_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من کـودکانه منتظر سیب هستم و ....

هوالمحبوب:


بهم میگفت تو همیشه با کوچیکترین بهونه خوشحالی.....بهم میگفت بهم حسودی میکنه که  کمترین چیز خوشحالم میکنه ویادم میره تمومه دردهای بزرگ رو و برام مهم نیست!

بهش میگفتم به نظر تو یه بستنی بزرگ یا خوشحالی عزیزای زندگیت کم چیزیه که خوشحالم نکنه؟

تمومه دردهای بزرگ رو با یه بستنی قورت میدم پایین!!!!

فقط یه بستنی بزرگ میتونه بغضم رو بکشه پایین!


"بچه ی جناب سرهنگ "همیشه این رو بهم میگفت ومن کیف میکردم که چقدر خوبه که......!


امروز غزل میخندید......فرشته خوشگل شده بود.....آقای "ص " کبکش خروس میخوند......فاطمه کلی رفته بود شنا کیف کرده بود......احسان رفته بود واسه کارش تهران.......عمه امتحانش رو خوب داده بود.....زهرا دلش آرومتر شده بود و بهار کلی سر کیف بود وخانوم عسگری کلی ذوق کرده بود .این همه بهونه برای خوشحالی و من.......منم یه بستنی بزرگ خوردم....خیلی بزرگ.....انگار که از این بزرگتر توی دنیا نیست......


************************************************************

* خدایا دل آدمای زندگیم رو آروم کن ویه بستنی بزرگ واسشون بفرست ...یه بستنیه بزرگه بزرگ....دل هانیه ،نرگس ، فرنگیسم ، گیتاریست گلم ،شب شکن ،غزلم ،ونوسم و........

خدایا شکرت!


** میگند برگشتی.صبح که بیدار شدم اس ام اس برگشتنت رو دیدم.میگن برگشتی.... من که ندیدمت...همین که برگشتی کافیه....واسه اینکه حالت خوبه و برگشتی هم خوشحالم.....خدا جون!یه بستنی دیگه لطفا!!!!!

خواب رویای فراموشی هاست....

هوالمحبوب:


باید جای من باشی که خدا را شکر نیستی....که خدا را شکر هیچ کس جای من نیست....

باید جای من باشی که بدونی چه حسی دارم از دیشب که سر روی بالش گذاشتم تا حالا که بیدارم ودارم مینویسم ولذت میبرم و درد میکشم......باید جای من باشی که بدونی چقدر از دیشب خوشحالم و.....

ساعت 2:30 نصفه شب بود ودیگه باید میخوابیدم . به اندازه ی کافی خودم را خسته کرده بودم که تا وقتی سر روی زمین میگذارم بلافاصله خوابم ببره وبه هیچ چیزی فکر نکنم ولی نشد....هر چی این دنده اون دنده خوابیدم نشد......

هر چی بالش رو بغل کردم وجا به جا شدم نشد.....

سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:نگاه کن ساعت رو!ساعت دو نیمه!هر چی حسابش رو بکنی باید من الان خواب باشم!نمیشه دست از سرم برداری بذاری بخوابم؟فردا هرچی خواستی اذیتم کن!به جون خودت سرم درد میکنه!دلم میخواد بخوابم تا همه چی یادم بره!جون خودت!!!!

نمیدونم کم کم خوابم برد یا یه دفعه!ولی خوابم برد!

واز وقتی چشمام رو بستم تا خود صبح که ساعت 6 چشم باز کردم ،تو داشتی شعر میخوندی و من دست زیر چونه داشتم گوش میدادم!

دیگه اون آخرها خسته شدی وگفتی :بس نیست؟؟الان نوبته توست.....من باز هیچی نمیگفتم وزل میزدم بهت ومیگفتم :ادامه بده وتو باز میخوندی......

الهی بمیرم که خسته شدی...که خسته شدی از بس خوندی ولی باز هم خوندی وخوندی وخوندی ومن  گوش دادم تا خوده صبح.....

وقتی بیدار شدم دیگه صبح شده بود وحس من ......حس من معلوم نبود چیه...خوشحالم؟ناراحتم؟دارم درد میکشم؟دارم حسرت میخورم؟.....نمیدونم!

فقط خوشحال بودم که این همه ساعت تو را شنیدم...نشسته بودی وفقط داشتی برای من شعر میخوندی ومن سیر گوش میدادم ونگاه میکردم......

دیشب یه شعر خوندم برات...نبودی ولی خوندم......همه شنیدند وتحت تاثیر قرار گرفتن وتو نبودی...تویی که باید باشی که بشنوی نبودی.....اصلا کی میگه نبودی؟؟؟؟

همیشه هستی..همیشه...میدونم شنیدی.....میدونم میشنوی......اصلا شنیدی که اومدی وتا صبح شعر خوندی ومن کیف کردم.....

باید جای من باشی که بفهمی چقدر حظ کردم.....چقدر خوبه که جای من نیستی.......چقدر خوبه که هیچ کس جای من نیست....چقدر خوبه.....

 

 

مرا عهدیست با جانان، که تا جان در بدن دارم.....

هوالمحبوب:

امروز کلی گریه کردم،از بس گریه کردم حالم بد شد!

امروز یه حرفایی شنیدم که واسم درد بود.وقتی میگم درد یعنی درررررررررررررد!

ازفشار چهل تنی قلب هم بیشتر بود...هی دراز کشیدم هی بلند شدم ،هی گوشیم رو برداشتم و"outbox" " ام وتمومه شعراش رو خوندم وهی سرم رو زدم توی دیوار وهی با خودم حرف زدم....چقدر حالم بده که مجبورم ادای آدمای خوب رو دربیارم!!!!!

چقدر خسته شدم که ادای آدمای خوب رو دربیارم!

الان باید ...الان باید چی کار کنم اصلا؟؟

مغزم بهم دستور نمیده!تمامه اتفاقاتی که برنامه ریزی کردم رو توی ذهنم مرور میکنم وهی به خودم دلداری میدم!!!

پامیشم میرم سراغ اینترنت و زل میزنم به صفحه مانیتور و ساعتها فقط اشک میریزم!!!!هیچ کاری نمیکنم فقط زل میزنم به مانیتور!

به خدا حالم از خودم به هم میخوره اینقدر غر میزنم...از خدا خجالت میکشم!میدونم شورش رو در اوردم اما......اما این دفعه وحشتناکتر شده!هرچی میره بدتر میشه!

وحشتناکتر اینه که باید دختره خوبی باشم!!!! باید مهربونانه رفتار کنم...باید خانومی کنم...باید ادای مهربون ها رو دربیارم...باید خودم رو قربونی کنم تا اسمش بشه مردونگی،گذشت،فداکاری!!!!!!!باید تظاهر کنم دروغ نشنیدم ،چیزی ندیدم،حرفی نشنیدم وبعد حق بدم! درد آوره که باید حق بدم!باید حق بدم که هرکاری کردی حقت داشتی و تقصیر منه!!!

با کی حرف بزنم؟به کی بگم؟باید با یکی حرف بزنم......خودم قشنگ دارم صدای خورد شدن استخونهام رو میشنوم...وای روزهای گذشته رو مرور میکنم!!!!! ..مانیتور رو پرت میکنم وسط اتاق...گوشیم رو میزنم توی دیوار....."آلفرد " رو پرت میکنم وسط حیاط..موهام رو از صورتم میزنم کنار و میرم سراغ تلفن.....

"الو! نرگس! باید باهات حرف بزنم......"

بعد از سه چهار ماه باهاش تماس میگیرم..روز تولدم بهم زنگ زده بود وچندتا جمله ی تبریک وتمجید بینمون رد وبدل شده بود ولی الان باید با یکی حرف میزدم ..وگرنه ممکن بود یهو یه کاره اشتباهی بکنم!!!!

تند تند براش تعریف میکنم....از اول...میخندم و تعریف میکنم.....اشک میریزم وتعریف میکنم.......حرص میخوره و تعریف میکنم....حرص میخورم وتعریف میکنم...

نرگس من رو میفهمه...من هم اون رو میفهمم.....اون با درد میگه ومن با درد میگم....الهی بمیرم که همه رو ناراحت میکنم...به هرچیزی دارم چنگ میزنم تا دلم آروم بشه واصلا حواسم نیست....

 "خدا زود تمومش کن دیگه داره صبرم تموم میشه"..."خدا جون خودت ، یه جور دیگه تنبیهم کن"..."اینجوری نه!"......

کاش کلمه داشتم واسه گفتن ...کاش میتونستم اینجا بنویسم ...کاش میتونستم داد بکشم...کاش میتونستم بقیه رو متهم کنم......کاش میشد دست به کاری زنم که غصه سر آید ولی......

خدا! من همیشه حواسم بوده چیزی نگم که برام مسئولیت بیاره! همیشه حواسم بوده .همیشه حواسم به آدمای دورو برم بوده ..همیشه حواسم بوده مدیونه احساس وکلمات کسی نشم.....حواسم بوده چشمم رو روی دلم ببندم وبا عقلم تصمیم بگیرم.......آخه چرا؟

چرا با من اینجوری میکنی؟چرا هی قصه های بامزه تو زندگیه من به وجود میاری؟چرا همه ش عین فیلمها از قبل هیجان انگیزتر وپر ماجرا ترش میکنی؟؟

چرا همه ش باید نقش آدمای خوب رو بازی کنم؟

چرا باید بگم........؟

میدونی میخوام چی کار کنم؟

میدونی خدا؟

میخوام از این بدتر کنم....

میخوام با دستای خودم تمومه الی رو اعدام کنم وبعد تا آخر عمر درد بکشم....مرده شور این خوب بودن رو ببرم...

نرگس میگه نباید این کار رو بکنم

اما انگار دلم میخواد که....انگار باید که....انگار تا انجامش ندم دلم آروم نمیشه...انگار که باید با داغون کردنه خودم آروم بشم...انگار که......

خدا!  میشه بهم بگی من کی حالم خوب میشه آیا؟؟؟؟؟