هوالمحبوب:
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
باید که قیچی چمنم را عوض کنم
پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم؟؟؟
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آن چه منم را عوض کنم
دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم
مرگا به من که با پر طاووس عالمی
یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم
تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم!!!!
دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم
" ناصر فیض"
هوالمحبوب:
سر کلاس بحثش بود.....همیشه بحثهای سر کلاس را دوست دارم...بحث از یه سوال معمولی شروع میشه و بعد اونقدر پیچ و تابش میدیم تا میام به دنیای واقعی و همه یکی یه دونه خاطره تعریف میکنند و به عمق اونی که اتفاق افتاده فکر میکنند و بعد با زبون بی زبونی یکی از اون چیزهایی که باید از زندگی بدونند یا یاد بگیرند را با کمک خودشون میگم و میشنوم....
همیشه بحث توی کلاس را دوست دارم....
همیشه وقتی میبینم بچه ها در تقلا و تلاش فکر کردن و نتیجه گرفتنند...
سر کلاس خیلی چیز یاد میگیریم... از الی....از بچه ها و از همه ی اون چیزهایی که راجب بهش بی تفاوت بودیم.....
"Are you a compulsive Shopper?"
شروع کردیم به حرف زدن و من هم فقط گوش میدادم و گاهی اشکال گرامری را درست میکردم یا وقتی کلمه کم می اوردند کلمه تعارف میکردم....
غزل گفت.....فرشته گفت.....مینا گفت....فاطمه گفت.....شراره گفت.....فائزه گفت.....ستاره گفت.... وحالا نوبت من بود....
نوبت الی.....
این پالتو هم هنوز کلی قصه داره ها!
همین پالتویی که توی جیباش دوتا دست جا میشه.همین که خوشگله....همین که حس خودم بهش معمولیه اما بقیه دوستش دارند....همین پالتویی که هنوز بعد از دو سال تمیز و نو مونده و انگار تازه خریدمش....همین پالتویی که سر آستینش وقتی کنار اون سماور گنده توی ساوه ایستادم تا آقای قاسمی ازم عکس بگیره ،سوخت و فرنگیس از کمربندش تیکه گرفت و بهش مدل داد و هیچکی نمیدونه حلقه ی سر آستینش به خاطر اینه که سوختگی زیرش معلوم نباشه....همون پالتویی که شاهده هزارتا اتفاق قشنگ و زشت و درد آور و هیجان انگیز زندگیم بوده.....
دوسال پیش بود....رفته بودم واسه قدم زدن و پیاده روی....قصد خریده هیچی را نداشتم....رفته بودم که فقط برم ....از راه رفتن و فکر کردن و تماشای تکاپوی آدما لذت میبرم...از اینکه زل بزنم به دوست داشتنشون و لبخندشون و عجله کردنشون و ناله کردن و گریه کردن و خوشحالی و غصه شون.....رفته بودم که با اونا فراموش کنم و شایدم با اونا یه چیزایی یادم بیاد.....
یه مقدار راه برگشت به خونه را با اتوبوس اومدم و سر چهارراه ابن سینا بی مقدمه پیاده شدم....واسه ادامه فکر کردن و راه رفتنم بهونه میخواستم و چند تا مغازه ی سر چهارراه بهونه ی خوبی بود....
رفتم توی مغازه ها و یکی یکی لباسهایی که اصلا نمیدونم چی بودند را وارسی میکردم و موقع برگشتن خودم را توی آْینه برانداز میکردم و باز راه میرفتم....
وقتی رفتم توی مغازه داشت با آقای فروشنده حرف میزد....شاید با اوستاش....
از نگاهش لجم گرفت.....نگاه سرخود معطلی بود.....
حتی ادب فروشندگی را هم به جا نیورد.....
چه فرقی میکرد؟من که واسه خرید نیومده بودم که بهم بر بخوره یا نه...اینجا جایی بود برای گذشتن زمان...اینجا و این آدم وسیله بودند اما بدم نمی اومد باز یه خورده بیشتر بمونم.....
از نگاهش تابلو بود که میدونه من مشتری نیستم....
بدم میاد کسی بهم توجه نکنه...حتی گدای سر خیابون!
چه برسه یه دختری که وظیفه ش سر تعظیم اوردن پیش مشتری ه ! پس Customer is the king را برای نه نه ی من گفتند؟؟؟؟
باید یه کاری میکردم..با خودم گفتم ازش
میخوام برام لباس بیاره و این قدر این کار را تکرار میکنم تا خسته بشه وبعد
یه ایراد بزرگ روی لباس میذارم و میام بیرون تا مدتی مشغول مرتب کردن دکور
و لباس ها بشه!!!!... و خواستم...خواستم برام حال به هم زن ترین پالتو ها
را بیاره و ایراد من شروع
شد....کوتاهه!..بلنده!....جلفه!!!..تنگه......گشاده.....سبزه!!!...سرخه!!!!....گل
داره!!!!...گل نداره!!!!...کمربند داره!!!!...کمربند نداره!....چین
داره!...چین نداره!.....گرونه!......ارزونه.....!....جنسش بده.....! جنسش
خشکه....!..من از چرم بدم میاد.....!....تمام مغازه را که به هم ریختم دیگه
موقع خداحافظی بود....گفتم ممنون خانوم
و اومدم بیرون! توی چشماش نگاه کردم که حرص خوردنش را ببینم ولی ندیدم!هنوز نگاهش همون نگاه اول بود! همون نگاه تمسخر آمیز!
هیچی ندیدم جز همون لبخند مسخره که میگفت تابلو بود مشتری نیستی!نگاهش داشت میگفت من خیط نشدم !من خوب بازی کردم!تو خوب بازی نکردی و بازیت نخ نما بود!!!!من میدونستم پالتو نمیخوای ولی تمومه سعیم را کردم و هرچی گفتی ،نه نگفتم!با اینکه میدونستم نتیجه نداره ولی تو......
از چشاش و نگاهش شوکه شدم!
دم در و روی راه پله ها بودم که برگشتم و بدون مقدمه اولین پالتو را برداشتم و گذاشتم روی کانتر و گفتم این را میبرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حتی به پالتو نگاه هم نکردم که کمربند داره که کوتاهه که جیباش...که دکمه هاش..که.....
وقتی نگاهش تغییر کرد و دیدم سردرگمی را توی چشماش و دیدم همه چیش غلط از آب در اومد، اومدم بیرون!
بیست و پنج هزارتومن پام آب خورد!بدون اینکه بدونم چی خریدم!!!!!!
تا حقوقم را بگیرم مجبور شدم خیلی مراعات کنم توی خرج کردنم اما با اینکه نسبت به پالتوم حس خاصی نداشتم ولی خوشحال بودم،خوشحال بودم که اون لحظه ی آخر برای به هم ریختنه تمومه اطمینان ها و غلط از آب در اومدنه تمومه یقین های مسخره میتونم محکم بایستم و حتی به قیمت سختی کشیدن و دوست نداشتنه خودم قشنگ بازی کنم! بازی نه! زندگی کنم!!!!
این اولین بار نبود و نیست که برای نشون دادنه تونستنم،جلوی نتونستنم ایستادم......
.
بچه ها فقط سکوت میکنند و زل زدند به پالتویی که الان دیگه کمربند نداره و سر آستیناش حلقه خورده و جیباش جای دو تا دست ه و جا خوش کرده روی صندلی کنار شال گردنم.....
پــــــــــــ . نـــــــــــــ :
شنزاری ست عذاب آور
در انحصار دیوارهایی که پلک نمی زنند
و بالشم
بیابانی مجسد
که همسایه کشور خوابها نمی شوم
- لجبازی شناسنامه دختران است -
شب دارد شناکنان از پنجره می گذرد
خوش به حال درختان
که دست کم
زمستان را می خوابند
مرا از کمر به دو نیم کن
دایره های درونم را بشمار
ببین چند سال است خوابم نمی برد ؟!؟
دارم به دلتنگی معنایی می دهم
که پیش از این نداشته است