هوالمحبوب:
قبلا ها ..شاید مثلا یکی دو سال پیش بود که "بی تفاوت" بهم گفت شبیه جلال مینویسی .منظورش همون آل احمد بود..یادم نیست خر ذوق شدم یا نه ولی رفتم نمایشگاه کتاب و دوسه تا کتاب ازش خریدم تا ببینم اونکه شبیه من مینویسه کیه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلا عاشق جسارت و کلمه انتخاب کردنش بودم.مثل من ادبیاتش بی ادبی بود!!!!از قیافه ش بدم می اومدها!
از همون پیش دانشگاهی که عکسش را داخل کتاب ادبیات دیدم کلا ازش لجم گرفت...ظاهر بین نیستم اما گاهی باید بعضی ها را تا آخر ندید.باید به همون تصویر ذهنیت بسنده کنی.راستش "مدیر مدرسه" ش را که میخوندم کیف میکردم اما اون روز اون عکسش با اون پیرهن سورمه ای چهارخونه ،حالم را از تمام لباسهای سورمه ای و چهارخونه که دوستش داشتم به هم زد!
حداقل نمیاند یه عکس خوشگل بذارند از یه آدم حسابی مثلا که دلبری را به حد اعلا برسونند.حتما باید خاکی بودنش را به رخ بکشند یا بدبخت بیچارگیش را.انگار نه انگار این آدم فرنگ رفته یا مترجم بوده و کلی مخ ادبیات!
حتما باید اون عکس "شوفریش "( ) را بذارند توی کتاب تا نشون بدند تموم آدم حسابیا بدبخت بیچاره ند!!!....منم اوق بزنم تمام تصویرهام را....
دو سه روز پیش یا شاید هم بیشتر بود بهم گفت شبیه مستور حرف میزنی!مصطفی را میگفت!فکر کنم شهرزاد بود گفت.باز هم یه مدعی دیگه!
باز کتابهاش را گرفتم بخونم ببینم کی باز قد علم کرده و شبیه من حرف میزنه یا مینویسه!!!!!
قبلا ازش یکی دوتا کتاب خونده بودم اما اسم نویسنده ش یادم نبود!راس میگفت،مصطفی یه خورده شبیه من حرف میزنه!!!!!!!
کلا دست زیاد شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه تیکه از کتاب "من گنجشک نیستم" اش را خوندم خر ذوق شدم!
نمیدونم کی بود؟!شاید دیشب شاید دیروز شاید چندروز قبلتر یا بعد تر..که داشتم میگفتم بعضی حرفا توی دلته و برای گفتنش کلمه نداری یا شاید هم داری ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده و بعد همون جمله و کلمه را از دهن یکی دیگه میشنوی و بعد به این نتیجه میرسی چقدر شبیهی یا جمله دزدی نداشتیم!!!!!
این تیکه را که خوندم انگار خودم قبلا گفته بودم یا نوشته بودم یا دیده بودم...
یادم نیست ولی جمله بعدش را حدس میزدم.....این تیکه را دوست داشتم....
"....دوسال پیش با هم ازدواج کردیم.توی دانشکده با هم آشنا شدیم.یعنی توی کتابخانه ی دانشکده.ترم پنجم بود و من تازه تغییر رشته داده بودم و از رشته ی تاریخ آمده بودم رشته فلسفه.افسانه عکاسی میخواند.خیلی زود عاشق هم شدیم.مثل بیشتر عشق ها.تقریبا بی دلیل.یعنی حتی اگه دلیلی داشته باشد،من دلیلش را به خاطر نمی آورم.تنها دلیلی که به خاطرم میرسدانگشتان افسانه است.من به طرز احمقانه ای ناگهان عاشق دستها و انگشت های او شدم.درواقع اول انگشتهایش را دیدم و بعد صورتش را.دست راستش را گذاشته بود روی پیشخوان کتاب خانه و داشت با دست چپ چندتار مو را که روی گونه راستش افتاده بود زیر روسری اش میگذاشت.همه ی این چیزها چندثانیه بیشتر طول نکشید.حتی وقتی روسری اش را صاف کرد و دست چپش را پایین آورد و من دست کم میتوانستم نیم رخش را ببینم،هنوز محو دستها بودم.داشتم فکر میکردم-یعنی حس میکردم- که این انگشت ها به خاطر ظرافت وزیبایی وانحناهای نرم و معصومیت تا مرز تقدسشان شایسته ی دوست داشتنند.همان لحظه بود که عاشقش شدم.قسم میخورم.با این همه خوب میدانم اگر در دانشکده ی دیگری درس میخواندم ،عاشق کس دیگری میشدم.یا اگر شهر دیگری می بودم.یا کشوری دیگر.اگر صدسال قبل زندگی میکردم لابد عاشق خاتونی میشدم از قاجاریان. واگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت،عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر.مه لقا مثلا.خودم را اینطور قانع کرده ام که افسانه تنها یکی از هزاران معشوقه ی بالقوه ای بود که میتوانستم به آن ها عشق بورزم.دلیل روشنی ندارم اما فکر میکنم بین این افسانه ها باید چیز مشترکی باشد.دقیقا نمیدانم چه چیزی.شاید شباهت انگشتانشان.افسانه هم همینطور.او هم از میان هزاران امکان،ازمیان هزاران ابراهیم،من را انتخاب کرد.این یکی از آن هزاران چیزهای عوضی دنیاست که من هرگز نخواهم فهمید.هرگز.بنابراین ما- من وافسانه- باید خیلی خوش شانس باشیم که از میان این همه سال،این همه شهر،این همه دانشگاه،این همه کتابخانه، این همه افسانه ،این همه ابراهیم،درست دربعدازظهر پاییزی یکی از چهارشنبه های هزار وسیصد وهفتاد خورشیدی در کتابخانه ای از دانشکده ای از شهری در شرق این کره ی خاکی با هم مواجه شدیم و بعد عاشق هم شویم تا فکر کنیم خوشبختترین زوج دنیا هستیم و برای هم ساخته شدیم و نیمه ی گم شده هم هستیم و بعد ازدواج کنیم.......
پــــ . نـــــــ :
1. انگار که دلم نخواد برق کشی اتاق یا سیمکشی تلفن درست بشه.انگار که دلم نخواد ببینم توی اونطرف دنیا چه خبره!انگار که اصلا مهم نیست دارم پول اکانتی را میدم که اصلا ازش استفاده نمیکنم. انگار که دلم بخواد فقط کتاب بخونم. گاهی شعر.دراز بکشم و گاهی موزیک گوش بدم اون هم بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــد و عود روشن کنم. همون عودی که شهرزاد بهم داده که تاثیرش را روی اعصاب و روان و آرامشش بررسی کنم. از بووش خوشم میاد !نه از آرامش یا هر چیزه دیگه ای که توشه!!!!
2. ولنتاین مبارک! یا سپندار مزگان!اون هم مبارک!!! از بس از دیروز تا حالا هرکی از راه رسید بهمون گفت، این امر بهم مشتبه شده که باید تبریک بگم. با اینکه سر سوزنی به هیچ کدومش اعتقاد ندارم! هرروز ولنتاینه!هرروز عشقه!هر روز روزه منه!هر روز روزه توه! اوق به هرچی خرس و گل رز و شکلات و آی لاو یووووووو! عشق یعنی من،تو ،سکووووووووووووووووت!همین!
3. دلم امشب یهو ضعف رفت!غش رفت!یهو ریخت!یهو توی شلوغی خیابون دلم خواست فرنگیس کنارم بود و قدم میزدیم!دستش را میگرفتم و میذاشتم توی جیب پالتوم و بعد بهش میگفتم بریم پفک بخوریم. یا زل میزدم به شیرینی های پشت ویترین و ادای دختر کبریت فروش را در می اوردم تا دلش بسوزه و از روی عشق واسم یه کیک خامه ای گنده بخره!دلم برای یه عالمه باهاش راه رفتن تنگ شده! لعنت به هرچی اتفاق غیر منتظره ست که باعث بشه فرنگیس ازم دور بشه!
4. موزیک گوش دادن را دوست دارم .موزیک گوش میدم.سلسله مراتب داره!اول :موزیک احسان!اسمش را گذاشتم موزیک احسان!خیلی خوشحالم ه محمد علی زاده! بعد پشیمون ه مهدی مقدم !بلنــــــــــــــــــــــد که دلم خنک بشه و اصلا نشونم چی میگه و بعد تمام موزیک های سیاوش قمیشی!بهش میگیم بابا حاجی!شبیه بابا حاجیه!...خدا جون مچکریم که چشم دادی بهمووووووووووووون.....
5. تا آخر سال وقت دارم به تموم آدمای زندگیم که خیلی وقته دورند سر بزنم. دلم واسه تک تکشون تنگ شده!شمارش معکوس شروع شد!
6. نبودن را دوست دارم!شاید تا روز لیلا!
7 .کلا همینــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوالمحبوب:
باز هم صبح شد و یه عالمه حس متناقض که باید طبقه بندیش میکردم والبته که کردم!قرار بود برم برای نفیسه انتخاب واحد که باز سیستمم هنگ کرد و من هم که یه عالمه ترجمه ریخته بود سرم وحوصله کند و کاو کامپیوتر نداشتم زود فرستادم دنبال آقا رحیم که برس به داد سیستمم!ایشون هم عینهو مهریه که عندالمطالبه است ظاهر شدند وافتادند به جون سیستم و آخر سر هم گفت این سیستم را باید ببرم خونه گویا توی خونه خودمون سیستممون رو دربایسی دارند وکار نمیدند!!!
تو همین گیر ودار یهو آقای فلانی از شرکت فلان زنگید که: خانوم فلانی!دیروز بود زنگیدید شرکت گفتید اینترنتتون قطع ه و اگه میخواستید دبه در بیارید چرا منت خشک وخالی گذاشتید وگفتید اینترنتتون را وصل میکنم مجدد و آخر ماه پولش را وقتی حقوق گرفتی بده(!)....خوب؟؟؟؟
الی:خوب!؟!
- الان خدمتون عرضم که اینترنتتون وصل ه ولی نویز داره خفن و واسه همین هم شما هی قطع و وصل میشید ومن توی راهم بیام خونه ببینم این اینترنتتون چه مرگشه!!!! البته قبلش میرم مخابرات مطمئن بشم مرگش از شماست نه از ما!!!!!
آقا رحیم توی اتاق خوشگل بنده جا خوش کرده بودند که آقای فلانی هم از شرکت فلان قدم رنجه کردند وجاشون را دادند به آقا رحیم و اوشون رفتند وایشون اومدند! حالا ما هم عین کارگران دم جاده هی سیم بده، سیم چین بده، بپر بالا بپر،بپر پایین ،هی یا الله بگو ،هی هیشکی روسری سرش نباشه ،هی غیرتی بشو بپر توی اتاق به اهل و عیال بگو موهات رو بپوشون نامحرم داره میاد توی اتاق و از این جور خزعولات!!!!
راسی یادم رفت بگم آقای فلانی از شرکت فلان به محض رسیدن توی اتاقم کف بر شدند وگفتند به به چه اتاق خوشگلی و منم همیچین ذووووووووووووووووق کردما!ولی هیچی نگفتم و فقط ذوق مرگ شدم! ذوق مرگی هم داره ! اتاق به این خوشگلی!!
خلاصه آقایی که شمایی شدیم یه پارچه وردست و هرچی آقای فلانی گفت اطاعت امر کردیم و هی از این اتاق به اون اتاق!دیگه وقتی خواستیم بریم توی اتاق دخترا فرنگیس حرصش گرفت و گفت بهش بگو تعارف نکنه حمام هم هست یهو بیاد یه دوش هم بگیره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هر سوراخ سنبه ای را بگی گشتیم دنبال نویز ولی پیداش نکردیم ولی همچنان نویز بود که میتازوند روی خط اینترنتم وما هم شده بودیم یه پا وردست و عمله!!!
بچه م
گاهی که برام توضیح میداد ومنه خنگ حالیم نمیشد کلی خجالت میکشید جای من ومنم که
کلا خننننننننننگــــــــــــــــــ
!تا اینکه داشت اسباب و اثاثیه ش را جمع میکرد بعد از دوساعت بره که آقا رحیم پیداش شد وگفت علت اصلی هنگی ه کامپیوتر را پیدا کرده و اون هم سیمکشی خراب و افتضاحه برق کشی اتاقه!! یه سه راهیی بزرگ با سیم دراز اورد و از حیاط برق گرفت و زد تو ی اتاق و گفت به بابا سلام برسونید بگید باید تجدید نظر کنند توی سیمکشی وگرنه متضرر به هزینه هنگفتی میشند..توی همین گیر ودار که دوتا آقای نامبرده توی اتاق بنده کله معلق میزدند ومنم گیج و ویج ،آقای فلانی داشت میرفت که گفتم ببخشیدا!زدی سیم تلفن را کندی بذار سر جاش!این خونه سیم کش نداره بیاد خرابی هایی که به بار اوردی درست کنه بچه پررو!!!
بچه م سیم تلفن را مجدد وصل کرد اما هرچی تست کرد بوق بزنه بوقی نبود!استرس گرفته بودش ها! گفت این سیم چرا بوق نداره؟؟؟؟
گفتم هیچوقت بوق نداشته!!! گفت پس چه طوری به اینترنت وصل میشدید؟گفتم بدون بوق!این سیم تلفن بوق نداشته که!تلفن نمیخواستم بکنم که! میخواستم به اینترنت وصل بشم! یعنی بچه م قفل کردا!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فکر کرد دارم چرت و پرت میگم! متعجب شد وباز اسباب ووسایلش را برداشت و رفت بالا تست خط وبا کمال تعجب دید بوق توی سیم نیست اما کانکت میشه به نت!!!!!!!!!!!!!!
یعنی نمیتونستی بفهمی داره گریه میکنه یا میخنده یا تعجب کرده یا هیجان زده است یا استرس داره! آقا رحیم هم کلا مات ومبهوت بودا!!!!!
بهم میگه :خانوم فلانی کی تلفن اینجا را کشیده؟میگم :بابا! میگه ایشون نابغه اند!!!! با یه لنگه سیم کلی بهره برداری!!!! بدون بوق !!!!!!!!!!!!!!!
یعنی با سیمی که توش خط تلفن نبود به نت وصل میشد وذوق مرگ شده بودا!!!!
توی این گیر ودار شهرزاد جونم بهم زنگید وداشتم براش توضیح میدادم ترجمه هام مونده تا عصر باید تحویل بدم و کامپیوتر ونتم هم داغونه !!! آقا رحیم و آقای فلانی هم ذوق مرگ داشتند ریسه میرفتندا!
آقا رحیم گفت سیم کشی برق اتاق باید عوض بشه ورفت و آقای فلانی هم امر کردند سیم کشی تلفن باید عوض بشه و گویا قصد رفتن کلا نداشتند و از ذوق مرگ شدن و تعجبشون من باب نت بدون تلفن رسیدند اندر مباحث زبان انگلیش!!!!
و مثل همه ی کسایی که دلشون میخواد زبانشون قوی بشه توصیه های ایمنی از ما درخواست کردند ومن هم که کلا دختر خوبی ام و مضایقه نکردم!
چندتا
کتاب بهش معرفی کردم وفلش کارتهام را بهش قرض دادم و ایشون هم کلا با کوله باری از
تجربه و هیجان و تعجب و همچین ذوق مرگی منزل ما را بالاخره بعد از شونصد ساعت ترک
کردند!!! داشتم با خودم فکر میکردم نکنه بخواد واسه پایان نامه شب
بمونه!!!!!!!!!!!!!!!!!! .
ترجمه هام مونده وباید زنگ بزنم خانوم رسولی یه بهونه ای جور کنم و یه کامپیوتر با برق عاریه ای و اینترنت بدون تلفن مونده رو دستمون که برای لای جرز دیوار خوبه!
عباس
آقا مون هم که فقط غر میزنه که چرا من با اینکه دختر خوبی ام اینقدر جفتک میندازم
و بقیه هم که........
کلا
همه چی آرووومه و من چقدر خوشحالم کلا!!!!
پــــ . نـــــ :
صبح
خیلی عصبانی بودم .خیلیــــــــــــــــــــــ.....دست به کار نوشتن شدم که
کامپیوتر کلا باهام سرناسازگاری پیدا کرد...خداراشکر! خداراشکر که خدا حواسش هست
دختر خوبی باشم!من حواسم نیست ولی اون همیشه حواسش هست!یه مدت که بگذره اثرش کم
رنگ میشه!انگار که اصلا از اول نبوده..............آدمها تاریخ انقضا ندارند ولی
بعضی ها اصرار دارند که داشته باشند وتو این شانس را بهشون میدی.
همینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوالمحبوب:
قبلا تر ها (اصطلاح را داشتی؟یعنی خیلی پیشتر!) فکر میکردم اگه کامپیوتر یا اینترنت نداشته باشم مثلا سردرگمم یا مثلا گیج و ویجم یا مثلا یه اتفاق خاص می افته!اما این سه چهار روزه نبود وهیج اتفاقی نیفتاد!فکر میکردم نباشه لنگ میشم ولی انگار یادم رفته بود نداشتن هیچ چیزی من را به درد نمیاره!
گفتم چیزی،نگفتم کسی!
نداشتن آدمها درد داره
خیلی درد داره
هرچی اون آدم نزدیکتر و مهم تر باشه دردش بیشتره!حالا هرچه قدر هم دلت میخواد داد بزن وتظاهر کن و فریاد بزن که تو آدم مهمی توی زندگیه من نیستی!
نداشتن بعضی ها درد داره!
درد....بودن یا نبودن؟!...درد.....بی خیال!...مهم نیست.....من خوبم....من کلا خوبم....من دختره خوبی ام!.....خوبم و زندگی میکنم...مثل همیشه...مثل هرروز..
..زندگی میکنم وخاطره تعریف میکنم.....آبرو ریزی و آبرو داریش با خودمه...من دختره خوبی ام!.....
گزارش وخاطره ی این روزهای من :قدم زدن -قشنگترین اتفاق و نعمتی که خدا بهم داده- تازگی ها بعد از دریافت این گوشی موبایل خفن ازش استفاده بهینه میکنم و همزمان با قدم زدن موزیک گوووووش میدم اون هم بلند.خیلــــــــــــــــــــــــــــی بلند.....
گوش ندادن به بوق ماشینها و الفاظ عابرها و اراجیف رهگذران را دوست دارم.خوبیه گوش دادن به صدای بلند موزیک همینه!بی توجهی به تمومه اونچه دور و برت میگذره.مهم نیست موزیک چی میگه.مهم اینه صداش بلنده و نمیذاره هیچی بشنوی حتی صدای فکر کردن خودت را....
حرف زدن با دخترها و فرنگیس و گاهی هم در کنارشون دراز کشیدن و تلویزیون دیدن...دخترها ذوق میکنند وفرنگیس هم کیف!نمیذارم حرف به موضوع ممنوعه برسه ولی هی حرف میزنیم وهی حرف میزنند و من هم کلی شلوغ بازی در میارم وانها هم کلی کیف میکنند...
یکی دو خط و یا صفحه ترجمه کردن....نوشتن را دوست دارم... حتی اگه مشق کردن باشه..خوبیش به اینه تمرکز میکنی روی کلمات و برای همون چند ثانیه دلت و فکرت را میدی به کلماتی که اونقدر ها هم به احساست مرتبط نیست...
آموزشگاه رفتن ! هرسه تا کلاس پی در پی ام را دوست دارم.ساعت 4 که میرم کلاس تا 8 از کلاس بیرون نمیام. نه برای استراحت نه حرف زدن و سلام و احوالپرسی! یک سره!بچه ها را بیشتر از بقیه دوست دارم.با زهرا به خاطر دردهای زندگیش اشک میریزم....با غزل به خاطره شیطنت و ادا واطوراهای بچه گونه ش میخندم و با مینا که از عشق رونالدو داره خفه میشه همذات پنداری میکنم!چقدر این دخترها عجیبند ولی همه شون را دوست دارم و از اینکه چهار ساعت بی وقفه درکنارم هستند و هستم لذت میبرم و باز فاصله ی آموزشگاه تا خونه و باااااااااااااااز لای لا لای لای لا لای
و شب ...... شــــــــــــــــــــــبـــــــــــــ که آدم را میکشه ! کاش شب نبود!!! نه ! نه ! چقدر خوبه که شب هست.....نه ! نه ! کاش شب نبود......یه عالمه حس تناقض که کاش بود یا نبود!
شب من را میکشه!
دو شبه زور میزنم ساعت 10 ،11 بخوابم!!! زور میزنم...زوووووووووووووووووور میزنم تا خوابم ببره و میبره و تا صبح هزاربار بیدار میشم.دنبال کسی میگردم آرووووومم کنه!
هیچ کی نیست! نباید باشه! اصلا قرار نیست کسی درمون باشه! من باید بقیه را بخوابونم و بعد خودم بخوابم. هیچ کسی جز الی نمیتونه من را آروووم کنه.
باز هم هدفون باز هم موزیک باز هم ......
الی برام شعر میخونه:
همون موزیک خز....همون صدا...همون شعر.....
بگذار بشکند ،عوضش مرد میشوم....
این قصه ها برای شما دردسر نداشت....
درعصر احتمال ،قشنگی نگفتنی است....
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم.....
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد...
خلوتی نیست که گوینده ی اسرار شوم.....
.
.
.
قسم به مااااااااااااااااااااااااااااه نگاهت هنوووووز.....هنوووووز....هنووووووز....
شب را دوست دارم....الی را دوست دارم....نرگس را دوست دارم....احسان را دوست دارم....فرنگیس را دوست دارم.....الناز را دوست دارم.....فاطمه را دوست دارم....شب را دوست دارم.... خدا را دوست دارم....الی را دوست دارم.....شب را دوست دارم....شب را.....
.
.
دوباره صبــــــــــــــح شد.....
صبح بخیر دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــا....صبح بخیـــــــــــــــر الــــــــــــــــــــــــــیــــــــــ.......