_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مثــــــلا روز ِخود را چگونه گذرانیدید؟!!!!!

هوالمحبوب:


امروز از اون روزهای سرد بود.از اون روزها که من تا دم غروب صددفعه غر زدم وهی جیغ جیغ کردم که سردمه.یعنی به قول خانوم کامرانی زمستون قراره چه بر سرمون بیاری؟

همه ش هم دمه در دستشویی اتراق کرده بودم گلاب به روووتون!

ازراه که میرسم توی شرکت.میرم سر یخچال ویه پارچ آب یخ درست میکنم ومیذارم کنار دستم وهی نیم ساعت به نیم ساعت آب میخورم وهی یک ساعت به یک ساعت.....

امروز خیلی هوا سرد بود.شاید هم نبود ولی من چون سرمایی هستم داشتم منجمد میشدم.ناخونهام شده بود رنگه بنفش!همون رنگی که من بدم میاد وهی هم اینا کولر را روشن میکردند ومیگفتن گرمه ومنم هی غر میزدم.امروز از صبح حالم خوب بود.ازراه که رسیدم همه توی شرکت اینجوری نگام کردند>>>>> وگفتند چه خبره؟امروز کجا میخوای بری ترگل ورگل کردی؟

امروز یه جور خاص آرایش کردم وکلا از خودم خیلی خوشم میومد.شاید اثر شعر دیشب و موزیکش بود.به " تــــو" تقدیم کردم وخودش نبود و وقتی هم اومد پرت شد بیرون وکلا به من چه؟!!!!

عاشق اون موزیکم وهرروز موقع برگشت به خونه توی ماشین خانم کاظمی گوشش میدم.تا سوار میشم زوود آهنگ 82 را پیدا میکنم وباهاش بلند بلند میخونم وکلی میخندم.میخندم که نکنه یهو توی حس برمشنیدنش بهم طراوت میده،همراه با یه حسه قشنگ که اولها که گوش میدادم بغض بود وبعدها یه آهه خفیف و باز لبخند....

خلاصه....امروز از اون روزا بود.تا عصر من توی شرکت یخ زدم والبته بگم که از غر زدن مضایقه نکردم.بعد از ظهر هم رفتم آموزشگاه وبعد از مدتها غزل ونسیم ومحبوبه وفرشته را دیدم.چند ترم هست باهاشون کلاس دارم وبا اینکه خیلی دوستشون دارم اما از دستشون خسته شدم وهر موقع میام کلاسشون را واگذار کنم اعتصاب میکنن وباز میفتند وبال گردنه من.کلی سر کلاس خندیدیم به نسیم با جمله ها وترکیب ساختنش:the skin of banana. شما بخون پوسته موز

از بس خندیدیم خانم رسولی ،منشی آموزشگاه پرید اومد درب کلاس که آیا چی شده و ما هم که از بس خندیده بودیم صدامون کلا خفه شده بود.

بعدازکلاس کلا جیم فنگ رفتم فرهنگسرا تا باز با اون پسرای حرص دربیار سر وکله بزنم.خداراشکر که آخرین جلسه شون بودوکلاس مجتبی اینا امروز تشکیل نمیشد.این دوتا کلاس اینجا دیوونه م میکنه.یکی از یکی خفن تر!بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد وبهشون گفتم بعد از این 9 سال تدریسه کوفتی شما بدترین کلاسی بودید که داشتم.آخه پسر هم اینقدر بیخیال وتنبل ومسخره؟؟؟من همیشه کلاس پسرهام را بیشتر از دخترهام دوست داشتم.چون کلا هم زرنگتر بودند وهم فعالتر  و مطلع تر!کلی دعوا راه انداختم و یه عالمه خاطره از شاگردهای پسرم داشتم که کلا خجالت بکشن که روی هرچی افسارگسیخته ست سفید کردند.به طرز وحشتناکی بی ادب و بیخیال وباری به هرجهت بودن.هردوتا کلاس ها! و بعد از عرایض گوهر بارم ،کارا خدا ،از این رو به اون رو شدند ها!

چه فایده؟حالا که کلا جونم را به لبم رسونده بودندو اشک تمساح میریختند.پسره ی گنده!

بعد از کلاس میبینم اومدند دم دفتر ومیگند میخوایم ترم دیگه با شما کلاس بگیریم .عجب روویی دارند...بهشون گفتم اگه بمیرم دیگه پام را توی این فرهنگسرا نمیذارم!!!!

اینقدر خوشحالم فردا کلاسم اینجا تموم میشه واز این مسیر طولانی راحت میشم....

تا خونه توی اوتوبوس موزیک گوش میدم وچشمام را میبندم.یه خورده سردمه.توی خودم جمع میشم و واسه هزارمین بار موزیک "7 the band " را گوش میدم وباز هم گلنـــــــــــــــــــــــــــار...

با خوشبو حرف میزنم وراجب دانشگاه وپایان نامه ش میپرسم ودلم واسه دانشگاه تنگ میشه!!!

به"زیتون"- مغازه ی آرایشی بهداشتی سر کوچه- سر میزنم وکلی با خانم مغازه دار خوش وبش میکنم ویه خورده هم خرید میکنم.میرسم خونه و تنها شام میخورم ،چون دیر رسیدم وبقیه شام خوردند وبا فرنگیس یه خورده حرف میزنم وسر به سر فاطمه والناز میگذارم وباز میپرم توی اتاقم.بابا خوابیده وفرصت واسه شنیدنه نصیحت ها وحرفای تکراری نیست.!

دو سه روزه کتاب"پانته آ " را شروع کردم خوندن.هرشب چند فصل میخونم.عــــــــــــــــاشق کتابهای تاریخی ام.یه خورده دیگه مونده تا تموم بشه.مبهوت شخصیت کوروشم و اصلا زیبایی "پانته آ"  واسم مهم نیست.

"پانته آ"یکی از اون دوسه تا کتابیه که اردیبهشت ماه از نمایشگاه تهران خریدم وتازه یادم افتاده بشینم به خوندن.

امروز یه جوره خاصی بود وجالبیه قضیه اینکه با هرکی سرو کله زدم اون هم یه جور خاص شد.امروز همه میخندیدن همه میگفتن عجب!ما چه مون شده؟؟!!!

خداراشکر.....

واسه همه چی! ومن هنوز سردمه.....


My TurNiNg PoiNt....

هوالمحبوب:  

وقتی دارم راجب Turning point زندگیشون باهاشون حرف میزنم همینطور زل زده به منو چشم برنمیداره.از علی میپرسم واون از تغییر شهرش و ورودیش به دبیرستان جدید میگه و وقتی از اون میپرسم میگه من هیچ Turning point ای نداشتم.با تعجب بهش نگاه میکنم.یکی دو جلسه بیشتر از کلاس نمونده وبا اینکه به خودم قول داده بودم درراه روشن سازی اینا هیچ اقدامی نکنم چون درحد المپیک من را این ترم حرص کش کردند اما دست به کار میشم اون هم نه واسه روشن سازی،واسه اینکه کم کم داره دلم میسوزه از این همه بی رحمی درحقه خودش!

بهش میگم تو بیست وهفت سالته مگه میشه هیچی تو زندگیت نداشته باشی؟دانشگاه رفتنت.گواهینامه گرفتنت.ماشین خریدنت.آشنایی با یه آدمه جدید.عاشق شدن.یه اتفاقه جدید وقشنگ.خونوادت .دوستات....

با تاسف سرش را تکون میده ومیگه اینا شد Turning pointمثلا؟میشه شما بگید اینا چه چیزه مهمی ان؟که چی؟میشه راجبه Turning point های خودتون بگید؟

بهش میگم 

my first turning point is my birthday! When I was born the world was changed….My mother became Mom and my father became Dad…

بهش میگم  که توی زندگیه همه مون پر از نقطه عطفه.پرازاتفاقای قشنگ که میشه باهاش خوشحال باشی به جای اینکه بگی که چی ومنتظره یه اتفاقای گنده گنده باشی.

بهم میگه امروز چرا اینقدر خوشحالید؟

میگم بزرگترین علت خوشحالیه امروزم اینه که شلوار جین پوشیدم اونم بعد از مدتها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(آخه سرکار باید لباس فرم بپوشیم ومن هم کلا صبح تاشب سرکارم ودیروز قانون شکنی کرده بودم!).علت دیگه ش اینه که غذای موردعلاقه م رو خوردم_ الویه_ اونم توی اتوبوس میونه چشم یه عالمه آدم که بهم خیره شده بودند ولی به هیچ کسی تعارف نکردم.علت دیگه ش اینه دوستم اس ام اس داد ه محل اقامتش توی خوابگاه درست شده.یکی دیگه ش اینه داداشم زنگ زده بهم و با اینکه درمورد کارش ازقبل تصمیم گرفته بود ولی باهام مشورت کرد.یکی دیگه ش اینه امروز یکی از شاگردام را بعد از دوسال دیدم وبغلم کردوبهم گفت دلش واسم تنگ شده.یکی دیگه ش اینه که برحسب اتفاق نیم ساعت پیش دیدم این خانم منشی جدیده که اومده قبلا شاگردم بوده والان با شاگردم همکارم.یکی دیگه ش اینه که با شما کلاس دارم حتی با اینکه درحد المپیک حرصم میدید......

چهره ش باز شد ومتفکرانه دیگه نگاه میکرد.بحث یه خورده عوض شد ورسید به آمال وآرزوها ولذایذ وعلایق زندگی.بهش میگم بزرگترین لذت زندگیم خوردنه یه بستنی بزرگه.اونم با دوستم.فرقی نمیکنه کی باشه....بزرگترین لذت زندگیم خواهر وبرادرم هستن واون با شنیدن اسم خواهر وبرادر چهره ش میره توی هم.میگه کاش نداشتمشون .منم بهش میگم کاش راه دوست داشتنشون را داشتی...

علی داره از بحث کیف میکنه ومجتبی فقط داره با لبخند فکر میکنه وبعد با پوزخند میگه اینا همه ش از بی دردیه!

بهش میگم اگه بخوام در مورد مشکلاتم بنویسم  و وقت داشتم،چهارده جلد "تاریخ ویل دورانت" پیشش لنگ مینداخت ولی مهم نیست هیچکدومش!

میگه مگه میشه مهم نباشه؟

میگم الان درحال حاضر تنها چیز وکسی که مهمه کلاسم وشاگردام اند که شمایید.بیرون از کلاس درموقعیتهای مختلف اونی که باید خودش را مهم نشون بده میده ...

راجب goal   هامون حرف میزنیم وکلی میخندیم.راجب آینده.راجب پنج سال دیگه.راجب ده سال دیگه.راجب هزارسال دیگه.

بهشون میگم جلسه ی بعد تحقیقهاشون را آماده کنند و واسه پنجشنبه وامتحان پایان ترمشون آماده بشند وبعد یه جوره دلسوزانه آه میکشم ومیگم:خدارا شکر ترمتون تموم شد و دارم از دستتون خلاص میشم!

دیگه خصمانه بهم نگاه نمیکنه.دیگه مات ومبهوت نگاه نمیکنه.داره با لبخند فکر میکنه و همین واسم کافیه....

مطمئنم امشب قبل از خواب کلی فکر میکنه وTurning point های زندگیش را جستجو میکنه.شاید بخواد یه دونه بسازه...

خوب ببین که شاعرت با تو پر از ترانه است..

هوالمحبوب:

یعنی از بس این خیابون رفتم گفتن اون خیابونه بعدش اون خیابون رفتم گفتند این خیابونه دیگه داشتم کلافه میشدم

دیگه دست به گوشی شدم وزنگ زدم استادیو وگفتم میشه یکی بیاد من رو پیدا کنه وخانومه منشی خنده کنان گفت:شما خانومه فلانی هستید ومنم گفتم بله!من گم شدم میشه بیایید من را پیدا کنید

من حرص بخور واون هم فقط بلد بود بخنده!

بهم گفت من نمیدونم چرا این کار واسه شما طلسم شده؟!

منم گفتم شما بیا من را پیدا کن وقتی دیدمت برات توضیح میدم.خلاصه با کلی چپ چپ راست راست گفتن من پیدا شدم وخانم محترم اومدند دم درب استادیو استقبال بنده!

وقتی داخل شدم کلا هم مشتاق دیدن چهره ی ماه شب چهارده بنده بودند.مخصوصا که گویا کلی ذکر خیر بنده بوده در این روزهای اخیر که آیا بنده ممکنه کی بوده باشم که اینقدر سرم شلوغه که یک ماهه قراره بیام وقت نمیکنم بیام وکلی گویا گوشت زنده ی خواهر دینیشون را تناول کردند ومنم همونجا اعلام کردم که هرچی گفتید ومیگید خودتونید!

خلاصه یه لیوان آب خوردم وبا خانم منشی هم شرط بستم که کاردکلمه ی بنده پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه ورفتم به قربانگاه.ساعت 12 بعد ازظهر

ونشون به همون نشون  وقتی اومدم بیرون ساعت1:05 بود وکلی با اعتماد به نفس به خانم منشی گفتم ساعت را واسه چی جلو کشیدید الان ساعت 12:05 هستش واونم باز منتظره یه جمله از من ولبخند ژوکوند زدن بود.

یعنی توی اتاق ضبط زنده ومرده ی من اومد جلوم وآقای "م" هم فقط میخندید ومنم کلی به خودم فحش میدادم که ببین آخر عمری به چه بدبختی افتادیم وهی جونه بچه ی نداشتم رو قسم میخوردم که به جان بچه م من اهل این خبط وخطاها نبودم واون هم که کلا لااله الاالله.....

خلاصه یه ساعت طول کشید وآقای "م " هم میگفت اینجاش رو اونجور بخون واینجاش را اینجور وآخر سر هرچی میخوندم بدتر میشد وخلاصه جون داداش دردسرت ندم که بانگ براوردم که اگه میخوای مثل بچه آدم بخونم بذار مثل خودم بخونم تا کار درست از آب دربیاد وچون ایشون دیدن کلا "نرود میخ آهنین درسنگ" اجازه دادن مثل الی بخونم ومنم کلا رفتم توی فاز الی وایشون هم گفتن به به ومیشه از توش یه کار هنرپسندانه در اورد

البته فکر میکنم این را واسه این گفت که من دست به خودکشی نزنم اونم بعد از اون همه گیر دادن به فتحه وضمه وسکون واین جور خزعولاته مسخره!

به یه چیزه مهم درمورده خودم پی بردم.اونم اینکه مثل چینی ها حرف میزنم!!!!!!!!!!!!!!!!

این رو آقای "م " گفت.گفت بین کلماتت سکوت هست!!!! یه جور فاصله که ما بهش میگیم نمیدونم چی چی!

(من مرده ی اینم که دقیق فهمیدم چی گفت واسمش رو هم یاد گرفتم!!!!)

البته همکاره آقای"م"اعتقادداشت من درشروع صحبتم بین حرفام سکوت هست!اونم عین آدم حسابیا والبته که قشنگه ولی وسطش دیگه یه سکوته مختصر واسه نفس تازه کردن هم جا نمیندازم وکلا افسار سخن را به دست میگیرم ومیتازووونم!

کلا الحسود لایسود!

بعد هم که رفتم تا کار را تحویل بگیرم داشت من را به یکی از دوستاش معرفی میکرد که ایشون همونند که کلا وقتشون پره وقت ندارند وکلا با مردها بدند وبه نظرشون مردها موجودات مزخرفی میاند واعتقاد به این دارند که حقوق زن ومرد مساویه!

که من بهش گفتم :مگه نامساویه!

وایشون کلا با ترس ولرز گفتن:بر منکرش لعنت!

حالا نمیدونم از کجا به این نتیجه رسیده بود

شاید از اون دکلمه ای که واسه موسیقیش نیاز به این بود که بخونی نرو توروخدا وبمون  وایشون از من خواستن برم تو حس وخودم را جزوی از گوینده فرض کنم که حس درست دربیاد ومنم گفتم :من بمیرم به طرف نمیگم نرو بمون!بذار میخواد بره،بره!تحفه ست؟چیزی که ریخته طرفدار!!!!!!!!!!!آخه آدم به مرد جماعت التماس میکنه نرو بمون؟عمــــــــــــــــــــــــــــرا!

یا شایدم از اونجایی که بهم گفت:اینجای شعر رو با طعنه باید بخونی!مثل موقعی هست که زنها پیشه هم میشینن به هم طعنه میزنندها!

منم گفتم وا!من تاحالا پیشه زنها ننشستم طعنه بزنم!اصولا اگه طعنه بخوام بزنم به آقایون میزنم!شما که نشستین بلد شدین  یه طعنه بزنین یاد بگیرم

یعنی میخواست خودش را بکشه ها!داشت میگفت تو طعنه دار بخون این قسمت را،  به من طعنه بزن اصلا!

کلا امروز فیلمی بود واسه خودش ها!کلی مستفیض شدیم اساسی!

تصمیم گرفتم حالا که اینقدر با استعدادم برم یه سکانس هم فیلم بازی کنم.چندروز پیش ها یکی بهم گفت خیلی روحیه طنازی دارم وجون میدم واسه اینکه نقشه مادرشوهر را بازی کنم!!!!!!!!!!!!

یه تهیه کننده باحال سراغ داشتین که البته قبلش پول بده این دماغم را عمل کنم که چهره م فتوژنیک بشه واسه نقشه مقدسه مادرشوهر یه ندا بدید ممنون دارتون میشم تا آخره عمر!!!


والان اینجا ایران است،صدای الی را از اتاقش میشنوید!!!