هوالمحبوب:
... : "فراموش کردن سخته!خیلی سخته!باید برای فراموش کردن آسون مخاطبی داشته باشی که مراعاتت را بکنه.که مراعاتت را کرده باشه.که حواسش به رفتارش باشه .که حواسش به رفتارت باشه.ممنونم که به فکر امروز بودی و الی بودی.خیلی اذیتم کردی ولی حالا میفهمم چرا!که آسون فراموش کنم که آسون فراموش بشی.!!!!"
الی:"حرفی ندارم جز آرزوی بهترینها برات........."!
پـــ. نـــ :
* بی تفاوت تر از همیشه ولی چرا خوابم نمیبره؟!!!!!!
** گــــل پـــــــســـــر:
فراموش کردن تو ....
مثل آب خوردن بود....
ازهمان آب هایی که میپرد توی گلو
و
سالها سرفه میکنیــــــ.....
هوالمحبوب:
گاهی فکر میکنم زاییده ی تخیلم ه! گاهی فکر میکنم مثل بچه ها که قصه میسازند و بهش بال و پر میدند و شخصیت حقیقی و حقوقی میسازند و ازشون قهرمان میسازند ،دارم با تفکرات و تخیلاتم بازی میکنم و شخصیت پردازی میکنم.
گاهی فکر میکنم اصلا نه این روزها توی زندگیم بوده و نه اون آدم و نه این حرفها را شنیدم و نه دیدم!
نمیدونم!
شاید اسیر توهمم!اسیر توهمی که خودم ساختمش! گاهی به خودم میگم :الی!ای ول! شخصیت پردازیت بیسته!خوب حق دارم!همیشه توی مدرسه انشا بیست میگرفتم.همیشه هرکی میخواست بنویسه به من میگفت .یادمه همیشه توی محلمون از اون دختر بچه ی دبستانی گرفته تا دختر و پسرای دانشجو وقتی گیر میکردند به نوشتن انشا و تحقیق و داستان و مقاله ، زنگ خونه ی الی ه سیزده چهارده ساله را میزدند.
اونقدر تمیز مینوشتم که خودم هم باورم میشد اون قصه ها واقعیه!!! گاهی غرق میشدم توی قصه و صد بار میخوندمش و با اینکه خودم نوشته بودمش اما تند تند له له میزدم ببینم آخرش چی میشه!!!!
حتما الان هم توهمه!حتما الان هم دارم داستان سرایی میکنم!
شاید الان هم تصور میکنم که چنین آدمی بوده و چنین روزایی اتفاق افتاده!
آخه خیلی وقته نه کسی راجبش حرف میزنه و نه کسی ازش سراغ میگیره و نه کسی دیدتش!
تنها کسی که راجبش گاها حرف میزنه ،منم! الـــــــــــــــــی!
شاید تصوره!تصویر ذهنی!
یکی باید باشه تائید کنه این واقعیت رو! کسی نیست!هرکی هرچی میدونه از تعریفات منه!از تعریف کردن من به این نتیجه رسیدند که این آدم وجود داشته!خیلی وقته کسی اون را ندیده و یا نشنیده!
یکی دو سالی هست شده موضوعه ممنوعه و هیشکی راجبش حرف نمیزنه و نمیپرسه!
نه نفیسه.نه نرگس . نه هاله. نه مهدی عمو . نه سمیه. نه فرنگیس. نه آزیتا و نه هیچکدوم از اونایی که یه روزی به چشم دیدندش و یا ندیدندش!
به خودم میگم نکنه واقعا این چیزایی که من تعریف میکنم و توی ذهنمه و مینویسم تخیله؟!
چرا هیچکی راجبش حرف نمیزنه؟
نمیخوام برم سراغ آلبوم قدیمی یا سی دی های عکسی که یه جایی توی کتابخونه گذاشتمش که جلوی چشمم نباشه!
راستش دروغ چرا؟فکر کنم میترسم!میترسم تنهایی ببینمش!شایدم اسمش ترس نیست!شاید اضطرابه! یا مثلا نگران از اینکه نکنه هیچ چیزی توش نباشه یا واقعا زاییده ی ذهنمه!
راستش وقتی تعریفش میکنم خودم نمیدونم جمله بعدیم چیه!انگار خودم هم منتظر جمله ی بعدی ام که بشنوم و بگم که ببینم این دفعه توی این خاطره چه دست گلی به آب دادم یا داده یا چی شده؟!
نکنه راس راسی واقعیت نیست؟نکنه راس راسی این آدم وجود نداشته؟!
یعنی واقعا من این روزا رو هم توی زندگیم داشتم؟
پس اگه داشتم چرا اینقدر دوره؟انگار هزارسال پیشه!
اما هرموقع تعریف میکنم انگار همین الانه!
چقدر پارادوکس توی وجودمه!چقدر تناقض!
باید مطمئن بشم اینا راس راسی بوده!
چه فرقی میکنه؟
نمیدونم باید مطمئن بشم.....
گوشی تلفن را برمیدارم و زنگ میزنم به مهدی عمو ....سراغ همه رو میگیرم و احوالپرسی و سمیرا چه طوره؟..بعد بحث را میکشونم به خاطره گفتن.....
"راسی مهدی، دیشب خواب بچه ی جناب سرهنگ را دیدم. کلی تپل شده بود!!!!!!"
مکث میکنم.مهدی میخنده و میگه :ای نامرد روزگار!حتما کلی زندگی و نون مفت خوردن بهش ساخته.خیلی وقته ازش خبر ندارم.الی! تو هم خبر نداری چی کار میکنه؟؟.....
خیالم راحت میشه.پس اینا توهم و زاییده ی خیال من نیست.واقعیه......
لبخند میزنم و بدون خداحافظی قطع میکنم.شاید دارم تظاهر میکنم موبایلم خط نمیده و شایدم شارژم تموم شده.................
ا
هوالمحبوب:
از
شرکت میام بیرون.واسه مصاحبه رفته بودم و پرکردن فرم و از این حرفا و باز
از این تشریفات مسخره و حتما باهاتون تماس میگیریم و دلشون هم بخواد تماس
بگیرند.رزومه م رو فرستاده بودم و اصلا کیه که دلش نخواد با این سوابق
درخشان من واسش کار نکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلا خودبزرگ بینی را داشتی!
یه خورده که پیاده راه میام تا به ایستگاه اتوبوس برسم ،یهو ضربان قلبم شروع میکنه به تند تند زدن.میرسم در موسسه دانش پژوهان،همونجا که یه تابستون با عشق کار کردم ویکی از قشنگترین تابستونهای عمرم بود وچقدر خاطره ی قشنگ قشنگ ازش داشتم ودارم!
یه صرافت می افتم قدم زنون راه بیفتم تو خیابون...وای که چقدر من از خیابون "مــیـــر" خاطره دارم.واااااااااااای که انگار همین دیروز بود.اصلا داره همینطور جلو چشمام رد میشه. در موسسه که میرسم صدای آقای حبیب اللهی میاد تو گوشم.صدای مارال. صدای نفیسه که میگه من "هات چاکلت" میخوام.صدای آقای کاشف.صدای بچه ها!
همینطور میام جلو...توی ایستگاه اتوبوس من وعادل ایستادیم.داره پشت سر این پسره که تازه اومده تو موسسه حرف میزنه.این پسره که از
آمریکا اومده وکلی ادعاش میشه و منم دارم فقط میخندم وموهاش رو مسخره میکنم ومیگم اینقدر حسودی نکن....
میرم جلو تر.میرسم روبروی "میلانو"!وااااااااااای بستنی ها دارند بهم چشمکای عاشقانه میزنند واینقدر دلبری میکنند که نگو.با نفیسه عهد کرده بودیم یه رووزی بیایم با هم واز همه بستنی ها تست کنیم وبعد اون بستنی شکلاتیه رو سفارش بدیم....آخه یه عالمه بستنیه رنگاوارنگ چیده شده تو ویترین وتو میتونی هرکدوم را خواستی تست کنی واز بینش انتخاب کنی...
من زودتر از نفیسه از اون بستنی ها خوردم.همون روزی که با بچه ی جناب سرهنگ اومدیم ونشستیم ومن از همه ش تست کردم وآخر سر از اون بستنی شکلاتیه سفارش دادم وبا ولع میخوردمش وبچه ی جناب سرهنگ میخندید ومیگفت :بستنی ندیده! ومنم فقط میگفتم وااای اگه نفیسه بفهمه،خوش رو از حسودی میکشه!!
قدم زنون میرم جلو تر ،وااااااااااای من چقدر خیابون میر رو دوست دارم!
میرسم روبروی رستوران شب ،زود میپرم جلو ی درش و سقفش رو نگاه میکنم.هنوز هم سقفش مثل سه چهار سال پیش یه آسمونه سیاهه با یه عالمه ستااااااااااااااره!
من وبچه ی جناب سرهنگ نشستیم پشت میز واون داره شااام میخوره ومن دارم با حسرت نگاهش میکنم!آخه من شام خورده بودم.یعنی رووزه بودم وافطار کرده بودم ودرحد مردن خورده بودم.نامردی بود منو به شام دعوت کرد ومن نتونستم هیچی بخورم.اون شب بود که بهم گفت سقف اتاقم رو مشکی کنم با یه عالمه ستاره واون شب بود که کلی باکلاس شده بود ومیگفت:شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی.....
میرم جلوتر،روبروی "بوفه"،همون رستوانه قرمز رنگی که یه بار ازش به عنوان دستشویی عمومی استفاده کردیم.کلی شاعرانه بودها!ولی من ترجیح دادم بریم فست فود روبرو تا بدترین غذای عمرم رو با بچه ی جناب سرهنگ بخورم!
نمیدونم چرا هر موقع من قرار بود مهمون کنم همه ش غذاش گند در می اومد وعجب ناهار گندی شد ولی بعدش رفتیم میلانو کلی بستنی خوردیم.
میرم
جلوتر سر چهاارراه که میرسم خودم رو مبینم که سر ایستگاه اتوبوس ایستادم
ودارم با غزل وهاله ،دخترای آقای افتخاری حرف میزنم.دخترای خوبی بودند ها
ولی حرص منو در می اوردند از بس ابراز عشق میکرند به من ومنم کلا
حساااااااااااااااااس!
واااای!"سارای"!چقدر با فرنگیس می اومدیم اینجا لباس میدیدیم وکیف میکردیم!لباسهای کلی گروون وکلی قشنگ وکلی خارجکی!
"نیکان"!چرا درش بسته؟اون هم این موقع شب!
چقدر از این نیکان خاطره دارم!
آخرین باری که با بچه ی جناب سرهنگ توش شام خوردیم!شام شیرینیه سر کار رفتنش!.نمیدونم اون چی خورد ولی من دوتا همبرگر سفارش دادم و به قول اون بیکلاس بازی در اوردم!
- بی کلاس!من اوردمت رستوران به این شیکی!تو ساندویچ سفارش میدی؟!
روزی که با هاله اومدیم وهمکارش واسه ناهار.هاله فقط گریه میکرد ومن فقط اردور سرو میکردم ومیخوردم وکلا بیخیال!
همکارش گفت:یه دلداری بهش نمیدی؟ گفتم :اینا اشک تمساحه! من دعوت شدم واسه ناهار نه اشک پاک کردن!
قبلا بهش تذکر داده بودم مثل هاله رفتار کن والان باید یه خورده تنبیه میشد.خودش میدونست بهم قول داده بودیم گاهی از روی عشق توی گوش هم بزنیم.قرار نیست هرکی هرکی رو دووست داشت فقط قربون صدقه ش بره.قرار شد وقتی خطای همدیگه رو دیدیم لی لی به لالای هم نذاریم...
اون روزی که با نرگس اومدم نیکان رو بگو....
واسه شیرینیه قبول شدنم اوردمش اینجا وچقدر حرف زدیم وچقدر خوش گذشت وچقدر این خیابون رو قدم زدیم.همون روز بود که اون روان نویسهای رنگی رو به عنوان کادو واسم خرید وگفت با اینا باد دکترا قبول بشی وچقدر خوب بود....
بازهم میرم جلو تر.واای فلکه فیض رو بگو!چقدر با آزیتا تو این
فلکه ساندویچ خوردیم وخندیدیم!اون روز ابری بود وماهم که مستعده آشوب توی
روزای بارونی وابری!
جلوتر!سازمان ملی جوانان!چندوقت پیش بود؟آهااان!9 سال پیش!آقای سعیدی رو اولین بار اینجا دیدم واردوهای زندگیم شروع شد ویادش بخیر...
وای من چقدر میر رو دووست دارم....
ساندویچ "ضد"!"Z"!الهییییییییییی
اونجا که ساندویچاش یکی 375تومن بود و فرزانه وقتی شرط رو با احسان --دوست مهدی عمو- باخت شام اوردمون اینجا!
الهی چقدر خندیدیم!
من بودم ومریم ومهدی عمو ونوید وفرزانه وبچه ی جناب سرهنگ و احسان!
وای چقدر خوش گذشت!
دلم میگیره یهو....
واسه فرزانه که الان نیست ویکی از همین روزایی که گذشت رفت پیش خدا. وقتی شنیدم کلی شوکه شدم.باورم نمیشد.از مالزی فقط واسه این برگشت که آروووم بمیره وراحت....
"NIIT" رو بگووووووووووووو!
چقدر باکلاس بود ومن چقدر کیف کردم اون یه ترمی که اونجا درس
دادم.قشنگترین والبته درد آورترین روزای زندگیم بود.ولی حقوقی که بهم
میدادند خوشی رو کوفتم میکرد وبالاخره هم اومدم بیرون.روزی که سجاد واسم
واسه روز معلم کیک خریده بود رو یادم نمیره!تا رفتم توی کلاس شوکه شدم وکلی
البته ذوق کردم
میرسم سر چهارراه آپادانا.همونجایی که روی تابلو نوشته بود "راضی باش!"
الان نوشته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد وبعد عکسه یه آتیش سوزی وشماره تلفن 125....
حالا اگه اینجا این رو نمی نوشت کسی نمیدونست باید کجا زنگ بزنه؟
این شهر داری وزیبا سازیه شهر چه کارا میکنه با خاطره ی آدمها!
چقدر میـــــــــــــــر رو دوووست دارم.
میر جاییه که بچه پولدارا توش کلی کورس میذارند با هم دیگه واسه به رخ کشیدنه ماشیناشون وکلا کلی باحال بازی.
من که نه ماشین دارم ونه پول ونه کورس ونه رانندگی بلدم ونه ادعایی برای این جور کارها ولی من ،الی ،یه عالمه خاطره ی قشنگ دارم از این خیابون که میتونم همه ش رو به رخ بکشم. به رخه تمومه بچه پولدارای بنز SL 600 سوار.خاطره هایی که به هزارتا بنز می ارزه.به هزارتا پرادوی دو در وسه در وچهار در....
امروز چند شنبه ست که من اینقدر خوشبختم؟
نکنه چهارشنبه س؟
همیشه چهارشنبه ی زندگیه من قشنگه....
یکی بگه امرووز چند شنبه ست؟
واااااااااااااای من چقدر میـــــــــــــــــــــــــــر رو دوس دارم