_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خدا کند که...نه نفرین نمیکــــــنم ،نکنــــــــد.....

هوالمحبوب:


خـــــدا کند که ببخشد تــــــو را خــــــــــــدای خـودم.....




الــــی نوشت :

یک ) بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد....

دو )درد داره...خیلی درد داره وقتی باید یه قسمت از زندگیت را ببری و بندازی دور....اونم منی که تمام قسمتهای زندگیم را عاشقانه دوست دارم....اونم منی که هیچی توی زندگیم نتونسته خم به ابروم بیاره...شاید غر زدم ولی شکایت هرگــــــــــــز....فقط خودش میدونه ...بدجور درد داره ____ شدنش!

سه )بهم میگه حتی اگه بدترین حرفا را هم بهم بزنی  و فحشم هم بدی من هیچی نمیگم.بهش میگم من هیچ وقت حرف بدی نمیزنم،من هیچ وقت فحش نمیدم.میگه من آخرش را گفتم .بهش میگم آخر الی این نیست.یه بار هم بهت گفتم که آخر الی این نیست.میگه میدونم.میگم میدونی آخر الی چیه؟ میگه : ؟

میگم :آخر ِالی بی تفـــــــاوتیه...آخر ِ الی " مهم نیست ه "!...نرسه اون روز....!

چاهار) با سخن خود را نمیبایست باخت...خلق را از کارشان باید شناخت!

پنج ) دلم شازده کوچولو خوندن میخواد ،اونجا که مار به شازده کوچولو میگه هر موقع خواستی برگردی من را خبر کن....دلم فقط اون صحنه ی آخر شازده کوچولو را میخواد....

شیــش ) وااای چه لحظه ی عزیزیه....وااای که چقدر شب عزیزیه....وااااااااااای که چقدر عزیزه....خدایا به حق بزرگیت قسمت میدم ،من را به خودم برگردون...همینـــــــــــــ !


دلــــــ بر نکـــــنم ز دوستــــــــ تـا جـــان نـدهمــــــ...

هوالمحبوب:

موقع ترک آموزشگاه با کسی خداحافظی نکردم.فولدر برگه ها و لیستها و کتابها را گذاشتم توی  نگهبانی و اومدم بیرون.ساعت 1 کلاس داشتم! خیلی بی ادبانه بود خداحافظی نکرده رفتم ولی نمیخواستم با کسی توی دفتر چشم تو چشم بشم.خجالت کشیدم از قطره اشکی که پیش خانم "م" از کنار چشمم موقع خوندن اس ام اسی که از سحر توی گوشیم جا خوش کرده بود،قل خورد پایین...

دو سه ماهی بود اومده بودم این آموزشگاه.یه آموزشگاه خیلی خاص با یه سری ضوابط و اصول تعریف شده از مقامات بالا(!) که الی را خوب تووش تعریف کرده بودم.یه مکان فوق العاده مقید و معتقد و مذهبی.اینجا هم خودم بودم !اوایل یه خورده به دلیل غریبه بودن  آرووم بودم و کلی فرهیخته ولی کم کم آشنا شدم و شیطون! ولی همچنان پایبند اصول تعریف شده!

با اینکه کلی درگیر تمام وقایع این چند ماه اخیر بودم ولی همیشه میخندیدم و کسی من را غمگین ندیده بود تا اینکه امروز یهو موقع حرف زدن یه قطره اشک ســـُر خورد از گوشه ی چشمم و صدام لرزید و یه دفعه تمام دفتر چشمشون خیره شد روووووم!

خجالت کشیدم! خیلی خجالت کشیدم...

نمیدونم چرا ،ولی حس کردم خانم "م" میتونه جواب سوالم را بده.خانم "م" یه خانم خاص با یه زندگیه خاصه.از اونا که زندگی مردشون کرده بود ولی همچنان " زن " بودند.شاید ظاهرا خیلی با هم فرق داریم اما نمیدونم چرا حس میکنم خیلی بیشتر از تمومه آدما میفهمه....

بهش گفتم اگه بخوای برام دعا کنی چه دعایی میکنی؟؟اگه مثلا چیزه خاصی از خدا بخوام چه جوری دعام میکنی؟

گفت :از خدا میخوام که راضیت کنه.

گفتم یعنی اونی را که میخوام بهم بده؟

گفت :شاید صلاحت در نداشتنش باشه! ازش میخوام که راضیت کنه...که هرجوری میدونه راضیت کنه.برات بهترین ها را میخوام و اینکه راضی باشی....

یاد جمله ی معروف بچه ی جناب سرهنگ میفتم :"راضـــــــی باش!"

بهش میگم:...

نمیدونم چرا تا میام حرف بزنم صدام بغض میشه...سکوت میکنم و زل میزنم به موکت های کف دفتر...نفس عمیق میکشم و خودم را جمع و جور میکنم و باز میخوام حرف بزنم که بغضم زودتر از کلمه هام خودش را نشون میده.لعنت به من!

سخته اما زوور میزنم آدم باشم و بدون بغض میگم:گیجم! دچار خاک برسریه هویت شدم.شدم درست مثل اون شب تولدم که خدا برام شعر خوند:صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد....

و شروع میکنم از مضمون اس ام اس هایی که سحر گرفتم واسش گفتن ،ولی دیگه نمیتونم و اشکم سر میخوره....

بهش میگم :من از خدا خجالت میکشم.قرارمون این نبود....نکنه من راس راسی اونی نبودم که باید باشم؟؟؟من همیشه دلم خواسته آدم باشم...زور زدم آدم باشم....خاک بر سرم که دعا کردن بلند نیستم....

من باید شکلات بخوام برای بقیه بنده هاش اونم به زوووووووووووور؟خودش میدونه من راضی ام که همه شکلات داشته باشند حتی به قیمت "سرکنگبین" خوردن خودم...ولی نمیتونم به خدا بگم به فلانی شکلات بده و حتی اگه به صلاحش هم نیست کاری کن که به صلاحش بشه! نمیتونم بگم زووووووریه باید بدی!!!

درسته من مستجاب الدعوه نیستم و خدا منتظر شنیدن حرف من نیست تا بگه چشم اما....اما من هیچ وقت براش تعیین تکلیف نکردم! شاید گاهی لغزیدم...غر زدم...حتی قهر کردم باهاش ولی زوووری خواستن برای اینکه ثابت کنم اونقدر جرات دارم که با تمام وجود برای بقیه میخوام اونی که خدا برای من نخواست را نمیتونم

نمیتونم!

بلد نیستم.....

نه اینکه جرات نداشته باشم! نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزی که رفتم پیش "معصومه" همین را بهش گفتم.به خدا گفتم وجودم را از خلل خالی کنه،از تمومه خرده شیشه ها و تعلقات !

یه عالمه شکلات  را خواستم براشون به شرطی که باعث افزایش قند خونشون و مرگشون نشه .یه عالمه شکلات حتی با اینکه نمیدونم مزه ش چه جوریه ،درست مثل اون دختر بچه که "موز" نخورده از دنیا رفت و در حسرت چشیدن مزه موز توی کتاب "یلدا" مــُرد و دلش خوش بود به بهشتی که میگند توش " موز" هم هست! ولـــــــــی نمیتونم شکلات زوری بخوام....

(حداقل اینو اون شبای خیلی دوری فهمیدم  که به خاطر "میتی کومون" به خدا پناه میبردم و می افتادم به التماس که فلان کن و بهمان کن و یه دفعه یادم می افتاد :"خاک برسرم! خدا که فقط خدای من نیست! خدای اون هم هست!خدا خدای همه ست! مگه میشه ازش بخوام به خاطر من که یکی از هزاران بنده م ، درد بده به کسی که به اندازه ی من به خدا امید داره؟!"اون شبا هم میگفتم داری دل مراااا به کجا میبری عزییییییییییییز؟؟؟)

دارم از شکلات حرف میزنم که اشکم قل میخوره پایین و زود از دفتر میرم بیرون....

مطمئنم بعد از رفتنم همه از خانم "م" میپرسند چه خبره ...بعد از کلاس دفتر نمیرم برای خداحافظی.گوشیم را خاموش میکنم و با عجله میرم اون شعبه....

کلاس تموم میشه و میام خونه تا یکی دو ساعت استراحت کنم و به کلاس بعد از ظهر برسم ،که میشینم کنار  فاطمه که داره با کامپیوتر بازی میکنه...و گوشیم را روشن میکنم!

باز میرم سراغ وبلاگ و میرم سراغ ماه رمضون پارسال....

یکی باید جواب منو بده....

اونقدر کلافه م و درگیر که به سرم میزنه برم پیش بچه ی جناب سرهنگ!

مگه میخواد چی بشه؟؟؟!!!

براش همه چیو تعریف میکنم.بهش میگم بهم بگه چی درسته چی غلطه؟!

بهش میگم دارم نزول میکنم نه صعود! دارم به جای اوج گرفتن فرو میرم...

مگه تمام اون روزا سهوا و بی اختیار و بدون اراده بهم نمیگفت چی درسته و چی غلط؟الان هم باید بگه!

و وقتی گفت سرم را میندازم پایین و میام و باز تا آخر عمر نمیشناسمش!

باز صداش را میشنوم،شفاف و واضح ، درست مثل شب تولدم :بزرگ شدن درد داره! الکی که نیست! بزرگ شدن اشک داره! خجالت نداره! خوشحال باش داری بزرگ میشی!آدم که از صدای بزرگ شدنش خجالت نمیکشه!

اس ام اس میاد.خانم "م" میگه:

وقتی جنین توی رحم مادره از بزرگی دنیا غافله و حاضر نیست به دنیا بیاد چون فکر میکنه جایی بهتر از اونجا وجود نداره.بعضی آدمها نسبت به خواسته هاشون همین حالت را دارند.توی این موقعیت میشه نیتت رو خالص کرد و به قول دوستت خرده شیشه نداشته باشی و بعد از خدا بخوای هرچی که صلاح دنیا و آخرت هستش را برای دو طرف مقدر کنه!

سرم را میذارم روی مانیتور و لبه ی تی شرتم را هل میدم توی دهنم و بلند بلند گریه میکنم.داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییییییز؟!

من باید با یکی حرف بزنم! یکی که بهم بگه چه بلایی سر الی اوردم که خودم بی خبرم!خدا من فقط تو رو میخوام! همونی که به خاطرش این همه سختی بهم دادی....خودت را اینجوری ازم نگیر.من را اینجوری از خودت نگیر !!!!!

گوشیم را بر میدارم و مینویسم:

ازش بخوام شکلات به آدمهام بده؟باید بگم زوووریه؟آخه من که به خدا هیچ وقت زوور نگفتم که!شاید ته دلم حسودیم شده به خیلی ها و داشتن هاشون ولی به جون " گل دخترم" درد کشیدم از درد کشیدنشون!بغض کردند من اشک شدم!آخ گفتند من درد شدم.وقتی کسی یا چیزی را میبخشی که دیگه نمیتونی برگردی برش داری برای خودت یا بگی کاش بندازنش دور تا باز بـــَرش دارم و مال خودم بشه که!حتی اگه انداختنش دور هم باید برش داری ترمیمش کنی و تیمارش کنی ،زخم هاش را ضماد بزنی و  بذاریش یه گوشه تا باز اهلش برای استفاده و لذت ازش پیدا بشه!الان من باید چه دعایی بکنم؟اصلا باید چه جوری دعا کنم؟من که تا حالا زوری چیزی نخواستم...

بهم میگه:

مهم نیست کی چی فکر میکنه!تو بهترین را بخواه،چون جز خدا کسی نمیدونه بهترین یعنی چی .بخواه از خدا که بهترین را براتون مقدر کنه.

.

.

میچرخم توی "من دختره خوبی هستم!"...توی تمومه ماه رمضون پارسال....توی مردادی که شب شکن شده بود برام بغض!..توی جشن تولدی که اولین و آخرین دروغ وبلاگم بود ،که اونقدر باشکوه و عاشقانه وصف شده بود ولی در واقعیت همه ش درد بود....توی شبایی که عزادار غرورم بودم ،نه عزادار نبودن کسی!...توی "تویی" که تو نبود و راه فرار بود و من میخواستم به زور "تو" بشه تا دل بکنم از خاطره ی آدمی که هنوز هم بهترین لیلای زندگیمه!...توی شبای قدر....توی خواستنهام....توی پیدا شدن آدمی به اسم "گل پسر" توی کامنتهام که کمک کرد یا باعث شد که با طمأنینه تر ببینم و امروز چقدر دقیقتر تمومش را خوندم....وقتی دنبال جواب سوالی تمام کلیدا و جمله ها و کلمه ها و شنیده هات را امتحان میکنی.تحلیل میکنی...دقت میکنی...گوش تیز میکنی.خدا خودش را توی همین جمله ها و کلمه هایی که نوشتی و شنیدی پنهان کرده....واسه همینه که مطمئنی همه چیز یک رگ الهی داره! حتی حرفای خودت که خدا خودش را اونجا و بین کلمه ها مستتر کرده....

صد دفعه خوندم....

تمام اون عکسها را که با بی مبالاتی رد کرده بودم را باز دانلود کردم تمومه اون فایلها را با دقت گوش دادم....

تمومه جمله ها را....

اون فایل "سهیلا"...اون کامنتی که فقط برای من نبود و برای همه بود...

اون حرفایی که الی توی تمومه اون لحظه های مقدس رمضان زده بود و با خدا درد دل کرده بود...

تمومه ماه رمضون پارسال....

هی صدا زدم خودت را نشون بده....خودت را نشون بده...داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییز؟

یه چیزایی میفهمم و نمیفهمم

چیزایی که میدونم و میدونستم و نمیدونستم....

دیگه بعد از ظهر آموزشگاه نرفتم و باز گشتم دنبال جواب سوالام...

خانم "م" میگه:وقتی از چیزی با تمام وجود گذشتی خدا با تمام وجودت بهت بر میگردونه!

بهش میگم :این یه کار رو خوب بلدم....ولی.....

ولی بدون چشم انتظار برگشت و بازگشت...من غیر از خودش هیچی نمیخوام..غیر از خودش و هرکسی که من را به اون برسونه....نباید بخوام...نمیخواد که بخوام....

من اگرچه دستام خالیه و زندگیم از داشتنها خالی تر اما...اما همین ها رو هم آسون به دست نیوردم!

 همیشه فکر میکنم از دست دادن  دو تا معنی بیشتر نداره! یا امتحانه یا اینکه قدر داشتنش را ندونستی و چون کفر نعمت کردی از کفت بیرون کرده....

درست مثل خاطره ی اون زمستون سرد....

وقتی "چـــــــرا" را میخونم غرق میشم توی حرفای الی و باز یادم میفته تمومه اونایی که یادم رفته بود....

وقتی پست ".....را میخونم دیگه نمیفهمم چه خبره و دنیا دور سرم میچرخه و باز بلند میگم :"داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییز؟؟؟؟"

باید چی بخوام خدا؟؟؟

باید شکلات بخوام برای بقیه؟

باشه میخوام

باید به زووور بخوام؟؟؟؟اگه تو بگی بخوام میگم باشه! ولی اگه قند خونشون رفت بالا چی؟؟؟

وقتی حالم بده ،وقتی حالم خیلی بده میدونم ممکنه چیزی بخوام و کاری بکنم که اشتباهه! اون موقع درست مثل معتادام که حاضرند هر کاری بکنند تا دردشون کم بشه ،چون خودم را میشناسم میسپارم به کسی که مراقب رفتارم باشه...که ازم دلخور نشه حتی اگه داد کشیدم و جیغ زدم و خودم را به در و دیوار زدم ،که باهام بحث نکنه اما اگه لازم شد بزنه تو گوشم تا حالم کم کم خوب بشه....اون موقع از دلش در میارم ولی...ولی توی اون لحظه مواظبم باشه...واسه همین گاهی چون میدونم مواظبند زیر آبی میرم و بااااااااااااااااااااااز محکمتر و سخت تر درد میکشم!

وقتی حالشون بده ،چه بخواند و چه نخواند مواظبم! حتی اگه دادبزنند...حتی اگه جیغ بزنند...حتی اگه تهمت بزنند.حتی اگه بخاطر سیلی ایی که توی گوششون زدم به چنگ و دندونم بکشند، مهم نیست تا بگذره..تا همه چی درست بشه....

.

من شکلات زوری برای هیچ کس نمیخوام.فقط شکلات میخوام.شکلاتی که گلوکزش اونقدر نباشه که به مرگ بکشوندت....الی خودش اون دنیا چه جهنم و یا چه بهشت "موز" میخوره!

مطمئنم.....

همونقدر که به آخر خوبی که وعده داده شده مطمئنم...

فقط کاش تموم نشه

صبر را میگم

همون که همیشه با التماس ازش خواستم که یه جرعه ش را بچکونه توی وجودمون....

هنوز درگیرم! با الی! با خدای الی! با یه عالمه سوال بی جواب ولی.....

ولی.....

ولی

خدایا!به بزرگی و عظمتت قسم میدم! به خوبیه تمومه خوبهات و به مظلومی و معصومیه تمومه معصوم هات و به مقدسی تمام مقدساتت! به اشک یتیم و به لبخند مامان! به ضربان قلب نوزادی که داره متولد میشه و به انتظار تمام منتظرین که بهترین ها را رقم بزن برای بهترین هام! و عطا کن صبر ،معرفت و آرامش را به دل تمومه آدمهای زندگیم.تو رو به شب قسم میدم که قشنگترینه و به روز که زنده ترینه! عطا کن تمام شکلاتهای دنیا را به تمام تلخ کامهای زندگیم و پر کن حفره ی دلهایی که سوراخ شد از غم ونبودن ،با انگشتهای خودت که خودت والاترین و بهترین پترسی(!!)...


الــــــی نوشتــــــــ :

یک )درسته که اسم ماهیت و هویت و ذات چیزی را تغییر نمیده ولی....خدای من ،خدای الی که همون خدای تمومه هستی ِ ...همیشه دلش خواسته.........!

دو) داری دل مرا به کجا میبری عزیز؟!

ســه )خدا همیشه بامون شوخی میکنه و بازی! دقیقن موقعی که فکر میکنی بازیه جدیش میکنه! :)

چاهار) قبول باشه!...التماس دعا....



ادامه مطلب ...

هی شمایی که کیک خوب میبُرید....سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید!!!!

هوالمحبوب:


چهارشنبه

چهاردهم

چهاردهم تیر

چهاردهم شعبان

چهارم جولای

چهارده روز از تابستون گذشته

و سه ماه و نوزده روز از آخرین روز بودنت و نفس کشیدن توی شهری که معصومه نفس میکشه

و باز هم چهارشنبه

......

وقتی راه افتادم به سمتش فقط به یه چیز فکر میکردم

به آرامشی که شاید که شاید که شایـــــــــــــــــــــــدبعد از گفتن یه قصه برای معصومه مهمون ِ دلم بشه....

بهش گفتم از آخرین چهارشنبه ای که اومدم پیشت هزارتا چهارشنبه گذشته و گذر زمان برخلاف گفته های این و اون چیزی از دردم کم نکرد و نمیکنه ،برعکس تازه تر از تازه ترش میکنه....

بهش گفتم معصومه من درد را دوست دارم.....من مرد شدن را دوست دارم....اصلا من دردی که از من ،مـــــــــــــــــن بسازه را دوست دارم.....

ولی...ولی.....

نه اینکه خسته شده باشم ها

نه!

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

به خودش قسم که نه!

ولی اون روزا اینجوری نبود......

همه چی از چهارشنبه شروع شد

اولین دیدار من و تو و حالا بعد از این همه چهارشنبه.....

باید زود تر برم پیش اون گنبد فیروزه ای.....

اونجا هم کلی خاطره دارم توی صحن مسجدش بلند بلند تعریف کنم و روبه اون پرچم و لامپ سبز الله زار بزنم و صداش کنم....

باید برم.....

امشب شب تولده.....

شب تولد بزرگترین لیلای زمین.....

شب تولد بزرگترین مرد دنیــــــــــــــــــــــــــا

شب مـــَهـــــــــــدیــــــــــ......

تولدش مبارک

تولدت مبارکــــــــــــــــ......

بقیه ی حرفا بمونه برای بعد....

شاید برای وقتی بهتر

وقتی بهتر از بهتر!

شاید تمام این اعداد و ارقام و رابطه ها و اتفاقات فقط یه اتفاقه و الـــــی بیخودی شلوغش میکنه....

درست مثل "صبـــــــــــــح" که یک اتفاق تکراری و "گنجیشک ها" هر روز بیخودی شلوغش میکنند....

شایــــــــــــــــد.....

ولی من بزرگی تک تک اتفاقای زندگیم ایمان دارم

به بزرگی کارگردانی که خوبــــــــــــ میبُره......

خوب میبُره.....

هی شمایی که کیک  خوب میبُرید....

سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید.....

تولدش مبارکـــــــ

من برگشتمــــ

من توی یک چهارشنبه توی چهاردهمین روز تابستون و توی چهاردهمین شب شعبان از دیار"مـــَهدی " و "معصومه" برگشتمــــــ....

با کوله باری از درد یا آرامش؟؟؟!!!!

هنوز نمیدونم!

ولی برگشتمـــــ......

همینـــــــــــــ !



الـــــی نوشت:

هانیه ی عزیزم! شب قشنگترین اتفاق زندگیت مبارک.....ببخش نتونستم باشم ولی توی تمومه لحظه ی قشنگ امشب بودم و هستم.....توی تمومه لبخندایی که بی دریغ نثار شاه دوماد میکنی و توی برق چشمایی که از خوشحالیت لذت میبره....

ببخش! خواستم ولی نشد.....قشنگترین هدیه ی امشب توی این تولد عزیز،شاید جشن شروع زندگی توست....مبارکا باشه بانووووووووووووووووو....