هوالمحبوب:
وقتی سیاوش -برادر شوهر هاله -از سپیده خوشش اومد و بعد با یک عالمه دردسر کار پیدا کرد و قرار شد باهاش عروسی کنه و برند کمپ مروارید که از بقیه ی کمپ ها باکلاس تر بود،زندگی کنند و همیشه سپیده با شوق از کمپ مرواریدی که ندیده بود و فقط شنیده بود حرف میزد که سیاوش میگه فلان میکنیم و چنان،من عسلویه را دوست داشتم.
وقتی نسرین -دختر اکرم ِعمو عباس- با جواد ازدواج کرد و ما مثل همیشه توی عروسی شرکت نکردیم و شنیدم که توی مراسمش برق رفت و ملت در تاریکی شام خوردند و تازه کلی هم خندیدند و یه عالمه بل بشو و فضاحت به بار اومده بود و فردا هم نسرین رفت جنوب تا با جواد زندگی کنه چون طاقت دوریش را نداشت و من یک عالمه دلتنگش شدم،عسلویه را دوست داشتم.
وقتی اون سریالی که هر چی زور میزنم اسمش را یادم نمیاد و کانال یک ،هزار سال پیش پخش میکرد و توی قصه ش دختره داروساز رفت جنوب و میون اون همه مرد پاسفت کرد و داروخونه زد و همه بهش گفتند اینجا جای زن ها نیست و باید برگرده و دختر باز حرف خودش را میزد و با اون همه درد سر پا پس نکشید و موندگار شد و خواست کنار مردش بمونه،من عسلویه را دوست داشتم.
وقتی هر از گاهی آدمهای نگران و گاها فوضول سرک میکشیدند توی زندگیم و سراغ مرد زندگیم را میگرفتند و "الی نمیخوای شوهر کنی؟" شده بود سوال رایج اوقات فراغتشون و من برای فرار از به بحث نشستن ها ،میخندیدم و میگفتم آقامون رفته عسلویه کار کنه پول دربیاره من را ببره روستاشون عروسی کنیم و چارتا گوسفند بخریم و یه عالمه مرغ و خروس و بعد یه عالمه بچه بیاریم ...و ملت میخندیدند ،من عسلویه را به خاطراینکه مأمن مردی بود که وجود خارجی نداشت ،دوست داشتم.
وقتی گیتاریست - شوهر غزل- بعد از اون همه دوندگی و سختی بالاخره وسط دریا و روی یکی از اون سکوها کار پیدا کرد و با بغض بهم گفت الی بالاخره کار پیدا کردم و اون همه سختی تموم شد و غزل از ذوق اشک میریخت و خدا بالاخره روی آسون زندگی را به اونا نشون داد و منم کلی سر به سرش گذاشتم و بهش طرز پخت کتلت را یاد دادم،عسلویه را دوست داشتم.
وقتی اون شب سرد و سیاه آبان ماه وسایلم را جمع کردم و تصمیم گرفتم موبایلم را خاموش کنم و فقط شماره ی ایرانسلم را بدم به احسان و نه هیچ کسی دیگه، تا نگرانم نشه و پشت کنم به همه چیزا و کسایی که این همه سال برای داشتنشون جنگیده بودم و بعد ساعت یک و دوی نصفه شب با درد و بغض زنگ زدم به گیتاریست...و گیتاریست حسابی سرما خورده بود و دلتنگ غزل و فاطمه کوچولو بود و من ازش خواستم برام یه کار و جایی کنار یا روی یکی از اون سکوها پیدا کنه و اون گفت :"نمیشه الی! فقط باید مرد باشی و بومی "و من اشک میریختم و تمام فین فین کردن و گرفتگیه صدام را انداختم گردن سرماخوردگیم؛نشون به اون نشون که وقتی قطع کردم برام اس ام اس داد الی حس میکنم حالت خیلی بده چون برای اولین بار باهم کل کل نکردیم و مثل آدم حرف زدیم،عسلویه را دوست داشتم.
وقتی خوندم که نوشته: "الی خدا لعنتت کنه که شده مثال فلانی که رفته بود امام رضا و داد زده بود همدیگه را هل ندید ،من پارسال اومدم امام رضا و دعام با یکی دیگه اشتباهی شد و الان حامله م ...!تو خواستی بری جنوب و قرعه به نام من افتاده و باز باید مسافرای رنگاوارنگ کیش و اون فرودگاه لعنتی را تحمل کنم" و من را بعدها با دختر کوچولوم توی اون صف تصور کرد؛همون موقع که من درد میکشیدمو لبخند میزدم به عقده ای که ازش حرف میزد،عسلویه را دوست داشتم.
من اون دریای هرگز ندیده را...اون برج و سکوهای بزرگ را...اون کارگرای بلوچ و زمخت را...اون صدای آرامش بخش و شبای خنک دریا رو... همه را و عسلویه را دوست داشتم...
چقدر فاصله ی دوست داشتن و نداشتن کمه اما درده اون "ن" به اندازه ی کل تاریخ بشریت زیاد...!
حالا یه عالمه روز گذشته و سیاوش با زنی که اسمش سپیده نیست ،توی یکی از خونه های کمپ جنوب که اسمش مروارید نیست و درست جایی که عسلویه نیست،خوشبخته !
حالا گیتاریست ازم میخواد برای قبولیش توی امتحان ارتقای شغلیش دعا کنم که وضع زندگیش بهتر بشه و وقتی بهش میگم گـِل بگیرند اون عسلویه تون را و آب ببردش ،بهم میگه الی خیلی حسودی و الهی زبونت را مار بزنه !
حالا نسرین با جواد خوشحاله .
حالا احتمالا مردی که وجود خارجی نداشت روی یکی از اون سکوها به خط اتصال آسمون به دریا زل زده و هیچ به الی و گوسفندا و مرغ و خروسایی که روحش هم ازشون خبردار نیست،فکر نمیکنه!
حالا کارگرای بلوچ توی کوچه پس کوچه های اون شهر و جزیره ی لعنتی بلند بلند میخندند و هیشکی به هیشکی نصفه شب گیر نمیده که گفتی پیس پیس ...!!
حالا احسان داره تدارکات نوروز را میچینه تا بریم جنوب و بریم جزیره ی آدمهای رنگاوارنگی که توی صف کیش فرودگاه نیستند و من مثلا با شوق لبخند میزنم و نمیذارم هیشکی بفهمه که منی عاشق دیدن دریام از مواجه شدن باهاش میترسم و کاش نشه بریم!
حالا یه عالمه آدم توی زندگیه من هستند که عسلویه را با ذوق نفس میکشند و مــــن عسلویه را دوست ندارم!
حالا هرچقدر هم سیاوش خوشحال باشه...گیتاریست کیف کنه...غزل با دمش گردو بشکنه و برای کوتاه شدن انتظارش الی را دخیل ه درد دلهاش کنه...نسرین خوشبخت باشه...مرغای دریایی پرواز کنند...بلوچ ها بخندند...عباس آقاها ذوق مرگ بشند...آدمها فراموش کنند...مهندسین ذبده سکوی فاز N ام را برای مشت محکمی زدن به دهن تحریمها و استکبار و اثبات "ما میتوانیم" ها افتتاح کنند،مـــــن عسلویه را دوست ندارم!
بیاید به جرم اهانت به آرمانهای آریایی و "ما میتوانیم" ایرانی دستگیرم کنید.،شلاقم بزنید ، برچسب بهم بچسبونید و پرونده م را ستاره دار کنید.اصلا اعدامم کنید و برای آمرزشم استغفار کنید!
سونامی بزنه تمومه اون سکوها رو...و گِل بگیرند تمومه پارسهای جنوبی و هرچیز و کسی که اسم عسلویه را یدک میکشه!
من تمام عسلویه را عـــــُق میزنم وقتی مهندسین جان برکَفِش،با عینکهای آفتابی و کلاه های ایمنی رنگی و اون لبخندهای حال به همزنشون افتخار ملی شون را پشت صفحه ی تلویزیون فریاد میزنند و وقتی بابا گوشیه موبایلش را برمیداره و شماره میگیره و به آدم اون طرف خط میگه:"چه طوری گل پسر؟!" و من سرم را بلند میکنم و با درد نگاهش میکنم و هیچ صدام در نمیاد که اون احمقهای پشت گوشی اسم دارند و آدم به هر رعیتی که نمیگه...!
شرجی شانه هام بوشهر است
چـــشم تــو ابتدای خیـــسی ها
قـلــــــب مـــن مــهــر آخرین ســـرباز
جـــلــوی تیــــــــر انــــــگلیسی ها...
الــی نوشت :
یکـ ) پیشکش به شاپـــری که او هم عسلویه را عـــق میزند...
دو) از اینجا الـــی را گوش کنید >>> " آخرین بیـــت ببــــین قافیــــه را باخته ایـــم..."
هوالمحبوب:
میخندید،این دفعه خیلی قشنگتر از همیشه میخندید.انگار که ازم راضی باشه.انگار که کار خوبی کرده باشم که میدونم نکرده بودم!انگار که بهم امید داشته باشه.
روسریش اما سیاه بود.یک سنجاق قفلی هم زیر گلوش بسته بود...پاهاش را دراز کرده بود کنار سماور و میخندید.اتاق شلوغ بود.از این شلوغهای حال به هم زن نه ها!عده ای توی اتاق خواب بودند.اما من و اون بیدار بودیم.میخندید و من هم هی تند تند جواب خندیدنش را میدادم ولی مثل همیشه مریض بود.اصلا این خدا همیشه باید یک مامان حاجیه مریض را بفرسته توی خواب من تا من را دق بده.انگار که حتی توی خواب هم خوشی به من نیومده.
باید میرفتم جایی.کجا را نمیدونم.کار داشتم.نذر داشتم اما جلوی مامان حاجی صدام کرد و من با اینکه دوست نداشتم باهاش تنها باشم، سوار ماشین شدم.
انگار که مامان حاجی هم میدونست داریم کجا میریم اما من نمیدونستم.بهم گفت خدا به همرات و باز از اون لبخندهای قشنگ تحویلم داد!
سوار ماشین شدیم و من صورتم را کردم سمت شیشه که چشم در چشم که هیچ، حتی نگاهم به صورتش هم نیفته.
چادر داشتم.چادر مشکی سر کرده بودم و رو به سمت خیابون همونطور که لپم را به شیشه تکیه داده بودم ،اشک میریختم.
اون حرف میزد.یک چیزهایی میگفت که دیگه مهم نبود.شایدم بود ولی درد بود.و من اصلا نمیشنیدم ،فقط میدونستم برای قلب فشار چهل تنی سخت است...
یکی میخواست بهم بگه تو که قرار نبود بشنوی و حرف بزنی و فقط گریه کنی مگه مرض داشتی سوار شدی؟
ولی نمیدونم چرا انگار مجبور بودم که مسافر اون ماشین باشم.
چادرم را کشیدم توی صورتم که معلوم نباشه اشک میریزم.توی خواب هم مغرور بودم.انگار که سوالی را چند بار از من بپرسه و من جواب ندم و کله شق بازی در بیارم ،زد به شونه م تا صورتم را برگردونم.فقط شنیدم که گفت :"تو پی ساختمون بودی!"
خوب نفهمیدم خوب بود این جمله یا نه و یا اصلا باید به "بودی" توجه کنم یا نه!ولی میدونم باز هم صورتم را برنگردوندم.نمیدونم چرا خیلی دلخور بودم.خیلی...
فقط شنیدم که گفت باشه خودت خواستی و سرعت ماشین بالا رفت.قطعن باید میترسیدم یا صورتم را برمیگردوندم و ازش میخواستم سرعتش را کم کنه ولی توی خواب هم سرخود معطل و کله شق بودم و حتی تکون هم نخوردم.
توی راه یک نفر سوار شد درست کنار من!انگار که توی ماشین دیگه جا نباشه و تنها جای خالیه ماشین کنار من باشه!زنی بود شبیه کولی ها .اون هم سیاه پوشیده بود و یک خالکوبی که سبز شده بود هم توی صورتش بود و موهای بافته ی سیاه دو طرف شونه هاش را از روسریش آویزون کرده بود بیرون!انگار که مسئول تدارکات مراسمی باشه.نشست کنار من و به اون گوش میداد و هی میگفت خیالتون راحت باشه آقا!
همه جا توی خیابون شلوغ بود.مردم عزاداری داشتند.همه عزادار بودند.انگار که مراسم عزاداریه آدمه خاصی باشه اما اون به زن کولی سفارش کیک داد.اون میون عزاداری ها داشت سفارش مراسم جشن میداد.انگار که تولد باشه یا قراره به همین زودی تولد باشه.
نفهمیدم تولد کی یا جشن چی! هنوز دلم خون بود.دست خودم نبود.غرق بودم توی چراها که باز زد به شونه م و گفت :هی!با توام!میدونی پی ساختمون بودن یعنی چی؟
ناخوداگاه سرم را برگردوندم و باهاش چشم تو چشم شدم که یکهو صدای فرنگیس بلند شد:الــهـــام!الهااااااااام!نمیخوای پاشی؟مگه تو امروز نذر شله زرد نداری؟پاشو !
چشمام را باز کردم.تمام رنگ آبی سقف اتاقم هجوم اورد توی چشمام!
شله زرد!امروز!پی ساختمون!
لعنت به من!
چشمام را بستم.محکم!
انگار که بخوام بقیه ی خواب را ببینم.انگار که بخوام کله شق بازی در نیارم توی خواب و این دفعه که حرف زد جوابش را بدم.انگار که بخوام ازش بپرسم چه خبره.انگار که بخوام باز بخوابم و باز اون آدمها را ببینم.انگار که بخوام واسه اولین بار ...!انگار که بخوام از رسیدن به امروز و شله زرد و نذر و تمام چیزها و کسایی که من را به شله زرد میرسونه فرار کنم.
چشمام را بستم!نشد. باز هم گم شد!!!!
دوباره صدای فرنگیس مثل ناقوس کلیساها رفت روی عصب من و تمام روزهای گذشته و خوابم!
و من باز جا موندم از گفتن و شنیدن...
و باز صبح از راه رسید...
و باز صبـــح بخیر دنیـــــــــا!
صبح بخـــیر همـــــه ی دنیـــــــا !
صبح بخیــــر الــــــــی ...
الــی نوشت :
یکـ) نذر تمام آدمهای زندگیم ه! نذر تمام اسمهایی که قلبم را از کار میندازه!نذر تمام چشمهایی که دیدند و شنیدند!نذر تمام داشته ها و نداشته هام.نذر تمام آدمهام! قبول باشه آدمهای زندگیم...
دو )گفته بودم صدای شهرام شکوهی از آن صداهای پدر و مادردار است ؟ >>>> " دلـش خـونـه "