هوالمحبوب:
خوبیه بیخوابی شبانه و بد خوابیدن و غلت زدن و دنده به دنده شدن و خوابهای کج ومعوج دیدن به اینه ه که دیگه نیاز نیست موبایلت صد دفعه زنگ بزنه و تو هی بکوبونی توی سرش و هی دو دقیقه دیگه و پنج دقیقه دیگه و ده دقیقه دیگه تا میاد چشمات گرم بشه ، باز موبایلت غر بزنه که هی الی پاشو!
و تو ، اون دست آخر بلند شدی و با لج سرت را بالا کنی و زل بزنی به خدا و بگی جون بچه ت کوتاه بیا!!!! امروز هم از من بگذر تا کپه مرگم را بذارم ، از فردا به موقع میخونم(!) و باز ول بشی روی تختت .....
خوبیه بی خوابی شبونه به همینه ....قبل از صدای سرسام آور آلارم موبایلت نشستی روبروش و وقتی صدای موبایلت در میاد دو تا تون با هم بهش نیشخند میزنید و میگید:ببر صدات را بچه حال نداریم!!!!
و بعد زیرزیرکی بخندی و باز زل بزنی بهش و بدون التماس، بهش التماس کنی.....
هوالمحبوب:
بیشتر از اینکه نگران حالت باشه یا بخواد چیزی بگه تا دلت آرووم بشه از این خوشحاله که دستش را میگیری و میکشونیش توی اتاقت و بهش میگی بشین میخوام باهات حرف بزنم.
اصلا تا بهش میگی میخوام باهات حرف بزنم چشماش برق میزنه!!
مثل همیشه خودش را لوس نمیکنه یا بهونه نمیاره که زود بگو غذام سوخت یا "فاطمه" مدرسه ش دیر شد یا کسی بالا نیست الان اگه یکی تلفن بکنه یا زنگ خونه را بزنه چی کار کنم!!!تمام وجودش میشه گوش.تمام اون هیکل بد ترکیبش که من را آزار میده میشه گوش!!!!!
.
تو حرف میزنی و اون چشماش برق میزنه..تو بغض میکنی و اون چشماش برق میزنه....تو اشک میریزی و اون چشماش برق میزنه...تو سوال میکنی و اون چشماش برق میزنه..موبایلت زنگ میخوره و میندازیش روی تخت و غر میزنی که خسته شدم و اون بااااااز چشماش برق میزنه....اونقدر برق میزنه که حس میکنی چشمات داره کور میشه!!!!!
.
حرفات که تموم شد دلت آرووم میشه.منتظر حرفاش یا مشورتش نمی مونی، فقط دلت آروووم میشه.حرفات که تموم میشه تازه میفهمی برق چشماش از چیه.
حق داره!
هیچ فکر نمیکرد باز برات مهم باشه.شاید فکر نمیکرد دیگه دوستش داشته باشی. شاید از بس از ترس نگاه کردن به هیکلش به چشماش هم نگاه نکردی خیال برش داشته که از چشمت افتاده.که گم شدی...که دور شدی....حق داره!حق داره خوشحال بشه و باشه....
.
دلت میخواد بغلش کنی.بهش بگی خودت میدونی چقدر دوستت دارم .خودت میدونی چقدر واسم عزیزی.خودت میدونی اگه تو نبودی شاید من هزار سال پیش مرده بودم.خودت میدونی کجای زندگی و وجود منی....میدونی اگه همه ی دنیا هم جمع بشند نمیتونند تو رو از من بگیرند....میدونی تموم دردم اینه که ازم دور بشی...دلت میخواد بهش بگی :فرنگیس! خیلی دوستت دارم ولی از هیکلت متنفرم!!!!!!!!!
واسه همینه که نگاهت نمیکنم....واسه همین راجبش حرف نمیزنم ...واسه اینه اینقدر سکوت کردم و میکنم که همه ی حرفام را همراه با دم نفسم فرو ببرم ....
دلت میخواد زل بزنی توی چشاش و سیر نگاهش کنی و باهاش تموم روزای سختی که با هم گذروندید را مرور کنی و بعد بگی تا آخر عمر دوستش داری که بوده و مونده و اگه هستی و موندی به خاطر اونه.دلت میخواد گم بشی توی چشمایی که هنوز هم داره برق میزنه.
ولی یه چیزی مانع میشه.یه کسی مانع میشه.همون که باعث شده قیافه و هیکلش برات غیر قابل تحمل باشه......
هوالمحبوب:
دیروز از اون روزها بود...شبش از اون شبا بود..سخت بود...درد بوووووود...شاید دوازده سیزده ساعت بود فقط یک سر آهنگ "داوود" را گوش میدادم...."خانومم تویی ....بارووونم تویی...عاشق شو....دلم آرووومم تویی....."
توی خلا...دراز کش....قدم زنون.....نشسته...خوابیده....
فرنگیس با حالت بدجنسی میگفت خسته نشدی از بس اینو گوش دادی؟"عباس آقاتون" این آهنگ رو بهت داده که ازش دل نمیکنی؟
سکوووت...لبخند....همین...
ازکسایی که زنگ میزدند بهم لجم میگرفت...لجم میگرفت که باعث میشند موزیک قطع بشه...جواب نمیدم.منتظر می مونم قطع کنند و باز "میدونم تو انتخابم اشتباه نکردم.....خانومم تویی....بارووونم تویی...."
همیشه فکر میکردم اتاقم بهترین جای دنیاست...امن ترین جا..قشنگ ترین جا....
توی اتاقم جا نمیشم...توی تختم جا نمیشم....حالت تهوع دارم وقتی غذا میخورم و باز فرنگیس سرم داد میزنه که باز شروع شد؟میخندم و میگم:"خاصیته بهمن ه!"
راه میرم....باز راه میرم....زانوهام را میگیرم توی بغلم و توی خودم جمع میشنم و چونه م را میذارم روی پاهام و زل میزنم به زاینده رود بی آب و مرغای دریایی که یهو دسته جمعی بلند میشند و یهو دسته جمعی میشینند....هوا خیلی سرده.....انگار همه ی دنیا با هم یخ زده و باز...
"دوست دارم شب تا سحر دور سرت بگردم....واسه ی من شیرینه حرفاااااااات.....واسه ی من تو بهترینی....کاش همیشه توی قلب من بشینی.....خانومم تویی ...باروووونم تویی....."
..."لیلا" رفتنی ه!باید بره..باید نباشه....باید بیاد و بگه و بره و جاش را بده به "لیلا" بعدی...اگه باشه..اگه بمونه ..اگه اصرار کنه خراب میشه....همه چی خراب میشه...درد میشه....بغض میشه...میشکنه...میشکنم....لیلا باید که نباشه...اگه بمونه و یهو خدایی نکرده دلم سر بخوره فاجعه ست...دلش سر بخوره وحشتناکه....اون موقع لیلا دیگه لیلا نیست...دیگه پیغامبر نیست....دیگه پستچی نیست.... لیلا را باید بذاری جلوی چشمات و ستایشش کنی...تقدسش کنی...بپرستیش...بهش ایمان بیاری.....ازش تمثیل بکشی و بزنی به دیوار اتاقت ...باید بذاریش روی چشمات.....باید بپرستیش اما بترسی عاشقش بشی که نکنه اندازه ی خودت کوچیکش کنی...بترسی بهش دست بزنی که نکنه بشکنه ،که خورد بشه...این خاصیت لیلاست.
...اشکام را پاک کردم و گفتم :ببخشید! گفت:آدم که واسه بزرگ شدنش معذرتخواهی نمیکنه!خجالت نکش.جلوش را نگیر!این صدای بزرگ شدنته!
دیشب تازه فهمیدم چقدر صدای بزرگ شدن و کوچیک شدن شبیه هم ه!
احساس بزرگی نمیکنم.با اینکه هنوز اون بالام احساس بزرگی نمیکنم.دیشب صدا همون صدا بود اما اثری از بزرگ شدن نبود.......اثری از پوست انداختن نبود...اثری از تولد نبود....همه ش درد بود...همه ش کوچیکی بود...بزرگ شدن گم شده بود..همه چیز توی دی ماه گم میشه..شاید توی یکی از شبها یا روزای دی ماه گم شده بود...باز هم گولم زده بود....
...خیال کن ایثار میکنی....ایثارت را داد بزن...نصفه نیمه بگو بقیه ش را بخور و قورت بده توی حلقت...من خنگ میشم باز داد میزنم و تو باز تاسف بخور که الی یادت میره ،فراموش کردی و من کفش فروشی "دیدار"توی خیابون "مدرس " را شاهد میگیرم...تو ایثارت را به نمایش بذار و مخفی کن.... و من تمومه ایثارم را توی خنگیم ریختم و اونقدر هم زدم تا حل بشه تا برسه به مرحله ی اشباع...تا مثل طریقه تبلور نمک توی کتاب علوم کلاس چهارم ابتدایی شروع کنه بلور شدن...
یادمه اون آزمایش را خوب انجام ندادم وقتی کلاس چهارم بودم.واسه همین کلک زدم.به عمد یه تیکه نمک سنگی را از نخ آویزوون کردم و دو روز گذاشتم توی محلول اشباع و بعد رفتم به خانم مختاری نشون دادم..بلور نمکم از همه قشنگتر شده بود...فقط خودم میدونستم کلک زدم...
پـــــ . نــــ :
دیشب یه فالگیر فالم را گرفت......گفت منتظر باش!که یه لیلای بزرگتر از راه برسه و نابودت کنه!!!!من یه عمره منتظرم! همینــــــــــــ