_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــثــــل هـــر سال نشــــستــــم ســـــر ِ میــــزی که فقــــــط...

هوالمحبوب:

مــثــــل هـــر سال نشــــستــــم ســـــر ِ میــــزی که فقــــــط...

خستگـــی های ِ مـــن و چـــای و کســـی هست که نیست ...!

تمام راه با موبایل با مهندس فلانی حرف زده بودم.آنقدر حواسم پی فلان سیستم که به موقع برسد رشت بود که فراموش کرده بودم زاینده رود را نگاه کنم و یادم رفته بود قرار بوده بعد از ساعت کاری مثل هرسال و البته به استثنای پارسال بروم سمت "بهشت!"

ساعت هفت و نیم بود و من دوساعت دیر رسیده بودم و حتی حواسم به این هم نبود که باید "بهشت" توقف میکردم و چانه ام را روی نرده ها میگذاشتم و همه ی این ده سال را مرور میکردم!

قدم زنان پا توی "اسپادانا" گذاشتم و روسری ام را از فرط گرما باز کردم و کوله ام را روی صندلی  گذاشتم و پشت میزی نشستم که شماره "13" نبود...!

کافی شاپ شلوغ بود ولی پیشخدمت زود از راه رسید و سفارش گرفت و مثل هر سال -به استثنای پارسال- قهوه ترک سفارش دادم و کیک شکلاتی .

پیشخدمت که رفت دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن ...

"هُوَالمَحبوب ...

لیلا سلام...!"

ده سال از اولین باری که آمده بودم اینجا گذشته بود و در این ده سال من هزار سال درد کشیده بودم و بزرگ شده بودم و اشک ریخته بودم و خندیده بودم و امسال برعکس همه ی آن ده سال هیچ کسی را دلم طلب نمیکرد و هیچ کسی را دلتنگ نبود و نمیخواست...!

برای لیلا یک عالمه حرف زدم و بعد...بعد یادم افتاد "لیلا" فقط نماد است و قاعدتن روح لیلا هم خبردار نیست که من هرسال در میعادگاهمان ظاهر میشوم و با الی خلوت میکنم.و حتی روح پسرک جوانی که ده سال پیش پشت یکی از میزهای همین کافی شاپ فوت کردن شمع های تولدش را نظاره گر بودم و به خواب نمیدید بشود مطلع و مفتاح یک عالمه اتفاق های رنگاوارنگ زندگی ام بدون اینکه حتی یادم بیاید که بود و چه شکلی بود و چطور بود...!

همان پسرکی که مثل تمام پسرکان و آدم های زندگی ام خودش هم نمیدانست "عشق" خاصیت "الی" است نه منشا وجود او...!همان پسرکی که نادان تر از این ها بود که الی را بداند و الی را گذاشته بود برای پررنگ نشان دادن رزومه اش که بعدها ادعا کند الی ای بود که شبیه ِ بقیه ی الی ها نبود و مرا لبخند شده بود و من همه ذوق بودم و از همان روز وهم برم داشت که نکند واقعن همانم که در آیینه ی الی دیده ام !

من در این ده سال بزرگ شده بودم و حالا از خدای لیلا توی ِ دفترم و لابلای کلماتش میخواستم که مراقب برادر و خواهرهایم و سرنوشت الی باشد ...

من ده سال درد کشیده بودم و راستش هنوز عشق خاصیتم بود و برخلاف قولم به لیلا که برای کسی و پیش کسی گریه کنم و اشک بریزم که برای پاک کردن اشکهایم کاری بکند و بداند غمگین بودنم را،تمام این یک سال هر شب بالشتم را تا زمانی که چشمهایم یارای باز بودن و نظاره کردن را داشتند خیس کرده بودم و شکسته تر و البته قوی تر  از قبل شده بودم که "الی! عشق خاصیت توست نه حضور آدمی خاص در زندگیت ...که تمام آدمها وقتی در حرمم راه میافتند بی شک معشوق ترین میشوند برای الی ای که عشق را لحظه لحظه نفس میکشد ..."

برایم مهم نبود چقدر دیر میرسدم خانه،برای همین ماندم تا پیشخدمت بعد از قهوه ی تلخ و کیک پر از شکلات،چیپس و پنیری که به سس قرمزی مزخرف آغشته بود،بیاورد تا به ندای قار و قور شکمم لبیک بگویم و باز هم بنویسم که "لیلا..."


الـــی نوشت :

یکـ) حرف بسیار است و واقعیتش این است که چون گوشی برای شنیدن و دستی برای در آغوش گرفتن و چشمی برای مهربان نگاه کردن تا دلت به زندگی گرم شود و بگویی گور پدر تمام دنیا ،"هیچ و پوچ و نچ!"،پس زبان در کام می ماند و خلاص!

دو) ممنون از کامنت ها و پیغامها و ایمیل ها و دوست داشتن ها و حتی دوست نداشتن هایتان. باز هم یک عالمه مینویسم بعدها .قول :)

دیگـــــر پذیرفـــتـــم که تنهــــایی بدیهــــی ست ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر پذیــرفــتـــم که تـنهــــایی بدیهــی ست

حتـــــی اگــــر از آسمــــان آدم بـــبـــــارد ...!:)

گوشی موبایلم را شهرزاد برایم خریده بود.همان روزهایی که تحمل هیچ کس را نداشتم و خرابیه موبایلم را بهانه کرده بودم برای جواب ندادن تلفنهایم !

 اصولن آدمی نیستم اجازه بدهم کسی برایم هدیه های گران قیمت بخرد.آن هم کسی که به من نزدیک نبود تا انتظار برود چنین خرجهایی را  برایم بکند.برای همین قبول نکردم موبایل را بگیرم مگر اینکه کم کم هر موقع حقوقم را گرفتم  پولش را بدهم.

دخلم به خرجم نمیرسید ولی یک سالی طول کشید تا پول موبایل را دادم و خیالم راحت شد موبایلم به خودم تعلق دارد.تازه وقتی که پول موبایل را تسویه کردم آوازه ی از راه رسیدن موبایلهای اندروید به گوش رسید و من هم آدم تعویض گوشی مدل به مدل نبودم.همینقدر که پیام میتوانست بفرستد و شماره میگرفت و میشد با آن عکس گرفت یا موزیک گوش داد کفایتم میکرد.موبایلم را دوست داشتم."او" که آمد موبایلم را بیشتر دوستش داشتم و روزها و شب ها گوشی موبایلم را تقدس میکردم که حرفها و صدای "او" را در خود داشت و به من هدیه میکرد.هر که از راه میرسید میگفت گوشی ام را عوض کنم ولی من نیازی به عوض کردنش نداشتم وقتی تمام گوشی های دنیا قرار بود مرا به "او" برساند و هیچ فرقی برایم نداشتند.

شهریور بود که برای اولین بار "او" گفت اگر گوشی اندروید داشتم او شعرهایش را برای فلانی نمیفرستاد و همه اش نصیب خودم میشد.به او حق دادم و با خودم فکر کردم برای من همین که "او" را دارم کافیست و اصلن شعرهایش باشد برای بقیه !مگر چه میشد؟!

توی شرکت جدید که استخدام شدم میان آدمهای رنگارنگ که حرفهای لحظه به لحظه شان،عوض کردن ماشین و موبایل و سفرهای خارج بود هم دلم نخواست موبایلم را عوض کنم حتی با اینکه موبایلم را دست می انداختند یا از روی میزم برمیداشتند و گاهی هم برای مسخره و شوخی می انداختند توی سطل زباله!!!.صاف توی چشم هایشان نگاه کردم و گفتم نیازی به عوض کردن گوشی ام نمیبینم وقتی قرار است هر لحظه مثل آن ها سرم توی گوشی ام باشد و به هیچ کدامشان نگفتم موبایلم را فقط به خاطر "او"ست که دوست دارم که با همین موبایل د ِ مُده هم هنوز صدایش را صاف و دوست داشتنی دارم.

فاطمه تبلت خریده بود و هر موقع که از "او" خبری نمیشد نگران میشدم که نکند اتفاقی افتاده باشد و توی واتس اپ و وایبر که روی تبلتش نصب بود "او" را سرچ میکردم و همینکه آخرین لحظه ی آنلاین بودنش را میدیدم خیالم راحت میشد که حالش آنقدر خوب است که گوشی اش را چک میکند و هیچ به رویش نمی آوردم که میدانم میتوانسته غیبتش را به اندازه ی یک پیام خبر بدهد و نداده و منتظر می ماندم تا با من تماس بگیرد و از کنترل نامحسوس سلامتی اش هیچ نمیگفتم.هر لحظه که نگرانش میشدم زل میزدم به تبلت فاطمه که بودنش را شکرگزار باشم اگر چه ناراحت میشدم که نمیداند بی خبر گذاشتنش مرا دلواپس میکند ...

در کار جدید کم کم کار به ارسال کاتالوگ و نقشه و دریافت پیش فاکتورها و تاییدیه ها با نرم افزارهای تازه مدشده با گوشی همراه رسید و تقاضای من از این و آن که برایم مدارک را به کارفرما و پیمانکار و فروشنده و مشاور ارسال کنند و غرغر کردنهایشان که با منت انجام میدادند و باز بحث را میرساندند به عوض کردن موبایلم،شروع شد.

تا اینکه یک روز توی شرکت "اووسایم"  مهربانانه و جوری که جلویش گارد نگیرم گفت که بهتر است گوشی ام را عوض کنم تا هی به این وآن رو نزنم محض کاری که چندان هم سخت نیست اما سرسختانه و با اکراه میپذیرندش و پشت بندش هم سایت دیجی کالا را نشانم داد که بروم هر مدل گوشی با هر قیمتی که میخواهم پیدا کنم و مشخصات و کامنتهای مصرف کنندگانش را بخوانم و تصمیم بگیرم و برای اینکه منصرف نشوم ،قدم به قدم با من پیش رفت محض انتخاب مدل و قیمت و جزییات دیگر.

دلم نمیخواست به خاطر حرف بقیه گوشی ام را عوض کنم.به این فکر کردم که"او" هم بارها گفته بود اگر گوشی اندروید داشتم راحت تر با من درتماس و ارتباط بود و برایم یک عالمه شعر و عکس و دلتنگی اش را میفرستاد.گمانم راست میگفت،چون وقتی کنار من بود  گوشی اش را مکررن چک میکرد و میگفت این چک کردنهایش محض خاطر پی ام هاییست که از فلان گروه و فلان نرم افزار برایش میرسد و تکنولوژی را تحسین میکرد و گاهن مرا در خواندن و گوش دادندنش سهیم میکرد !

راهی پایتخت که شدم با "او" رفتیم برای خرید موبایل،آن هم درست در شبی که بوی بهار می آمد و سرمای هوا آنقدرها هم حرص در آور نبود.دم دمهای صبح که رسیدم خانه به توصیه ی "او" گذاشتم چند ساعتی شارژ شود تا از فردا پنجره ی جدیدی به دنیایم باز شود مثلن!

گوشی ام را دست گرفتم و هی حرص خوردم برای وسیله ای که هیچ از آن سر در نمی آوردم و تنها دلخوشی ام بعد از غر زدن های مکرر ارتباط بیشتر و راحت ترم با "او" بود و اینکه موبایلی را داشتم که با "او" خریده بودمش تا کم کم به داشتنش عادت کردم...

نرم افزارها برایم تازگی داشتند و جالب بودند و از میان تمام جالب انگیزی اش (!) ،"او" بود که هیجان و اشتیاقم را بیشتر میکرد."او" شب تولد گلدختر که برایش عکس تولدش را فرستاده بودم به من گفت که خیلی خوشحال است که من گوشی ام را عوض کردم که او هر لحظه بیشتر از قبل از حال و بار و کارم خبر دار شود و هی عکس گلدختر و من را نگاه کند و ذوقمرگ شود...!

جراحی که کرده بودم...صبح که از خواب بیدار شده بودم...گروهی که یادش انداخته بودم حالا وقتش هست توی شعرهایی که وعده داد بود سهیمم کند و ... همه مرا به حسرت این وا میداشت که کاش زودتر از این ها موبایلم را عوض میکردم و "آپ تو دیت " میشدم !!

 انگار یادم رفته بود گوشی ام را برای سهولت در کارم  هم  عوض کرده ام که یکسره سرم توی گوشی ام بود و لحظه به لحظه آخرین دیدار "او" و عکسش را زل میزدم و شده بودم شبیه بقیه ی آدمهای موبایل ندیده ولی با این تفاوت که نه "کلش" بازی میکردم و نه چت و نه لطیفه و هزل و طنز رد و بدل میکردم و نه عکسها و فیلمهای فسق و فجور دار کیف میکردم و غش و ضعف!شده بودم سوژه ی همکارانم که دیدی تو هم همه ش سرت توی گوشیته؟! و منی که فقط زل میزدم به صفحه ای که "او" قرار بود برایم دلنشینش کند،برایم حرف هیچ کس مهم نبود و اصلن گور پدر کاربردهای دیگرش!!

گمانم به دوماه نکشید که فهمیدم نمیبایست گوشی ام را عوض میکردم.نهایتش باید یکی دوتا از نرم افزارهای تازه مد شده را  روی کامپیوترشرکت نصب میکردم برای تبادل اطلاعات و کاتالوگ و برای هیچ کسی دردسر و مزاحمت ایجاد نمیکردم!

اینطور شد که افزایش تعداد نرم افزارهای روی گوشی ام دلم را خوش نکرد و برعکس وضع را وخیم تر و من را آزرده خاطر تر کرد. و هرکسی خوب میداند که وقتی کمتر بفهمی  و بدانی راحت تری و من دلم میخواست گوشی ام را نداشتم و خیال میکردم چون شرایطش را ندارم از موهبت خیلی چیزها محرومم!!

از صدقه سر تکنولوژی تماس های دریافتی و ارسالی روزانه ام به حداقل رسید و  انبوه sms ها  و شنیدن صدا خودش را به پی ام های نصفه نیمه و جسته گریخته داد و اعتراضم محکوم به عدم اطلاعات و دانشم از نرم افزارها شد!

الان که دارم این ها را مینویسم تمام این یکسال موبایل اندروید مدل پایینم را به یاد می آورم!گروه شعری که در وایبر بود و من باید آنجا نمی بودم!استیکرهایی که نباید می فرستادم!انتظاری که نمیباید داشتم!نرم افزارها و موزیکهایی که هرگز ارسال نشد.ساعتهای زیادی که به گوشی ام زل میزدم محض دوتیک خوردنه پیامم!و با کمترین کلمه پاسخ بگیرم ... و ذوق شوقی که کم کم و باز هم کم کم کور شد و مثل گوشی ام کهنه شد!راستش را بخواهید من زود غُرَم بلند میشود ولی دیر تصمیم های جدی میگیرم ولی بالاخره وقتی دیگر بالکل هیچ راهی برای رفع و حل معضلم نماند تصمیمم رامیگیرم!

اینطور شد که دو سه ماه بعد وایبرم را دی اکتیو کردم که نداشته باشمش و همین بیست روز پیش واتس اپ و لاین و بقیه ی نرم افزارهای مزخرفی که برای خیلی ها هیجان انگیز و خواستنی ست را تا دیگر نه به جایی و کسی زل بزنم و نه چشم انتظار باشم و یا توقعی در من ایجاد شود  و تنها به داشتن  اینستاگرام و تلگرام  بسنده کرده ام .تلگرام را گذاشتم برای بحث های کاری و استفاده از کانال های آموزشی و شعر و خرید اینترنتی و گاهن و به ندرت رد و بدل پی ام با دوستانی که هستند و نیستند و "اینستاگرام" که هیجان کمرنگ و شیرینی برای داشتنش دارم ،محض اینکه عکسهای لحظه هایم را ثبت میکنم و با بقیه احساسم را سهیم و شریک میشوم و این خوشحالم میکند.و قصه اینگونه پیش رفت که تب و تاب داشتن گوشی موبایل اندروید یا هر کوفت و زهرمار دیگری از سرم افتاد.

با خودم فکر میکنم وسیله برای رسیدن به هدف است و وقتی قرار نیست به هدف برسی و تو را از آن دورتر میکند زیاد فرقی نمیکند زلم زیمبویش را بیشتر کنی یا کمتر!

راستش بقیه ای که مادام سرشان توی گوشی موبایلشان است و گهگاه لبخند میزنند را درک نمیکنم حتی با اینکه حسودی ام میشود!

همین یکی دو روز پیش پریسا گفت که موبایلم را عوض کنم.نه برای اینکه مدلهای جدیدتر آمده یا دوستش ندارم ،نه اینکه رابطه ام با عده ای خاص بیشتر شود.نه اینکه پیکسل دوربینش بیشتر شود و یا هر بهانه و چیز مزخرفه دیگری.تنها برای اینکه گوشی ام از همان روز اول توانایی انجام دو کار را با هم نداشت و به طرفة العینی هنگ میکرد و حالا که یک سال از عمرش گذشته و پیرتر شده برای تماس گرفتن هم برایم ناز میکند و باید این گوشیهای مسخره را که آدم ها را از هم دور میکند و به خود شخص شخیص عظمایش نزدیک (!) و تنها فایده اش داشتن نرم افزارهای بی مصرف است را انداخت توی سطل زباله!

قرار است مثلن برای عیدنوروز به عنوان عیدی برای الی یک گوشی خوب بخرم که دیگر نخواهم تا سالیان سال مثل آدمهای کم ظرفیت هی به دنبال تغییر و تعویضش باشم. ولی  بین خودمان بماندها دلم میخواست میتوانستم یک گوشی ساده ی 1100 نوکیای چراغ قوه دار داشته باشم اما در عوض از داشتنش خوشحال باشم ...

الـــی نوشت :

یکـ)ایــن سایت خوبی ست.حتمن خوشتان می آید.پر از پیشنهادهای دونفره و یک نفره با تخفیف های خوب است. برای شما دوتایی ها این یکی خیلی خوب است.کلیک کنید :)

دو) ولنتاین ماله سوسولاست! ما عاشقه بیست و دوی بهمنیم 



چـــرا آشفتــــه می خواهـــی خدایـــا خاطر ما را ...؟

هوالمحبوب:

پنجره را که باز کردند و کنارش جمع شدند و به حرف من که"ببندید پنجره رو سردم شد !" توجهی نکردند و هی بوی باران را استشمام کردند و مرا به تماشا و کیف کردن باران دعوت کردند تازه به پشت سرم که پنجره ی رو به خیابان بود نگاه کردم و یاد صبح افتادم و گفتمش :"تو که همه عزمت رو جزم کردی چشمم رو سر حساب بیاری و قدرتت رو نشون بدی ،پس چرا دلت نمیخواد واسم کاری بکنی آخه؟یعنی اینقدر سخته ؟..."

قدم زنان صبح آمده بودم تا شرکت و خودم را چپانده بودم توی سوپری محل که یک بسته کلوچه بخورم و یک عدد نان و پیتیکو پیتیکو بتازم تا سر کار که وقتی از فروشگاه آمدم بیرون چشمم به خانم شرکت پایینی افتاد که بارها توی غذا خوری دیده بودمش و حتی با یگانه نشانش کرده بودیم برای مهندس کاف که این بار که از مأموریت آمده پیشنهادش کنیم که شاید طالعشان با هم جفت در آمد...!

غیر از فامیلش و اینکه به نظر دختر خوبی می آمد هیچ چیز از او نمیدانستم.با هم همقدم شدیم و راستش دلم نمیخواست حرفی بزنم که جمله ی مشترک تمام آدم هایی که با هم حرف مشترک ندارند به زبانم آمد که فقط سکوت حکمفرما نباشد:

- چقدر هوا خنکه ! یه روز سرده کاپشن می پوشی یهو گرم میشه! یه روز گرمه لخت و پتی میای بیرون ،یهو سرد میشه!

که گفت :"هوا از دیروز خیلی بهتره!آفتابی و مطبوع و صاف! یه لکه ابر هم توی آسمون نیست و این یعنی اینکه هوا خیلی خوبه!

رسیده بودیم به عمارت شرکت و داشتم زیر لب ذکر میگفتم و نمیخواستم در بحث کسل کننده ی هوا که خودم شروعش کرده بودم دیگر شرکت کنم که سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت :اگه خدا این چندتا تیکه ابر کوچولو رو بچسبونه به اون چندتا تیکه ابر و یه بارون ببارونه ،خیلی خوب میشه!این هوا یه بارون میخواد که آدم سر حال بیاد!"

که گفتم :" بارون دیگه واسه بهار!باس تا اون موقع صبر کنید!بارون کجا بود؟"

که گفت :"واسه خدا این کارا کاری نداره.اون اگه بخواد همه این ابر کوچولو همدیگه را بغل میکنند و هوای به این صافی میشه نم نم بارون!"
که گفتم :"واسه خدا خیلی کارها کاری نداره،فقط ایشون نه دلش میخواد نه دلش میاد !" و خداحافظی کردیم و جدا شدیم ...

بعد از ظهر بود و خدا هم دلش آمده بود و هم خواسته بود و از میان تمام کارهایی که از دستش بر می آمد برای امیدوار کردن من و برای ثابت کردنش به من که کافی است فقط او بخواهد ،"باران" را انتخاب کرده بود...!