ،مهسا وابراهیم ، مانی ،دکتر، زهرا ، امین الرعایا ، آرزو ، ، خانم جباری ورسولی ، خانم شادانی وعاطفی  وزمانی ،مهندس ، سمیه ، مهدیه ومینا ، فرشته ،دلیله ،دادش رضا ،سروش ،خانم وآقای ملکی ودختر کوچولوهاشون،علیرضا وخونواده ش ،میتی کومون، واسه بچه های دانشگاه : عمو جعفر ،سید ،آقای قاسمی ، آقای اسدی ،لاله ،مریم ،شیرین ،فائزه ،خوشبو (همون آقای معطریه خودمون!) ، استادها(حتی اونی که من رو دوبار حسابداری ۱ یا سازمان پیچیده انداخت !!!!!) ،آقای با عزم ،خانم حائری ،ملکی ، حیدری ،آقای جمال شریف ،فلاح ، خانم منصوری ، آقای غفاری وخانومش (!) ، مهناز ،مژگان ،نغمه و آقا مسعود ، آرش عزیز  وبچه های بایلوکس :Russia,، مهران ،پانکالا ،آچیلای ،ساربان ،سکوت ،نقی ،محسن ، هستی ،انگلیش  ، واسه سپیده ،ستاره ، سوده ،خانم شهبازی ،اسحاق و معصومه ،بارباروس ، زهرا وسجاد، رضوان ،خانم عسگری  وبهارلویی ، اعظم ،فاطمه ومحمد ،مریم فروتن ،بچه های گلی که مثلا مامانشون بودم ،سارا آقا رضا ی گل ،بهناز ،مریم و امیری که نمیدونم ماجراشون به کجا کشیده شد ،فرحناز وتمومه آدمای زندگیم که یادم بود ونبود وخونواده هاشون که به اندازه ی خودشون عزیزند......

بعد من موندم وخدا وحافظ وتمومه آرزوهایی که تو دلم بود واز گفتنش ابا داشتم ونیت برای  

تمومه  قشنگیا و آدمای قشنگ زندگیم :

"شب وصل است وطی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در این ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه

ولو آذیتنی بالبحر والحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاریک میبینم شب هجر

دلم رفت و ندیدم روی دلدلر

فغان از این تطاول آه از این زجر

وفا خواهی جفا کش باش حافظ

فان الربح والخسران فی التجر"

خدایا شکر...به قول بابا حاجی خدا را صد کرور شکر.....

دلم روشنه...دلم برای سالی که داره میاد و آدمای زندگیم روشنه......

دلم خونه برای تمومه کسایی که درد میکشن ولی دلم به همون اندازه روشنه....

دراز میکشم و دست میگیرم این ماس ماسک رو که تنها وسیله ی ارتباطی تو این موقع از شبه و بهترین آرزوهامو همراه با بهترین تبریکات میفرستم برای بهترینهای زندگیم.....

به قول عمه عید واقعی ماله اون کسی هست که پایان سال رو جشن بگیره و نه آغازش رو .با آرزوی بهترین پایان چشمام رو میبندم تا خوابم ببره و فاصله ی زمانی رسیدن به سبزی پلو وماهیی فردا کمترو کمتر بشه....

دهه ی هشتاد.....

هوالمحبوب: 

 

دو سه ساعت بیشتر نمونده و این ساعات پایانیه دهه ی هشتاد داره من رو میکشه.داریم میریم تا به نود برسیم وباز روز از نو روزی از نو......

پیش دانشگاهی بودم وتوی تب کنکور وقرار بود ورودی هشتاد بشیم که نشد وموندیم یه سال پشت کنکور واسمش رو گذاشتیم استراحت پس از 12 سال درس خوندن.سال 81 بود که شدم دانشجو.برخلاف تلاشم زبان قبول شدم واز همون موقع شدم یه پا مستقل وسر کارو درس ودانشگاه وآخر سر هم نفهمیدم ورودی کدوم دانشگاه بودم وفارغ التحصیل کدوم دانشگاه ، از بس که هی دانشگاه عوض کردم وهی واحد گرفتم وهی مهمان شودم وانتفالی گرفتم که زود فارق التحصیل بشم.فکر میکردم خبریه!!!!!

سال هشتاد دوسه بود که این کامپیوتر واینترنت لعنتی اومد تو زندگیم وکلی کن فیکون کرد این زندگیه خنده داره من رو!همون سال بود که کلیپی که "سه تار" یکی از "دوستام» واسم فرستاد زندگیمو متحول کردو من رو مجنون.همون کلیپ معروف "اسکاروایلد" که عنوانش "رد پای خدا" بود و من شدم یه آدم دیگه.کسی که این رو واسم فرستاد یه پستچی بود از طرف خدا ومن به جای توجه به پیام ونامه ای که از طرف خدا اومده ، عاشق پستچی شدم!

سال هشتاد وچهار بود که پای من توی پونزدهمین روز اسفند باز شد به "اسپادانا" ویه تولد شکل گرفت که هنوز خاطره ش توی زندگیم ورجه وورجه میکنه.یه شماره سیزده، یه دست گل زرد،یه کیک ویه عالمه شمع و من که ذره ذره به جای شمعها آب شدم ویه خدا که تمومه وجودم رو تسخیر کرده بود.

سال هشتاد وپنج،آخرای فروردین بود که تصمیم گرفتم یکی بشم مثل تمومه آدمایی که میشناختم وپشت پا بزنم به تمومه انسانیتم که سر وکله ی بچه ی جناب سرهنگ پیدا شد و در "سفیر" شد سفیر بهروزی و اشتیاق من واسه رسیدن به فردا.اومد ورفت ومن موندم واردیبهشت با تمومه قشنگیش وکم کم یه عالمه آدمه جدید ومن ونیمه ی هر ماه که تا صبح واسم لیله القدر بود وشب زنده داری میکردم تا صبح وحرمت نیمه  ی اسفند رونگه میداشتم. 

همین سال بود که آدمای جدید سرازیر شدن توی زندگیم: "بارباروس" ،"حاج آقا" ، " مهندس" ،"بچه حاج صادقیان" و "لیلا ".....آره "لیلا" توی نیمه اسفند هشتاد وپنج توی همون "اسپادانا" که واسه من درد بود واشک...لیلا نشسته بود منتظرم  ومن هنوز منتظره دیدار دوباره ش هستم.

توی همین سال بود و توی آخرین  شب چهارشنبه ی سال که "احسان" درد گذاشت رو دلم ورفت......همیشه از سه شنبه ها متنفر بودم  وشروع نبودنه احسان از همین سال لعنتی شروع شد.همینطور که شروع بودنه "بچه ی جناب سرهنگ" با نبوده احسان.......

سال هشتاد وشش، اوج لذت و درد من با هم .وای که اردیبهشت هشتاد وشش منو میکشه.....وای که حاضرم تمومه زندگیم رو بدم تا باز برگردم به اون سال و ماه و روز .به هوای بارونیه خوانسا ر وشبی که با بچه ها توی "Z"ساندویچ 375 تومنی خوردیم...

وای که سال هشتاد وشیش هر لحظه ودقیقه وثانیه ش منو میکشه .تلفیق درد ولذت بود من عاشق تمومه لحظاتش......

عاشق شبای جمعه ای که با اضطراب فردا سر روی بالش میذاشتم تا شاید توی یکی از این اردوها بیشتر از قبل بهشون خوش بگذره.

توی دی ماه بود که مامان حاجی رفت وداغ نبودنش رو روی دلم گذاشت وتوی همین آخرای سال بود که باز روز "لیلا" اونی که جواب تمومه سوالام بود من رو با درد راهیه سال بعد کرد......وای که چه سالی بود سال هشتاد وشیش......هنوز دیدن عکسای اون سال تپش قلبم رو صدچندان میکنه......

سال هشتاد وهفت که شروعش با درد از نبودن و فقدان  بود وبا تحکم وفرمانروایی "میتی کومون " و دست نشوندش زجر آور تر شد....با نفیسه توی دانش پژوهان شروع به کار کردیم وشور ونشاط ودرد را با هم تا شروع وپایان درس خوندن مجدد واسه  قبولی در دانشگاه ،تجربه کردم وباز سالی گذشت وآخرای سال بود بابا به سرش زد خونه را کن فیکون کنه واز نو بسازه  و از همون آخرای سال بود که  تا آخرای سال بعد ما رو با خودش همراه کرد.....

چه سال دردآوری بود این سال هشتاد وهشت.....سخت ترین سال این دهه ی لعنتی.....درد کشیدم..از"میتی کومون" ،از دست نشوندش....از تمومه وقایعی که امتحان خدا بود واسه محک صبره من ...دانشگاه قبول شدم وباز درد کشیدم......توی این سال تنها ترین سال زندگیم رو تجربه کردم...وحشتناکترین سال والبته اون آخراش شیرینترین آخره قصه ای که براش رقم خورده بود......احسان برگشت و"بچه ی جناب سرهنگ" رفت.....خنده م میگیره....انگار بودنه یکیشون مانعه بودنه اون یکی میشد ..شاید خدا میخواد بگه زیادیت میشه!!!!!....ودوباره عاشق احسان شدم  وقول دادم به هیچ قیمتی از دستش ندم.....

و امسال - سال هشتاد ونه که شرم آورترین سال زندگیم بودوحتی واسه خودم نمیخوام با گفتن تکرارش کنم ....وحرفی برای گفتن ندارم الا شرمندگی از اونی که همیشه حواسش به من هست و من خودم را به نادانستن میزنم....شرم آوریش به حدی بود که پیش ماجرای  سیل طرفدارا که یهو همه با هم سرازیر شدن توی زندگیمُ؛خدایی میکرد واونا رو مغلوب میکرد ونخ نما....

تموم شد این دهه ی لعنتی و منتظر به یک دهه ی دیگه با اتفاقات جدید.با دردهای جدید ولذایذ وشیرینی های جدید.باز یه عالمه تولد ،مرگ،ازدواج، طلاق،بیماری ؛سلامتی ،قهر،آشتی ، وصال ،فراق ،موفقیت ،شکست و.....

دو سه ساعت دیگه باز سال نو مبارک وباز صد سال به از این سالها

دو سه ساعت دیگه باز روز از نو وروزی از نو

ومن باز دلم برای روزها وآدمایی که اومدند ورفتن تنگ میشه

برای دردهایی که کشیدم ولذتهایی که بردم

برای آلبومه عکسم که تمومش پر از خاطره س ومن هنوز وقتی برای هزارمین بار نگاهش میکنم بغض میکنم.

از همتون که توی این دهه باهام بودین ممنونم

سال نویی که چشم به راهه اومدنه مبارک.......

یلدا قشنگ ....شب به سکوت آرمیده است

 هوالمحبوب:

 

یه جورایی بیشتر آدمهای زندگیم میدونند من عاشق یلدام 

عاشق انارهای دونه دونه شده ی توی کاسه ی بلور با اینکه شاید حتی ازش یه دونه هم نخورم 

عاشق قرمزیه هندونه ی آبداری که از بس شیرینه برقش چشماتو میگیره وول نمیکنه حتی با اینکه شاید حتی بوش را هم استشمام نکنم 

عاشق دست وروبوسی ها وتبریک گفتنای شب یلدا با اینکه شاید حتی ممکنه مخاطب هیچکدوم از این ابراز محبتها من نباشم 

عاشق تخمه های توی کاسه وخنده های بلند بلند وجمعهای صمیمی یلدا با اینکه شاید هیچ وقت توش شرکت نکردم 

 

وعاشق اون "حافظ " لب طاقچه که یهو وقتی اولین نیمه شب زمستون فرا میرسه بلند بلند خودش رو تعریف میکنه و خودنمایی میکنه 

من عاشق یلدام

عاشق اسم یلدا

بوی یلدا

حس یلدا

تصویر یلدا

عاشق خوده یلدا

عاشق خوده خوده یلدا

من عاشق ستنم

برخلاف تمومه شرو شورو سروصدا وهیجان وبی مبالاتی که دارم ونشون میدم یک زن سنتی ام و پایبند وعاشق سنت.

عاشق تمومه سنتهای قشنگ

زندگیه سنتی

آدمای سنتی

رفتارای سنتی

امسال یلدا با تمومه یلداهای زندگیم فرق میکنه

یه فرق بزرگ

یه فرق عظیم

.........!

دوروزه قشنگترین تبریکات یلدا رواز دوست وآشنا دریافت میکنم 

از آدمایی که یادشون نبودم

از آدمایی که اسمشون هیجان زده ام میکنه ومن رو میبره به روزهای خیلی دور وقشنگ

از آدمایی که یه جاهایی و یه روزایی قشنگترین های زندگیه من رو شکل داده بودند

لذت میبرم از تبریکشون

کیف میکنم از یادآوریشون

هیجان زده میشم که یادشونه عاشق یلدام

ولی.........

امسال به هیچکی یلدا رو تبریک نگفتم

فقط تشکر کردم

تشکر از اینکه به یادم هستید

ممنون که توی یلداتون من رو هم سهیم کردید

امسال من را معذور دارید از تبریک واشاعه ی درو گوهر من باب یلدا،قشنگترین شب بلند سال!

نه اینکه این شب قشنگ واسم کمرنگ شده

نه اینکه واسم گم شده

نه اینکه حس یلداییم رو از دست دادم

نه!

 امشب وامسال یلدا را درسکوت وبا سکوت دوست دارم وقتی اون چیزها وآدمهایی که باید باشند،نیستند!

قصه ی من ویلدا،قصه ی دلدادگی امروزودیروز وامشب نیست!

قصه ی من و یه عالمه حرف قشنگ گفته ونگفته است!!

از همتون ممنونم

از همه تون

یلداتون با تمومه مبارکیش،قشنگ!

J