هوالمحبوب:
صبح که زنگ زد دلم آروووم شد.....وقتی داشت حرف میزد وتوضیح میداد مطمئن بودم این کار رو واسه آرامشه من وبقیه انجام داده.....مطمئن بودم از دیروز که باهاش درددل کردم دنباله تموم کردنه دردم بوده....مطمئن بودم تموم سعیش رو کرده که یه جوری غصه ها کمتر بشه.....
کلی حرف زد ومن گوش دادم ودلم آرومتر شد وبهش گفتم عصر میرم دفتر پیشش.....
تا بعد ازظهر شرکت ؛ مشغوله صحبت وکار وتحقیق وتفحص بودم وبعدش هم با تماس مهندس زدم بیرون.....
خیلی وقت بود از مهندس خبر نداشتم
اینقدر این چندوقت حالم بد بود که هرموقع هم باخوندنه وبلاگم میفهمید حالم خوب نیست وتماس میگرفت همه ش سر میچرخوندمش وبه قول خودش ضد حال میزدم...
دلم براش تنگ شده بود.دلم همیشه برای دوستای خوبم تنگ میشه....برای همه ی کسایی که بی ادعا بهت محبت میکنن ونگرانتن چون دوستتند...چون توی بانکشون اعتبار داری وچون توی بانکت یه سرمایه گذاریه بزرگ کردن....
مهندس از اون دسته آدمهاس.....از اون دسته از آدمها که از داشتنش توی زندگیم خوشحالم واز دوست داشتنش هم نگران نیستم.....همیشه واسم دوسته خوبی بوده.شاید واسه همینه که همیشه وقتی توی اوج درد باهاش صحبت میکنم آروم میشم واز خدا ممنون.
لازم نیست بگم چی شده یا بپرسه؛همین که هست ومیفهمه باید چه طور رفتار کنه کافیه.....
بهم میگه میدونسته حالم این چندوقت خوب نیست وترجیح داده وقتی حالم بهتره خودم باهاش صحبت کنم....بهش میگم کاش من چهارتا دوست مثل تو داشتم...اون موقع هیچ دردی نداشتم....
باز میخندیم..باز شوخی میکنه وباز سر به سرم میذاره وباز من خوشحالم از وجود آدمهای خوب توی زندگیم...
میرم دفتر پیش احسان.....نماز خونده وناهار خورده ونخورده میرم آموزشگاه!!!
به قول مهندس واحسان :اینجا هتله؟!!!! بازم یه بستنی میخورم
«سید» پیام میده خوشحاله حالم بهتر شده ومن خوشحالم که آدما ودوستای خوبه زندگیم حواسشون بهم هست وباز خدا ممنونم.
یادمه شب شکن یه بار گفت بهم به اینکه دوستایی دارم که نگرانم هستن غبطه میخوره...غبطه هم داره....من خودم هم به خودم غبطه میخورم!!!!!!!!!!!!!!!!
توی کلاس با بچه ها یه تیم تشکیل میدیم واسه ریشکنی «مردها»!!!!
از کلاسم خوشم میاد...از بچه های کلاس خوشم میاد اصلا چون اینها بودند این کلاس رو قبول کردم...واسه همدیگه لقب انتخاب میکنیم وکلی میخندیم...اونقدر بلند که صدای بقیه کلاسها درمیاد.
چقدر خوبه که آدمها بلند بلند میخندن!!!
برمیگردم خونه وتا خونه با عمه صحبت میکنم. »غزل» بی مقدمه بهم اس ام اس میده وبه عشقش اعتراف میکنه وازم میخواد باهاش توی رازش شریک باشم!!!!
همیشه وقتی آدمها باهام درد دل میکنن نگران میشم!
نگران مسئولیتی که درقبال این درد دل بهم واگذار میشه.نگران اینکه باز باید مراقب یکی دیگه از آدمای زندگیم باشم که آب تو دلش تکون نخوره......
میام خونه.....خونه آرووومه
آروووم ومن از خدا ممنونم.
دیشب به خدا التماس کردم آروومم کنه...خودم رو زندگیم وخونواده ام رو آدمهای زندگیم رو وحالا من نشستم ودارم تمومه روزم رو مرور میکنم.....
احسان میگه :امشب رو زندگی کن ومن دارم زندگی میکنم.....
دیروقت میخوابم....ولی آروووووم!
به خاطره آدمای خوبه زندگیم ازت ممنونم خدا.....
به خاطر مهندس؛سید؛احسان؛عمه؛فرنگیس؛الناز؛گیتاریست؛زهرا؛نفیسه وهمه....
هوالمحبوب:
چقدر خوبه که احسان هست.....چقدر خوبه که خدا من رو هیچ وقت یادش نمیره وچقدر خوبه که من روی دوشش دارم آروم حرکت میکنم........
دیروز نرفتم سر کار......ساعت 10 از خونه زدم بیرون .زنگ زدم شرکت وگفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام شرکت وبعدهم از توی کوچه زنگ زدم به احسان......نتونستم خودم رو کنترل کنم وبهش گفتم زووود بیاد باهاش حرف بزنم.....دیگه طاقت تحمل کردن رو خودم به تنهایی نداشتم......
الهی بمیرم هول شده بود تا زدم زیر گریه.....گفت برم دفتر تا نیم ساعت دیگه بیاد پیشم!
وقتی یه مرد میگه نیم ساعت دیگه میرسه باید فاتحه ی تمومه روزت رو بخونی......
تاظهر منتظرش موندم....
وقتی اومد اخم کرده بودم وهرچی ازم پرسید چه خبر صدام درنیومد .....نمیدونم چرا دلم نمیخواست حرف بزنم....
یه خورده سربه سرم گذاشت تا بالاخره زدم زیر گریه وتمومه حرفام رو بهش زدم.....
دلم داشت میترکید.....الهی بمیرم که ناراحتش کردم ولی دیگه تنهایی نمیتونستم بار بکشم....
به "فروه"-دخترعمه ،منشی وحسابدارشرکت- گفت بره بستنی بخره......میخواست با بستنی خوردن آروم بشم ومن باز حرف زدم وحرف زدم.....
چیزی نگفت فقط گوش داد وحرص خورد ووقتی دید دلم خالی شده کم کم شروع کرد حرف زدن....
راست میگفت ولی من آستانه ی دردم اومده بود پایین.....به خدا...به جونه خوده احسان خسته شده بودم.....بستنی خوردم وغرق شدم توی نگاهش وباز دلم وزندگیم رو سپردم دست خدایی که همیشه داره باهام بازی میکنه....شوخی میکنه....
خداجون تازگی ها بی جنبه شدم!ظرفیت شوخی هات رو ندارم.....بهم جنبه بده!
اشتها نداشتم ناهار بخورم.....مدتهاس اشتها ندارم چیزی بخورم.....اگه هم میخورم واسه اینه که ضعف دیگه امونم نمیده.....
احسان ناهارخورد ومن نشستم پای سیستم تا غروب وبعد رفتم آموزشگاه.....
امروز تولد غزل بود.....ولی ناراحت بود.....تا باهاش سر حرف رو باز کردم زد زیر گریه ورفت از کلاس بیرون.....
باهاش دویدم بیرون.......دوید تو حیاط وزد زیر گریه....رفت کنار حوض آب،نگاهش کردم وبهش لبخند زدم....چیزی بهش نگفتم....شیلنگ آب رو گرفتم تا دست وصورتش رو بشوره ودستش رو گرفتم وتا کلاس با هم رفتیم......
دلم خون میشه آدمهای زندگیم ،مخصوصا کسایی که دوستشون دارم ،غصه بخورن.کلی سر به سرش گذاشتم وبا بچه ها خندیدیم.....
"سمیه " زنگ زد......واااااای!
سمیه همیشه من رو یاد خاطرات دورم میاره...تنها آدماییه که از اون موقع مونده ومن باید درد دلم رو نادیده بگیرم واون رو آروم کنم.....
نباید بی انصاف باشم...باید بی غرض با آدمای زندگیم رفتار کنم.....باید حواسم باشه اونها به خاطر آروم شدنشون کنار منند......باید حواسم باشه اونا شاید غیر از من کسی رو واسه درددل کردن یا آروم شدن ندارن.....مهم نیست چقدر من رو یاده چی یا کی میندازند...مهم اینه که بهم واسه شنیدن اطمینان دارن.....باید حواسم باشه....
باهاش صحبت میکنم وآرومش میکنم که اونی که میخواد رو انجام میدم.....
دارم از خستگی وگرسنگی میمیرم.....میرسم خونه وولو میشم....
"غزل" میگه حالش خوبه......نسترن میگه آرومه.....گیتاریست یه بستنی بزرگ خورده وفکر میکنه من مستجاب الدعوه ام....غزلک داره از گرمای هوا میناله وهمه چی رو به راهه.......
به فرنگیس میگم :اگه خونه دل خوردن روزه رو باطل نمیکنه ،میخوام از فردا روزه بگیرم!
میگه اگه باطل میکرد،ما هیچ کدوم روزه هامون قبول نبود.....
****************************************************************
* احسان به خاطره شنیدنم ممنونم.......اگه بدونی چقدر دوستت دارم اما دستم کوتاهه......همیشه همینطور بوده......همیشه دستم واسه دوست داشتنهام کوتاه بوده...همیشه
....کاش یه روز فرصت جبران داشته باشم....فرصت انجام تمومه کارهایی که میخواستم انجام بدم اما نشد و نمیشه ....من همیشه منتظره اون موقع ام....منتظره آخرش...همونی که میگن خوبه ...که سفیده...که پایانه شبه سیاهه.....
خدا همیشه حواسش به آدمای خوبش هست......خوشحالم که آدمای زندگیم تنها نیستن
** این آخرین پسته غر غر کردنه منه...قول میدم....به خودم.....به تو.....به احسان...به خدا...به همه....اگه بمیرم از درد هم غر نمیزنم....خودم از دست خودم خسته شدم..از دست تمومه آدمایی که میان اینجا رو میخونن ومستقیم غیر مستقیم درصدد کشف اتفاقه زندگیه منن....میدونم دوستم دارن...میدونم نگرانن...میدونم خسته شدن اما کاش فقط سکوت میکردن ومیذاشتن اینقدر دادبکشم که تموم بشم...که تموم بشه....من اهل درد دل نیستم...نمیخوام کسی رو با درد دلم ناراحت کنم....نمیخوام «الی» زیر سوال بره....نمیخوام «الی» ضعیف جلوه کنه....نمیخوام «الی» خراب بشه....نمیخوام »الی»......... قول میدم