_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او...

هوالمحبوب:


دسته ی طبل که میخوره بهش وصداش بلند میشه ، انگار ضربان قلبت بالا وپایین میره.دستها میره بالا ومیاد پایین وصدای سینه زنی تمومه وجودت را پر میکنه.انگار که هیچ جای خالی واسه شنیدنه حتی صدای خودت هم وجود نداره.زنجیرها یه نواخت وهماهنگ میره بالا وبعد آروم میاد پایین و صدای یا حسین یه هاله ی همچین رقیق اشک میاره جلوش چشمات.

وقتی مشعلهای روی علم را روشن میکنند وهیئت همراه با لباسهای قرمز وسبز وزرد ومشکی شمشیرهاشون را میبرند بالا و وای حسین وای حسین میگند.وقتی علم میره بالا وشعله های مشعلها زبونه میکشه وعلم را میچرخونند وسط خیابون وصدای هماهنگ طبل وسنج وشیپور ضربان قلبت رو بیشتر میکنه.وقتی که گهواره ی سبز رنگ رو ازکنارت میگذرونند که تمثیل معصومترین ومظلومترین موجود روی زمین ه و وقتی بیرق بالا میره وپرچمهای یا اباعبدالله حسین و وای علی اکبرم میچرخه و فریاد آدما میره بالا،به این فکر نمیکنی که مثلا که چی؟که مثلا اونی که میونداره این قضیه است آدم خوبیه یا بد؟تموم طول سال مال مردم خوری کرده یا نه!؟تمام طول سال شرب خمر کرده یا نه؟!تموم سال خوب بوده یا نه؟!

فقط به یه چیز فکر میکنی

به اسمی که روی پرچمها نوشته

به برق چشمای بچه هایی که ازشون عشق میباره

به نگاههای مشتاقی که دلشون میخواد یه گوشه از این ماجرا باشند

وحتی به همون آدمایی که اگرچه به ظاهر ودر باور عام خوب نبودند ونیستند اما توی همین ایام وهمین یکی دو روز به اسم صاحب این روزها حرمت نگه میدارند و تعطیل میکنند تموم فسق وفجورهایی رو که بقیه ی این روزها بهش افتخار میکردند ومیکنند.

همه یه شکلند.همه یه چیز توی نگاه ودلشونه...حالا تو بگو که چی!؟!که بالاخره که چی؟که این همه تکرار واسه چی وکی  و بگو اووووووووووووووووه 1400 سال پیش یه اتفاقی افتاد و تمام!بگو مجلسی که برپا کننده ش اینا باشند میخوام اصلا نباشه....ولی بدون همه جمع شدند که آخری که خوب تموم شد را هرسال تکرار کنند..انگار که تازه داره شروع میشه....انگار که همین امروزه..انگار که همین حالاست....

اشک چشمهای دردمندی که دخیل بستند به اسمی که روی بیرق و پرچمهایی که میچرخه و صدای حسین حسینی که بلنده ، گواهه!


گربدی گفت حسودی ورفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

وربه حق گفت،جدل با سخن حق نکنیم


همیشه و اولین بار و آخرین باری که دلم میخواست  و میخواد الـــــی نبودم و پسر بودم همین روزهاست.که مشکی بپوشم و برم وسط.زنجیر بزنم.سینه بزنم.آب بدم دست عزادارا..غذا پخش کنم.روضه بخونم...تعزیه اجرا کنم.پرچم بچرخونم.علم دست بگیرم و دخیل ببندم به نگاهی که از اون بالا امید داره یه روزی آدم بشم.....فقط همین روزاست که دلم بدجور میخواست پسر بودم.همیـــــــــــــنـــــ



زیباترین قسم سهراب ...

 نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

پـ.نـ :

*کاش یادم بمونه

** ممنون زهرای عزیز...

خیالت تخت باشد....


هوالمحبوب:



از فکر من بگذر

خیالت تخت باشد

"من" میتواند بی تو هم خوشبخت باشد


این "من" که با هر ضربه ای از پا در آمد

تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد


تصمیم دارد با خودش ، با کم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد


هرچند دشوار است باید پا بگیرم

تا انتقامم را از این دنیا بگیرم


من خسته ام ، دیوانه ام ، آزار کافیست

راهی ندارم پیش رو ، دیوار کافیست


جز دردها سهمم نبود از با تو بودن

لطفا برو دست از سرم بردار کافیست


لج میکند جسمت بگوید زنده هستی

وقتی برایم مرده ای انکار کافیست


با ساز دنیا گرچه مجبورم برقصم

حرفی ندارم چون برایم دار کافیست


من خسته ام ، دیوانه ام ، دلگیرم از تو

خود را همین امروز پس میگیرم از تو


از فکر "من" بگذر

خیالت تخت باشد

"من" میتواند بی تو هم خوشبخت باشد


 

"الهام دیداریان"