هوالمحبوب:
میگه شما فــــارس ها.....
تا میاد بقیه حرفش رو بزنه بغضم میگیره و بهش میگم :من فارس نیستم! من تـــُرکم...بیلدیم ؟؟؟؟؟
بلند داد میزنم :بیلدیــــــــــــــم؟
آروم میگه :بیلدیم!
سکوت میکنم
سکوت میکنه
بغض میکنم و اشکام سر میخوره پایین و خفه میشم تا هیشکی نفهمه این طرف خط چه خبره.....
طول میکشه اما خودم را زود جمع و جور میکنم ،کلا استعداد عجیبی توی زود خودم را جمع و جور کردن و جو را عوض کردن دارم!زود خودم را جمع میکنم و صدام را صاف میکنم و میگم :خوب پس هنوز زنده ای و نمردی؟! شانس ماست دیگه !
میخنده و میگه نــــچ! من تا تو رو نکشم نمیمیرم ....
بهش میگم چیزی اطراف و اکنافت احتیاج ندارند؟
میگه :چادر! اینجا چادر هست اما به آواره ها میفروشند! اونم چادر شصت هزار تومن!!!!!
از تعجب میخوام بمیرم! کاملا درد توی قفسه ی سینه م را حس میکنم! کاش بمیرم که نبینم و نشنوم این همه درد را!
باز سکوت میکنم و باز مثل همیشه زود خودم را جمع میکنم و میگم:من دو سه تا چادر دارم! مامانم هم داره! برات میفرستم ،فقط جون خودت وقتی رفتید سر خونه زندگیتون پس بدی ها!من نمیتونم بی چادر نماز بخونم! قباحت داره!!!!!!
بلند بلند میخنده و میگه :تو آدم بشو نیستی ، نه؟؟؟؟ اینجا 277 تا حالا مرده اند و تو هنوز دست برنمیداری از این زبون درازیت؟؟؟
بهش میگم من را توی رو دربایسی ننداز! اگه قول میدی چادرم را پس بدی برات بفرستم :)
میگه نمیشه بفرستی ،توی راه گم و گور میشه!باید خودت بیاریش که اونم نمیشه...
حرف میزنه و حرف میزنم....میخنده و میخندم....
توی این همه درد و خون و ناله باید یه کاری بکنم! و کاری جز اینکه صدای خنده بشنوم و خیالم راحت بشه و باشه که اندازه ی یک دقیقه همه چی آرومه ،از دستم بر نمیاد...
بهش میگم با بچه های آموزشگاه قراره یه سری چیز میز جمع کنیم و راه بیفتیم اونطرف....فقط رضایت میتی کومون لازمه....
میفته به صرافت اینکه من را متقاعد کنه حضورم و وجودم لازم نیست و فقط حالم بدتر میشه...
باز قطع میشه....
باز زلزله باز 5 ریشتر باز "داغ بفرست خدا،ما همه طاقت داریم!"....
دلم شور میزنه...برای تمام آدمای اونجا...برای همه ی اونایی که میشناسم و نمیشناسم....
باز تماس میگیره تا آخرین اخبار را بده....
میگه زنده ست...میگه همه زنده اند...میگه غیر از اون 277 کشته و 1000 نفر زخمی همه سالمند...میگه همه توی چادرها منتظر زلزله و حرکت بعدی اند...باز یه سکوت سنگین و باز الی دست به کار میشه:این چه زلزله ایه میره و میاد هی؟ مگه زلزله نباید تموم بشه؟
میگه :نمیدونم والا!
میگم :زلزله هاتون هم مثل خودتونه ! زلزله هاتون هم ترکـــــه!هی میره باز برمیگرده! نمیدونه باید بره دیگه نیاد! کلا ترک بازی در میاره.....
میخنده!
میخندم....
بهش میگم
ادامه مطلب ...هــــوالمحبوبـــ :
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم
و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم
اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی
اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی
اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من
اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من
حلالــــــــم کــــــــن...
و بعد امشب...
که نه!....هــــرشــــب ،
دعایــــــــــــم کــــن.....
الــــی نوشتـــــــ :
یک ) حلال کردم.....بخشیدم...سخت بود
خیلی سخت بود....
دیروز گفتم : من که میبخشم ،چون نبخشیدن بلد نیستم ولی به خدا هم گفتم ،من میبخشم مثل همیشه چون نبخشیدن بلد نیستم ،فقط میخوام ببینم تو هم میبخشی؟؟؟؟
خندید و گفت برای خدا تله میذاری؟؟؟
منم خندیدم....
امشب بخشیدم
سخت بود ولی با درد بخشیدم.این دفعه به خدا گفتم :من میبخشم چون نبخشیدن بلد نیستم....تو هم ببخش چون تو هم بلد نیستی !
بخشیدم ...همه را.....
امشب حتی مظلوم ترین و ظالم ترین آدم زندگی ام را حلال کردم....
امشب الـــــی را بخشیـــــدمــــ
دو)قبول باشه....تمام دعاها و اشکها و گریه ها قبول باشه...تمام العفو العفو ها قبول باشه....از "گل دخترمون " هم قبول باشه....
سه) شنبه بود و آغاز هفته ای برای ما و پایانی برای همه هفته های عمرت در آذربایجان
غمت آوار می شود بر سرم، و آرزوهایی که اینک زیر تلی از خاک
مدفون اند و روزه ای که هرگز افطار نشد
ساعت 4:45 به چه می اندیشیدی؟
به مزارع نخود، به شیر گاوها، به سیب باغ ها، به نتایج کنکور، به عروسی دخترت، پایان خدمت پسرت، به بیست و چندمین قسمت سریال " خداحافظ بچه "...؟؟
«باز میپرسی کهها مردند؟ میگویم: که زندهست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، میموید این را
دیگری سر میدهد غم نالهی شکر و شکایت
تا کجا میآزمایی ای خدا، این سرزمین را؟