یک عالمه نوشتم و بعد همه ش رو پاک کردم.بهتره هیچی نگم.بهتره مثل بقیه باشم،هان؟
آقا اومدیم اعتراف کنیم هیشکی ما رو نمیفهمه و این چس ناله هم نیس که خیال کنین داریم قیافه میگیریم که شما هی قربون صدقه مون برید و واسه القای حس همذات پنداری "منم همینطور" حواله مون کنیدا!
کلن ترجیح میدم حرف نزنم اما شما نمیدونین واسه منی که همه ی حس هام تلمبار شده روی همم رو-چه خوب و چه بد- توی دفتر یا اینجا مینوشتم،چقدر سخته دست به قلم و کیبورد نبردن.
فقط خواستم بگم توی شهر هو افتاده که الی ناراحته و رفته کنج عزلت پیشه کرده و چنین و چنان،اومدیم بگیم مردم حرف مفت زیاد میزنند و هیچ کس اونقدر گنده نشده بتونه ما رو بکشونه گوشه ی عزلت.اگه یهو اثری از آثارم پیدا نشد و به ملکوت اعلی پیوستم یه دلیل بیشتر نداشت.خودم رو گرفتم!
خودم رو از همه ی اونایی که حقم نبودند و خودم رو بهشون تقدیم کرده بودم گرفتم.آتیش که گر میگیره خشک و تر میسوزند،واسه همینه که چه حقتون بودم و چه حقتون نبودم،از برکت وجوده اونایی که خودم رو قرار بود ازشون بگیرم و پرده بکشم روی درونیاتم که سر سوزنی ازش باخبر نباشند و نشند،آتیشش پر دامن بعضیا که حقشون نبود رو هم گرفت.
همیشه از اولم الی همین بوده،وقتی قرار به خود بودنمه خودمو از همه ی اونایی که آزارم میدند میگیرم.این بزرگترین تنبیهه که هیچ وقت نفهمند چی فکر میکنم و چی توی دلم میگذره و دقیقن چه حسی دارم.این بزرگترین تنبیهه که صدام و نگاهمو ازشون دریغ کنم.که اونا رو توی حرف و فکر و احساسم دخیل نکنم.که خودمو دریغ کنم ! خلاصه اینکه ببخشید اگه آتیشش پر دامن شما رو هم گرفت!!!
فقط...فقط امیدوارم واسه درونیاتی که دیگه سعی میکنم کامل و جامع تعریفش نکنم و نشونش ندم کسی ازم بازخواست نکنه که اگه بکنه هم به شصت مبارکم!!!
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته و سلام :)
الی نوشت :
قابل توجه اونایی که توی این مدت باهام بودند و دستخطم رو چند تا خونه اونطرف تر میخوندند و گوش بودند:"ممنون که بودید و هستید.همین :)"
هوالمحبوب:
اخبــــــار را شایـــــد ولـــــــی احــــســــاس را هرگـــــز
همــــواره بعضــــی چیــــزها پنهـــــان نمی مــــانــــد...
نشسته بودیم به کارتون دیدن.گفته بودی برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره شده و چنین است و چنان.دست به سینه و چهار زانو نشستم به کارتون دیدن که یعنی خیلی با دقت نگاه میکنم خیر سرم! نان خامه ای ها را هم گذاشته بودم کنار دستم و دو تا خودم میخوردم و یکی میدادم دستت و بعد نان خامه ای ها را میشمردم که تا حالا چندتایش را خورده ایم و چندتایش باقی مانده و "ای بابا همه اش را هم که تو خوردی!!"
کارتون بالکل صامت بود! بعضی وقتها هم برای خالی نبودن عریضه یک صدایی از خودشان در می آوردند و گاهن هم چند کلمه ی مسخره که نیاز به نوشتنش هم نبود زیرنویسش میشد! گمانم چهل و چند دقیقه از کارتون گذشته بود که حس فرهیختگی ام شل و ول شد،حوصله ام سر رفته بود که شروع کردم کارتون را با هر آن جمله ای که دلم میخواست دوبله کنم.صدایم را زیر و بم میکردم و به جای Wall E و آن یکی ربات که اسمش را یادم نیست حرف میزدم.از ابراز علاقه های خرکی تا جملات مزخرف فیلم های فارسیه دهه ی چند.
پرسیده بودی حوصله ام سر رفته و گفته بودم نچ! گفته بودی میخواهی دیگر کارتون نبینیم و پشت چشم نازک کرده بودم که مگه الکیه؟برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره است و تا حالا چهل و چند دقیقه اش را دیده ایم و باید تا ته تهش ببینیم محض گرفتن پیام اخلاقیه فیلم!
خسته شده بودم که درازکش شدم و جعبه ی نان خامه ای را گذاشتم کنار تخت تا بعدن که حسش بود بقیه اش را بخوریم و باز کار دوبله ام را ادامه دادم.فهمیده بودی دیگر نمیکشم دیدن کارتون را که خواسته بود بلند شوی قطعش کنی که پریده بودم کتفت را گرفته بودم و گفته بودم :"بیخود! باید تا تهش را ببینیم!".
میدانستی کارتون برایم جذاب نیست و خواسته بودی بگویی خودت دلت نمیخواهد ببینی اش که سرت را برگرداننده بودی سمت من ،پشت به مانیتور و گفته بودی حوصله نداری بقیه اش را ببینی و من هم سرت را چرخانده بودم و زیر چانه ات را محکم گرفته بودم روبه مانیتور و گفته بودم بیخود! باید فیلم به این قشنگی را ببینی و حوصله ندارم نداریم!
مثلن حرصت گرفته بود و چشمهایت را بسته بودی و گفته بودی اصلن خوابت می آید و باز گفته بودم بیخود و انگشت کرده بودم لای پلک هایت و داد زده بودی کور شدم و گفته بودم به من چه؟! یا چشمایت را باز میکنی یا خودم بازشان میکنم و سرت را محکم گرفته بودم سمت مانیتور و گفته بودم یه کم دیگه ش مونده و چون برنده ی فلان جایزه است از فلان جشنواره ، ما هم باید تا تهش ببینیم و حس کنیم چقدر فرهیخته و خفنیم و بعد برویم برای ملت تعریف کنیم آیا فلان کارتون را که برنده ی فلان جایزه از فلان فستیوال شده را دیده اند یا نه و وقتی مطمئن شدیم ندیدند برایشان قیافه بگیریم و اگر هم دیده اند ذوق کنیم که چقدر حرف مشترک داریم و کلن چقدر باحالیم ما!
و باز نشسته بودم به دوبله کردن کارتون.خواسته بودی بلند شوی بروی بیرون که پریده بودم زلیخاوار از پشت شانه ات را گرفته بودم و شانس آورده بودم پیرهنت از پشت پاره نشد که عشقم رسوای عالمم کند(!!) و کشیده بودمت سمت خودم که تا کارتون تمام نشده حق تکان خوردن نداری و پاهایم را قفل کرده بودم دورت که نتوانی تکان بخوری.
حرصت گرفته بود و دستت را به زور از دستم کشیده بودی و خواسته بودی مقاومت کنی و فرار که چنگ و لگد به راه انداختم محض حمله و دفاع و وقتی دیدم زورم به تو نمیرسد پشت بندش گازت گرفته بودم که دستت را از دستم نکشی که خطابم کردی "خر وحشی!!" و من خنده ام گرفته بود و تو هم همینطور ولی با این حال باز رهایت نکرده بودم تا فرار کنی.
مجبور به ماندن شده بودی.درست مثل من که لجبازی ام مجبورم میکرد کارتونی به این کسل کننده ای را ببینم به امید آنکه قرار است به جای باحالش برسد و نرسیده بود و اصلن به من چه که وقتی کره ی زمین میخواست نابود شود چه خری عاشق چه خری میشد وقتیکه عشق با همه ی نزدیکی اش از من دور بود!
دیگر مقاومت نمیکردی و به ظاهر قبول کرده بودی بقیه ی کارتون را ببینیم که کنارم دراز کشیده بودی رو به مانیتور! چند دقیقه ای که گذشت عزم کردی بلند شوی که پرسیدمت کجا؟؟ و گفتی باید بروی دستشویی و من هم که قرار نبود زیاد بدجنس باشم قبول کرده بودم بروی محض تجدید قوا(!) و پشت بندش دکمه ی Pause را زده بودم و گفته بودم منتظر می مان تا برگردی و بقیه ی کارتون جذاب و شیرین Wall E را با هم ببینیم!
دستشویی ات زیاد طول کشید که کورمال کورمال راه افتادم برای پیگیر شدن ماجرا تا توی سالن که دراز به دراز پیدایت کردم که برای خودت خوش و خرم خوابیده ای!
از بدجنسی ات خنده ام گرفته بود و رفته بودم سر وقت یخچال و بطری آب را دست گرفته بودم و آمده بودم بالای سرت و صدایت کرده بودم بلند شوی برویم بقیه ی کارتون را ببینیم و گفته بودی چرا وقتی کارتون برایم جذاب نیست و حوصله ام سر رفته خودم و تو را مجبور میکنم برای بقیه ی دیدنش و گفته بودم برای اینکه برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره است و ادایت را در آورده بودم.گفته بودی غلط کردم و لجبازی ام برایم شیرین بود که گفته بودم به من چه ؟! باید از اول نمیگذاشتنی کارتون را ببینیم نه الان که کلی وقتمان رفته و اصرار کرده بودم بلند شوی و وقتی گفته بودی بلند نمیشوی بطری آب را خالی کرده بودم روی سرت که عین فنر بلند شده بودی و اینبار راستکی حرص خورده بودی که اگه سرما بخورم چی ؟ و من گفته بودم حقت است وقتی مرا گول میزنی و آمده بودی بقیه ی کارتون را ببینیم.
همینکه فیلم ادامه دار شد دیگر دلم نخواسته بود لجبازی ام را که دوست داشتم ادامه دهم و کارتون را دوبله کنم،خسته شده بودم و به قول تو دختره خوبی که در سکوت یکی در میان تا آنجا که گیاه سبز دمیده بود داستان را دنبال کرده بودم و هی نگاهم کرده بودی و تعجب که حالم خوب است یا نه که دیگر لجبازی و دوبله و شیطنت نمیکنم و لبخند زده بودم محض اینکه همه چیز خوب است و کم کم چشمهایم در سکوت مزخرف کارتون سنگین شده بود...
نمیدانم چه مدت بود خواب بودم که صدایم کردی مرتب بخوابم . از جا پریده بودم و پیگیری ام گل کرده بود و چشمم به صفحه ی سیاه مانیتور افتاده بود پرسیده بودم که کارتون چه شد و گفتی که تمام شد.
گفته بودم الکی نگو و بگذار بقیه اش را ببینیم و گفته بودی که به چه و چه قسم که راست میگویی و پرسیده بودم اگه راس میگی وال ای به عشقش رسید یا نه و گفته بودی :"آره رسید" و قبول کرده بودم و دیگر دلم نخواسته بود شیطنت کنم که ثابتم شود راست میگویی وقتی که خودم را گوله در آغوشت جا کردم برای خواب و اصلن به جهنم که وال ای در فیلمی که برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره بود به عشقش رسیده بود یا نه ...
الـــی نـوشـــت :
یکـ) آلما من رو می گه ها :)
دو) چشــم بستـــه آی لاویـــو ...! را از نیکولا بخوانید :)
سهـ) روز ولنتاین و قرتی بازی های مشابهش مبارکتون باشه :)
هوالمحبوب:
احتمالــش میـــــرود روز قـــیامـــــت ناگهـــــان
موقـــــع وزن گنـــــاهانـــــم ترازو بشکنــــد ...
دیروز تمام میدان نقش جهان را زیر پا گذاشته بودیم.یک عالمه اصرار کرده بود برویم چهل ستون و گفته بودم آمادگی اش را ندارم و بگذارد برای هفته های بعد.گفته بود هیچگاه میدان نقش جهان را یک دور کامل نزده و دستش را گرفته بودم و برده بودمش توی بازارچه.یک عالمه معرق و منبت و خاتم و میناکاری و مسگری دیده بودیم و سفالگری.یک عالمه ادویه خریده بود و هاون سنگی برای سابیدن زعفران.از اول قرار داشتیم برویم برای احسان-شوهرش- از همان کوله پشتی ها بخریم که من هفته ی پیش برای خودم خریده بودم ولی همه چیز خریده بود الا کوله پشتی و هی به من گفته بود من هم خرید کنم و من گفته بودم به احتیاجاتم که رسیدم حتمن و انگار هیچ احتیاج نداشتم الا آرامش و آرامش هم که خریدنی نبود و چقدر خوب بود که او با من بود برای قدم زدن در میدان نقش جهان و مرور یک عالمه خاطره با هم !
گفته بود جالب است این همه کوچه پس کوچه و سوراخ سنبه اینجا میشناسم و گفته بودم یک روزهایی همین حوالی زندگی میکردیم و بعدها هم تا قبل از اینکه بیایم شرکت و بشویم همکار روزها میدان را زیر پاهایم شرمنده میکردم!
از ظهر هم گذشته بود و گرسنگی امانمان را بریده بود که زدیم به کوچه ای که او میشناخت و شدیم مهمان یکی از بریانی سراهای خوشمزه ی اصفهان که تا به حال نرفته بودم و میگفت مادرش متخصص کشف جاها و مزه های خوشمزه است.
میگفت مادرش تنها کسی ست که از مجالست و همقدمی و همراهی اش برای بیرون رفتن هیچگاه خسته نمیشود و بعد از مادرش هم من!
میگفت اینکه به هیچ چیزی که او پیشنهاد میکند نه نمیگویم موهبتی ست که تا به حال کمتر از طرف دوستانش نصیبش شده و اینکه یک عالمه جا رفته ایم و اینجا با هم نشسته ایم به بریانی و پیاز خوردن و اه اه و پیف پیف راه نمی اندازم و اعتقاد دارم :"اصلن زن باس موقع بریونی خوردن بوی پیاز دهنش همه را کله کنه!" زیادی خوب است!
یک عالمه دوغ خورده بودیم و سرمان داغ شده بود و دلمان خواسته بود برویم جایی دراز بکشیم زیر آفتابی که نبود و گفته بود باید برویم چای نبات بخوریم و وقتی گفته بودم :"من که چایی خور نیستم!" گفته بود فقط همینت بده و گفته بودم جهنم و ضرر و ما با شما زهرمار هم میخوریم و موقع خداحافظی یادمان افتاده بود نه چای خورده بودیم و نه زهر مار!
داشت رانندگی میکرد و من داشتم با تلفن فلان دروغ را با عوامل پشت صحنه هماهنگ میکردم محض جان سالم به در بردن که گفته بود اگه اون رووز که میگند دروغ ها برملا میشه فلانی ها بفهند چه دروغا که بهشون نگفتیم چی میشه ...؟ و خندیده بود!
او خندیده بود و من ترسیده بودم.سرم داغ بود از آن همه دوغ خوردن و دلم خواسته بود سرم را تکیه بدهم و یک عالمه بخوابم و او جاده را بگیرد و برود و ترسیده بودم.ترسیده بودم از برملا شدن دروغهایم آن دنیا.ترسیده بودم از برملا شدن کارهای یواشکی ام که قرار بود هیچ کس نفهمد.ترسیده بودم از خجالت کشیدن ها و رسوا شدن هایم وقتی فقط خدا میدانست و میفهمید و هیچ نگفته بودم.سکوت کرده بودم و پرسیده بودم:" توبه چی؟توبه بکنیم هم اون دنیا رسوا میشیم؟من توبه کردم از اونایی که فقط من و خدا میدونیمش.دروغهامم زیاد مهم نیست چون همه ش واسه حفظ جونم بوده ولی...ولی اگه توبه قبول نباشه چی؟اصلن اگه توبه م قبول نشده باشه چی...؟ "
و بعد یک عالمه ترسیده بودم و هیچ نگفته بودم تا ضبط بلند برایمان ترانه های دهه پنجاه و شصت بخواند و روی حلقه ی طلایی اسم فلانی را بنویسد و برود دستش بکند که قل بخورد توی سرنوشتش!